شناسهٔ خبر: 30338 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فلوت مینوازم و طبل میزنم و بندگی میکنم... و... دیگر هیچ

"چاق و لاغر" دیالکتیک و رابطه ی اندام وار میان «سیاسی» و «ابزورد» است. اگر آن نمای همیشگی از برج ایفل نبود؛ پولانسکی چه به لحاظ فرم و چه محتوا در «چاغ و لاغر» به گونه ای تمام عیار ابزورد مینمود. اما ایفل در اینجا چونان تجلی مادی ملموس و محسوس «گودو» ی نجات بخشی است که بِکت در کمال بیرحمی «آمدنش» را پی در پی تا به آخر نمایشنامه به تعویق میانداخت و امتناع بودنش را استادانه بر صحنه آورد.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از انسان شناسی و فرهنگ؛ آرمان شهرکی در یادداشتی در خصوص فیلم چاق و لاغر (Fat and the Lean)رومن پولانسکی نوشت: "چاق و لاغر" دیالکتیک و رابطه ی اندام وار میان «سیاسی» و «ابزورد» است. اگر آن نمای همیشگی از برج ایفل نبود؛ پولانسکی چه به لحاظ فرم و چه محتوا در «چاغ و لاغر» به گونه ای تمام عیار ابزورد مینمود. اما ایفل در اینجا چونان تجلی مادی ملموس و محسوس «گودو» ی نجات بخشی است که بِکت در کمال بیرحمی «آمدنش» را پی در پی تا به آخر نمایشنامه به تعویق میانداخت و امتناع بودنش را استادانه بر صحنه آورد.

