شناسهٔ خبر: 32516 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

ریچارد سوئین‌برن؛

آینده روح

سوئین برن دومین دسته براهین که به نظر می‌رسد نشان‌دهنده‌ی این هستند که روح از مرگ جان به در می‌برد و باقی می‌ماند، به نظر می‌رسد از آن لحاظ که نشان می‌دهند که زمانی روح به طور عادی فعالیت می‌کند که طبیعت آن به گونه‌ای است که از کارافتادگی مغز تفاوتی در فعالیت روح ایجاد نمی‌کند؛ چنین براهینی از براهین کلی در مورد چگونگی روح برای آگاهی در تمام براهینی که به اطلاعات و داده‌های تجربی خاص متوسل می‌شوند، نشئت می‌گیرد.

 

فرهنگ امروز/ ریچارد جی. سوئین‌برن، ترجمه سیده آزاده امامی: ریچارد سوئین‌برن استاد فلسفه‌ی دین مسیحی در دانشگاه آکسفورد و مؤلف آثاری چون «وحی» (انکشاف)، «مفهوم معجزه»، (کمک مؤلف) «اینهمانی شخصی»، «مکان و زمان»، «مقدمه‌ای بر نظریه‌ی تصدیق»؛ (ویراستار) «توجیه قیاس»، «وجود خدا»، «ایمان و عقل»، «انسجام یگانه‌انگاری»، «تکامل روح» و «خدای مسیحی» است.

در فصل ۱۵، فصل پایانی کتاب تکامل روح، پروفسور سوئین‌برن اظهار می‌کند که روح دارای فعالیت خواهد بود اگر به فعالیت مغز متصل شود، اما اگر مغز فعالیتی نداشته باشد روح نیز فعالیتی نخواهد داشت؛ لیکن روح می‌تواند دوباره احیا شود و با دوباره مجتمع کردن مغز فعالیت دوبارهای داشته باشد، فعالیتی که مستلزم هیچ تناقضی نیست و در زمان آینده توسط خدایی قادر مطلق، عملی دست‌یافتنی است.

طی چهارهزار سال تکامل شکل‌گیری انسان، جسم و روح در کنش متقابل مداوم بودهاند. روح بشر برای پیشرفتش به حالات خود بیشتر وابسته است تا روح حیوان؛ چراکه باورها و امیال پیچیدهای دارد که آن را پابرجا نگاه میدارد و برای وفق دادن با دیگر باورها و امیال تغییر می‌کند. حیوانات دیگر که صرفاً عقاید و امیال ساده‌تری دارند به خاطر امیال و عقاید مداومشان که جسمی است، وابسته‌ترند.

آیا می‌توان از این مجموعه استنتاج کرد که روح انسان می‌تواند به تنهایی و جدا از بدنی که آن را نگه داشته است باقی بماند؟ من تا بدین جا گفته‎ام که عملکرد روح انسان (داشتن بخش‌های خودآگاه) به طور جدی به‌وسیله‌ی عملکرد مغز که در حین عملکردش به آن متصل است تضمین می‌شود (متصل ازآن‌جهت که فراگیری باورها به‌وسیله‌ی روح در مورد پیرامونش و عمل آن در قبال این محیط به‌وسیله‌ی آن مغز انجام می‌شود).

من در فصل ۱۰ بررسی کردم برای انسان یا روح او ناخودآگاه زندگی کردن یعنی چه و نشان دادم که آن موضوعی است که لازم است به‌وسیله‌ی تعریف اثبات شود. تعریفی که من پیشنهاد دادم این بود که روح زندگی می‌کند اگر فرایندهای طبیعی بدنی یا تکنیک‌های مصنوعی در دسترس بتواند انسان را خودآگاه کند؛ یعنی روح او را دوباره وادار به فعالیت کند.

وقتی جسم میمیرد و مغز از فعالیت بازمیماند، آن نوع دلیل مورد نظر که در فصل ۱۰ پیشنهاد می‌شود این است که فعالیت روح نیز متوقف خواهد شد؛ زیرا آن دلیل حاکی از آن است که روح تنها زمانی که مغز با گونه‌های معین دیگر هماهنگی داشته باشد، فعالیت می‌کند و در مرگ فعالیت مغز به‌کلی متوقف می‌شود. اگر روح پیش از فعالیت مغز فعالیتی ندارد یا در هنگام خواب عمیق وقتی مغز در سطح معینی از فعالیت نیست، مطمئناً روح بعد از متوقف شدن فعالیت مغز فعالیتی نخواهد داشت. بااین‌حال، براهین و شواهد کمتر رایجی وجود دارد که فحوای آن‌ها نشان‌دهنده‌ی این است که آن چیزها بعد از مرگ از آنچه که پیش از تولد بوده‌اند متفاوت هستند.

پیش از اینکه ما با پرسش از اینکه چگونه روح می‌تواند فعالیت کند بدون اینکه فعالیت مغز به شدت با آن در ارتباط باشد، مواجه شویم، باید پرسش از اینکه چگونه، بعد از مرگ، مغزی که فعالیتش با مرگ متوقف شده است می‌تواند دوباره فعال شود و چگونه به‌واسطه‌ی آن روح می‌تواند دوباره احیا شود را در نظر بگیریم.

 

آیا مغز می‌تواند دوباره فعال شود؟

مسئله‌ی تعیینکننده این است که ما نمی‌دانیم چه مقدار از مغز شما باید دوباره بازسازی شود و در چه بازه زمانی، تا اینکه مغز شما را داشته باشیم و روح شما دوباره فعال شود. ما این مسئله را پیش‌تر در مورد شکافتن مغز دیده‌ایم. اگر دو نیمکره‌ی مغزی در جمجمه‌های خالی کاشته شوند (گذاشته شوند) و هر دو پیوند موفق باشند، دو شخصی [که از این پیوند به وجود آمده‌اند] معیار حافظه‌ی ظاهری تا حدی در مورد آن‌ها صدق می‌کند (درست همانند معیار مغزی) برای بودن فرد اصلی. این معیار ممکن است در مورد یکی از این افراد بیشتر صدق کند تا دیگری و این ممکن است گواه این باشد که این شخص، شخص اصلی است؛ اما این گواه ممکن است گمراه‌کننده باشد. وضعیت به طور یک‌سانی در مورد پیشرفت‌های احتمالی در مورد مرگ مبهم است.

