شناسهٔ خبر: 32922 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

گفتگوی آزما با آیدا

خیلیها میگفتند میخواستیم بیاییم شاملو را ببینیم اما رویمان نمیشد. ولی آمدن به دیدار شاعر خیلی راحت بود، خیلیها هم آمدند. وقتی کسی میآمد من نمیپرسیدم اسمت چیست؟ از کجا آمدهای؟ به این آمد و شدها عادت کرده بودم، اگر کسی اولین بار که میآمد ساکت مینشست و چیزی نمیگفت، من آنها را تنها میگذاشتم چون میدانستم ممکن نبود شاملو بگذارد شرایط در آن حالت باقی بماند. راحت ارتباط برقرار میکرد. با محبت میپرسید از کجا میآیید؟ یا همیشه میگفت آقای من، خانم من، شغلتان چیست؟... و یخ طرف باز میشد، بعد از پنج دقیقه، تو پنداری خیلی وقت است که همدیگر را میشناسند.

4m4vyfo8n3ps6w1q49vm.jpg

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از سایت انسان‌شناسی و فرهنگ؛ همیشه دوست داشتم «آیدا»ی شاملو را ببینم، دیدن او به عنوان همسر احمد شاملو از یک نظر جذاب بود اما از طرف دیگر به عنوان زنی عاشق، از آن گونه که سالهاست دیگر نظیرش پیدا نمیشود. زنی که حضورش نه فقط الهامبخش شاملو در سرایش بسیاری از شعرهایش بود، که خیلیها  تداوم شاملو را بسته به حضور او میدانند. زنی که سالهای سال هم راهی، همکاری و عاشقی را با شاملو تجربه کرد. دیدار با او را مدیون دوست گرامی علیرضا رئیسدانایی مدیر انتشارات نگاه هستم که همراه او و سردبیر مجله در یک غروب پاییزی زیبا رفتیم به شهرک دهکده خانه شماره ۵۵۵ در یک کوچهی خزان زدهی زیبا... در تمام طول گفتوگو با آیدا که مهربانانه میهماننوازی و پذیرایی میکرد، به گوشه و کنار خانه نگاه میکردم و در آن فضای نیمه تاریک سایهی پلههایی که روزگاری شاملو از آنها پایین میآمد، را میدیدم و سردیسها و تصاویری که از شاملو در گوشه و کنار خانه بود، سینی بزرگ شمعهای سرخ رنگی که عکسی از شاملو در میان آنها بود و این همه برایم تردیدی نگذاشت که هنوز بعد از شانزده سال آیدا همچنان با حضور شاملو زندگی میکند همانطور که سالهاست عاشقانه مشغول تدارک کتاب کوچه و جمعآوری آثار اوست. و در فضایی چنین صمیمانه گفتوگو به گپی دوستانه و چهار نفره تبدیل شد درباره شاملو، آیدا و ... عشق.  

آیدا: زمان انتشار "کتاب هفته" با او آشنا شدم. کتاب هفته را میخواندم اما نمیدانستم "او" این کتاب را منتشر میکند. بعد که خودش فهمید کتاب هفته میخوانم برایش جالب بود. مرتضا ممیز با او کار میکرد. شاملو و ممیز در کتاب سال با هم همکار بودند و بعد شاملو به مدیر کیهان پیشنهاد میکند "کتاب هفته" را منتشر کنند، و باید اذعان کرد که آن زمان کتاب هفته در نشریات یک اتفاق خاص بود و بسیاری افراد شاخص آن نسل، به تأثیرگذاری این مجموعه اعتقاد دارند؛

 عابد: بله، ابراهیم حقیقی میگفت برای نخستین بار با آثار "مونه" در کتاب هفته آشنا شده است. هر کس از دریچهی نگاه خودش از این کتاب تأثیر پذیرفته.
 آیدا: کتاب هفته محصولی است با تأثیرگذاری همهجانبه در جامعهی روشنفکری زمان خودش، تأثیری که تا امروز هم ادامه دارد.

