شناسهٔ خبر: 34561 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

عبدالکریم رشیدیان؛

آی آدم های خودشيفته!

رشیدیان لاش علی رغم توهمات گذرای نارسیسیست درباره قدرتمندی همه جانبه‌اش، او برای تایید ارزشی كه برای خود قایل است، وابسته به دیگران است. او نمی‌تواند بدون مخاطبینی كه تحسین‌اش كنند، زندگی كند. رهایی آشكارش از پیوندهای خانوادگی و قید و بندهای نهادینه، این آزادی را به او نمی‌دهد كه تنها بماند و به فردیتش افتخار كند، برعكس، احساس ناامنی را در او ایجاد می‌كند

 

عبدالکریم رشیدیان: با انتشار كتاب معروف كریستوفرلاش به نام «فرهنگ خودشیفتگی: زندگی آمریكایی در عصر كاهش انتظارات» كه به سرعت به یكی از پرفروش ترین كتاب های آمریكا تبدیل شد، بحث درباره پدیده خودشیفتگی به عنوان شاخص زندگی انسان غربی ازنیمه دوم قرن بیستم به این سو، عمق و ابعادی ویژه یافت. كتاب دیگر او نیز به نام «خود كمینه: بقای روانی در زمانه پرآشوب» كه پنج سال بعد منتشر شد، فرهنگ خودشیفتگی را در ابعاد دیگری (اقتصادی؛ روانی، ایدئولوژیكی) بررسی می كند و می كوشد نشان دهد كه در جهانی كه شاهد اوج گیری انواع فجایع از قبیل جنایت، تسلیحات، تروریسم، صدمات زیست محیطی و غیره است و آینده ای تیره پیش چشم داریم، مردم چاره ای ندارند جز این كه منفعت خود را جست وجو كنند و با بی اعتمادی به تعهداتی كه نوید جامعه ای سامان مند را می دهند، به خود و منافع خود بیندیشند (وجه چشمگیر و غالب فرهنگ معاصر آمریكایی به این گونه است) و بقای روحی و روانی خود را جست وجو كنند.

 در این مقاله می كوشیم نخست نظرهای لاش درباره پدیده خودشیفتگی را به طور موجز معرفی و تحلیل كنیم.

    لاش در كتابش نخست بعضی نشانه ها و گرایش های این شخصیت جدید را توصیف می كند سپس مجموعه این گرایش ها را با عنوان نارسیسیسم مشخص می كند وبه تبیین بالینی آن می پردازد و این نارسیسیسم جدید را با مضامین مشابه قبلی مقایسه می كند؛ و آنگاه ریشه های اجتماعی آن را بررسی می كند.

   

نشانه ها

    به نظر لاش با نزدیك شدن به دهه های پایانی قرن بیستم (نوعی حس پایان) كه ادبیات قرن بیستم را تسخیر كرده بود، اندك اندك تخیل توده ها را نیز اشباع كرد. در وضعیت مخاطره آمیز زیست محیطی، هسته ای و غیره، مردم درصدد یافتن «استراتژی های بقا»، یعنی برنامه هایی برای تداوم زندگی شان و تضمین سلامت جسمی و آرامش روانی شان برآمده اند (فروش كتاب های گوناگون با عنوان «بقا»).

    «اقلیم معاصر حال و هوایی درمانی دارد نه مذهبی. امروزه مردمان دیگر در عطش رستگاری شخصی، یا احیای عصر طلایی سپری شده نیستند؛ بلكه مشتاق احساس كردن و توهم لحظه ای خوشبختی و سلامت شخصی و امنیت روانی اند» (لاش ۱۹۷۹: ۴-۵).

    اما این شخصیت نارسیست جدید با اشكال قدیمی تر فردگرایی آمریكایی كه در قوالبی نظیر «آدم آمریكایی» (American Adam) و «خود امپریال» (imperial self) بیان شده و توكویل و دیگران آن را توصیف یا ستایش كرده اند تفاوت دارد. «آدم آمریكایی» نیز البته همانند اخلاف امروزی اش می كوشید خود را از گذشته رها سازد و رابطه ای بكر و بی سابقه با جهان برقرار كند (گسست با اروپا و سنت های آن، الغاء ارشدیت، سست كردن پیوندهای خانوادگی).

    به تعبیر توكویل آنها گمان می كردند سرنوشت شان تماماً در دست خودشان است. شرایط اجتماعی ایالات متحده پیوند نسل ها را می گسست، گذشتگان به سرعت فراموش می شدند و كسی تصوری از آنانی كه بعداً می آمدند نداشت و علاقه آدم محدود به آنهایی بود كه قرابت و شباهت نزدیكی با خود او داشتند. با این حال، از نظر لاش میان نارسی سیسم جدید و آدامیسم گذشته تفاوت های چشمگیری وجود دارد. یعنی گرچه آمریكاییان كنونی همانند پیشینیانشان قادر به سازمان دادن یك زندگی جمعی نیستند، اما در جامعه مدرن صنعتی كنونی چنان گرایشی به ادغام فرد وجود دارد كه امكان زندگی توام با «انزوا» را از میان می برد و فرد را به جامعه وابسته می سازد.

