شناسهٔ خبر: 28430 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

حقوق بشر بدون مبانی / مقاله

بی تردید رتوریک حقوق بشر مشحون از ریاکاری و تزویر است؛ حقوق بشر به خود‌فریبی و کلبی‌گری خود‌محور دچار شده است اما بطور کلی این آلودگی‌ها ارزش پذیرش رو به رشد حقوق بشر را در اداره روابط بین‌المللی‌ نفی نمی‌کند

فرهنگ امروز / جوزف رَز، ترجمه‌ی مهدی خصالی: علی‌رغم گسترش حقوق بشر در جهان امروزی، موفقیت حقوق بشر عملا سبب به وجود آمدن مشکلاتی در تأملات اخلاقی مربوط به آن شده است.«جوزف رز» در مقاله‌ی «حقوق بشر بدون مبانی» از منظر دیگر و بر اساس آموزه‌های مکتب پوزیتویسم حقوقی مبنای معرفت شناختی حقوق بشر را به چالش کشیده است. او ادعای جهانمشول بودن حقوق بشر و ریشه داشتن این حقوق در «شخص‌بودگی» انسان را ادعایی واهی و گزاف می‌داند. رز معتقد است تلاش برای استخراج حق از ارزش تلاشی مذبوحانه است و بجای آن می‌بایست به رویه‌ی موجود حقوق بشر توجه نمود. حقوق بشر در دیدگاه او ماهیتی سیاسی دارد. رز حقوق بشر را حقوقی می‌داند که در صورت نقض توسط دولتی،‌ دولت‌های دیگر اجازه اتخاذ تدابیر بین‌المللی علیه دولت ناقض دارند. به عبارت دیگر، حقوق بشر حقوقی است که در صورت نقض در محیط بین‌المللی دخالت خارجی را توجیه می‌کنند و قیود محدود کننده‌ی حاکیمت‌ هستند.

 

 حقوق بشر بدون مبانی


اکنون زمان خوبی برای حقوق بشر است البته نه از این جهت که به این حق‌ها بیش از گذشته احترام گذاشته می‌شود. امروزه توسل وقیحانه به آدم‌ربایی، بازداشت‌های خودسرانه و شکنجه توسط ایالات متحده و محدودیت‌های بی‌سابقه بر آزادی‌های فردی در ایالات متحده و بریتانیای کبیر همگی موجب تردید در حقوق بشر شده‌اند. زمان خوبی برای حقوق بشر است با این ادعا که چنین حقوقی در پهنۀ گسترده‌تری از جهان به‌کار گرفته می‌شوند و اعلامیه‌ها و معاهدات حقوق بشری و دادگاه‌ها و محکمه‌های بین‌المللی با صلاحیت برای نقض‌های متنوع حقوق بشر وجود دارد. آنها (اعلامیه‌ها، معاهدات و دادگاه‌ها) برای توجیه جنگ‌ها (مانند هائیتی، سومالی و یوگسلاوی) مورد استناد قرار می‌گیرند. رعایت حقوق بشر به عنوان شرط شرکت در برنامه‌های متنوع بین‌المللی، دریافت کمک‌های بین‌الملی و غیره قلمداد می‌گردد. امروزه تعداد قابل ملاحظه‌ای از سازمان‌های مردم نهاد به رصد حقوق بشر می‌پردازند. همانطور که «جان تسیولاس» متذکر می‌شود: «گفتمان حقوق بشر در سال‌های اخیر... وضع یک زبان مشترک اخلاقی را بدست آورده است».

بی تردید رتوریک حقوق بشر مشحون از ریاکاری و تزویر است؛ حقوق بشر به خود‌فریبی و کلبی‌گری خود‌محور دچار شده است اما بطور کلی این آلودگی‌ها ارزش پذیرش رو به رشد حقوق بشر را در اداره روابط بین‌المللی‌ نفی نمی‌کند. ریاکاران و خودفریبان موازینی را که خود تحریف کرده‌اند، مورد تکریم قرار می‌دهند با این ادعا که آن موازین برای سنجش و قضاوت اعمال مناسب است. موفقیت حقوق بشر در مقام عمل همانطور که در ادامه به طیف وسیعی از آنها اشاره خواهم کرد موجب بروز مشکلاتی در تأملات اخلاقی مربوط به این فعالیتها می‌شود.

نقص دکترین سنتی
حقوق بشر علاوه بر تحکیم بنیان‌هایش گستره‌ی شمول خویش را نیز افزایش داده است. تعداد رو به رشدی از حق‌ها به عنوان حقوق‌بشر مطرح شده‌اند، برای مثال حق بر لذت جنسی؛ حق بر دسترسی به اطلاعات جنسیِ مبتنی بر یافته‌های علمی و حق بر آموزش کامل مسائل جنسی. چنین بیان می‌شود که همۀ اشخاص حق بهره‌مندی از محیط زیستی امن، سالم و از لحاظ بوم‌شناختی بی‌عیب را دارند.

نسل‌های آینده برای برطرف کردن عادلانه‌ی نیازهایشان حقوقی دارند. همه‌ی افراد حق حفظ و نگهداری از هوا، آب، یخِ دریا، گیاهان و حیوانات و فرآیندهای ضروری و محیط‌های لازم برای حفظ تنوع بیولوژیکی و اکوسیستم را دارند. برخی از دانشگاهیان ادعا می‌کنند جهانی شدن حقی از حقوق بشر است. دیگران معتقدند که حقوقی مبنی بر منع استفادۀ بیش از اندازه و غیر لازم [از افراد] در مشاغل سنگین، آلوده، ملال آور و تحقیرآمیز وجود دارد ؛ حقِ به رسمیت‌شناختنِ محصول کار چه بصورت فردی حاصل شده باشد و چه بصورت جمعی؛ حق بر شفافیت اجتماعی؛ حق بر همزیستی با طبیعت. و البته حق رهایی از فقر و حق بر دوست داشته شدن.

دکترین اخلاقی حقوق بشر باید معیار‌های قضاوت [نحوه‌ی] اجرای حقوق بشر را روشن بیان کند؛ معیارهایی که نشان خواهند داد ما چه حقوق بشری داریم. دکترین اخلاقی مسائل مهم حقوق بشر و اهمیت اندراج یک حق در زمره‌ی حقوق بشر را روشن خواهد کرد. برخی تئوری‌ها (خواهم گفت که آنها نشان ‌دهندۀ رویکرد سنتی‌اند) روشی را برای درک ماهیت حقوق بشر پیشنهاد می‌کنند که از رویه حقوق بشر بسیار فاصله دارد. آنقدر که گویی با آن بی‌ارتباط است. رویکرد سنتی، حقوق بشر را آن دسته از حقوق اساسی می‌داند که ریشه در انسان بودن ما دارد. اندیشه اساسی این استدلال این است که هر ذی‌حق قانونی دارای حق‌هایی بشری است که متکی بر هیچ واقعیت مشروطی نیست، مگر قوانین طبیعت و ماهیت انسانی و اینکه دارندۀ چنین حقی از نوع انسان است. چنین حق‌هایی باید مهم باشند؛ البته اینکه چرا می‌بایست مهم باشند روشن نیست. نه جهانی بودن [این حق‌ها]، که یعنی همه این حق را دارند، نه ریشه داشتن در انسان بودنِ ما، مهم بودنِ آن‌ها را تضمین نمی‌کند. اما، فیلسوفان تمایل دارند مسلم فرض کنند که حقوق بشر مهم‌اند.
 


در دوران اخیر،گورث از اولین کسانی بود که شرح سنتی را توسعه داد:
«... ممکن است و در واقع منطقاً ضروری است که از این واقعیت که برخی مسائل مشخص جزء شرایط ضروری و بی‌واسطۀ کنش انسانی‌اند نتیجه بگیریم که منطقاً همۀ فاعلانِ ذی‌شعور حداقل به صورت ضمنی باید حقوقی داشته باشند، یا مدعی‌ آن حقوق شوند.»