فرض کنید شما به دلیل خونریزی مغزی که پزشکان امروزی نمی‌توانند آن را درمان کنند، مرده‌اید، اما خویشاوندان شما جسد شما را گرفته‌اند و آن را به‌صورت مستقیم در یک فریزر خیلی عمیق در کالیفرنیا گذاشته‌اند، پنجاه سال بعد نوادگان شما آن را از فریزر بیرون بیاورند؛ تکنولوژی پزشکی توسعه یافته و پزشکان کاملاً توانایی دارند که خیلی سریع مغز شما را بهبود ببخشند و جسم شما آن‌گاه گرم می‌شود، جسم تبدیل می‌شود به چیزی که به وضوح جسم (بدن) یک فرد زنده است، جسمی با حافظه و شخصیت ظاهری شما. آیا آن خود شمایید؟ اگرچه ما ممکن است اشتباه کنیم، تحقق معیار حافظه‌ی ظاهری (همراه با -به هر میزان نسبی- تحقق معیار تداوم مغز) حاکی از این است که ما باید بگوییم «بله». مادامی‌که همان مغز دوباره فعال است، همان فعالیت‌های (کارکردها) روح باید با آن مرتبط شود، با هر فاصله‌ی زمانی. اما چه اتفاقی می‌افتد اگر مغز به میلیون‌ها قطعه تقسیم شود و سپس منجمد شود؟ آیا همان اتفاق می‌افتد؟ چرا باید تفاوتی وجود داشته باشد؟ فرض کنید که مغز به اتم‌های تشکیل‌دهنده‌اش فروکاسته شود، بعد دوباره سر هم شود، یا تصادفاً یا به دلیل پرتوافشانی. دوباره اگر فرد بعدی محتویات حافظه‌ی شما را اخذ کند مطمئناً باید بگوییم که او شمایید. اما چه تعداد از اتم‌های اصلی را نیاز داریم تا در جایگاه اصلی قرار بگیرند؟ این را نمی‌دانیم. مادامی‌که فرد بعدی اتم‌های مشابهی را در محل مشابهی در مغزش دارد، او باید ادعا کند که شما بوده است. بنابراین معیار حافظه‌ی ظاهری تحقق خواهد یافت. عدم تحقق کامل معیار مغزی، ادعاهای حافظه‌ی ظاهری را مغلوب خواهد ساخت (در غیاب هر نارسایی کلی انطباق در نتایج بین این معیارها). اما این به‌ راستی حل‌ناشدنی و مبهم باقی می‌ماند که چه مقدار از مغز اصلی نیاز است برای فراهم کردن تحقق معیار مغزی.

مسئله‌ی اینکه چه مقدار از بدن اصلی به نحو فیزیکی لازم است تا ماده‌ی دیگری به آن افزوده شود به منظور ساختن بدنی با کارکرد کامل، به منظور اینکه روح اصلی شاید موجود و فعال شود، مسئله‌ای است که مورد علاقه‌ی متفکرین قرون اولیه‌ی مسیحیت و قرون‌وسطی بوده است. آن‌ها مورد فرضی یک آدم‌خوار را در نظر گرفتند که هیچ‌چیز جز گوشت انسان را نمی‌خورد. با توجه به اینکه هم آدم‌خوار و هم قربانی او در رستاخیز همگانی به زندگی آورده خواهند شد، گوشت آدم‌خوار به کدام‌یک تعلق دارد؟ آکوئیناس پاسخش را آغاز می‌کند با گفتن اینکه اگر چیزی به لحاظ مادی در افراد بسیاری حاضر باشد، آن شدت خواهد یافت در او و به سمت کسی می‌رود که به‌صورت کامل به او تعلق داشته است؛ یعنی اینکه آن قسمتی از بدن که ضروری است برای اینکه یک شخص خودش باشد، در رستاخیز همگانی به خود آن شخص تعلق خواهد داشت. اما آن چه قسمتی است و چه ضمانتی وجود دارد که فرد اصلی بیاید (با توجه به عمل فرایند نرمال)؟ آکوئیناس به سمت شکل دادن برهانی حرکت کرد که در آن «تخم اساسی» [نطفه] (یعنی اسپرم، چیزی که به عقیده‌ی ارسطو ماده‌ی اصلی جنین را شکل داده است) کوچک‌ترین هسته‌ی جسمانی ذاتی را که پیرامون آن یک انسان می‌تواند دوباره ساخته شود، تشکیل می‌دهد. اما ما اکنون می‌دانیم -گرچه آکوئیناس نمی‌دانست که نطفه (اسپرم) به‌عنوان یک واحد درون ارگانیسم باقی نمی‌ماند- و به نظر من دلیلی وجود ندارد که چرا همه‌ی اتم‌هایی که آن را شکل می‌دهند نباید از بدن کم شوند و در حقیقت بخش‌هایی از سلول‌های اصلی بسیاری از انسان‌های بعدی را تشکیل می‌دهد. در نتیجه اتم‌های سلول‌های اصلی معقول‌ترین گزینه برای بودن آن بخش از بدن که به لحاظ فیزیکی برای اینهمانی شخصی بشر ضروری است، نیستند. مسئله‌ی آکوئیناس بدون راه‌حل مدرن باقی می‌ماند.