the-fat-and-the-lean.jpg

«چاغ و لاغر» روایت اندوهبار برده گیِ بی پایانِ پابرهنه ای است از ارباب دهان گشوده؛ تنبل، بیرحم و متکبر و فربه ای که جز برای به زنجیر کشیدن از اریکه ی ستمگری خویش تکان نمیخورد. پولانسکی خود در نقش برده ی شاهکار کوتاهش، چیزی ورای مایملک «لاکیِ» بِکت ندارد. لاکی یک چمدان سنگین، یک چهارپایه تاشو یک سبد، پیک نیک و یک پالتو داشت و برده ی لاغر پولانسکی، فولوت و طبلی که مینوازد؛ و زنجیر. رقص تورِ- اشاره ای دارم به رقص لاکی که پوتزو در توضیح به استراگون و ولادیمر، آن را رقص تور نامید- بی معنا، گروتسک و فرح بخش برده به همان میزانی که استیلای پوتزو بر لاکی، رقت انگیز بود؛ ترحم زا و دردناک است. اما در نمایشنامه ی بکت اگر ستمگری تنیده در روابط فئودالی و ارباب رعیتی میان پوتزو و لاکی،  در هم زمانی با طنز درآمیخته با ابزورد در جهان دی دی و گوگو، وزن و غلظت تراژدیِ تجربه ی «هیچ» را در جهان عین و ذهن، تخفبف میدهد؛ در «چاغ و لاغر» تمامی ابزوردیته و دردِ اگزیستانسیال موجود و زیسته شده در جهان درون و بیرون برده به تمامی جهان اثر رخنه کرده و چهره ی معصوم برده آنچنان برای ما ملموس و مفهوم است که دیگر چندان هم نمیتوان از «بر باد رفتن» تمامی معصومیت بشری در اثر انباشت تاریخ و در جهان ابزورد سخن گفت. در اینجا تمامی ناکامیهای تلقین شده به مخاطب حتی زمانی که بر پای برده زنجیر میبیند؛ با نگاه حسرتبار و البته امیدوارانه اش به ایفل-هم نگاه برده و هم نگاه مخاطب-تلطیف میشود. برده یِ «چاغ و لاغرِ» پولانسکی همچون دی دی و گوگوی بکت و یا زوج پیر یونسکو در نمایشنامه ی «صندلیها»، محکوم – البته در وهله ی آخر محکوم، والّا میشود از یک هویج یا کلاه و یا یک جفت پوتین برای ایجاد احساس زنده بودن بهره برد- به انجماد در تکراری ابدی در زمان و مکانی بی زمان و یا پریدن به اقیانوس در نتیجه ی ناکامی از «ارتباط» نیست.  او حرکت میکند، راه میرود و میرقصد؛ و تمامی این کنشهای «نیتمند» و فریب آمیز به منظور رهایی است. در اینجا با موقعیتی عینی، شخصیتهایی متفرد و انتقادی صریح و کوبنده از رژیمهای دیکتاتوری و شخص دیکتاتور مواجهیم و ابزوردیته تنها در کیفیت زندگیِ روزمره جاری و ساری است و نه در ترسیم «غایتی» برای آن که در اینجا رهایی از استبداد و روان شدن بسوی آزادی است. برای پولانسکی برخلاف بکت، این کلیت هستی و تجربه ی بشری نیست که در تلاشی نافرجام برای کسب معنا و لذت در هاویه ی ابزوردیته میغلطد؛ بلکه احساس «ترس» و «نومیدی» است که مسخره و خطرناک است. حتی در «در انتظار گودو»، پوتزو و لاکی حرکت دارند؛ می آیند و میروند؛ هر چند که آن یکی به مجیزگویی و ستایش از خویش از سوی لاکی دلخوش است و این یکی به اطاعت و فرمانبرداری.  برده ی فیلم «چاق و لاغر» نیز اگر میتوانست بر آن احساس بنیادینی که از نظر مونتسکیو، اصل حکومت استبدادی است یعنی ترس، فائق آید؛ در دامان ناکامیِ سیاسی گرفتار نمیآمد. پولانسکی در نوسان میان ابزوردیته ی بِکت وار و تعهد برشت گونه، با خلق یک موقعیت مشخص، بر ترسیم هدفی نه خیالی جهت غلبه بر سرگشتگی وجودی، بلکه واقعی جهت رهایی از استیلایی عینی و مشخص، پای میفشارد. به هر حال حتی ابزوردیته و تمامی عوالم مربوط به آن در جهانی واقعی و محموس در جریانند و احساس میشوند. تلاشهای برده برای رهایی ابزورد میبود اگر فی المثل او پس از یکبار رهایی به رودخانه ای میرسید؛ شنا میکرد؛ به ساحل میرسید؛ کویری را پس پشت میگذاشت و انگاه و دگربار به همان خانه، همان ارباب و همان بز میرسید. اما در اینجا برده به تمامی ناکام میماند؛ و ناکامی احساسی فردی و روانشناختی مشخص و بی ابهامی است. ایفل نه مانند گودو، تصویر و یک هستی ی موهوم و اسرارآمیز، بلکه وجود و مادیتی است که هربار که به او نگاه میکنی با همان صلابت، «آنجا» و «آن بیرون» حیّ و حاضر است. ناکامیِ برده در انتهای فیلم و رفتار منفعلانه ی کاشت گلهای مصنوعی نه از جنس احساس گنگ و مبهم دی دی و گوگو- که غالبن با لفظ نمیدانم خصلت بندی میشود- بلکه از جنس احساس آزمودنیهای آزمایش استنلی میگرام است که در شگفت میماندند از اینکه آدمی تا چه اندازه توان اطاعت و فرمانبرداری از سویی و دیکتاتور مآبی از سویی دیگر دارد. استراگون هویج را میخورد و هرچه بیشتر میخورد هویج تلختر میشود؛ ولادیمیر میگوید درست بعکس من که عادت میکنم. برده ی فیلم پولانسکی نیز دست آخر همچون ولادیمیر به تلخی دیکتاتوری عادت میکند؛ زنجیر از پایش گشوده است اما با فراغ بال به زندان خویش بازمیگردد. بر خلاف جهان بکت وار، در جهان دیکتاتوری اگر کاری نکنید؛ کار به جاهای خطرناک میکشد. اینجا شهروندان «بازیِ پوتزو و لاکی» نمیکنند؛ بردگی میکنند؛ هویج تلخ نمیخورند؛ دشنه های تلخ میخورند؛و فردا از آنچه که دیروز بر آنها گذشته است بی خبر نیستند؛ البته برده ی دیکتاتوری نیز مانند دی دی و گودویِ بینوا، جرات خندیدن یا زیاد خندیدن ندارند مگر آنکه کارشان از گریه گذشته باشد؛ نیز از این گُرده به آن گرده میشوند وگمان میکنند و تنها گمان که بیدارند فکر میکنند یا زنده اند.

نظر شما