گورث استدلال می‌کند که انسان‌ها در برابر هم حقوقی دارند که بنا به تعریف به «حقوق بشر» تعبیر می‌شود. این حقوق جزء شرایط ضروری کنش انسانی ‌است. استدلال گورث برای مدت زمانی طولانی از نظر منطقی غلط انگاشته می‌شد. این رویکرد، رویکردِ سنتی معمول است که تقریباً با چهار ویژگی مستقل مشخص می‌شود: نخست، هدفش این است که حقوق بشر را از ویژگی‌های اساسی انسان بودن استخراج کند؛ ویژگی‌هایی که هم «ارزشمند» هستند و هم به نحوی «برای همه چیزهای ارزشمند در زندگی انسان ضروری‌»اند.

دوم، در رویکرد سنتی حقوق بشر اساسی‌اند، شاید اساسی‌ترین و مهم‌ترین «حق‌های اخلاقی»؛ سوم، توجه کمی به تفاوتِ میانِ ارزشمند بودن یک چیز و داشتن حق نسبت به آن شده است؛ چهارم، توجه به حق‌ها و بهره‌ای که افراد از آنها می‌برند، فردگرایانه است: همچون آزادی از دخالت قهری دیگران، مگر آن جنبه‌هایی از زندگی که ضرورتاً اجتماعی هستند مانند عضو یک گروه فرهنگی بودن.

تئوری‌های سنتی به دلایل متعدد شکست می‌خورند. نشان دادن نواقص آنها نیازمند بررسی جزئی هر یک از آنهاست. در اینجا به سه مشکل اشاره خواهم کرد. در تئوری‌های سنتی ارتباط بین ارزش‌ها و حق‌ها اشتباه درک شده و تلاش برای استنتاج حق از ارزش تلاشی مذبوحانه است. تئوری‌های سنتی در نقد و تبیین رویه‌ی حقوق بشر موجود نیز شکست می‌خورد.

برای مثال، گورث فکر می‌کند از آنجایی که همه‌ی ما شرایط کنشگری مختارانه را می‌خواهیم و برایش ارزش قائلیم، بایستی حقِ داشتنِ آنها را مطالبه کنیم. او امکان اعتقاد به اینکه [حصول] شرایط معینی برای زندگی ضروری است را رد می‌کند، همچنین امکان تلاش برای تامین چنین شرایطی را بدون ادعا و یا داشتن حقی نسبت به آنها مورد غفلت قرار می‌دهد. بنابراین او در رابطۀ میان ارزش و حق‌ دچار بدفهمی شده است. او همچنین باور دارد برای مثال یک حق کلی (قابل اسقاط) در مورد آزادی وجود دارد، زیرا آزادی شرط ضروری برای کنش هدفمند انسان است (این ادعا به وضوح غلط است).اگر آزادی شرط ضروری برای کنش هدفمند انسان باشد بردگان نمی‌توانند به طور هدفمند عمل کنند. در واقع داشتن برده نمی‌توانست واجد منفعت اقتصادی باشد مگر با توجه به این واقعیت که بردگان می‌توانستند هدفمند عمل کنند و بنابراین برای مالکانشان مفید باشند.

من بعدا به نقص سوم یا نقص در انتقاد از رویه‌ی[ حقوق بشر] باز خواهم گشت. اول اجازه بدهید نگاهی به یک تئوری جالب‌تر بیاندازیم که به طور کلی نقص‌های مشابهی دارد. «جیمز گریفن» می‌پرسد : مهم‌ترین ویژگی مشترک بین همه انسان ها چه هست؟
«زندگی انسان با زندگی دیگر حیوانات متفاوت است. ما انسان‌ها مفهومی[تصوری] از خودمان، گذشته‌مان و آینده مان داریم. ما تامل می‌کنیم و ارزشیابی می‌کنیم،... و وضعیت خود را به عنوان انسان با ارزش تلقی می‌کنیم، اغلب حتی با ارزش‌تر از سعادتمان. این وضعیت در کنش‌گر بودن ما متمرکز می‌شود _ تامل کردن، ارزیابی کردن، انتخاب کردن و انجام آن چه که ما به عنوان یک زندگی خوب برای خودمان می‌دانیم.»

حقوق بشر می‌تواند به عنوان حمایت‌هایی برای موقعیت انسانی ما دیده شود یا آن طور که من آن را بیان می‌کنم، «شخص‌بودگی » ما. ایده شخص‌بودگی را می‌توان از طریق شکستن ایده کنشگری(فاعلیت) به اجزا روشن‌تری تقسیم کرد.کنشگر بودن در کامل‌ترین معنایی که می‌توان از آن ارائه نمود، [عبارتست ازاینکه] شخص باید (نخست) مسیر زندگی‌اش را خودش انتخاب کند_شخص یا چیز دیگر نباید بر این مسیر مسلط باشد یا آن را کنترل کند (این را خودمختاری می‌نامند). و (دوم ) انتخاب شخص

حقوق بشر می‌تواند به عنوان حمایت‌هایی برای موقعیت انسانی ما دیده شود یا آن طور که من آن را بیان می‌کنم، «شخص‌بودگی» ما.ایده شخص‌بودگی را می‌توان از طریق شکستن ایده کنشگری(فاعلیت) به اجزا روشن‌تری تقسیم کرد.

باید واقعی باشد؛ شخص باید حداقلی از آموزش و اطلاعات را داشته باشد و وقتی انتخاب کرد، باید قادر به انجام آن باشد؛ به این معنا که او باید حداقلی از منابع و توانایی‌هایی را که آن [تصمیم] لازم دارد، داشته باشد (به همه اینها شروط حداقلی می‌گویند). و هیچ یک از شروط مفید نیست اگر یکی از آنها [عناصر انتخاب واقعی] توسط شخص دیگری با مانع روبرو شود؛ پس (سوم) دیگران نبایستی به اجبار شخص را از پیگیری آنچه او به عنوان زندگی ارزشمند تلقی می‌کند، بازدارند ( به این آزادی می‌گویند). چون ما چنین ارزش بالایی را به شخص بودگی فردی متصل می‌کنیم، عرصۀ اعمال آن را مصون و حمایت شده می‌بینیم...»

گریفن تمامی حقوق بشر را بر ویژگی‌هایی مشترک بین همه ابنای بشر و و شرایط ضروری تحقق این ویژگیها بنا می‌کند. او نیز حقوق بشر را حق‌های کلی اخلاقی می‌داند که ممکن است مورد شناسایی حقوق و به عنوان بخشی از آن قرار بگیرد و یا نگیرد.
 


گریفن از اشکالی که تئوری گوریچ را سست می‌کرد اجتناب می‌کند، با تکیه بر این واقعیت که نه تنها مردم شخص‌بود‌گی‌شان را ارزشمند می‌دانند بلکه [شخص بودگی به خودی خود] با ارزش است. اما او هم در اینکه نشان دهد ارزش‌ها حق‌ها را ایجاد می‌کنند، شکست می‌خورد. استدلال او مبنی براینکه شخص‌بودن فقط ارزشمند نیست بلکه اساس حق‌ها است، این می‌باشد: «خودمختاری و آزادی ارزشی ویژه برای ما دارند، و بنابراین نیازمند حمایت ویژه توسط حق‌ها هستند». بر اساس این استدلال اگر عشق من به فرزندانم مهم‌ترین چیز برای من باشد، پس من نسبت به آن حق دارم.

گریفین از یک ایراد ساده آگاه است : آیا مردمی که حقوق بشرشان به طور سیستماتیک نقض می‌شود، همچون برده‌ها انسان نیستند؟ پاسخ او این است :
اما آن تصویر از کنش‌گری در مرکز شرح من نیست... تصویر من تا حدودی گسترده‌تر از خود تصمیم‌گر است (کسی که خودمختار است) کسی که در حد معقول از پیگیری مفهوم زندگی ارزشمند خود منع نشده است (این کسی است که آزادی دارد) و بعلاوه نوعا بخشی از آن را درک می‌کند. انتخاب، پیگیری و درک هر سه بخشی از آن چیزی است که ما در کنشگری هنجاری ارزشمند می‌دانیم. اگر هر کدام از این ها در کنشگری یک نفر نباشد، در یک تفسیر گسترده‌تر، [کنشگری ] ناقص است.

