شناسهٔ خبر: 27044 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

بررسی «زندگی و محیط کارل مارکس»

زمانیکه مارکس برای تحصیل از پدر دور می شود, "وی در نامه هایش از او خواهش می کرد شوقش را مهار کند, نوعی نظم و انضباط در پیش بگیرد, وقتش را صرف موضوع هایی نکند که بعدا در زندگی اش به کار نمی آیند, آداب نزاکت و رفتار متمدنانه را در خود پرورش بدهد, از آدم های خیرخواه احتمالی غافل نماند, و از همه مهم تر, مبادا از سر لجاجت بنای ناسازگاری بگذارد و دیگران را از خود برهاند.

images.jpg

فرهنگ امروز / مرتضی منادی: در طی سالهای دانشجویی در نوشته های مختلف اعم از کتاب و مقاله, یا با تعریف و تحسین اغراق آمیز مارکس روبرو بوده ام و جملاتی بسیار زیبا و متین و پرمغز از وی را به کار می بردند که خواننده را محو و محسور این اندیشمند می کرد, و یا برعکس, متونی که حمله به مارکس سرلوحۀ افکارشان بوده و عباراتی و جملاتی را به دلخواه انتخاب کرده و وقایع اتفاق افتادۀ بدِ بخشی از جهان (اتحاد شوروی سابق و اقمارش) را متاثر از مارکس دانسته و ملاک تخریب وی بکار می بردند. البته در این میان متفکرین مختلف از جمله اصحاب مکتب فرانکفورت (آدورنو و هورکهایمر, 1384) و یا فیلسوف فرانسوی لویی التوسر (1970) نیز با گذاشتن فرهنگ بجای اقتصاد به عنوان زیربنا, نقدی عالمانه را مدنظر قرار داده اند و نگاه دیگری به مارکس را مطرح کردند. از این رو, هیچ وقت به دلیل عدم مطالعۀ آثار خود مارکس نظری مشخص, علمی, منطقی و قاطع در مورد وی نداشتم. تا اینکه با کتابهای آیزایا برلین از جمله کتاب زیبای وی در مورد «زندگی و محیط کارل مارکس» را خواندم که اولین کتاب کاملی بود که در مورد این متفکر پر هیاهو می خواندم و به نظرم بسیار علمی و دور از تعصب و سوگیری و بدون پیش داوری, سعی در شکل گیری اندیشۀ مارکس با مراجعه به زندگی خصوصی و واقعی اش و آثارش این کار عظیم را انجام داد و منِ خواننده را در مقابل یک واقعیت اجتماعی گذاشت که, مارکس واقعی کیست, و اینکه خود تصمیم بگیرم آیا باید از مارکس استفاده کرد و یا او را به کناری نهاد؟ باری, در این کتاب نکات جالب و قابل تعمقی یافتم که مایلم تعدادی از آنها را با شما خوانندگان در میان بگذارم.

از آنجایی که خانواده به عنوان اولین حوزۀ مطالعاتی و پژوهشی, جایگاه خاصی را در ذهنم و در کارهایم دارد, (منادی, 1385) نگاهی از این منظر به خانوادۀ مارکس در گذر از مطالب این کتاب می اندازم تا چهره ای خانوادگی از مارکس ارائه دهم. "در سال 1837 میلادی مارکس از دختر وستفالن (دوست پدرش) خواستگاری می کند و جواب مثبت می گیرد." (برلین, 1389 : 63) محصول این ازدواج 7 فرزند است.

مارکس از این ازدواج بسیار راضی و خرسند است به طوریکه, علیرغم زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا, "در تمامی برهه های بحران و مصیبت با اطمینان به همسرش تکیه می کرد. تمام عمر به زیبایی و اصل و نسب و هوش و فهم او می نازید." (همان,114) البته این عشق و علاقه یک طرفه نبود. زیرا, همسرش "ینی, به مارکس عشق می ورزید, او را می پرستید, به او اعتماد کامل داشت." (113) لذا رضایت از زندگی مشترک که دغدغۀ بسیاری از خانواده ها و متخصصین این حوزه است, در این خانواده مشاهده می شود.

مارکس بسیار به زندگی خانوادگی اهمیت می داد. برای مثال, "همیشه شام را با خانواده می خورد." (330) علیرغم کار زیادی که در طول روز و هفته می کرد, ولی "یکشنبه ها را به بچه هایش اختصاص می داد. بعد از بزرگ شدن بچه ها و شوهر کردن آنها, یک شنبه ها را به نوه ها اختصاص می داد." (331) خانواده برای مارکس اهمیت زیادی دارد, به طوری که زمانیکه فرزندش را از دست می دهد, بسیار وی را متاثر می کند.