با وجود این، اگرچه فیزیولوژی اعصاب نمی‌تواند به ما بگوید کدام بخش از مغز او به لحاظ فیزیکی برای تجسم یافتن انسان مفروض ضروری است -همان‌طور که من پیش‌تر گفتم- بااین‌حال به ما می‌گوید که بخشی از مغز ضروری است. برای فعالیت روح یک انسان فرضی باید شخصی وجود داشته باشد که مغزش ماده‌ای از مغز اصلی آن شخص را دربر داشته باشد (اما اینکه چه ماده‌ای، نمی‌دانیم) که به‌صورت مشابهی مرتب شده است. اگر قرار است که روح دوباره فعال شود، باید مقدار مشخصی از ماده‌ی مغز اصلی با یک ساختار مشابه دوباره بازسازی شود و با اتصال به بقیه‌ی ماده‌ی مغز و یک جسم دوباره فعال شود. چقدر محتمل است که فرایندهای فیزیکی منجر به چنین بازسازی‌ای شود؟ با گذشت زمان بیشتر از مرگ و از بین رفتن سلول‌های مغز و سپس مولکول‌های مغز که به‌واسطه‌ی آتش سوخته شده‌اند، یا توسط کرم‌ها خورده شده‌اند، در حقیقت خیلی خیلی غیرمحتمل می‌شود که آن‌ها تصادفاً بازسازی شوند، یا حتی اینکه عوامل انسانی بتوانند آن را انجام دهند؛ زیرا انسان‌ها قادر به تشخیص مجدد اتم‌های درگیر نیستند.

 با وجود این، انسان بایستی در اینجا متوجه امکانات تکنولوژی در قرن بیست‌ودوم باشد، شاید نقشه‌ی مغز ساخته شود و فرایند طبقه‌بندی کردن (نامیدن) مؤلفه‌های اتم‌ها (اتم‌های جزء اصلی) اختراع شود، چیزی که احتمال بازسازی را بعد از سال‌های زیاد فراهم کند (اما احتمال توسعه‌ی چنان تکنولوژی‌ای به نظر من خیلی بعید است). وقتی اتم‌های اصلی به بسته‌های انرژی فروکاهیده می‌شوند، پس از این شاید نتوانند مجزا شوند، بازسازی نهایتاً نه تنها به لحاظ فیزیکی خیلی خیلی غیرمحتمل است، بلکه به لحاظ فیزیکی نیز کاملاً غیرممکن است (اما واژه «شاید» است؛ این پرسش دشواری در فلسفه‌ی فیزیک است که آیا منفجر شدن انرژی می‌تواند مشخص باشد). من نتیجه می‌گیرم که این خیلی خیلی غیرمحتمل (و با گذشت زمان واقعاً غیرممکن) است که بعد از مرگ ارواح بنیان مغز را که می‌دانیم فعالیت آن‌ها را شکل می‌دهند، دوباره بازسازی کرده باشند.

آیا هیچ دلیل مناسبی وجود دارد برای این فرض که روح بدون فعالیت مغز به فعالیت ادامه می‌دهد؟ براهینی که نشان می‌دهند روح بدون فعالیت مغز به فعالیت ادامه می‌دهد به سه دسته تقسیم می‌شوند، برای نائل شدن به نتایج‌شان متضمن تفاوت زیاد ساختار تئوریک هستند. نخست، ما ممکن است براهینی را در نظر بگیریم که مفاد آن‌ها نشان می‌دهد که انسان‌های خاصی از دست مرگ نجات پیدا کرده‌اند؛ به این معنی که روح آن‌ها بدون فعالیت مغزشان فعالیت دارد، دقیقاً؛ یعنی بدون نیاز اولیه برای بنیان نهادن هر چیزی درباره‌ی طبیعت روح یا ساختار متافیزیکی منظم‌تری. براهینی ازاین‌دست، براهین فراروان‌شناسی نامیده می‌شوند.

 

براهینی از فراروان‌شناسی

اولاً، شواهد مستدلی از تناسخ موجود است که روح‌ها در بدن‌های جدید با مغزهای جدید در زمین فعالیت میکنند. کودکان هندی‌ای هستند که ادعا می‌کنند به خاطر می‌آورند که زندگی گذشته‌ای داشته‌اند؛ و خاطره‌ای که ادعا می‌کنند منطبق است با اتفاقات برخی وقایع زندگی گذشته پیرامون آنچه -علی‌الظاهر- آن‌ها نمی‌توانستند به‌واسطه‌ی آنچه به آن‌ها گفته بودند یا خوانده بودند، آموخته باشند. البته در این مورد سؤال جدی وجود دارد که شاید آن کودکان هندی به شیوه‌ی کاملاً طبیعی‌ای جزئیاتی درباره‌ی زندگی‌های گذشته خوانده باشند یا به آن‌ها گفته شده باشد یا آموخته باشند، اما حتی اگر برای تعداد کمی از کودکان هندی این انطباق بین مدعیات حافظه‌ی آن‌ها و اتفاقات زندگی برخی افراد گذشته وجود داشته باشد، بدون وجود هیچ علت متعارفی برای صحت ادعاهای حافظه‌ی آن‌ها دلیل کافی برای نشان دادن اینهمانی آن‌ها با آن اشخاص نیست؛ زیرا همان‌گونه که من در فصل ۹ اظهار کرده‌ام با توجه به انطباق کلی یکی بودن حافظه با تداوم [فعالیت] مغز، ما باید تداوم [فعالیت] مغز را به‌عنوان ملاک اینهمانی در نظر بگیریم، عدم تحقق آن در مورد تعداد کمی از کودکان هندی (آن‌هایی که همان ماده‌ی مغزی را که در مورد افراد گذشته ذکر شد، ندارند) بایستی به‌عنوان دلیل قابل ملاحظه‌ای بر علیه فرضیه‌ای که آن‌ها همان افراد هستند، باقی بماند. 