اما این پاسخ برای کل شرح مخرب است. مشکل اینجاست که ( براساس [ شرح] او الف) شخص بودگی فرد را محق بهره‌مندی از حقوق بشر می‌کند و ب) این حقوق برای ادامه حیات فرد هستند (‌آنها از شخص بودگی ما حمایت می‌کنند‌). اگر شخص بودگی به عنوان قابلیت برای کنشگری قصدمند درک بشود پس تقریبا همه انسان‌ها از حقوق بشر برخوردار خواهند بود، اما این حقوق تنها از آنچه که برای قابلیت کنشگری قصدمند ضروری است حمایت می‌کنند. برای مثال، آنها حق‌هایی هستند علیه داشتن مواد شیمیایی که به نحو جدی به توانایی ما در مورد فکر کردن، قصد کردن و عمل کردن آسیب می زنند.

حق‌هایی هستند علیه کم آبی شدید، محرومیت حسی و غیره. اما آنها شامل حقوقی علیه برده داری، دستگیری خودسرانه و شبیه به این نمی‌شود گویا این شرایط بر توانایی ما برای عمل کردن به صورت قصدمند تاثیری ندارد. اما اگر، حقوق به همان گستردگی باشند که گریفن توصیف می‌کند، اگر شخص بودگی قابلیتی باشد برای :
انتخاب مسیر زندگی_ [بدین نحو] که بوسیله شخص یا چیز دیگری بر روی این [انتخاب] سلطه وجود نداشته باشد یا کنترل نشود... و... انتخاب فرد باید واقعی باشد؛ یک نفر باید حداقل حد مشخصی از آموزش و اطلاعات را داشته باشد و بعد از انتخاب بایستی قادر باشد که عمل کند و اینکه حداقل تمهیدات و منابع لازم برای عمل را دارا باشد.

بنابراین مشکلات متفاوتی ایجاد می‌شود. شرط اول را در نظر بگیرد «فرد باید مسیر خودش را در زندگی انتخاب کند_ که این [انتخاب]تحت سلطه و کنترل کسی یا چیزی نباشد» آیا این واقعا درست است که فردی که تحت سلطه مادر قدرتمندش است، یا فردی که بواسطۀ ارتباطی که با کارفرمایش دارد، کنترل می‌شود (یک قرارداد 10 ساله امضا کرده است، با این شرط که کارفرما نخست هزینه تحصیل او را بپردازد) از شخص بودن کمتری در مقایسه با شخصی که تحت سلطه و کنترل نیست برخوردار است؟ شرایطی که گفتم ممکن است مطلوب باشد و ممکن است نباشد، زندگی مردمی که تحت کنترل یا سلطه هستند ممکن است بهتر باشد یا بدتر، اما آیا آن افراد از درجه‌ی پایین‌تری از شخص‌ بودن برخوردارند؟ دوری از این سوءظن که گریفن دارد یک ایده‌آل از زندگی خوب را وارد مفهوم شخص بودگی می‌کند برای من دشوار است.

حالا به شرط سوم باز می‌گردیم: در انتخاب، شخص باید قادر به عمل باشد؛ این یعنی حداقل منابع و قابلیت‌های لازم را برای آن داشته باشد_ عمل‌کردن در اینجا به معنی عمل‌کردن با میزان قابل توجهی از امکان موفقیت در نیل به اهداف است. این مطلب اشکال دیگری را در مورد مفهوم پربار شخص‌بودگی گریفن آشکار می‌کند. آیا این مفهوم آنقدر غنی نیست که شامل همه شرایط یک زندگی خوب باشد که یک شخص می‌تواند برای دیگری تضمین کند؟ گریفن فکر می‌کند که در اینجا اشکالی وجود ندارد :
«اینکه حقوق بشر ریشه در شخص‌بودگی دارد، محدودیت واضحی بر محتوای آنها تحمیل می‌کند: حقوق بشرحقوقی است که تنها برای حالت انسانی ضروری است نه حقوقی که موجب ارتقائ فضایل و شکوفایی انسان است.»

یافتن حد برای حقوق بشر در رویکرد سنتی ضروری است. این مرزها، حقوق بشر را به حوزه هنجاری معینی تخصیص می‌دهد. حقوق بشر شایسته حمایت هستند حتی اگر به اقدامات استثنائی نیاز داشته باشد. این وظیفه تنها وقتی می‌تواند موفق بشود که مردم نسبت به هرچیزی که کیفیت زندگی آنها را بهبود خواهد بخشید یا ممکن است بهبود ببخشد حقی نداشته باشند. اگر مردم چنین حقوقی داشته باشند دیگر این حقوق استثنائی نیستند، و آنها در اجرای نقشی که رویکرد سنتی بر عهده آنها می‌گذارد، شکست می‌خورند.

اگر حقوق بشر حق‌هایی برای حفظ قابلیت کنشگری قصدمند افراد باشد، تفاوت بین این قابلیت و اعمال آن نسبتا روشن است، و برای جایگاه ممتاز (برتر) این قابلیت می‌توان دلیل ارائه نمود، حداقل تا زمانی که ادعا نشود این امتیاز(برتری) مطلق است. اما گریفن صریحاً ریشه‌های حقوق بشر را به آن سوی قابلیت کنش قصدمند گسترش می‌دهد. او شرایطی را وارد می‌کند که احتمال موفقیت اعمال آن را بالا می‌برد مانند دسترسی به آموزش و اطلاعات، و دسترسی به منابع و فرصت‌ها. [این کار در هر جایی که ] او واژه حداقل را اضافه می‌کند انجام می‌شود _حداقل آموزش و اطلاعات و غیره. اما اگر حداقل به معنی برخی اطلاعات، برخی منابع و برخی فرصت‌هاست، اگر‌چه کم، این استانداردی است که به راحتی قابل حصول و وتقریبا نقض آن غیرممکن است. صرف زنده بودن (و بیهوش نبودن) مقداری آگاهی، منابع و فرصت را برای ما فراهم می‌کند. برده‌ها هم آن را دارند. البته گریفن منظورش از معیار حداقلی در این حد قلیل نبوده است. او معیار سخاوتمندانه‌ای را پیشنهاد می‌کند. بنابراین ما فاقد معیاری برای تعیین اینکه چه چیزی باید باشد هستیم. ترس من این است که این فضای خالی نتواند پر بشود. هیچ مبنای اساسی برای ترجیح یک معیار بر دیگری وجود ندارد. رویکرد سنتی یک تئوری کلی از حقوق بشر را مانند حقوق اخلاقی ارائه می‌دهد. دلایل خوبی برای وضع محدودیت بر اجرای حقوقی آنها و دیگر حقوق وجود دارد. این دلایل اغلب دلایل وابسته به شرایط زمان و مکان و امکان اجرای اعمال بصورت ماشینی هستند. آنچه گریفن فراهم نمی‌کند یک معیار برای تعیین حداقل‌هایی برای حقوق بشر به عنوان حق‌های اخلاقی و جهانی است. حقوقی که از جایگاه ممتاز برخوردارند و فراتر از حمایت حداقلی از صرف شخص‌بودگی می‌روند.