مارکس به عنوان یک انسان و پدر خانواده با مشکلات زیادی در زندگی دست و پنجه نرم می کرد. برخی از این مشکلات اقتصادی بود. "گاهی همه ی لباس های خانواده در گرو بود, و مجبور می شدند ساعت ها بدون روشنایی و غذا بنشینند و منتظر بمانند." (239) به واسطۀ وضعیت خاص وی کار پیدا نمی کرد. حتی "از سر استیصال از اداره ی راه آهن تقاضا کرد برای فروش بلیت استخدامش کنند, اما بعید بود لباس مندرس و قیافه ی پرهیبتش تاثر خوبی بر کارفرمای بعدی اش در شغل بلیت فروشی بگذارد, و آخر سر به بهانه ی بدخطی درخواستش را رد کردند." (277) لذا در این راه هم موفق نشد کاری پیدا کند. بیشتر اموراتش با نگارش مقاله برای روزنامه ها و کمک هایی که از طرف دوستش انگلس دریافت می کرد, به سختی می گذشت. در اثر این فقر "سه تا از بچه های مارکس مردند, دو پسر به نام های گیدو و ادگار و یک دختر به نام فرانتسیسکا." (242) از دست دادن فرزندان که بر اثر فقر مادی است, بر مشکلاتش و روحیه اش افزوده می شوند. به طوری که "در این هنگام چهل و شش ساله بود اما وجنات و سکناتش پیرتر نشان می داد. سه فرزند از هفت فرزندش مرده بودند." (276) بدون شک فقر خانوادۀ مارکس بی تاثیر بر شکل گیری افکارش ندارد.

اما زندگی سختی های خود را با چنگ و دندان به مارکس نشان می دهد و وی را رها نمی کند. "در 1881, همسر مارکس «ینی مارکس» بعد از سرطان طولانی و دردناکی از دنیا رفت." (333) مرگِ همسر تاثیر عمیقی بر مارکس گذاشت, به طوریکه بعد از این واقعه دوست همیشه همراه و وفادارش "انگلس به دختر  عزیز دردانه ی مارکس, الئانور, گفت : «همراه او مغربی (اسم مُستعاری که در خانواده به او می گفتند) هم مرده است.»" (333) و این گفتۀ انگلس واقعیت داشت به طوری که دو سال بعد, مارکس "روز 14 مارس 1883 در حالی که روی صندلی اتاق کارش نشسته بود خوابش برد و دیگر بیدار نشد." (334)

به هر جهت برای این متفکری که یک لحظه از خواندن و نوشتن و سخن گفتن و با مشکلات دست و پنجه نرم کردن بر نمی دارد, خانواده جایگاه مهمی دارد. نخست, انسجام درونی خانوادگی اش, دوم مشکلات اقتصادی و سیاسی اثراتشان را بر تفکر, پیشرفت ها و شخصیتش هم نشان می دهد.

نکتۀ دوم که حوزۀ دوم مطالعات نگارنده است, امر آموزش و پرورش (منادی, 1392)است, لذا, نقش یادگیری و آموزش در ساختن هر فردی معمولی و هر متفکری از جمله مارکس مطرح است. در ابتدا "مسلم است که پدر تاثیر بسزایی بر پرورش فکری پسر داشت."(59) زمانیکه مارکس برای تحصیل از پدر دور می شود, "وی در نامه هایش از او خواهش می کرد شوقش را مهار کند, نوعی نظم و انضباط در پیش بگیرد, وقتش را صرف موضوع هایی نکند که بعدا در زندگی اش به کار نمی آیند, آداب نزاکت و رفتار متمدنانه را در خود پرورش بدهد, از آدم های خیرخواه احتمالی غافل نماند, و از همه مهم تر, مبادا از سر لجاجت بنای ناسازگاری بگذارد و دیگران را از خود برهاند. خلاصه, به پسرش نصیحت می کرد که اقتضائات اولیه ی جامعه ای را که قرار است در آن عمر بگذراند مراعات کند." (59) تمامی اصول مهم و اساسی آداب تعلیم و تربیت نظیر معاشرت, احترام به قوانین, مراوده و استفاده از انسان های خیرخواه, رعایت آزادی دیگران و خیلی چیزهای دیگر, در این گفته نهفته است که پدر به فرزند می آموزد. طبیعی است که از چنین پدر فرهیخته ای, فرزندی متفکر که اندیشه ژرفش جهانی را برای بهبود و پیشرفت و انسان مداری دگرگون کرده است, به بار بیاید.