 عابد: شما فکر میکنید، این کنار هم کار کردن باعث شد که شاملو بر ممیز تأثیر بگذارد و بعد از آن کار بود که ممیز شد ممیز و یا اصولاً نوعی تأثیرپذیری متقابل بود؟ چون به هر حال این دوران برای هر دو خاص بوده است با یک عملکرد خاص.
 آیدا: معتقدم که تأثیرگذاری مسلماً بوده ولی ذات افراد خیلی مهم است. ممیز یک هنرمند ذاتاً مدرن بود، دست قوی و دید خوبی داشت، خودش نوشته که بعد از کار کردن با شاملو برخی از تواناییهای خودم را کشف کردم. شاید شاملو با آن اخلاق خوبش به همهی ما نوعی شناخت از خود و فرصت بروز تواناییها را میداد و این خیلی مهم بود. چنان روی فرد حساب میکرد که او دلش میخواست کمال کار خودش را بروز بدهد. طوری با افراد برخورد میکرد که انگار فردی است توانا و طبیعی است که شخص احساس میکرد با حسابی که روی او باز شده باید حداکثر توانش را ارائه بدهد. این برخورد همیشگیاش بود.

 اعلم: شما همسر شاملو بودید ولی الان از دید یک همکار دربارهی او حرف میزنید، این رابطه را چه طور تبیین میکنید؟
 آیدا: همان طور که گفتم، هیچ وقت نمیگفت این کار را بکن، بلکه من خودم احساس میکردم باید کاری بکنم تا به او کمک بشود. فرض کنید در "خوشه" گاهی مقالهها را مرتب میکردم، نامهها را به تاریخ مرتب میکردم؛ او غلط گیری و یا ادیت میکرد (شاملو هر چیزی را که میخواند ادیت میکرد) و من عجیب ادیت کردن را از او یاد گرفتم، بدون این که او مستقیماً چیزی به من بیاموزد. وقتی متنها را میخواندم متوجه میشدم و درستش میکردم.
 کار شاملو برایم خیلی ارزشمند بود. یک طوری دوست نداشتم فقط یک همسر باشم. دوست داشتم از او یاد بگیرم. با تمایل من برای یاد گرفتن از او و اشتیاقی که داشتم، آرام آرام احساس کرد من یک کارهایی میتوانم انجام دهم. بعدها در کتاب کوچه کمکاش میکردم، البته فیشها و توضیحات را خودش مینوشت و تایپ میکرد، اگر مطلب مرتبطی در کتابی بود میآوردم یا کارهای مشابه مانند خلاصهنویسیها و ...
دوست داشت هر چیزی را که مینویسد شعر، مقاله و ... اول من برایش بخوانم و خب من هم سعی میکردم از هر نظر "درست" بخوانم، با این که دفعهی اول بود مطلب را میدیدم، چون شاملو Perfectionist بود و اگر میگفت این را بخوان، باید همهی سعیات را میکردی.

  عابد: از دوران خوشه و این که کم کم نقش همکار شاملو را هم پیدا کردید برایمان بگویید؟
 آیدا: من در "خوشه" همکار شاملو نبودم، بیشتر کنارش بودم. البته مجلهی "خوشه" سال ۴۶، ۴۷ و چند سال بعد از ازدواج ما بود ولی انتشار "کتاب هفته" همزمان با آشناییمان بود.

 اعلم: وقتی شما با شاملو ازدواج کردید او دیگر از "کتاب هفته" بیرون آمده بود؟
 آیدا: بله. ما بهار ۱۳۴۳ ازدواج کردیم که آن زمان دیگر او در "کتاب هفته" نبود ولی زمانی که در کتاب هفته کار میکرد و با هم آشنا شدیم شاید شیرینترین دوران زندگیمان بود.