این مشاهدات روش گریفن را دور از دسترس نشان می‌دهد. او دوست داشت که حقوق بشر را به عنوان حقوقی برای حمایت از شخص بودگی فرد توضیح دهد. چنین حقوقی می‌تواند دارای امتیاز باشد اما آنها به آنجایی که او می‌خواهد این حقوق برسند، نمی رسند. برای ادعای او این ضروری است که :
«خارج از مفهوم شخص‌بودگی، می‌توانیم اکثر حق‌های رایج [معهود]حقوق بشر را ایجاد کنیم.»
برای ایجاد حق‌های رایج او نباید بر حمایت از کنشگری تکیه کند بلکه باید بر تضمین شرایطی که داشتن زندگی خوب را برای کنشگران محتمل می‌سازد، تکیه کند. این باعث می‌شود گریفین قائل به هیچ تفاوتی اساسی بین آنچه حقوق بشرتضمین می‌کند و آنچه شرایط بهره‌مندی از زندگی خوب تضمین می‌کند، نباشد.

رویکردهای جایگزین
این رویکردها مرا به سمت سومین نگرانی در مورد شرح‌های سنتی سوق می‌دهد. وظیفه نظریه‌ی حقوق بشر این است : الف) احراز ویژگی‌های ضروری که رویۀ حقوق بشر معاصر این ویژگیها را به عنوان حقوق بشر به رسمیت بشناسد؛ و ب) شناسایی موازین اخلاقی که هر آنچه را به عنوان حقوق بشر شناخته شده واجد صلاحیت می‌کند. من خواهم گفت که شروحی که وظیفه‌اش را این گونه درک کند، یک مفهوم سیاسی از حقوق بشر را نشان می‌دهند.

نظریه‌هایی مانند نظریه‌ی گورث و گریفن حقوق بشرشان را از دغدغه‌هایی استنتاج می‌کردند که به اجرای حقوق بشر ارتباطی نداشت، و آنها برای اینکه چرا اجرای حقوق بشر بایستی بوسیله آنها تعیین شود استدلالی فراهم نمی‌کنند. هیچ اشتباهی

گریفن نیز در این اندیشه که نه فقط قابلیت شخص‌بودگی بلکه روش‌هایی که از آن قابلیت‌ها استفاده می‌شود دارای اهمیت اخلاقی است، اشتباه نمی‌‌کند.

در انتخاب قابلیت برای کنش‌گری یا به بطور کلی قابلیت‌هایی که شخص‌بودگی را تشکیل می‌دهند، به عنوان امور بسیار مهم اخلاقی نیست. این قابلیت‌ها دارای اهمیت ویژه هستند و بی‌تردید بنیان‌هایی را برای برخی حق‌های جهانی فراهم می‌کنند.

گریفن نیز در این اندیشه که نه فقط قابلیت شخص‌بودگی بلکه روش‌هایی که از آن قابلیت‌ها استفاده می‌شود دارای اهمیت اخلاقی است، اشتباه نمی‌‌کند. اشکال نبودن یک دلیل قانع‌کننده برای این است که چرا اجرای حقوق بشر باید با نظریه‌ها‌ی آنها مطابقت داشته باشد. هیچ نکته‌ای در نقد اجرای حقوق بشر معاصر براساس عدم تطابق با دکترین اخلاقی حقوق بشر سنتی وجود ندارد. چرا اصلا باید وجود داشته باشد؟

توضیح مختصر «رالز » در مورد حقوق بشر ، اگرچه بشدت خالی از جزئیات است، شناخته‌شده‌ترین شرح سیاسی را از حقوق بشرشکل می دهد :
«حقوق بشر دسته‌ای از حق‌ها هستند که نقش خاصی در حقوق معقول مردمان بازی می‌کنند.حقوق بشر دلایل توجیه کننده [توسل به] جنگ و اجرای آن را محدود میکنند و حدود خودمختاری داخلی رژیم را تعیین می‌کنند.»

در پیروی از رالز من هم حقوق بشر را حقوقی می‌دانم که برای حاکمیت دولت‌ها حدودی مشخص می‌کند، به گونه‌ای که نقض واقعی یا احتمالی دلیلی ( قطعی) برای اتخاذ تدابیری علیه نقض‌کننده در محیط بین‌المللی باشد. این پاسخ من و رالز به اولین پرسش از دو پرسشی است که هر شرحی از حقوق بشر با آن مواجه است: در حالی که حقوق بشردر زمینه‌های متنوع و برای اهداف مختلف مورد استناد قرار گرفته می‌شوند، گرایش غالب در اجرای حقوق بشر این است که یک حق زمانی در شمار حقوق بشر قلمداد می‌شود که در صورت نقض آن در محیط بین‌المللی دلایل قطعی کافی برای اتخاذ تدابیر علیه نقض‌کننده‌ی آن وجود داشته باشد. به گونه‌ای که آن نقض دلیل اقدام بین المللی علیه ناقض باشد.
 


چنین تدابیری محدودیت‌هایی بر حاکمیت دولت ایجاد می‌کند. دولتها وقتی که در قلمروی حاکمیتی خویش عمل می‌کنند، حتی زمانی که غلط عمل می‌کنند، می‌توانند با استناد به حاکمیت خویش مانع دخالت (بین‌المللی) شوند. به طور کلی آنها می‌توانند به خارجی‌ها بگویند : چه من ( دولت ) مسئول رفتار اشتباهم باشم و چه نباشم، به شما ربطی ندارد. حاکمیت توجیه کننده اعمال دولت نیست، اما از دخالت‌های خارجی آن را محافظت می‌کند. نقض حقوق ‌بشر این توجیه را که برای دولت‌ها در ارتباط با دیگر رفتارهای اشتباه‌شان مطرح است، بی اعتبار می‌کند. تاکنون دولت‌ها عاملان اصلی در حقوق بین الملل بوده‌اند، و من به اینکه حقوق بشر را حقوقی علیه دولت تلقی کنم، ادامه خواهم داد. اما منظورم این نیست که این حقوق فقط در برابر دولت و در عرصه حقوق بین الملل بیان می‌شوند. حقوق بشر می‌تواند در برابر سازمان‌های بین‌المللی و دیگر بازیگران حقوق بین‌الملل بیان شود، و تقریبا همیشه آنها حقوقی در برابر افراد و نهادهای داخلی خواهند بود. ادعا این است که با توجه به رویه حقوق بشر ویژگی ممیز این حقوق از سایر حقوق امکان اقدام حقوقی علیه دولت ناقض در عرصه‌ی عمومی است.

بنابراین، ما اصل پاسخ به سوال دوم را نیز داریم: حقوق بشر، تدابیر از حیث اخلاقی موجهی است که محدود‌کننده حاکمیت‌اند. اگر حقی از حیث اخلاقی حق محسوب نشود و یا نقض آن توجیه کننده اقدام بین‌المللی علیه دولت ناقض نباشد، شناسایی چنین حقی به عنوان حقوق بشر توسط حقوق بین الملل اشتباه است. به همان میزان حقوق بین‌الملل به خطا می رود اگر در شناسایی مشروعیت تدابیر محدود کننده‌ی حاکیمت شکست بخورد وقتی که نقض حقوق توجیه کننده‌ی تدابیر محدود کننده باشد.

هرچند عبارت خود رالز در مورد شرایطی که می‌تواند یک حق را به عنوان حقوق بشر ایجاد کند قانع کننده نیست. رالز می‌گوید، حقوق‌ بشر عبارتست از:
«شرایط ضروری هر سیستم همکاری اجتماعی. وقتی این شرایط به طور مرتب نقض می‌شوند جبراً ما تحت سلطه قرار گرفته‌ایم دستور می دهد، یک سیستم برده و هیچ نوع همکاری وجود ندارد.»