ثانیاً، دلیل اقامه‌شده‌ای برای احضار ارواح وجود دارد که ارواح بدون بدن‌ها فعالیت می‌کنند یا با بدن‌ها و مغزهایی جدید در جهانی دیگر. مدیوم‌ها [کسانی که روح احضار می‌کنند] مدعی‌اند که با انسان‌های مرده ارتباط تلهپاتی دارند. دلیلی که آن‌ها اقامه می‌کنند علیالظاهر توسط آگاهی از جزئیات زندگی انسان‌های مرده بر روی زمین (که با ابزارهای رایج برای مدیوم‎ها غیرقابل حصول است) که گزارشات مدیوم به‌واسطه‌ی ارتباط تلهپاتی آشکار می‌کند، حاصل می‌شود. پرسش قابل طرح به شباهت او با فرد قبلی می‌پردازد. در مورد اصالت روح موضوع تعیین‌کننده این است که آیا یک فرد آگاه وجود دارد که مدیوم با او در ارتباط باشد.

مسئله‌ی جدی در رابطه با مدیوم شبیه مسئله‌ی مشابه در رابطه با تناسخ مفروض، ارتباط با سرچشمه‌ی این دانش اسرارآمیز است. شاید مدیوم اطلاعاتش را از جاسوسی در زندگی افراد مرده که تحقیق انجام داده گرفته است. اما حتی اگر تحقیقات به روشنی نشان بدهند که از دانش آن‌ها در خصوص زندگی‌های گذشته‌ی انسان‌های مرده از هیچ طریق معمولی بهره نمی‌برد -من اعتقاد دارم شواهد هنوز فرضیه‌های ارتباط تله‌پاتی با مرده را تأیید نمی‌کند، به خاطر اینکه علاوه بر سازگاری با شواهد باید فرضیه‌هایی باشند که مدیوم‌ها قدرت غیبگویی دارند- آن‌ها مستقیماً به گذشته نظر می‌کنند و دانش خود را به دست می‌آورند. قبول فرضیه‌های بعدی شامل این فرض می‌شود که یا مدیوم‌ها ما را در رابطه با نوعی از تجربه که آن‌ها دارند، می‌فریبند (ارتباط ظاهری دوطرفه با یک شخص زنده) یا اینکه آن‌ها خوشان را فریب می‌دهند، یا اینکه تجربه‌ی آن‌ها غیرواقعی و کاذب است.

 در انتخاب بین این دو فرضیه، به نظر من دو دلیل مهم برای ترجیح فرضیه‌های غیبگویی وجود دارد؛ اولاً، هیچ کنترل متقابلی بین مدیوم‌ها درباره‌ی تجربیات موجود اظهارشده درباره‌ی مرگ در زندگی پس از مرگ وجود ندارد، مدیوم‌ها هرگز گزارش قابل تصدیق مستقلی از آن ارائه نمی‌دهند. ثانیاً، گزارشات آن‌ها در باب تجربیات اظهارشده‌ی موجود درباره‌ی مرگ خیلی پیش‌پاافتاده است. بااین‌حال، ممکن است انتظار رود به خاطر عدم وجود وابستگی مرگ به بدن‌های گذشته‌ی آن‌ها که آن‌ها در جهانی بسیار متفاوت زندگی می‌کنند و اینکه این باید در گزارش آن‌ها در آن جهان ظاهر می‌شد.

نهایتاً، شواهد اظهارشده‌ی جالب و جدید منتشرشده‌ای وجود دارد که ارواح فعال هستند مادامی‌که بدن‌هایشان غیرفعال است. تحلیل‌های دقیق از تجربه‌ی آنانی که به لحاظ بالینی مرده بودند و سپس به هوش آمدند، وجود داشته است. چنان تجربه‌هایی معمولاً «تجربه‌های نزدیک به مرگ» نامیده می‌شوند. پنجاه‌درصد از اشخاصی که پس از بودن در چنین شرایطی زنده شده‌اند تجربیات عجیبی را از یکی از دو نوع گزارش کرده‌اند. بسیاری از آن‌ها «تجربه های استعلایی» زیر را گزارش می‌کنند:

یک دوره‌ی ابتدایی اندوه و پریشانی که آرامش و شادی عمیقی به دنبال داشت، تجربیات خارج از بدن با احساس مشاهده‌ی عملیات احیا از یک فاصله؛ احساس حرکت سریع به پایین یک تونل یا در طول یک جاده همراه با یک صدای بوق یا زنگ بلند یا شنیدن آهنگی زیبا؛ شناسایی دوستان و بستگانی که قبلاً فوت کرده‌اند؛ مرور سریع اتفاقات خوشایند سراسر زندگی به‌عنوان یک بازخوانی وسیع (در حدود دوازده‌درصد موارد)؛ حس رسیدن به یک مرز یا حریم و سپس برگردانده شدن به عقب و آزرده شدن و یا ناامید شدن به خاطر اجبار به بازگشت از چنین تجربه‌ی خوشایندی - «سعی کردم بازنگردم»، به قول یک بیمار-. برخی‌ها تجربیات ماورائی صریحی را توصیف می‌کنند و بسیاری اظهار می‌کنند که دیگر هرگز از مرگ نخواهند ترسید. حکایت‌های مشابهی از قربانیان تصادفات، سقوط هواپیما، غریق، anaphylaxis و ایست‌های قلبی یا تنفسی گزارش شده است.