 اعلم: خب در این دوران شیرین خیلی از ساعات شبها و روزها را شاملو باید در "کتاب هفته" میگذراند و این شرایط به خصوص در آن دوران اول آشنایی شاید خیلی دلخواه نباشد، شما ناراحت نمیشدید که نمیتوانید با فراغت بیشتری در کنار او باشید یا جایی که دوست دارید بروید.
 آیدا: در دوران "کتاب هفته" ما هنوز ازدواج نکرده بودیم، تمام روز کنار هم نبودیم و من در خانهی پدر و مادرم زندگی میکردم. در نتیجه کار "کتاب هفته" مشکلی ایجاد نمیکرد. روزها گاهی میرفتیم با هم قدم میزدیم یا میرفتیم به یک کافهی کوچک در خیابان خردمند، البته گاهی ... گاهی اگر پولی بود و فرصتی... میرفتیم آن جا، دو سه ساعتی با هم صحبت میکردیم. حرفهای شاملو آن قدر برایم جذاب بود که هیچ جای دیگری دوست نداشتم بروم. فقط میخواستم ببینمش تا باز برایم حرف بزند.

 عابد: در دوران کتاب هفته، روایتهایی هست از اختلاف سلیقههای گهگاهی ممیز و شاملو بر سر انتخاب طرحها و ...، هر چند که ممیز در آخرین مصاحبهاش دوران کتاب هفته را «دوران درخشانی» می داند، آیا در جریان این اختلاف سلیقهها بودید؟
 آیدا: هیچوقت چیزی نشنیدم جز تعریف شاملو از استعداد ممیز؛ وقتی با هم مجله را ورق میزدیم، کار ممیز را تحسین میکرد و من هیچوقت ندیدم از چیزی ناراضی باشد.

 رئیس دانایی: شاملو این حالت را داشت نوعی حمایتگری. یادم هست چند سال پیش قرار بود با آیدا بروند سوئد، چند ساعت در فرودگاه معطل شدیم، یادم هست که بابک بیات خدا بیامرز سرش را گذاشته بود روی زانوی شاملو و گریه میکرد و رفتن شاملو را برنمیتابید این حس را من در فریدون شهبازیان هم دیدهام. اینها کم آدمهایی نیستند. شهبازیان میگفت شاملو که نباشد هیچ برای گفتن نداریم. علیرضا اسپهبد کم استعدادی نبود، او هم همین را میگفت. اصلاً دق کردن علیرضا اسپهبد یک بخش عمدهاش مربوط به فوت شاملو بود. انگار یتیم شد. حُسن بزرگ این آدم تأثیرگذاریاش روی آدمها بود.
 آیدا: وقتی رفت پشت همهمان خالی شد.
خیلیها میگفتند میخواستیم بیاییم شاملو را ببینیم اما رویمان نمیشد. ولی آمدن به دیدار شاعر خیلی راحت بود، خیلیها هم آمدند. وقتی کسی میآمد من نمیپرسیدم اسمت چیست؟ از کجا آمدهای؟  به این آمد و شدها عادت کرده بودم، اگر کسی اولین بار که میآمد ساکت مینشست و چیزی نمیگفت، من آنها را تنها میگذاشتم چون میدانستم ممکن نبود شاملو بگذارد شرایط در آن حالت باقی بماند. راحت ارتباط برقرار میکرد. با محبت میپرسید از کجا میآیید؟ یا همیشه میگفت آقای من، خانم من، شغلتان چیست؟... و یخ طرف باز میشد، بعد از پنج دقیقه، تو پنداری خیلی وقت است که همدیگر را میشناسند.

  رئیسدانا: آیدا دائماً مراقب سلامتی شاملو بود؛ یک بار که شاملو حالش بد شده بود، یادم است یک روز جمعه بود، آیدا به من زنگ زد، آن زمان موقتاً در خانهای در جردن بودند، آیدا ۴۸ ساعت نخوابیده بود، وقتی من رسیدم سه دقیقه بعد آیدا از پا افتاد و خوابید جوری که انگار چندین سال است خوابیده. او ۴۸ ساعت چشم از شاملو برنداشته بود، نمیتوانست از او چشم بردارد حتا با آن حال بد!
 آیدا: همان روزهایی بود که خوابگاه دانشجویان ... شاملو از آن به بعد، سرش را دیگر بلند نکرد. خبر را علیرضا اسپهبد برایش آورد همیشه این خبرها را علیرضا میآورد.