رالز این را تفسیری بر ویژگی‌های حقوق بشر می‌داند. تفسیری که به توجیه‌ بهره‌مندی از حقوق اشاره می‌کند. بهره‌مندی از آن دسته از حقوقی که رالز فهرست می‌کند تا نقشی را که او برعهده حقوق بشرگذاشته کامل کنند. در کتاب «حقوق مردمان» شرح رالز از همکاری اجتماعی خیلی ناقص است، اما به طور ضمنی به شرح قبل‌تر او از یک همکاری اجتماعی ایده آل برمی‌گردد که در میان افراد آزاد و برابر از لحاظ اخلاقی ایجاد می‌شود، که براساس آن همکاری اجتماعی صرفاً... یک فعالیت هم‌آهنگ سازنده و اجتماعی نیست، بلکه... آنی است که مفهوم شرایط منصفانه همکاری و منافع مشترک را برآورده می‌کند. در جایی دیگر او نوشته است همکاری اجتماعی همیشه برای منافع مشترک است.... آن متضمن... مفهوم مشترکی از شرایط منصفانه همکاری است که می‌توان از هر شرکت‌کننده منطقاً انتظار داشت آن را بپذیرد.... همه آنهایی که همکاری می‌کنند بایستی از سودهای مشترک بهره‌مند شوند یا در آن شریک باشند. از این، او نتیجه می‌گیرد که حقوق بشرشامل:
«حق بر زندگی (حد متوسطی از معاش و امنیت)؛ حق بر آزادی (آزادی از برده داری، [نظام] ارباب و رعیتی، و اشغال اجباری، و مقدار کافی از آزادی در عقیده برای تضمین آزادی دین و فکر)؛ حق بر مالکیت (مالکیت شخصی)؛ و برابری صوری آنطور که بوسیله قواعد عدالت طبیعی بیان شده ( این است که با موارد مشابه به طور مشابه رفتار شود) ».

آیا همه حقوق بشر ریشه در شرایط همکاری اجتماعی دارند؟ او می‌گوید که جوامعی که این شرایط را نداشته باشند به شدت از لحاظ اخلاقی نیاز به این دارند که بوسیله زور اداره شوند. این به نظر اشتباه می‌رسد. بعلاوه، این‌گونه نیست که همه‌ی جوامعی که در احترام به حقوق بشری که رالز لیست کرده با شکست مواجه می‌شوند زور در آنجا حکم می‌راند. برای مثال نامعقول است فرض کنیم جوامعی که مالکیت شخصی افراد را شناسایی نمی‌کنند ( یکی از حقوق بشرانسان ) بایستی بوسیله زور اداره شوند. جامعه‌ای را تصور کنید که هر چیزی که ملک عمومی نیست متعلق به یک طایفه یا خانواده بزرگتر است، به این ترتیب که برخی از خانواده‌های کوچک‌تر امور آنها را سامان می‌دهند. چرا آنها نباید از همکاری اجتماعی بهرمند باشند؟ به همین ترتیب، هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم همه جوامع فئودالی، یا همه جوامع جنسیت‌گرا، که حق مالکیت زن و سایر حقوق را نفی می‌کنند بوسیله زور اداره می‌شوند.

اما نگرانی اصلی من چیز دیگری است. نگرانی من در مورد نحوه ارتباطی است که رالز بین شرایط همکاری اجتماعی با حدود حاکمیت، خودمختاری دورنی و نظم سیاسی برقرار می‌کند. قیود اخلاقی حاکیمت نه تنها به شرایط درون جامعه بستگی دارد بلکه وابسته به کسی است که در موقعیت مطالبۀ قیود و محدودیتهای حاکمیت است، و اینکه چطور آنها ممکن است به عنوان نتیجه رفتار کنند. برای مثال، وضع محدودیت برای حاکیمت دولتها درون یک سازمان انتظام یافته و نسبتا عادلانه ‌همچون اتحادیه اروپا یک امر است و همین امر در عرصه ‌بین المللی در اوج سیستم استعمارگری قرن 19 امر دیگری است. امروزه نیز در اوج امپریالیسم جدید وضع محدودیت برای حاکیمت متفاوت است.

ما نباید حدود حاکمیت را با حدود اقتدار مشروع اشتباه کنیم. حاکمیت دولت‌ها محدودیت‌هایی بر حقوق دیگران وارد می‌کند و به نوعی در امور آنها دخالت می‌کند. مفهوم حاکمیت نقطه‌ی ‌مقابل دخالت بین‌المللی مشروع است. ضوابط تعیین کننده محدودیت اقتدار مشروع وابسته به نظام اخلاقی [حاکم بر] اعمال اقتدار است. هرچند، هر عمل خارج از اقتدار مشروع دولت نمی‌تواند دلیلی برای دخالت دیگر کشورها باشد، تحت هر شرایطی، صرفا چون فردی رفتار اخلاقا اشتباهی انجام داده است، نمی توان دخالت دیگر کشورها را برای بازداشت و تنبیه آن توجیه کرد.

این نقطه محل نزاع است. یک ایراد این است که دلایلی که برای محدود‌کردن دخالت در زندگی افراد وجود دارد ( احترام به خودمختاری و استقلال ) قابل اعمال بر دولت نیست، چون دولتها [همچون افراد] ارزشی در درون[ذاتی] و برای خودشان ندارند. این ایراد بوسیله تفاوت بین عوامل اصولی و مشروطی که حاکمیت را محدود می‌کنند، تقویت شده است. این ایراد بیان می‌کند که اصولاً اعمالی که از حدود از اقتدار دولت فراتر می‌رود، دخالت [ خارجی] را توجیه می‌کنند و فراهم آوردن چنین دخالتی احتمال موفقیت زیادی دارد ( در جبران جنایت یا جلوگیری از آن ) و برعکس آن محتمل نیست، این یعنی روی هم رفته معایب دخالت مهمتر از منافع آن نیست.

اگر چه استدلال مقابل تصویر دلپذیری ارائه می‌کند اما این تصویر بخاطر درک ساده ‌انگارانه از اهمیت اخلاقی حاکمیت دولت و در نظر نگرفتن ویژگی‌های پایدار شرایط بین‌المللی ناقص است. اهمیت اخلاقی خودمختاری دولت بطور کامل توسط رالز درک شده است

اهمیت اخلاقی خودمختاری دولت بطور کامل توسط رالز درک شده است و این دلیل اصرار او بر این است که دکترینش در مورد عدالت ساختار اساسی (دولت) نمی‌تواند بسادگی به عرصه بین المللی گسترش داده شود.

و این دلیل اصرار او بر این است که دکترینش در مورد عدالت ساختار اساسی (دولت) نمی‌تواند بسادگی به عرصه بین المللی گسترش داده شود. آنگونه که من می‌فهمم نکته اصلی که بیان بالتفصیل آن در این جا بسیار دشوار است این است که بیشتر محتوای اصول اخلاقی که بر روابط اجتماعی و ساختار سازمانهای اجتماعی حاکم است در اثر رویه‌ها و اعمال تصادفی جوامع مختلف تعیین می‌شوند. از این رو اصولی که بایستی بوسیله آن روابط بین الملل اداره شوند صرفاً تعمیم اصولی از عدالت که بر هر جامعه‌ای حاکم است نمی‌تواند باشد. این یک قیاس دقیق را بین دخالت در [امور] فرد و دولت ایجاد نمی‌کند، اما این را نشان می‌دهد که احترام به استقلال و خودمختاری دولت اهمیت اخلاقی زیادی دارد.

با وجود این نکته‌ای که می‌خواهم بر آن تاکید کنم این است که اصول اخلاقی تعیین کننده حدود حاکمیت بایستی نه تنها حدود اقتدار دولت را منعکس کنند بلکه حتی باید محدودیت‌هایی را بر امکان دخالت موجه سازمان‌های بین‌المللی و دیگر کشورها در امور کشور مجرم، منعکس کنند. وقتی شرایط بین المللی به نحوی است که تدابیر بین‌المللی به صورت بی طرفانه‌ای اعمال نمی‌شود و از این تدابیر برای افزایش سلطه قدرت برتر بر رقبا و دولت تحت حمایت استفاده می‌شود قواعد اخلاقی که بر حاکمیت محدودیت وضع می‌کند بیشتر تمایل به حمایت از حاکمیت خواهند داشت تا حمایت از رابطه‌ی موجود میان دولتها در یک اتحادیه همچون اتحادیه اروپا. اتحادیه‌ای که نسبتا نهاد قضایی بی طرف ورویه های قابل اتکایی دارد.