    «فرد كه اغلب مهارت های تكنیكی اش را به اتحادیه تسلیم كرده است؛ دیگر قادر به فراهم كردن نیازهای مادی خودش نیست. همانطور كه خانواده نه فقط كاركردهای تولیدی اش، بلكه بسیاری ازكاركردهای تولید مثلی اش را نیز از دست می دهد؛ نارسی سیسم بیانگر بعد روان شناختی این وابستگی است. علی رغم توهمات گذرای نارسیست درباره قدرتمندی همه جانبه اش، او برای تایید ارزشی كه برای خود قایل است، وابسته به دیگران است. او نمی تواند بدون مخاطبینی كه تحسین اش كنند، زندگی كند. رهایی آشكارش از پیوندهای خانوادگی و قید و بندهای نهادینه، این آزادی را به او نمی دهد كه تنها بماند و به فردیتش افتخار كند، برعكس، احساس ناامنی را در او ایجاد می كند و او فقط می تواند با دیدن این كه «خود باشكوهش» در معرض توجه دیگران قرار گرفته و یا با چسباندن خود به صاحبان شهرت، قدرت و جاذبه معنوی بر این احساس ناامنی غلبه كند. برای نارسیست جهان یك آینه است؛ در حالی كه فردگرای زمخت، جهان را یك بهم ریختگی و آشفتگی تهی می بیند كه باید آن را مطابق با نقشه و طرح خودش شكل دهد». (همان:۱۰).

    یكی از نشانه های نارسیسیسم جدید این است كه آمریكاییان كنونی به تعبیر لاش، همچون «حیواناتی كه اسارت غرایزشان را خشكانده باشد»، خودشان را اسیر ملال و كسالتی نابود كننده می بینند. آنها از «ناتوانی از احساس كردن» شكایت دارند و در جست وجوی یك زندگی غریزی و حسی نیرومندتر و سركش ترند. به نظر او مردمان قرن بیستم چنان موانع روان شناختی پرشماری در مقابل احساسات و عواطف خود برپا كرده اند كه دیگر نمی توانند تصوری از یك میل سركش داشته باشند.در این میان عامل مهمی كه در جامعه مدرن روابط سنتی و اقتدار پدرسالارانه را فرسوده كرده، بوروكراسی و رشد غول آسای آن است. بوروكراسی مدرن در هیاتك «ابرمن» (سوپراگو) جدید جای «ابرمن» قدیمی را گرفته است.

    «رشد بوروكراسی شبكه غامضی از روابط شخصی را خلق كرده و با پاداش دادن به مهارت های اجتماعی، خودپرستی (اگوئیسم) لگام گسیخته آدم آمریكایی را غیرقابل دفاع كرده است؛ در عین حال همه اشكال اقتدار پدرسالارانه را فرسایش داده و به این ترتیب، ابرمن (سوپراگو) اجتماعی را كه قبلاً پدران، معلمان و كشیشان نماینده اش بوده اند، تضعیف كرده است. با این حال افول اقتدار نهادینه در جامعه ای آشكارا روادار سبب «اضمحلال ابرمن» در افراد نمی شود، بلكه به جای آن «ابرمنی» خشن و كیفردهنده رشد می كند كه عمده انرژی روانی اش را، در غیاب ممنوعیت های اجتماعی اقتدارگرایانه قبلی، از غرایز و كشش های مخرب و تجاوزگرانه درون «نهاد» (id) كسب می كند. عناصر ناخودآگاه و غیرعقلانی در «ابرمن» بر عملكردش سلطه می یابند. همپای از دست رفتن «اعتبار» چهره های صاحب اقتدار در جامعه مدرن، «ابرمن» در افراد بیش از پیش از توهمات آغازین كودك درباره پدر و مادرش- توهماتی مملو از خشم سادیستی- تغذیه می كند تا از آرمان های درونی شده اگو كه تجربه های بعدی او از الگوهای محبوب و محترم رفتار اجتماعی آنها را شكل داده باشند... عناصر عتیق (archaic) به طور فزاینده ای بر ساخت شخصیت مسلط می شوند و به تعبیر موریس دیكستاین (خود) (self) به سوی حالتی منفعل و آغازین، كه در آن جهان خلق نشده و شكل نگرفته باقی می ماند، عقب نشینی می كند.» اگوی امپریال خود بزرگ بین و بلعنده تجربه به درون یك خود گنده، خودشیفته، كودكانه و تهی پس روی می كند.» (همان: ۱۱-۱۲).