 رئیس دانا: این آدم [شاملو] آن قدر باهوش بود که میگفت: فلان صفحهی فلان کتاب در طبقهی دوم قفسهی بالا را بخوان راجع به فلان چیز نوشته، در آن واحد هم موسیقی گوش میکرد، هم روی میزش را که نگاه میکردی کتاب کوچه بود، هم مقالهای که داشت مینوشت بود، هر چه مجله و کتاب دستش میرسید میخواند و انگار ۲۴ ساعت او ۴۸ ساعت بود و با آن درد و بیماری!
 آیدا: و با آن همه دارویی که میخورد. در بدترین حالت بیماری حواسش بود. تا آن جا که حتا من که به این موضوع عادت داشتم گاهی تعجب میکردم. یک چیزهایی را رفرنس میداد که من حیرت میکردم، مثل ضبط صوت. همزمان هم پاسخهای آقای حریری را مینوشت، هم پاسخهای آقای آکرهای را، هم دن آرام ترجمه میکرد، هم کتاب کوچه کار میکرد، هم کتاب میخواند و فیلم میدید و... این طور بگویم، شاملو آن قدر کار کرده که سالهاست ما داریم کارهایش را فهرست میکنیم، مطالبی از دههی بیست و سی و چهل، مجلههایش، همه را داریم گردآوری میکنیم و ... تمام نمیشود.

 عابد: و چه قدر سخت بود، شما سعی کنید به چنین آدمی برسید؟
 آیدا: بسیار لذتبخش بود، سخت نبود. من هم باید مثل خودش میشدم وقتی میگفت آیدا! فلان مطلب را لازم دارم، تمام بود. باید مطلب را سریع پیدا میکردم و میآوردم دم دستش میگذاشتم.

 رئیس دانا: البته شاملو هم بسیار قدردان بود حتا در قراردادها بندی هست که نوشته اگر این بانو نبود هرگز به این جا نمیرسیدم، این یک اصل کلی است که اگر کمک آیدا نبود، شاملو، شاملو نمیشد.
 آیدا: شاملو که شاملو بود! کاری را که فکر کردم درست است و انجام دادم. در مقابل چنین آدمی، تو باید افتخار بکنی که حتا خدمت کوچکی برایش انجام بدهی.

 عابد: البته نگاه شما اینطور است چون شما عاشقانه نگاه میکردید.
 آیدا: بله.... عاشقانه بود. حتا فکر میکنم برای شاملو کم گذاشتم. یعنی اگر عقل امروزم را آن روزها داشتم برای شاملو خیلی بیشتر زمان و انرژی میگذاشتم.

  عابد: این همان چیزی است که به آن میگویند انرژی جادویی عشق.
 آیدا: شاملو به همهی ما انرژی میداد، من اگر انرژی هم داشتم از عشق او میگرفتم.

 عابد: شاید هم برعکس، عشق شما او را شارژ میکرد و دوباره بخشی از این توان به خود شما باز میگشت.
 آیدا: هر چه بود عاشقانه بود.

 عابد: وقتی تمام زندگی شاملو را مرور میکنی میبینی که نقطهی عطف زندگی او آشنایی با آیداست. راستش من بارها فکر کردهام که شاملو مولود آیداست.
 آیدا: احمد میگفت تو حافظ منی.

 اعلم: بله ولی این حس حمایت خیلی موثر است.
 آیدا: خب. بله، ... بالاخره یکی باید مراقب او میبود. مراقب آثارش، از همه بیشتر مراقب روحش. مراقب بودم که روحش آزرده نشود و خراش نبیند چون دیگر این زخم را نمیشود هیچ کاری کرد.