بعد از نقش پدر, همنشین و دوست پدر که چندی بعد پدر همسرش می شود, در این سارندگی نقش دارد. "وستفالن که از استعداد چشمگیر و قدرت یادگیری پسرِ هاینریش مارکس خوشش آمده بود او را به مطالعه تشویق می کرد, به او کتاب قرض می داد, همراهش در جنگل های اطراف قدم می زد و از آیسخولوس, سروانتس و شکسپیر می گفت و برای مستمع پرشور خود قطعه های بلندی از آثار این بزرگان می خواند." (62) مطالعه به عنوان ابزار مهم آموختن و تفکر بخش اعظم زندگی این متفکر را احاطه کرده است. "در پاریس واقعا ولع او به مطالعه از حد و اندازه خارج بود. مانند روزهایی که به آیین هگلی گرویده بود, جنون آسا کتاب می خواند, دفترهای یادداشتش را پر می کرد از چکیده ها و گزیده ها و تفسیرهای مفصل, که بعدا در نوشته هایش از آنها استفاده کرد." (122) همچنین در لندن که به سر می برد "زندگی اش به مراجعه ی هر روزه به سالن مطالعه ای بریتیش میوزیم می گذشت. معمولا از ساعت 9 صبح تا ساعت 7 بعد از ظهر که موزه تعطیل می شد آنجا می ماند." (241) بی جهت نبود که در سنین بالا برای ارتباط با جوانان روسی هوادارش, "در مدت شش ماه تسلط کافی به زبان روس پیدا کرد." (326) در واقع, "تفریح و لذتش عمدتا مطالعه و پیاده روی بود." (332) اما فقط خود او نبود که می خواند و می آموخت, بلکه کارگران را که مخاطبین اصلی اش بودند نیز به خواندن تشویق می کرد. یعنی, هم خود به دنبال آگاه شدن بود و هم خواندن کتاب جهت آگاهی یافتن توده ها برایش مهم و ملاک بود. "لیبکِنشت در خاطراتش وصف کرده که چطور روزهای پیاپی می شد «عمله و اکره ی کمونیسم بین المللی» را دید که زیر نظر شخصِ استاد با کمال حرف شنوی پشت میزهای سالن مطالعه نشسته اند. اصلا هیچ جنبش اجتماعی یا سیاسی این همه بر پژوهش و دانش تاکید نکرده است." (299) زیرا, "اعتقادش به این که توده ها زود باورند و باید به هر قیمتی که شده, حتی به زور, آنها را از شر اراذل و اوباشی نجات داد که بر گرده ی توده ها سوارند." (48) بعد ها همین اندیشه را جورج لوکاچ فیلسوف مجاری پیرو مارکس پیگیری می کند و در کتاب بسیار عمیقش «تاریخ و آگاهی طبقاتی» (1377) تئوریزه می کند. ماکسیم گورکی نویسندۀ سرشناس روس با تاسی از اندیشۀ این دانشمند, کتاب «مادر» را که هم فقر و هم کتاب خواندن و آموختن و بیدارشدن را نشان می دهد در قالب رمان ترسیم می کند. به هر حال, آموزش دادن, آموزش گرفتن, از نکات کلیدی و اساسی زندگی مارکس است که وی را به متفکری تمام عیار و متعهد تبدیل می کند.

شخصیت مارکس نکتۀ سومی است که قابل فهم و بررسی است. شخصیت مارکس به مانند هر فردی نیز امری اکتسابی است (پروین, 1374), و ساخته شده توسط محیط خانوادگی, محیط اجتماعی است. ولی محیط اجتماعی مارکس چندان مناسب و رضایت بخش نیست. از این رو, از این فرد شخصیتی خاص می سازد.