   

خودشیفتگی معاصر و نشانه های بالینی آن

    لاش در بخشی ازكتابش، خودشیفتگی را تمثیلی از وضعیت كنونی بشر می داند؛ اما معتقد است بسیاری از روانكاوان این واژه را با چنان ولنگاری به كار می برند كه چیزی از معنای مشخص بالینی آن باقی نمی ماند وهمه اشكال «خودستایی»، «خودپرستی»، «بطالت»، تعصب های گروهی، محلی، قومی و نژادی را دربرمی گیرد.

    سه نت به یادمان می آورد كه نارسیسیسم وجه مشترك بیشتری با تنفر از خود دارد تا با تحسین خود، اما فروم از این داده بالینی شناخته شده، به علت حرصش به ستایش از نقش رستگاری بخش عشق برادرانه، غافل می شود [بنابراین] اهمیت دقت نظری درباره [مفهوم] خودشیفتگی فقط به این جهت نیست كه به سهولت می توان به این مفهوم نوعی فربهی اخلاق گرایانه بخشید، بلكه به این دلیل نیز هست كه مترادف كردن خودشیفتگی با هر چیز خودپرستانه و ناخوشایند مخل ویژگی تاریخی آن است. انسان ها همیشه خودخواه و گروه ها همیشه «قوم مدار» بوده اند و با زدن برچسبی روانكاوانه به این گونه صفات، چیزی عاید نمی شود. در حالی كه پیدایش این اختلال شخصیتی، به عنوان بارزترین شكل آسیب شناسی روانكاوانه، همراه با تغییری در ساختار شخصیت كه این تحول بازتاب آن است، ناشی از تحولات كاملاً ویژه ای در جامعه و فرهنگ ما، نظیر بوروكراسی، تكثیر تصاویر، ایدئولوژی های درمان گرا، عقلانی سازی زندگی درونی، كیش مصرف و در تحلیل نهایی ناشی از دگرگونی هایی در زندگی خانوادگی و الگوهای متغیر اجتماعی شدن است.» (همان: ۳۱-۳۲)

    بنابراین، لاش بر ضرورت بررسی داده های بالینی در تحلیل پدیده خودشیفتگی تكیه می كند و معتقد است كه علت خودداری منتقدان جدید نارسیسیسم از این كار، ترس از آن است كه مبادا تاكید بر جوانب و نشانه های بالینی ما را از سودمندی این مفهوم برای تحلیل اجتماعی محروم كند؛ در حالی كه به عقیده لاش این مؤلفان با نادیده گرفتن بعد روان شناختی، بعد اجتماعی را نیز از دست می دهند و از تشخیص روابط میان تیپ خودشیفته و الگوهای معینی از فرهنگ معاصر مانند ترس شدید از پیری و مرگ، معنای دگرگون شده زمان، شیفتگی به شهرت، ترس از رقابت، تخریب روابط میان زن و مرد ناتوانند؛ چرا كه هر جامعه ای فرهنگ خودش را به صورت «شخصیت» در فرد بازتولید می كند.

 

بیماری عجیب ما!

كریستوفر لاش، در صفحاتی از كتابش «فرهنگ خودشیفتگی: زندگی امریكایی در عصر كاهش انتظارات» نشانه های خودشیفتگی را در نوشته های بالینی متاخر توصیف می كند. چكیده اش این است: «یقیناً تغییر جهت از روان شناسی غرایز به روان شناسی اگو، تا حدودی برخاسته از تصدیق این حقیقت است كه بیمارانی كه در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ برای درمان مراجعه می كردند، به ندرت «به بیماران عصبی كلاسیكی كه فروید به طور همه جانبه توصیف می كند شباهت دارند.» در بیست و پنج سال اخیر، بیماران مرزی، كه دارای نشانه های كاملاً تعریف شده بیماری نیستند بلكه با نارضایتی های گسترده به سراغ روانكاوان كنونی می روند، بسیار فراوان شده اند. آنها از تثبیت فرساینده تشویش ها یا از تبدیل انرژی سركوب شده جنسی به بیماری های عصبی مزمن رنج نمی برند، بلكه از «نارضایتی های مبهم و پراكنده از زندگی» شكایت دارند و «احساس می كنند كه زندگی بی شكل شان عبث و بی هدف است.» او تجربه های ظریف و در عین حال احساس های نافذی از تهی بودن و افسردگی، «نوسان شدید میان ارج نهادن به خود» و «نوعی ناتوانی از سركردن با آن» را بیان می كند. او «احساس پربها دادن به خود را فقط با چسباندن خود به چهره های نیرومند و محبوب كه پذیرش آنها را طلب می كند و با آنها احساس حمایت شدگی می كند» به دست می آورد. هرچند وظایف روزانه اش را انجام می دهد و حتی تمایز و تشخص كسب می كند؛ اما خوشبختی از او می گریزد و زندگی اغلب در جایگاه چیزی كه ارزشی ندارد، به او ضربه می زند. روانكاوی امروز بیشتر با شخصیت های آشفته و تحت تاثیر غرایز روبه روست و با بیمارانی سر و كار دارد كه به جای سركوب یا والایش تعارض هایشان، آنها را به نمایش می گذارند.