 رئیس دانا: آیدا قبل از آن که همسر شاملو باشد مادرش بود. امیدوارم به آیدا برنخورد مادری که باید مراقب بچه باشد که آتش نگیرد، زمین نخورد و ...
 آیدا: سیگارش نیفتد که آتش بگیرد چون وقتی کار میکرد ممکن بود حواسش نباشد یا پیش بیاید که با همان سیگار لای انگشت خوابش ببرد.

 اعلم: کتاب هفته که تعطیل شد واکنشش چه بود؟
 آیدا: شاملو هیچ چیزی را به اندازهی "کتاب هفته" دوست نداشت ولی متأسفانه شرایط را جوری ترتیب دادند که شاملو اذیت بشود، من هم اذیت میشدم چون میدیدم کتاب هفته همه چیزش است، آن را دوست دارد و مدام از کاری که دوست دارد لطمه میخورد. ولی به هر حال بعد از شمارهی ۷۴ گفت نمیروم و نرفت. لطمهی بزرگی خورد ولی مقاومت کرد.
 اعلم: تیراژ کتاب هفته در زمان تعطیلی چه قدر بود؟
 آیدا: در زمان شاملو ۳۵ هزارتا بود بعد از رفتن شاملو کمکم رسید به ۵ هزار تا که نصف این تعداد هم آبونه بودند.

 عابد: تیراژ افسانهای بوده برای یک مجله ادبی!
 آیدا: یکی از کارکنان "کتاب هفته" این را نوشته، ظاهراً وقتی آقای قریشی ۵۰۰۰ تیراژ را پیشنهاد میدهد، شاملو میگوید ۴۰۰۰۰ تا! و کتاب هفته در ۴۰۰۰۰ نسخه چاپ و در عرض دو روز نایاب میشود! در آن زمان ایران ۲۵ میلیون جمعیت داشت و چنین تیراژی عجیب بود. احمد میگفت آقایی که دفترش آن نزدیکی بوده یک بار که شاملو را میبیند میگوید پس تو کی میخوابی؟ هر ساعتی از شب که من رد میشوم چراغ اتاق کار تو روشن است.

 عابد: نکتهی جالب این مخاطبشناسی شاملوست که باعث میشود شناختی که از جامعهی مخاطبش دارد این قدر به واقعیت نزدیک باشد؟
 آیدا: ارتباط با مخاطب خیلی برایش مهم بود برای همین در بین کارهایی که میکرد عاشق روزنامهنگاری بود، اصلاً برای شاملو خواب و خوردن مهم نبود. مهم کارش بود. در نامههایی که به آقای پاشایی نوشته نشانی از استراحت و تفریح و یا چیزهایی از این دست نمیبینید مدام به فکر کارش است، حتا جزئیات؛ این کتاب چه شد؟ آن جمله چه شد؟ و ...
هر مجله و کتابی هم که وارد خانه میشد، میخواند، نه خواندن سرسری و لحظهای، حتا تا مدتها آدرس مطالبش را در حافظه داشت. من حیرت میکردم، میپرسیدم تو کی این را خواندی؟ کی نوشتی؟ در حالی که دایم هم میهمان داشتیم و میهمانی هم میرفتیم.

 رئیس دانا: آن شعر در آستانه عصارهی شاملو است.
 آیدا: گاهی شبها که او کار میکرد و یا در عین حال، موسیقی گوش میدادیم ناگهان نگاه میکردیم به آسمان میدیدیم هوا روشن شده، خیلی پیش میآمد که تمام شب بیدار بودیم و متوجه گذر زمان نبودیم.