فقر, بدبختی, فشارهای اجتماعی که باعث ترک آلمان, سپس ترک پاریس, و حتی ترک بلژیک می شود و موقتا به لندن می رود, ولی بدون برنامۀ قبلی و از قبل تنظیم شده تمامی عمر باقیماندۀ خود را در آن شهر می گذراند. شارلاتان بازی تعدادی از متفکرین زمانه اش, ساده انگاری و سطحی نگری تعدادی دیگر, ناآگاهی های توده های مردم که نمی دانند جهالتشان چه مشکلاتی را برای خود و برای جامعه به همراه می آورند, نکاتی هستند که هر لحظه فکر مارکس را تسخیر کرده و می آزارند. مارکس برای مثال در مورد توده ها می گفت "که بلاهت لاعلاج توده ها و رهبرانشان چنان مانعی در راه پیشرفتشان است که حتی از خودِ سرمایه داری هم بازدارنده تر است." (برلین, 1389 : 219) همۀ این موارد این متفکر را حساس و زودرنج و بداخلاق می کند. ولی اندیشۀ انسان محوری, خدمت به بدبخت ترین افراد جامعه یعنی کارگران در سرلوحۀ زندگیش بود و همیشه باقی ماند. "فقر و فلاکت مستاصل کننده اش خود عاملی شد که شخصیتش, که قبلا هم رمانتیک و منعطف نبود, خشک تر و سرسخت تر بشود." (226)

گذشته از این سه نکته, بحث نظریه های مارکس است که هم اینجانب به آنها اشراف نداشته و هم بحثی بسیار عمیق و تخصصی است که در حوصلۀ این سطور نیست.

این کتاب جدای از معرفی زندگی علمی و خصوصی یکی از بزرگترین متفکران که براستی دنیا را اعم از اندیشۀ الهی و غیر الهی, روابط اجتماعی و نهادهای اجتماعی و سیاسی, متاثر از خود کرده است, به طوری که "حتی سرسخت ترین نقادان مارکس هم نمی توانند ربط کار او با تئوری و پراتیک زمانه ی ما را انکار کنند." (23) آیزایا برلین می افزاید که "هیچ متفکر قرن نوزدهم آن تاثیر مستقیم, آگاهانه و قدرتمندانه را بر بشر نگذاشته است که کارل مارکس گذاشته است." (29) این کتاب برای مایی که بدنبال نظریه های بومی هستیم و مایلیم نظریه بسازیم, بسیار آموزنده است. به این معنی که نخست, یک تفکر به این سادگی شکل نمی گیرد و ساخته نمی شود, دوم, یک فرد به سادگی متفکر و صاحب اندیشه نمی شود و چه خوب است که آنهایی که با کتاب و تفکر و اندیشیدن سروکار دارند, از این کتاب درس گرفته و نه به شکل افرادی که در جهالت به سر می برند با جهالتشان هم خود هم اطرافیان و هم جامعه شان را به تباهی می کشانند, از این کتاب بیاموزیم تا خود بیاموزیم و به دیگران بیاموزیم و عقل خود و دیگران را بارور سازیم. زیرا "عقل هیچگاه ممکن نیست که در ضدیت با عقل قرار بگیرد. عقل همواره بر حق است. باید دشمنان سنتی پیشرفت را از میان بر داشت و به آدم ها آموزش داد که در همه ی مسائل باید طبق نظر کارشناسان علمی برجسته ای عمل کنند که دانش شان مبتنی بر عقل و تجربه است. وقتی این کار انجام شد, تا هزار سال بعد هم راه روشن است. (71) لذا خواندن این کتاب را به همگان از موافقان و مخالفان این اندیشمند توصیه می کنم.

 

- آدورنو تئودور و. و هورکهایمر ماکس (1384). دیالکتیک روشنگری. قطعات فلسفی. ترجمۀ مراد فرهادپور و امید مهرگان. تهران, گام نو.

- برلین آیزایا (1389). کارل مارکس. زندگی و محیط. ترجمه رضا رضایی. تهران, نشر ماهی.

- پروین لارنس ای (1374). روانشناسی شخصیت, (نظریه و تحقیق). ترجمة : محمد جعفر جوادی و پروین کدیور. تهران, مؤسسه خدمات فرهنگی رسا.

- گورکی ماکسیم (1357). مادر. ترجمۀ علی اضغر سروش. تهران, امیر کبیر.

- لوکاچ جورج (1377). تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه محمد جعفر پوینده. تهران, نسل قلم. آثار.

- منادی مرتضی (1385). جامعه شناسی خانواده, تحلیل روزمره گی و فضای درون خانواده. تهران, نشر دانژه.

- منادی مرتضی (1392).  جامعه شناسی آموزش و پرورش. تهران, نشر آوای نور.

 

دکتر مرتضی منادی عضوهیئت علمی دانشگاه الزهرا  و مدیر گروه خانواده انسان‌شناسی و فرهنگ است

پرونده ی «کارل مارکس» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/10313

منبع: انسان‌شناسی و فرهنگ

نظر شما