بیماران احیاشده غیر از آن‌هایی که تجربه‌های استعلایی داشته‌اند، رؤیاهای واضح، توهمات، کابوس‌ها و هذیان‌گویی‌های زیادی داشته‌اند، اما بعضی از آن‌هایی که تجربه‌های استعلایی داشته‌اند چنین تجربیاتی نیز داشته‌اند و به شدت بین این دو نوع تجربه تمایز قائل می‌شوند. «رؤیاها» به‌عنوان خواب و رؤیا در نظر گرفته می‌شوند و به‌سرعت به فراموشی سپرده می‌شوند؛ «نگاه اجمالی فرضی به آینده» به‌عنوان یک واقعیت و خاطره‌ی همیشه به ‌یاد ماندنی در نظر گرفته می‌شود. این‌گونه روایت شده است که چنین نگاه‌های اجمالی در لحظه‌ای که قلب ایستاده و بیمار هیچ علائم حیاتی نداشته، اتفاق افتاده است. ممکن است اصل زودباوری توصیه کند ما باید چنین خاطراتی را جدی بگیریم، مخصوصاً در نگاه انطباقی به آن‌ها به‌عنوان شاهدی بر اینکه چیزهایی که آن‌ها دیده‌اند، واقعیت دارند. اگرچه این تجربه‌ها در لحظاتی اتفاق افتاده که ضربان قلب متوقف شده و غیره، هیچ دلیلی نمی‌بینم که در آن لحظات مغز نیز از کار افتاده باشد و اگر مغز همچنان فعال بوده است، چه مدرکی وجود دارد که نشان دهد که روح ممکن است زمانی که مغز کار نمی‌کرده، به کار افتاده باشد؟ اما تنها اینکه تجربه‌های ادراکی (احساس کردن و اکتساب باور در مورد مکان‌های دور) به یافته‌های حسی نرمال و عادی بستگی ندارد.

نتیجه‌ی مشابه با توجه به شواهد قابل ملاحظه اما نه‌چندان محکم آن دسته از بیماران احیاشده که تجربه‌های نوع عجیب دیگر، «تجربه‌های خارج از بدن»، یعنی توانایی دیدن خود و اتفاقات رخ‌داده از یک فاصله، کسب اطلاعاتی که به‌وسیله‌ی ابزارهای عادی قابل دسترسی نبوده‌اند (مثل داشتن تجربه‌ی دیداری از وقایعی که از طریق چشم آن‌ها حاصل نشده، مثل دیدن تالار پنهان از چشم آن‌ها) را تجربه کرده‌اند، دنبال خواهد شد. این امر نیز توصیه می‌کند که کسب موضوعی اطلاعات به فاکتورهایی کاملاً جدا از ورودی حسی طبیعی به مغز بستگی دارد؛ اما باز هم می‌دانم بی‌هیچ دلیلی که این تجربیات زمانی اتفاق افتادند که مغز کار نمی‌کرده و همچنین مدارک موجود این نظریه را که روح می‌تواند بدون فعال کردن مغز خود فعال شود، تأیید و حمایت نمی‌کنند.

نتیجه‌گیری من در فراروان‌شناسی این است که آن هیچ دلیل مناسب و خوبی که روح و بدن بدون فعالیت مغزی که به آن متصل است فعالیت می‌کنند، ارائه نمی‌کند.

 

براهین بقای طبیعی

دومین دسته براهین که به نظر می‌رسد نشان‌دهنده‌ی این هستند که روح از مرگ جان به در می‌برد و باقی می‌ماند، به نظر می‌رسد از آن لحاظ نشان می‌دهند که زمانی روح به طور عادی فعالیت می‌کند که طبیعت آن به گونه‌ای است که از کارافتادگی مغز تفاوتی در فعالیت روح ایجاد نمی‌کند؛ چنین براهینی از براهین کلی در مورد چگونگی روح برای آگاهی در تمام براهینی که به اطلاعات و داده‌های تجربی خاص متوسل می‌شوند، نشئت می‌گیرد.

فیلسوفان دوگانه‌انگار گذشته معمولاً طبیعت ابدی و فناناپذیر روح را تصدیق کرده‌اند، اینکه روح چنین طبیعتی دارد، یا قوانین طبیعت این‌گونه‌اند که (به‌استثنای تعلیق قوانین طبیعی) برای همیشه فعالیت آن ادامه خواهد یافت. چندین برهان عمومی برای فناناپذیری طبیعی روح وجود داشته است. به نظر من هر برهان مغالطه‌های خاص خود را داشته است و اشتباهاتی که امروزه تقریباً بدیهی هستند نیازی به بحث بیشتر در مورد آن براهین وجود ندارد (شرح براهین اغلب به خاطر اشتباه گرفتن وجود روح با عملکرد و فعالیت آن دچار مشکل می‌شود، با این تصور اشتباه که چون آن وجود دارد، لزوماً بایستی عمل کند و فعال باشد).

برای نشان دادن اشتباهات این‌چنین براهینی، تنها یک برهان معروف را در نظر می‌گیریم که توسط افلاطون ارائه شده است. افلاطون می‌گوید که روح یک امر غیرمادی بسیط است و بنابراین دارای اجرا نمی‌باشد، اما نابودی یک چیز شامل جدا کردن بخش‌ها و اجزای آن از یکدیگر می‌شود؛ از آنجا ادامه می‌دهد که ارواح نمی‌توانند نابود شوند و باید برای همیشه به زندگی ادامه بدهند.

اکنون قطعاً روش معمول که به‌واسطه‌ی آن مادی‌ترین اشیا وجودشان را از دست می‌دهند این است که آن‌ها به اجزا شکسته شوند. پایان طبیعی برای یک میز شکسته شدن است، همین‌طور صندلی‌ها، خانه‌ها و قلم‌ها؛ اما نیازی نیست این روشی باشد که به‌واسطه‌ی آن وجود یک شیء مادی متوقف شود، چیزها وقتی از هستی ساقط می‌شوند که خواص و ویژگی‌ها ذاتی و اصلی خود را از دست می‌دهند. خواص ذاتی یک میز شامل جامد بودن است، اگر یک میز به نحو ناگهانی مایع می‌شد، سپس حتی اگر مولکول‌های سازنده‌ی آن توسط یک قالب شبه‌میز به شکل یک میز مرتب و منظم نگاه داشته می‌شدند، وجود میز از دست می‌رفت. بنابراین اگر حتی چیزهای مادی بتوانند بدون شکسته شدن به اجزا وجود خود را از دست بدهند، مطمئناً روح نیز می‌تواند به روش‌های دیگری به غیر از تجزیه به اجزا زندگی‌اش را از دست بدهد.