همانطور که محدودیت‌های اخلاقی آزادی فردی در برابر دولتی که فرد در آن زندگی می‌کند خیلی وابسته به ویژگی های حکومت و فرهنگ عمومی آن دولت است، اما هر آنچه که هستند، آنها نه تنها اصول رفتار فردی را منعکس می‌کنند بلکه نسبتا به طور مستقل دخالت قابل توجیه دیگران را محدود می‌کنند. همچنین در عرصه بین‌المللی حدود اخلاقی حاکمیت دولت با توجه به ویژگی‌های نسبتا ثابت شرایط بین‌الملل تغییر می‌کند، اما اینگونه نیست که فقط بوسیله حدود اخلاقی اقتدار دولت‌ها تعیین می‌شوند بلکه بوسیله امکان دخالت موجه اخلاقی دیگران نیز مشخص می‌شوند.

این ملاحظه از سوی رالز نادیده گرفته شد و ابهامی را در استدلال او ایجاد کرد. شرایط رالز برای همکاری اجتماعی، هر آنچه که ما در مورد آن فکر می‌کنیم، در ارتباط با حوزه اقتدار دولت است. آنها نمی توانند حدود حاکمیت را آن گونه که رالز پیشنهاد می‌کندتعیین کنند.

این انتقاد از مفهوم حقوق بشر رالز مرتبط با انتقادی است که من از برخی از طرفداران رویکرد سنتی کردم: آنها در بررسی مناسب ارتباط بین ارزش و حق ها شکست خوردند. این در مورد رالز هم صادق است. او به نحو نسبتا درستی ادعا نکرد که حقوق بشرتنها حدودی برای حاکمیت دولت قرار می دهد. او توضیح نداد که چه حدود دیگری وجود دارند و چه چیزی آنها را از حقوق بشر متمایز می‌کند. برخی از حقوق بشر او، برای مثال حق علیه نسل‌کشی، اصلا به نظر حق نمی‌رسد. به طور قطع شرکت در نسل‌کشی اشتباه است، اما آیا این موردی است که من نسبت به نسل کشی هر مردمی حق داشته باشم؟ آیا من حقی علیه نابودی دیگر گروه‌ها مانند اساتید دانشگاه دارم؟ اینگونه نیست که همه اشتباهها منجر به نقض حقوق بشرشوند و همه حدود بر اقتدار دولت و حاکمیت بوسیله حق‌ها گذاشته شود.رالز در مورد بررسی تفاوت‌های موجود شکست می خورد.

با وجود این در یک مسئله مرکزی، ملاحظات رالز شامل مفهوم سیاسی از حقوق بشر است : توجه به اجرای حقوق بشر نشان می‌دهد که آنها حقوقی محسوب می‌شوند که حدودی را برحاکمیت دولت ها می‌گذارند و بنابراین استدلال‌هایی که تعیین می‌کنند آن حدود چه باشند آنهایی هستند که در میان دیگر چیزها، چنین حدودی را ایجاد می‌کنند.

پیروی از رویه : چهره معمول حقوق بشر
یکی از نتایج بلافصل مفهوم سیاسی این است که حقوق بشر نیازی به جهانی بودن و بنیادی بودن ندارد. حقوق فردی، اگر استدلال مشخص علیه دخالت خارجی‌ها در امور یک دولت را از کار بیاندازد حقوق بشر است. حقوق بشر مشروعیت پاسخ را انکار یا فاقد اثر می‌کند : من، [بعنوان] دولت، ممکن است به نحو اشتباهی رفتار کنم، اما شما، [ بعنوان] خارجی، حق دخالت نداری. من بوسیله حاکمیتم حمایت می‌شوم. فاقد اثر کردن دفاع «به شما ارتباطی ندارد» نتیجه نهایی مفهوم سیاسی از حقوق بشراست. حقوق بشر حقوقی هستند که در عرصه بین‌المللی علیه دولت‌ها اعتبار اخلاقی دارند و دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم این حقوق بایستی جهانی باشند.
 


تعداد کمی از نویسندگان تقلیل حقوق بشر به حقوق فردی قابل ادعا در عرصه بین‌المللی را می‌پذیرند و جدیت خاص و جهانی بودن آنها را انکار می‌کنند، اگرچه آنها همیشه از اثر نوشته‌های‌یشان آگاه نیستند، اغلب به این خاطر که آنها از پوچی این ادعا که حقوق بشر معیارهای حداقلی وضع می‌کند آگاه نیستند.
برای مثال، «جیمز نیکل » فکر می‌‌کند حقوق بشر معیارهای حداقلی برای حکومت‌ها هستند، اما نه او، نه گریفن و نه دیگران مشخص نمی‌کنند چه چیزی ملاک سنجش حداقلی بودن یک معیار است حال آنکه همان معیار می‌تواند در موضوعات مشابه معیار بالاتری باشد. او همچنین از جمله نویسندگانی است که جهانی بودن حقوق بشر را جدی نمی‌گیرد. براساس نظر او :
«برخی از حقوق بشر نمی‌توانند جهانی باشند، بدین معنا که قابل اعمال بر همه انسان ها در همه زمان ها نیست، زیرا [رویه] حقوق بشرمدعی است که مردم نسبت به خدماتی که نهادهای سیاسی و اجتماعی جدید ارائه می‌کنند، حق دارند. برای مثال، حق دادرسی منصفانه، سیستم‌های حقوقی مدرن و تدابیر حفاظتی نهادی که حقوق بشر می‌تواند پیشنهاد کند را پیش فرض می‌گیرد. حقوق اجتماعی و سیاسی روابط مدرن تولید و نهادهای بازتوزیعی دولت را پیش فرض قرار می دهد.»

نیکل در پیروی از «تسیولاس » کسی که بیان می‌کند که براساس برخی دیدگاه‌ها حقوق بشربایستی در اختیار :
«همه انسانها در طول تاریح باشد_اما تنها به بهای مستثنی کردن حقوقی همچون حق بر مشارکت سیاسی و یا حق بر دادرسی عادلانه که وجود رویه‌ها و نهادهای اجتماعی غیر جهانی را لازم می‌داند یا مفروض می‌انگارد. در مقابل، من پیشنهاد داده‌ام که حقوق بشر از یک قالب به لحاظ زمانی محدودِ جهانی بودن بهرمند بشود، بنابراین این سوال را که چه حقوقی برای بشر وجود دارد تنها در یک بستر تاریخی معین می‌توان پاسخ داد. امروزه برای ما حقوق بشر آن حقوقی است که ما بخاطر انسان بودن‌ و زندگی در جهان اجتماعی محصول شرایط مدرنیته از آنها بهره‌مندیم. این محدودیت تاریخی حقایق بسیارکلی را که برای ایجاد یک طرح قابل اجرای نهادی در دنیای مدرن لازم است ممکن می سازد، برای مثال قالبهای مقررات حقوقی، مشارکت سیاسی، و سازماندهی اقتصادی، نقش مهمی در تعیین اینکه چه حقوقی از بشر را ما شناسایی کنیم، بازی می‌کند.»

در این روش، گزارش‌ها از حقوق بشرتقریبا غیر‌قابل تمیز از گزارش‌های مربوط به اخلاق سیاسی بین‌المللی می‌شود تا آنجایی که آنها شامل احترام به برخی حقوق فردی می‌شوند.

«چارلز بیتز »، به طیفی از حقوق بشر و دسته‌ای از مواردکاربردآنها اشاره می‌نماید. او بیان می‌کندکه :
«روی هم رفته، این حقوق بهترین تفسیر از شرایط حداقلی برای زندگی هیچ نوع بشر نیستند. حقوق مندرج در اعلامیه و میثاقین تقریبا مربوط به همۀ ابعاد ساختار نهادی و اساسی جامعه می‌شود، از حمایت در برابر سواستفاده از قدرت دولت گرفته تا مقتضیات برای پیشرفت سیاسی، سیاست‌های رفاهی وسلامت و سطوح پاداش و مزایا برای کار. در ملاحظه دقیق و جزئی، حقوق بشر بین‌الملل خیلی بیشتر از حداقل‌هایی نیستند که توسط تئوری‌های عدالت اجتماعی معاصر پیشنهاد می‌شوند.»

