شناسهٔ خبر: 10999 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

یک حاشیه‌نگاری از «ققنوس» پنجشنبه شب:" به آتش نشستن ققنوس و فلسفه ادکلن"

پنجشنبه‌ گذشته بار دیگر برنامه «ققنوس» با حضور نادر طالب‌زاده و بهروز افخمی به روی آنتن شبکه چهار رفت. برنامه‌ای که خود را کم کم برای برگزاری بزرگترین جشن سینمایی کشور آماده می‌کند.

به گزارش «فرهنگ امروز» به نقل از تسنیم؛ پنجشنبه‌ گذشته بار دیگر برنامه «ققنوس» با حضور نادر طالب‌زاده و بهروز افخمی به روی آنتن شبکه چهار رفت. برنامه‌ای که خود را کم کم برای برگزاری بزرگترین جشن سینمایی کشور آماده می‌کند. متن ذیل حاشیه نگاری سید علی حجازی یکی از عوامل این برنامه تلویزیونی  است"

 عجب با مسمی است نام پرنده ققنوس برای ما! نمی‌دانم آن روزی که این نام، نماد جریان و جنبش قرار گرفت چقدر به فوایدش فکر شده بود! لااقل خود چاکرتان تا این حد تصور نمی‌کرد چنین انتخابی اینقدر در خور باشد.

هنوز وارد سازمان نشده بودم که پیامکی از طرف یکی از دوستان لرزه به اندام گوشی‌ام انداخت: «به لطف خدا، ققنوس که مدتی‌ است دوباره عزم برخواستن گرفته، امشب بر آینه رسانه نقش خواهد بست. و چه زیباست این آغاز از خاکستر برخواستن و به آتش نشستن ...» اگرچه شاید دوستمان به این بعد قضیه توجه نکرده بود اما من پیش خودم فکر کردم که اگر نبود این همه همکاری و مهربانی سازمان با ما، اصلا ققنوس ما به «کفتر» تقلیل معنا پیدا می‌کرد و مانند بعضی برنامه‌ها (...) هر روز به عشق جیب خالی سازمان، جلد بام جام جم می‌شد. بگذریم؛ خلاصه ما  دوباره از آتش برخواستیم و ققنوس دوباره پر گرفت ...

از در ساختمان تولید که وارد می‌شوم تنها سیدامیر جاوید را می‌بینم. هنوز هم بعد از ۱۷ برنامه نفهمیده‌ام که فلسفه ادکلن زدنش چیست؟ و چه تاثیری در وجاهت تصویری‌اش در تلویزیون دارد؟ اما لااقل امیدوارم این‌بار به جای «امت محبوب سلام» مثل یک بچه‌ی... خیلی خوب، بگوید سلام... با همین فکر و ذکر سلام می‌کنم و پاسخ گرمی پس می‌گیرم. مصافحه‌ای می‌کنیم و با هم سمت اتاق گریم می‌رویم. من مشغول تلفن و سیدامیر زیر دستان گریمور.

درب سنگین استدیو ۱۲ را که باز می‌کنم با چهره‌هایی روبرو می‌شوم که تقریبا ۹۰ درصد آنها برایم آشنایند. با بچه‌های فنی سلام و علیکی می‌کنیم و به همراه مجریِ آدم حسابیِ برنامه به داخل استدیو می‌رویم. در تاریکی اتاق استدیو از هیبت حاج نادر طالب زاده می‌شناسمش. اول سیدامیر و بعدش من عرض سلام می‌کنیم به این استاد دوست‌داشتنی‌مان. سیدامیر مشغول صحبت می‌شود و من مضطرابانه به در و دیوار و دکور استدیو نگاهی می‌اندازم.

تقریبا همه آمده‌اند و بچه مودبی چون من دیگر استرس ندارد که با کسی سلام نکرده. اما ناگهان فرشاد جان منجزی از درب آکوستیک استدیو وارد می‌شود و بسویم می‌‌آید. دیگر پرستیژ کاذبم می‌شکند به حالت بچه‌گانه‌ای (یعنی خیلی سبک!!!) با فرشاد منجزی، تهیه کننده فقید ققنوس سلام و علیک می‌کنم. گرم گپ و حال و احوال هستیم که بهروز افخمی هم وارد استدیو ۱۲ می‌شود و یک راست می‌رود سمت حاج نادر و سید.

زمان شروع برنامه کم‌کم نزدیک می‌شود و من در تکاپوی رساندن متنی به سردبیر-مجری برنامه. وارد استدیو می‌شوم که سوالی از او بپرسم. اما با چهره‌ی مهربان ولی خیلی جدی (و تا حدودی بی‌اعصاب) مدیر صحنه روبرو می‌شوم. اصلا نمی‌گذارد با امیر حرف بزنم و هی بین من و او حائل می‌شود و می‌گوید: «ها؟ بگو! چی؟ بگو دیگه» با اینکه سنی از او گذشته و به نظر جا افتاده می‌آید، لبخندی همراه با بی‌توجهی از من تحویل می‌گیرد و بلاخره اجازه می‌دهد تا با سید ارتباط کلامی بگیرم. از اتاق استدیو که وارد رژی می‌شوم رفیق قدیمیان را می‎‌بینم که هنوز هم نگران و مضطرب پی مصطفی ایرانمنش می‌گردد تا اسامی مهمانها و موضوع برنامه را با او چک کند. به دادش می‌رسم و بلاخره با همکاری خود مصطفای تازه از راه رسیده حلش می‌کنیم.