براهین دوگانه‌انگاران سنتی که بیشتر بر پایه‌ی تجربه هستند نیز نمی‌توانند در نشان دادن اینکه روح دارای طبیعتی است که بدون مرگ زندگی می‌کند و بعد از مرگ زنده می‌ماند، موفق باشند. در کتاب The Analogy of Religion، ژوزف باتلر اشاره شده است که بسیاری از انسان‌ها از بیماری می‌میرند، درحالی‌که قدرت اندیشه را به طور کامل در اختیار دارند؛ و پیشنهاد می‌کند که تضعیف توان بدن هیچ تأثیری بر روی بسیاری از توانایی‌های روح ندارد:

 

همان‌طور که واضح است ظرفیت‌های استدلال و توانایی‌های فعلی ما، حافظه و محبت به شکلی که ادراک توسط سایر اندام‌های حسی به بدن وابسته است بستگی به جسم ندارند؛ پس به نظر نمی‌رسد که این‌گونه وابستگی داشته باشند که این زمینه‌ی فکری را ایجاد نماید که تجزیه این جسم نابودی این توانایی‌های عکسالعملی فعلی ما باشد، مثل آنچه در مورد توان حسی و حواس ما صدق می‌کند؛ یا این زمینه را بدهد که نتیجه‌گیری شود، حتی که بسیار شبیه یک تعلیق برای قبلی باشد.

اما اگرچه درست است که تضعیف قوای جسمی خاص روی توانایی‌های فکری تأثیر نمی‌گذارد، شواهد آشکار است که بیماری یا آسیب بدنی دیگر یا خواب صرف روی توانایی‌های فکری اثر می‌گذارند. داروهای مخدر و الکل روی شفافیت [وضوح] فکر تأثیر می‌گذارند. همان‌طور که در فصل ۱۰ دیدیم، هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم که رویدادهای آگاهانه طی دوره‌های خواب عمیق رخ می‌دهند.

شکست براهین فوق به نظر بنده یک شکست معمول براهین دوگانه‌انگاری در نشان دادن این است که روح یک طبیعت فناناپذیر دارد یا درهرصورت دارای طبیعتی است، چنان‌که قادر به ادامه‌ی فعالیت و عملکرد «به اتکای خود» می‌باشد. ما به شکلی از دوگانهانگاری نیاز داریم که نشان دهد روح یک ذات ندارد که بر مبنای آن عمل کند.

 

آیا روح به طور طبیعی در جسم قرار داده شده است؟

اگر این نتواند نشان داده شود که روح دارای طبیعتی است که بعد از مرگ باقی می‌ماند بدون آنکه مغز مربوطه کار کند، آیا می‌توان نشان داد که روح طبیعتی دارد چنان‌که فعالیتش وابسته به مغزی است که به آن متصل است؟ آیا می‌توانیم نشان دهیم که قانون طبیعی وجود دارد که (۱) هوشیاری و آگاهی یک روح را به سیستم‌های مادی مرتبط کند، (۲) آگاهی و هوشیاری هر روح را با سیستم مادی خاصی ارتباط می‌دهد، به‌طوری‌که به ضرورت طبیعی یک روح تنها در صورتی می‌تواند فعالیت کند که مغز یا سیستم پیچیده‌ی دیگری که زمانی به آن متصل بوده است، به فعالیت ادامه دهد؟

پاسخ داده‌شده در فصل ۱۰ آن است که نمی‌توان چنین چیزی را نشان داد. تاکنون نشان داده نشده و احتمالاً هرگز نمی‌توان نشان داد که هیچ ارتباط ضروری طبیعی از این نوع بین روح و جسم وجود دارد. آنچه ممکن است به دست آوریم هم‌بستگی -بین این نوع اتفاق مغزی و آن نوع اتفاق ذهنی- می‌باشد. در غیاب یک نظریه که توضیح می‌دهد چرا یک سیستم مادی از این نوع برای تولید یک روح نیاز است، چگونه تغییرات فیزیکی چنین حالت ذهنی را ایجاد می‌کند، چگونه تنها این مقدار مغز و نه بیشتر برای پیوستگی یک روح خاص (به‌عنوان فعالیت محض یک روح با خاطرات واضح مشابه) نیاز است، هیچ زمینه‌ای برای گفتن اینکه ارواح نمی‌توانند پس از مرگ مغزشان زندگی کنند، نداریم. نمی‌دانیم و احتمالاً نخواهیم فهمید در صورت وجود، چه لزوم طبیعی بر فعالیت و عملکرد ارواح حکومت می‌کند؟