  اعلم: اینها همه برمیگردد به انگیزههای افراد.
 آیدا: انگیزه همه چیز را هدایت میکرد. با وجود شرایط سخت بیپولیها، سانسور، بیماری و فشارهای فضای اختناق و ... از کاری که به آن اعتقاد داشت، دست برنمیداشت. در "کتاب هفته" و قبل از آن و بعد از آن، دوران فقر وحشتناک را تجربه کردیم. اما لحظهای من ندیدم شاملو ناامید شود. او به استعدادی که داشت متکی بود. هر کس با ناامیدی میآمد پیشش، شاملو میگفت پاشو! تو کار خودت را بکن! این حرفها چیست که میزنی؟ برو کار کن! طرف میگفت کتابم منتشر نمیشود، میگفت این دلیل نمیشود که دست از کار بکشی. در یکی از گفتگوهایش میگوید کشوهای نویسندهها و شعرای ما پر از آثاری است که در آینده چاپ خواهد شد. حتا اگر اغراق باشد، قصد شاملو این بود که به نویسنده ها و شعرا  امیدواری بدهد. آقای دولتآبادی در سالهایی که آثارش اجازهی چاپ نداشت، کارهایش را میآورد که بخوانیم. میخواندیم و گریه میکردیم. کتاب کلیدر و زوال کلنل، گاهی خود آقای دولتآبادی میگفت اینها که چاپ نمیشود، شاملو میگفت: محمودجان بنویس عالیه، بنویس.

 رئیسدانا: همیشه میگفت دولتآبادی یک رمان عالی دارد، چند وقت پیش از دولتآبادی پرسیدم گفت منظورش کلنل بوده من کتاب دیگری ندارم.
 آیدا: بله آن کتاب را من و شاملو بیست سال پیش خواندیم. یک نویسنده، سالها از عمق وجودش همراه قهرمانهای یک داستان میخندد، گریه میکند، زندگی میکند، از درون خراشیده میشود. تا یک رمان ارزشمند نوشته شود ولی در نهایت یا چاپ نمیشود یا بعد از ۲۰ سال میتوانی چاپش کنی. خب همین میشود که این آدم از درون ویران میشود. ولی باز آن انگیزهی قوی نمیگذارد که اینها سرد بشوند و ننویسند، باز بهشان پر و بال میدهد.
همیشه فکر میکنم شاملو چند نفر بود؟ یک لشکر بود! بعد فکر کن خبرنگاری از من پرسید: در مقابل، "آقای شاملو" برای شما چه کار میکرد؟ چه طور بگویم که او حضورش برای من همه چیز بود. یک "آئیش جان" میگفت برای من کافی بود، میگفت "آییش جان بیا این را بُخون"، انگار تمام دنیا را به من میدادند. وقتی میدیدمش که دارد کار میکند، سرش توی یادداشتهایش است و غرق در نوشتن، انگار همهی زندگی من چراغانی میشد و به همین دلیل سوال آن آقا را نمیفهمیدم. آن خبرنگار به من گفت «شما غیرعادی بودید، بالاخره یک دختر جوان ۲۲ ساله توقعاتی دارد و شما آن توقعات را نداشتید.» در صورتی که من "همه چیز" داشتم چون شاملو را داشتم. در پی کسی بودم که مثل او باشکوه و انسان باشد. شاملو را که دیدم، همان چیزی بود که میخواستم.
این آدم، با این همه عظمت اگر یک بچه از او انتقاد میکرد گوش میداد. هر گاه چیزی مینوشت از مقاله و سخنرانی و هر آنچه مربوط میشد به تعهد اجتماعی، چند نفر را صدا میکرد، برایشان میخواند. ممکن نبود که سر خود و بدون مشورت چیزی از این دست را نهایی کند. یکی دو بار که این اتفاق افتاد مدام خودش را نقد میکرد که چرا مشورت نکرده.
گاهی حرفهایی را که زده میشد میپذیرفت و گاهی هم برایش توضیح داشت. برای من این مهم بود که روحیهی دموکراتی داشت. در مقابل کسی که زور میگفت میایستاد ولی اگر یک جوان سوال یا انتقادی داشت با حوصله برایش توضیح میداد. کسانی هستند که کوچکترین حرفی را برنمیتابند و کسی جرأت نمیکند به آنها نزدیک بشود ولی او این طور نبود.