برنامه شروع می‌شود و جناب جاوید امید مرا ناامید نمی‌کند... «سلام، شب بخیر. شما بیننده ققنوس هستید...» بحث‌ها شروع می‌شود و من در اتاق رژی و از میان هیاهوها و گفت و شنودهای بچه های فنی _که از کیفیت دستگاههای فرنگی گرفته تا پایه حقوق و قیمت مرغ و گوشت با هم وقت می‌گذارنند (و علی الظاهر خیلی هم خسته شده اند!)_ سعی می‌کنم از گفت و گوی  میان مجری و میهمانان سر در بیاورم.

نوبت به آیتم می‌رسد. صدای علی فروغی را می‌شناسم و نگاهم به مانیتور اتاق رژی دوخته می‌شود. او کنارم نشسته و من با یک تطابق سریع بین علیِ در آیتم و  علیِ در کنار من نشسته، متوجه می‌شوم که اینقدر سرش شلوغ بوده که فرصت نکرده حتی لباسهایش را عوض کند! به شوخی  به او می‌گویم: «چقدر لباسهای این بنده خدا شبیه توست!» او هم خنده‌ای بر لب می‌زند و از سر شلوغی‌اش شکوه می‌کند.

آیتم بعدی که شروع می‌شود فرشاد منجزی مرا سمت در استدیو هل می‌دهد و می‌گوید «۲ دقیقه فرصت داری که از مهمانها عکس بگیری.» در دلم می‌ترسم که دوباره قرار است با مدیر صحنه روبرو شوم. انگار فرشاد از چهره‌ام می‌خواند و می‌گوید: «نترس باهاش هماهنگ کردم». دلگرمی او فایده‌ای ندارد و من دوباره با لبخند پر التهاب عمو مدیر مواجه می‌شوم و کودکانه از گوشه‌ی استدیو باریک می‌شوم و سمت مهمانها می‌روم و عکس می‌گیرم.

برنامه رو به اتمام است و این‌بار من بیشتر از کادر فنی مشتاقم که برنامه تمام شود. دلیلش را نمی‌فهمم اما انگار دلم ‌می‌خواهد سریع تر سراغ مهمان‌ها بروم و در گپ بعد از برنامه‌ای‌شان شرکت کنم. در همین خیالاتم که فرشاد منجزی مرا صدا می‌زند و با هم مشغول صحبت می‌شویم. در همین حین است که ناظر پخش با عصبانیت خاصی وارد رژی می‌شود و می‌گوید: «اینجا خیلی شلوغ است!» توجه همه ناگهان جلب می‌شود و صدایی خفه از گوشه‌ای می‌آید: «پس بفرما بیرون تا خلوت شود!»... همه یواشکی می‌خندند و ناظر با عصبانیت روی صندلی نظارتش جاگیر می‌شود.

دفتری را خریده‌ام و خیلی شیک جلدش کرده‌ام. تا تیتراژ پایانی می‌رود من هم سراغ کیف وامانده‌ام می‌روم و سریع دفتر را بیرون می‌کشم و دوان دوان سمت مهمانها که هنوز سر جای خود نشسته‌اند می‌روم. مدیر صحنه این‌بار مهربانانه نگاه می‌کند و خسته نباشیدی حواله‌ام می‌کند. اما من حریصانه سوی بهروز افخمی می‌روم و پس از یک توقف کوتاه از او می‌خواهم در این دفتر یادداشتی را به یادگار بنویسد. افخمی با خوشرویی دفتر را از من می‌گیرد و بلافاصله اسمم را می‌پرسد. کمی تعجب می‌کنم و سریع دوزاری‌ام می‌افتد: «نه آقای افخمی برای خودم نه! برای برنامه بنویسید!» همه می‌زنند زیر خنده و افخمی هم همراه بقیه می‌خندد و مشغول می‌شود...

«قربان همه‌ی بچه‌های ققنوس برم! یاد روزگاری افتادم که خودم جوان بودم و توی این استدیوها می‌چرخیدم و هر کاری که زمین مانده بود، می‌کردم. چون که این کار را دوست داشتم. شما هم همینطور هستید و هیچ کس قدر کارتان را نمی‌داند. امیدوارم یک روز همه‌تان به جاهای بلند برسید و شناخته بشوید. بهروز افخمی»

تا او مشغول نوشتن می‌شود طالب زاده از روی مبل بلند می‌شود و من زیر چشمی مواظبم که مهمان از استدیو ققنوس نپرد!! تا تمام می‌شود نوشتنش، سریع سراغ  نادر طالب زاده می‌روم. طالب زاده اول از نوشتن امتناع می‌کند و شوخی شوخی از زیر نوشتن شانه خالی می‌کند. می‌گوید: «هرچه آقا بهروز نوشته را بنده تایید می‌کنم!» همه می‌خندند اما ما ول نمی‌کنیم و بلاخره مجاب می‌شود تا چیزی بنویسد:

«دوستان خوب این برنامه که اهداف بلند دارند؛ امیدوارم با ابتکار عمل افق‌های نو را در رسانه پیدا کنید. مخاطب مظلوم خیلی بیشتر از این‌ها حق دارد. موفق باشید، نادر طالب زاده»

تا قلم را زمین می‌گذارد پخی می‌کند و با خنده می‌گوید: «مخاطب مظلوم!!!»

از ساختمان تولید بیرون می‌زنیم و در راه تحلیل می‌کنیم برنامه را. موقع خداحافظی که می‌رسد متوجه می‌شویم علی فروغی مفقود شده. سیدامیر آخرین بار او را با نادر طالب زاده دیده و ما خود می‌فهمیم که چه به سر حاج نادر آمده است...!

نظر شما