تعجب برانگیز نیست که بیتز، کسی که حقوق بشر را به عنوان معیارهایی برای عدالت بین المللی به حساب می آورد، همچنین جهانی‌بودن مطلق آن را رد می‌کند [چنین بیان کند که] :
«حقوق بشر بین‌الملل حتی به نحوآینده نگرانه‌ هم بدون زمان نیست. آنها معیارهای مناسب برای نهادهای مدرن یا جوامع مدرن هستند...»

این نویسندگان همیشه با هم موافق نیستند، با نگاه من هم موافق نیستند، به عبارت دیگر سیاست حقوق بشر بین‌الملل صرفا در حال تبدیل شدن به سیاست روابط بین الملل است، تا آنجا که آنها حقوق فردی را قبول می‌کنند.

شناسایی این تغییر در میان کسانی که مفهوم سیاسی را می‌پذیرند، معمول‌تر است، خطوطش را می‌توان در میان نویسندگانی با ذهن سنتی یافت. نمونه آن پیشتازی اخیر «آمارتیا سن» در این حوزه است. توضیح سن در محدود کردن حقوق بشر به حق‌های مربوط به آزادی بسیار مضیق است، تا جایی که او حق بر عدم شکنجه و حق بر حریم خصوصی که مانعی برای آزادی نیست را فراسوی گستره حقوق بشر می‌گذارد ( در جایی که بر آزادی انسان اثر نمی‌گذارد ). اما جدا از این، تحلیل او صرفاً تحلیل عواملی است که با اخلاقی بودن کنش[رفتار] مرتبط است. حقوق بشر او، حق های اخلاقی‌اند که ممکن است شناسایی حقوقی بشوند یا نشوند، ممکن است بوسیله نظرات

حقوق بشر از سه سطح استدلال منتج می‌شود: نخست، منفعت فردی یک حق اخلاقی فردی ایجاد می‌کند، سطح دوم نشان می‌دهد که تحت برخی از شرایط، دولت ها ملزم به رعایت این تکلیف‌اند که به منافع (یا حق های) فردی که در قسمت اول استدلال شناسایی شده اند، احترام بگذارند یا آنها را ارتقاء ببخشند. سطح پایانی نشان می‌دهد که دولتها در مورد این حقوق از مصونیت از دخالت خارجی بهره‌مند نیستند.

متعارض نقض بشوند یا نشوند، و الی آخر. او بدون اینکه متذکر اعتبار بنیادین و یا اهمیت فوق‌العاده موضوع شود مفهومی را در اجرای حقوق بشر مورد شناسایی قرار می دهد، حال‌آنکه[درادامه] در شناسایی منبع این مفهوم که همانا گزینش مفهوم سیاسی از حق‌هاست با شکست مواجه می‌شود.

حقوق بشر از کجا می‌آیند؟
چند توضیح : نخست، من در این مقاله با محاسن و معایب اجرای حقوق بشر [رویه‌حقوق بشر] یا هر جنبه‌ی دیگر مرتبط با آن سر و کار ندارم. هدف من مشخص کردن معیارهای اخلاقی است که بصورت انتزاعی بوسیله آن‌ها اجرای [حقوق بشر] مورد قضاوت قرار می‌گیرد.

دوم، من انکار نمی‌کنم که ممکن است حقوق بشری جهانی وجود داشته باشد که مردم تنها به خاطر انسان بودنشان واجد این حقوق هستند. انتقاد من اساساً از این سنت این است که این سنت در ایجاد مبنایی برای این سوال که: چرا تنها این حق‌ها [حقوق بشر] باید به عنوان محدودیت‌های حاکیمت به رسمیت شناخته شوند شکست می خورد، محدودیتهایی که شاخصه بارز اجرای حقوق بشر است.
سوم، چون حق‌ها بطور کلی دلایلی برای اتخاذ تدابیر علیه نقض‌کنندگان هستند این بدان معنا نیست که آنها دلیلی برای همه اقدامات باشند ، بنابراین حقوق بشرحدودی برای حاکمیت قرار می‌دهد، اما ضرورتا دلایلی برای همه‌ تدابیر علیه نقض کنندگان نیست. به همین ترتیب، آنها ممکن است در برخی از محاکم رفتاری را محکوم کنند، اما در بقیه نه.

نهایتاً، عدم پذیرش جهانی بودن حقوق بشر به معنای تصدیق نسبیت اخلاقی نیست. اگر کسی هر کدام از حقوق بشر را داشته باشد این برخورداری منحصرا وابسته به واقعیت‌های غیر‌ارزشگذارانه تصادفی است و نه سلطه‌ی نسبیت غیرمعقول اخلاقی. اما این دیدگاهی نیست که در اینجا از آن دفاع می‌شود. بلکه نمونه‌ای از نسبیت اجتماعی آشنا و بی خطر است: در یک کشور رانندگی از سمت راست وظیفه اخلاقی است و در کشور دیگر رانندگی ازسمت چپ. [این امر] بسته به واقعیت‌های اتفاقی غیرارزش‌گذارانه است : که هر کسی در یک کشور به این روش رانندگی کند و در کشور دیگر به روشی دیگر. این مطلب همچنین وابسته به فرمان جهانی اخلاقی هم هست، همچون اینکه هر کسی باید ایمن رانندگی کند. اما اگر این واقعیت که حقی بر وجود هیئت منصفه در یک کشور وجود دارد و در یک کشور دیگر نه، وابسته به برخی حق‌های اخلاقی کلی‌تر است، مانند حق بر دادرسی منصفانه، این دفاع از رویکرد سنتی نیست: رویکرد سنتی ادعا می‌کند که همه ی حقوق بشر اخلاقاً معتبر یا حق‌های جهانی هستند یا اجرای این حق‌های جهانی با توجه به شرایط یک کشور صورت می گیرد.

این پاسخ هم درست است و هم غلط. درست از این جهت که دفاع از هر ایده‌ی ارزشگذارانه در میان دیگر واقعیتها بستگی به حقیقت ارزش‌گذارانه جهانی دارد. و غلط از آن جهت که فرض می‌گیرد حق‌های اخلاقی تنها با ارجاع به دیگر حق‌های اخلاقی اثبات می‌شوند. معمولاً اثبات حق‌ها بوسیله استدلالهایی است که درباره‌ی ارزش برخورداری از آنها اقامه می‌شود. وجود حق‌ها بسته به وجود منافع است.

منافعی که ایجاب می‌‌کند وظایفی مبنی بر ارتقاء و حمایت از آنها وجود داشته باشد. بنابراین حقی که درباره‌ی ایفاء تعهدات وجود دارد به مطلوبیت امکان[توانایی] ایجاد ارادی زنجیر‌‌ه‌ای از وظایف میان مردم بستگی دارد، که این خود یک ارزش است. این مطلوبیت _عبارتست از قابلیت پیشرفته‌ی برنامه‌ریزی برای آینده، شکل دهی پروژه‌های مشترک و ایجاد التزامات مشترک_ که بر حوزه حق حاکم‌اند: تنها اشخاصی که این توانایی را ارزشمند می‌دانند قادر به ایجاد تعهد هستند (و این قابلیت باعث می‌شود افراد صغیر، بیماران ذهنی و غیره مستثنی شوند) و تنها موضوعاتی که مطلوبیت ایجاد تعهد ارادی برای آنها وجود دارد، می‌توانند موضوع تعهدات قرار گیرند (و این ارتکاب اعمال غیر اخلاقی را مستثنی می‌کند)
بنابراین مفهوم سیاسی از حقوق بشر می‌تواند و باید جهانی بودن نظام اخلاقی را بپذیرد. ماهیت مفهوم سیاسی از حقوق بشر چنین است که حقوق بشر را حقوقی می‌داند که توسط نهادی برای ارتقاء اخلاق شخصی به رسیمت شناخته شده است. مفهوم سیاسی، توضیح می‌دهد که چرا حق بر ایفاء تعهد، حقی از حقوق بشر نیست. حق بر ایفاء تعهد، تقریبا در اجرا جهانی است. همانطور که هر انسان دارای ذهن بالغ آن را تایید می‌کند. اما حقی نیست که حتماً باید از حیث حقوقی و نهادی شناسایی شود. مطمئناً برخی از تعهدات، شایستۀ چنین شناسایی هستند، اما همۀ آنها چنین نیستند و بنابراین حق بشری در مورد اینکه کسی به تعهدات خودش نسبت به دیگری پایبند باشد وجود ندارد.