 اعلم: آیا پیش میآمد که شما در مورد چیزی ناراحت بشوید و او را سرزنش کنید؟
 آیدا: طبیعی است مشکلاتی پیش میآمد ولی مهم نبود. نکتهای را راحت بگویم، گاهی که کلماتش کتاب کوچهای میشد دوست نداشتم. به خودم اجازه نمیدادم سرزنشش کنم، هرگز! اما میگفتم از احمد شاملو بعید است که این کلمات را به کار ببرد، در شأن تو نیست به خصوص در سخنرانیاش در برکلی. البته او کار خودش را میکرد، ولی من هم نظرم را میگفتم. در مورد آن سخنرانی هم گفتم. سخنرانی "حقیقت چه قدر آسیبپذیر است " انجام شد و بعد هم یک عدهای بحث فردوسی را پیش کشیدند تا اصل مسئله که چیز دیگری بود نادیده گرفته شود.
بعد از آن سخنرانی به خاطر مطالبی که در این مورد نوشته شد و برخوردهایی که پیش آمد، گاهی میگفت تو حق داشتی.

 اعلم: باز هم توصیه و پیشنهاد عاشقانه؟
 آیدا: بیشتر میگفتم این خوب نیست یا در شأن تو نیست. البته منش شاملو طوری بود که هیچ وقت رفتارش دور از ادب نبود.

 عابد: وقتی عاشق کسی هستی دوست نداری دل او را بشکنی یا نقطهضعف معشوق را نمیبینی، اما زمانی هم در برابر یک آدم خیلی بزرگ جرأت نمیکنی چیزی را تذکر بدهی، شما گفتید به خودم اجازه نمیدادم که شاملو را سرزنش کنم. جایگاه شما کدام یک از این دو تا بود؟ آیا هر دو حس توأم بود؟
 آیدا: دلم اجازه نمیداد. این عشق بود که باعث میشد نخواهم او را آزرده خاطر کنم؛ این که به خودم اجازه نمیدادم، مفهومش این است. اما یک نکته را باید بگویم: این اواخر شاملو دلش آن قدر پر بود که آرام آرام رفت به سمت لج کردن. این را من حس کردم. شاملو وقتی در امپاس و فشارهای کاری و محیط قرار گرفت احساس کردم این طوری با خودش لج کرده و کارهایی را عمداً میکرد. سی سال، از ۱۳۴۱، شاملو را میشناختم. از سالهای ۶۸ به بعد، پس از تصادفی که در آلمان داشتیم، تغییر کرد و از لحاظی، دیگر آن شاملو نبود. همه چیز را سخت میگرفت زندگی هم بر او سخت شده بود. گاهی حرفهایی میزد که  قبلاً نشنیده بودم، گاهی با لحن دیگری حرف میزد. من احساس میکردم این رفتار نوعی تخریب خود بود.
 
 عابد: شاید با بالا رفتن سن و کارهای نکرده و زمانی که از دست میداد و فشارهایی که آزارش میداد به این سمت رفت؟
 آیدا: ممکن است. مخصوصاً از سال ۷۰ به بعد که خبرهای بد هم باعث تشدید آن میشد. میگفت ساعدی برای چه رفت؟ چرا خودش را به این روز انداخت؟ از درون فرو میریخت. مانند بوکسوری که از بیرون ضربه میخورد و چون نمیتواند جواب بدهد یا دفاع کند، از درون له میشود. چیز عجیبی بود.

 اعلم: تحمل این شرایط برای خود او یک بحث است و برای کسی که کنار اوست یک مسئلهی دیگر.
 آیدا: همیشه به من میگفت تو چه گناهی کردهای؟

 رئیس دانا: این آدمها خاصاند. در همهی کشورهایی که جزو شوروی بودند، دهها نفر در ادارهی آکادمی علوم شوروی نشستند و کار کردند تا یک تاریخ پطروشوفسکی را بنویسند. احمد شاملو هزار برابر اینها کار کرده آن هم یکتنه و نه در یک اداره و با امکانات دولتی، آن هم در شرایطی که شاملو غم نان داشته و ... این تکرار نمیشود.
از نظر روانشناختی باید اینها را مطالعه کرد. این اواخر هم که دستش کمی باز شده بود و کتابهایش چاپ میشد، بیماری قندش شدت پیدا کرد.