به طور ساده موقعیت این است که شواهد مستقیمی که تاکنون در نظر گرفته می‌شدند هیچ زمینه‌ای برای فرض اینکه کسی توانسته باشد از مرگ جان به در برد به دست نداده‌اند، اما بی‌هیچ دلیلی می‌دانیم فرض می‌کنیم که برای کسی امکان‌پذیر نیست از مرگ جان به در ببرد. بنابراین وضعیت شبیه آن است که در بسیاری محدوده‌های تحقیقاتی و تجسسی وقتی هنوز کسی فلان چیز را پیدا نکرده است، کسی نشان نداده که فلان چیز وجود ندارد. ممکن است موجودات زنده‌ای در سیارات دیگر، عناصر طبیعی با شمار اتمی بیش از ۱۰۰، یا تکقطبی‌های مغناطیسی وجود داشته باشند، اما هنوز کسی آن‌ها را کشف نکرده باشد. ممکن است کسی بگوید وقتی شما دنبال چیزی می‌گردید و آن را نمی‌یابید، دلیل بر وجود نداشتن آن است؛ اما در صورتی این‌گونه است که شما زمانی که آن چیز را پیدا کردید آن را شناسایی کنید و اگر محوطه‌ی محدودی وجود دارد که آن چیز می‌تواند در آن وجود داشته باشد، شما تقریباً محوطه‌های زیادی را جست‌وجو کرده باشید. عدم یافتن نفت در کانال انگلیس پس از اینکه شما در بیشتر جاهای آن حفاری انجام داده‌اید و یا یافتن غول برفی درصورتی‌که شما اکثر جاهای هیمالیا را گشته باشید، در واقع شاهدی بر این است که آن چیز وجود ندارد. اما این به‌سختی وضعیتی است که در مورد روحی که مغزش از کار افتاده است صدق می‌کند، آن‌ها ممکن است در بدن‌ها و مغزهای جدیدی روی زمین حلول کنند، از آنجا که آن‌ها حافظه‌هایشان را از دست داده‌اند، سند هویتی آن‌ها از بین رفته است و یا ممکن است آن‌ها جایی باشند که اکنون ما قادر به دیدن آن‌ها نیستیم، آن‌ها ممکن است اکنون در حال فعالیت باشند بدون اینکه در جسم قرار گرفته باشند و بنابراین مکانی را اشغال نکرده باشند و یا اگر آن‌ها مجدداً در بدن یا مغز دیگری مجسم شده‌اند، ممکن است هر جایی در این جهان یا جای دیگری باشند.

ناتوانی در یافتن روح‌هایی که پس از مرگ زنده مانده‌اند چیزی بیش از این را نشان نمی‌دهد که اگر آن‌ها وجود دارند، در جاهای اندکی که ما دنبال آن‌ها گشته‌ایم، نیستند و یا اگر هستند، علائم شناسایی و هویتی آن‌ها (مثل خاطرات روشن زندگی پیشین) از بین رفته است. در غیاب شواهد بیشتر که آیا ارواح پس از مرگ زندگی می‌کنند، تنها می‌توانیم بگوییم، نمی‌دانیم و باید منتظر ظهور شواهد بیشتر بمانیم.

 

سند بقا از تئوری متافیزیک

به‌هرحال نوع سومی از سند در مورد اینکه آیا انسان از مرگ جان به در می‌برد وجود دارد که هنوز به آن نپرداخته‌ایم. این گواه یک شخصیت دارای دامنه‌ی وسیع است که به ساده‌ترین شکل توسط یک تئوری متافیزیکی عمومی توضیح داده می‌شود که به‌عنوان پیامد خود این مطلب را دارد که ارواح انسان به‌عنوان نتیجه‌ی طبیعت خود و یا به‌عنوان نتیجه‌ی عمل قابل پیش‌بینی برخی عوامل که قدرت زنده کردن آن‌ها را دارند، پس از مرگ زنده می‌ماند.

یکی از این تئوری‌ها متافیزیک هندو-بودایی کارما (تقدیر) است، یک قانون عمیق مجازات در طبیعت که به‌واسطه‌ی آن عاملی که یک عمر زندگی می‌کند پس از آن یک زندگی دیگر می‌کند که در آن، آنچه را به خاطر زندگی گذشته‌اش لیاقتش را دارد (پاداش یا کیفر) می‌گیرد. بنیان چنین سیستمی این را به دنبال دارد که علی‌رغم کمبود یا نبود سند برای آنچه در فصل ۱۰ در موردش بحث شد، ارواح پیش از تولد وجود دارند، آن‌گاه جهت تولد دوباره‌ی آن‌ها باید بیشتر شخصیتی را که در زمان مرگ به روح شخصیت می‌دهد را از دست بدهند.

البته تئوری دیگر ازاین‌قبیل توحید مسیحی است؛ موحد ابتدا باید برای وجود خدا به‌عنوان شخصی دارای قدرت، علم، مهربانی و آزادی نامحدود و بی‌نهایت استدلال کند، ممکن است بگوید که وجود خدا ساده‌ترین توضیح برای وجود جهان، نظم عمومی واقعی، رفتارهای آن در انطباقش با قوانین طبیعت و پدیده‌های خاص و متنوع دیگر در جهان است. ممکن است این‌گونه ادامه دهد که خدا قادر مطلق است، توانایی این را دارد که پس از مرگ به ارواح زندگی دهد (و اگر قانون طبیعی وجود ندارد که فعالیت یک روح را به کار یک مغز ارتباط دهد، خدا برای انجام آن نیازی ندارد که قوانین طبیعی را به تعلیق درآورد).

موحد مسیحی بیشتر نیازمند این است که نشان دهد خدا مایل است ارواح را پس از مرگ به زندگی آورد؛ او می‌تواند این را نشان دهد، خواه با نشان دادن اینکه در موجود قادر مطلق یک اجبار و الزام بوده که چنین چیزی را انجام دهد و خدا به‌واسطه‌ی رحمانیت این را انجام می‌دهد، خواه با نشان دادن اینکه خدا منظورش را از انجام این کار بیان کرده است (مثلاً با انجام چیزی که فقط خدا می‌تواند با به تعلیق درآوردن قانونی از طبیعت، با اتصال به عمل یک پیامبر به‌عنوان یک نشانه که پیامبر گفته بوده که خدا چنین اراده نموده و مورد اطمینان است).