حقوق بشر حقهای اخلاقی می‌باشند که دارندۀ آنها افراد هستند.اما افراد تنها زمانی از این حقوق بهره‌ مندندکه شرایط برای دولتها مبنی بر حمایت از منافعی که این حقوق به ارمغان می‌آورد مناسب باشد. نمونه مناسب حق بر آموزش است. این حق فاقد جهانشمولی است به این خاطر که تنها در جایی وجود دارد که سازمان های اجتماعی و سیاسی یک کشور، مناسب بدانند که دولت را ملزم به داشتن وظیفه فراهم آوردن آموزش بکنند. بنابراین در حالی که حق بر آموزش یک حق اخلاقی فردی است ملاحظاتی که آن را ایجاد می‌‌کنند پیچیده است و همه آنها مربوط به منافع دارنده حق نمی‌شوند. منفعت اولیه مرتبط با دارنده حق، این است که او مجهز به هر دانش یا مهارتی بشود که برای او لازم است. لازم از این جهت که او را قادر می‌سازد یک زندگی مفید [ارزشمند] که انتظار آن را دارد، داشته باشد. اینکه آیا آموزش، به آن معنا که شامل آموزش رسمی می‌شود، برای کسب منفعت فردی ضروری است یا خیر به خودی خود یک موضوع مشروط است. وقتی لازم است، این سوال به وجود می‌آید: مناسب‌ترین راه برای تضمین آن برای همه چه راهی است؟ در برخی از شرایط، دولت باید ضمانت کننده‌ی فراهم بودن آموزش باشد و وقتی این گونه است، مردم حق بر آموزش دارند. وقتی کم و بیش شرایط در سراسر جهان این گونه است، این سوال مطرح می‌شود: آیا دولت‌ها در داخل سرزمینشان باید از حق مصونیت از دخالت خارجی در رابطه با احترام به حق بر آموزش بهره‌مند باشند؟ اگر شرایط جامعه بین‌المللی به گونه‌ای است که کشورها نبایستی از چنین مصونیتی بهرمند باشند پس حق بر آموزش یک حق اخلاقی است.

بنابراین این همان جایی است که حقوق بشر از آن می‌آید. حقوق بشر از سه سطح استدلال منتج می‌شود : نخست، منفعت فردی یک حق اخلاقی فردی ایجاد می‌کند. این منفعت فردی معمولاً با تبیین شرایط اجتماعی برآورده شدن آن به روشی مشخص (برای مثال از طریق آموزش رسمی متنوع) همراه است. برخی از نویسندگان فکر می‌کنند که برخی از حقوق آن گونه که آنها می‌گویند پایین‌‌ترین حد هستند، یعنی اینکه از هیچ منفعت فردی منتج نمی شوند. لازم نیست که گفته شود اگر چنین حقوقی وجود داشته باشند آنها نیز به همین بخش استدلال تعلق خواهند داشت. سطح دوم نشان می‌دهد که تحت برخی از شرایط، دولت ها ملزم به رعایت این تکلیف‌اند که به منافع (یا حق های) فردی که در قسمت اول استدلال شناسایی شده اند، احترام بگذارند یا آنها را ارتقاء ببخشند. سطح پایانی نشان می‌دهد که دولتها در مورد این حقوق از مصونیت از دخالت خارجی بهره‌مند نیستند. اگر همه بخشهای استدلال موفق باشد ما ما ثابت کرده‌ایم حقوق بشر وجود دارد. هر سطح، سطح پیشین را پیش فرض می‌گیرد، اما برای گرفتن نتیجه از هر سطح نیاز به دقت خاص به همان سطح است. بنابراین فهمیده شده که حقوق بشراز توجیه عقلانی بهرمند است. آنها فاقد بنیادی هستند که در دغدغه‌های بنیادی اخلاق ریشه دارد بلکه وابسته به شرایط کنونی سیستم روابط بین الملل است.

نتیجه
من یک تحلیل از مفهوم حقوق بشر ارائه نکرده‌ام. قواعد کافی برای پشتیبانی از استفاده از اصطلاح حقوق بشر به عنوان یک ابزار تحلیلی مفید وجود ندارد. تبیین معنای حقوق بشر، اهمیت مسائل اخلاقی و سیاسی را روشن نمی‌کند. تمرکز بر استعمال واژه حقوق بشر در رویه‌‌های حقوقی وسیاسی و دفاع حقوقی،[همانطور]که من ادعا می‌کنم بستگی به شناسایی قانونی حقوق بشر به عنوان[عوامل] محدودکنندۀ حاکمیت و یا این مدعا که این حقوق باید اینچنین مورد شناسایی قرار بگیرند دارد. برای این کار، من این سوال را مطرح کردم که کدام یک از حق های فردی چنین شناسایی را تضمین می‌کند و آنها چه حدود دقیقی بایستی برای حاکمیت دولت فراهم کنند.

یک نتیجه این است که اگر حقی، جز حقوق بشر بود مستلزم این نیست که اساسی یا خیلی مهم باشد. در این سطح ، این رویکرد هماهنگی حقوق بشر را کاهش می‌دهد. اما در دادن اهمیت اخلاقی به حق‌هایی که حدود اخلاقی برای حاکمیت قرار می‌دهند، حقوق بشر از لحاظ اخلاقی مهم است. اگر اهمیت اخلاقی نداشته باشند، آنها دخالت در حاکمیت یک دولت را تضمین نمی‌کنند. اگرچه، مفهوم سیاسی به عادی‌سازی سیاست حقوق بشر اشاره می‌کند. این نتیجه ناگزیر موفقیت اجرای حقوق بشر است. این، بخشی از فرآیندی است که سازمان‌های منطقه‌ای مانند اتحادیه اروپا، سازمان های کارکردی مانند سازمان تجارت جهانی و هزاران رژیم چند ملیتی مانند آنهایی که در ارتباط با استفاده از منابع دریاهای عمیق هستند، دیده اند، اینها همه حوزه حاکمیت دولت را محدود می‌کنند. این بخاطر جاه طلبی برخی از دولت‌ها و دیگران برای رسیدن به سلطه واحد جهانی است. این توسعه‌ها اجرای حقوق بشر را بدون نیاز به بهبود هماهنگی در حقوق بشرغنا می بخشد.

ما در میانه تغییرات سریع در روابط بین‌الملل هستیم. در نتیجه اجرای حقوق بشر نیز در حال تغییر پی در پی است و عدم قطعیت ویژگی‌های مشاهده من این تغییرات را منعکس می‌کند. آیا ما می‌بایست شاهد رشد فزایندۀ موازین و نهادهای درحال تکامل و تعالی دولتی باشیم که متضمن شناسایی و تضمین بین‌المللی بیشتری ازحقوق فردی است،حقوقی که در حال حاضر عمدۀ خاصیت خود را به عنوان منزلت فوق‌العاده مرتبط با حقوق بشر از دست خواهد داد.

منبع: ترجمان

http://www.tarjomaan.com/vdcb.sbzurhb8ziupr.html

نظر شما