 عابد: همپایی با شاملو لذت بخش بود یا سخت؟
 آیدا: محشر بود.

 اعلم: اصرار دارم که این سوال را بهرغم این که چند بار پرسیده شد، بپرسم، اولین بار که او را دیدید کجا بود؟ یادتان هست؟
 آیدا: هیچ وقت فراموش نمیکنم. الان هم که نگاه میکنم میبینمش، اولین بار در همان خانهای که گفتم: خانهی ما طبقهی اول بود، منزل آنها هم خانهی مجاور، در طبقهی همکف بود. در حیاطشان دور حوض گل اطلسی کاشته بودند. (احمد عاشق گل اطلسی بود.) یک روز که او در بالکن خودشان ایستاده بود و من هم رفتم به بالکن خودمان که جوانههای درختها را ببینم (هنوز هم این عادت را دارم جوانهها را ریزریز وارسی میکنم)، سرم که برگشت سمت راست دیدم آقای با شکوهی آن جا ایستاده و دارد مرا نگاه میکند. چشمهایمان ماند و نتوانستیم از هم چشم برداریم. دویدم داخل خانه، من و خواهرم همان دم از سفر آبادان آمده بودیم و مادرم قهوه و کیک درست کرده بود، ولی من دیگر به حال خودم نبودم، از حرفهایشان هیچ نمیفهمیدم یک جرقهای آن جا زده شد که سالهای سال شعله کشید. بعد از آن صاعقه، شاملو همین طور شروع کرد به آفریدن.
خبرنگاری یک بار از من پرسید شما بچه ندارید؟ گفتم: اگر بشمارم احتمالاً هزاران بچه دارم. مبهوت نگاهم کرد، گفتم همهی چیزهایی که شاملو نوشته بچههای ما هستند. اگر چند تا بچه هم داشتیم زحمتش کمتر بود ولی شاید این لذت را به من نمیداد. البته تجربه نکردهام، شاید هم میداد. چون بچه گاهی هم کارهایی میکند که پدر و مادر را ناراحت میکند.
 سخت نیست آدمی را که این قدر دوست داری با دیگران تقسیم کنی؟
 آیدا: فکر میکنم تقسیمشدنی نیست. به نظرم خیلی لذتبخش است کسی را که تو دوست داری دیگران هم این قدر دوست دارند، عشق میکردم میدیدم این همه مردم دوستش دارند. حسادت معاملهگرانه نداشتم. دوست داشتم همه دوستش داشته باشند. یک بار کسی از من پرسید وقتی شاملو کار میکرد شما احساس تنهایی نمیکردی؟ گفتم نه. آن قدر آدم را شارژ میکرد که نمیفهمیدی او مشغول کار خودش است و تو هم داری کار خودت را میکنی. کتابها را میخواندیم، مجلهها را میخواندیم و فیشبرداری میکردیم. در خانهی ما مدام اتفاقی در حال رخ دادن بود؛ وقتی مرتب یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است، وقت نداری به اوقات خالیات فکر کنی. امروز باید یک مقاله مینوشت، فردا یک شعر متولد میشد، کسی از شهرستان آمده بود که شعرهایش را به او نشان بدهد و ... وقت نبود برای این که فکر کنی تنها هستی.
 رئیس دانا: اصلاً از یک جایی به بعد وظیفهی ملی او شده بود این که اشعار جوانها را بخواند و نظر بدهد. این اواخر با همهی مریضی که داشت پیشنهاد کرد فراخوانی بدهیم شاعران جوان اشعارشان را بفرستند، او بخواند و انتخاب کند و یک گزینهای منتشر کنیم .  یعنی اصلاً انگار نه انگار که مریض است.

 عابد: سوال آخر، موقع سرودن یک شعر آیا شاملو بدخلق میشد، گوشهگیری میکرد و یا ...؟ امکان دارد تصویری از آن لحظات بدهید؟
 آیدا: این را بارها گفتهام، قبل از سرودن شعر مدتی از خود غایب میشد.

نظر شما