بدیهی است که هر برهانی از تئوری متافیزیکی در مورد زنده ماندن روح انسان پس از مرگ دارای یک ساختار پیچیده و طویل است؛ اما کسانی که چنین براهینی را ایجاد می‌کنند در مورد اکثر چیزهای دیگری که باید در این راه تأیید شوند نگران هستند. انسان‌های اندکی به وجود خدا تنها برای ارزش او در تأیید زندگی پس از مرگ علاقه‌مند هستند. اگر درست گفته باشم در مورد ادعای بنده که ما نمی‌توانیم نشان دهیم که روح طبیعتی دارد که «به اتکای خود» [قائم به ذات] زنده می‌ماند و اینکه ما نمی‌توانیم نشان دهیم روح دارای طبیعتی است که نمی‌تواند بدون مغز نگه‌دارنده‌اش زنده بماند، تنها شکل برهانی که می‌تواند ارائه شود برهانی است که از طبیعت فراتر می‌رود؛ یعنی برهانی که نشان دهد چیزی ماورای نظم طبیعت و درون قوانین طبیعی وجود دارد و اینکه کار آن چیز تا حدی قابل پیش‌بینی می‌باشد.

اگر خدا پس از مرگ به ارواح در یک بدن جدید یا بدون یک بدن زندگی می‌داد، در هیچ صورتی قوانین طبیعت را نقض نمی‌کرد؛ زیرا اگر درست گفته باشم، هیچ قانون طبیعی وجود ندارد که دیکته کند برای روح پس از مرگ چه اتفاقی رخ دهد. روح طبیعتی ندارد که پیامدها و اتفاقات ناشی از بین رفتن ارتباط آن با بدن را تحمل کند.

در فصل آخر به این مسئله پرداختیم که روح انسان در مرگ دارای یک ساختار است، یک مجموعه از باورها و امیال که احتمالاً انتظار می‌رود تا حدی در روح باشد که آیا روح احیا شده است؟ اگر انسان از مرگ جان به در می‌برد، اصلی‌ترین امیال و باورهایش را با خود دارد که نوعی زنده ماندن است که اکثر انسان‌ها امیدش را دارند. در امید جان به ‌در بردن از مرگ، فرد امید دارد که نه تنها پس از مرگش تجربیاتی خواهد داشت و کارهایی انجام خواهد داد، بلکه امید دارد که حالتی خاص با خود در دنیا داشته باشد؛ قطعاً آن حالت همیشه شامل تمام جنبه‌های شخصیتی فعلی فرد نمی‌شود، بی‌شک بسیاری انسان‌ها به جای رنجیدن از آن خشنود می‌شوند، اما حتماً شامل بخشی از شخصیت او می‌شود و آن بخش -زیرا آن بخشی است که او مایل است ادامه یابد- اصلی‌ترین و مرکزی‌ترین بخش است.

توجه کنید که اگر یک زنده کردن مجدد عموم ارواح با بدن‌های جدید در جهانی دیگر اتفاق افتد، با خاطراتی آشکار از زندگی پیشین (یا یک تناسخ عمومی در زمین با چنان خاطراتی)، آن‌ها زمینه‌ی بازشناسی یکدیگر به طور صحیح را خواهند داشت. در آن هنگام عدم پاسخ‌گویی عمومی نتایج معیار تداوم جسمی برای هم‌زمانی با حافظه‌ی آشکار با براهین فصل ۹، ما را به رها کردن معیار قبلی و تکیه کامل بر معیار جدید رهنمون می‌کند. یک زنده کردن مجدد کلی محض از نظر منطقی امکان‌پذیر نیست، اما می‌توان آن را با موضوعاتی که اتفاق افتاده‌اند درک کرد.

 

نتیجه‌گیری

ایده‌ی روح تکامل‌یافته‌ی انسان که از آن دفاع کردم را می‌توان با قیاس زیر توضیح داد:

 روح مانند یک حباب لامپ است و مغز مثل پریز برق؛ اگر شما لامپ را به پریز بزنید و جریان را برقرار کنید لامپ شروع به درخشیدن می‌کند. اگر پریز آسیب دیده باشد یا جریان قطع باشد لامپ روشن نخواهد شد.

بنابراین، به همین صورت روح فعالیت خواهد کرد (زندگی ذهنی دارد) اگر به مغزی که کار می‌کند متصل شود. تخریب مغز یا قطع مواد غذایی که توسط خون رسانده می‌شود، توقف فعالیت روح را به دنبال دارد و روح ساکن و بی‌اثر می‌ماند، اما می‌تواند با بازسازی یا گردآوری مجدد مغز احیا شود و به کار افتد، همان‌طور که لامپ با تعمیر پریز یا برقراری جریان دوباره روشن می‌شود. اما اکنون قیاس ما اندکی نقص پیدا می‌کند (و مثل همه‌ی قیاس‌ها دیگر قیاس نیست)؛ انسان‌ها می‌توانند پریز لامپ را تعمیر کنند، اما در توانایی انسان در بازسازی و تعمیر مغز یک محدودیت عملی وجود دارد: ذرات از بین می‌روند. انسان‌ها می‌توانند لامپ‌ها را جابه‌جا کنند و آن‌ها را در پریزهای دیگری قرار دهند، اما هیچ‌کس نمی‌داند چگونه روحی را از بدنی خارج کند و آن را به بدن دیگری بزند، هیچ نیروی طبیعی شناخته‌شده‎ای برای این کار وجود ندارد؛ درحالی‌که کار به گونه‌ای است که با انجام آن توسط یک خدای قادر مطلق تناقض ندارد و یا احتمالاً فرایندهای دیگری وجود دارند که این کار را انجام خواهند داد. همان‌طور که نیازی نیست لامپ‌ها به پریز وصل شوند تا روشنایی بدهند (سیم‌ها را می‌توان به آن‌ها متصل کرد)، شاید روش‌های دیگری برای به کار انداختن روح به‌جز اتصال آن‌ها به مغز وجود داشته باشد. اما تحقیق در طبیعت روح این روش‌ها را آشکار نمی‌کند و انسان‌ها نمی‌توانند کشف کنند که چه چیز دیگری برای به کار انداختن مجدد روح مورد نیاز است، مگر اینکه آن‌ها بتوانند نیروی نهایی پشت طبیعت را کشف کنند.

 

نظر شما