    این بیماران مایل هستند نوعی كم عمقی در روابط عاطفی را حفظ كنند [یعنی از ایجاد روابط عاطفی عمیق می هراسند]. آنها فاقد ظرفیت لابه و ماتم اند؛ زیرا خشم شدیدشان بر ضد چیزهای محبوبی كه از دست داده اند، بخصوص بر ضد والدین شان، مانع احیای تجربه های شادمانه یا ذخیره سازی آنها در حافظه است... این بیماران اغلب گرفتار خودبیمارپنداری هستند و از احساس خلادرونی شكایت دارند. در عین حال، توهمات «همه توانی» را رشد می دهند و نیز این اعتقاد را كه حق دارند دیگران را برای خشنودی خود استثمار كنند. عناصر عتیق، كیفری و سادیستی در ابرمن این بیماران غالب است و سازششان با قواعد اجتماعی بیشتر از ترس مجازات است تا احساس گناه... «خودشیفتگی آسیب شناختی» كه در این گونه اختلال شخصیت یافت می شود باید گویای چیزی درباره خودشیفتگی به عنوان پدیده ای اجتماعی باشد. مطالعات مربوط به این نوع اختلال های شخصیتی كه در مرز میان بیماری عصبی و بیماری روانی قرار دارند اگرچه برای اهل درمانگاه نوشته می شوند و ادعای روشن ساختن مسائل اجتماعی و فرهنگی را ندارند اما گونه ای از شخصیت را توصیف می كنند كه باید بی درنگ به نحوی متقاعدكننده برای ناظران صحنه فرهنگ معاصر قابل تشخیص باشد و علائم آن این است: سهولت در اداره كردن تاثیراتی كه روی دیگران می گذارد؛ مشتاق ستایش و تحسین دیگران بودن اما تحقیركننده كسانی كه آنها را آلت دست می سازد تا او را تحسین كنند؛ عطش سیری ناپذیر برای تجربه احساسی تا با آن خلایی را پر كند كه همان ترس از پیری و مرگ باشد» (همان: ۳۸-۳۶).

    لاش با تكیه بر تحلیل های روانكاوانه ملانی كلاین از كودك خودشیفته و تعمیم آن به شخصیت خودشیفته معاصر، نتیجه می گیرد كه بیمار خودشیفته اگرچه می تواند دیگران را تحت تاثیر قرار دهد، اما ارزش زدایی از دیگران همراه با فقدان كنجكاوی درباره آنها زندگی شخصی او را فقیر و بی محتوا كرده، احساس تهی بودن را تقویت می كند.

    او فاقد هرگونه تعهد و پیوند واقعی با جهان است و ظرفیت والایش اندكی دارد. از این رو، برای تحسین خود، به دیگران وابسته است و نوعی زندگی انگلی را ادامه می دهد. از وابستگی عاطفی می هراسد و از روابط شخصی خود به شیوه ای سرد سوءاستفاده می كند و این روابط را پوچ و مصنوعی و غیرارضاكننده می كند. تاثیرات ویرانگر خودشیفتگی در نیمه دوم عمر فرد خودشیفته بسیار مهم است. در جامعه ای كه از پیری و مرگ هراس دارد، پیری سبب وحشتی خاص در كسانی می شود كه از وابستگی می هراسند و به سبب اهمیتی كه برای خودشان قائل می شوند، تحسینی را كه معمولاً از جوانان می شود (از نظر زیبایی، شهرت و جاذبه) برای خودشان مطالبه می كنند. برای فرد خودشیفته پذیرش این حقیقت كه اكنون نسلی جوان تر از او از لذات زیبایی، قدرت، ثروت و خلاقیت بهره مند است، ناممكن است. به تعبیر كرنبرگ امكان این كه فرد خودشیفته بتواند از طریق هم هویت شدن و مشاركت فزاینده با خوشبختی و دستاوردهای دیگران، از زندگی خودش لذت ببرد به گونه ای تراژیك فراسوی ظرفیت های شخصیت خودشیفته قرار دارد. زیرا خودشیفته نمی تواند با كس دیگری هم هویت شود مگر این كه دیگری را ادامه خودش ببیند و هویت دیگری را محو كند. (همان: ۸۶).

    به عقیده جول كول تشدید و تحریك خواست های كودكان به وسیله تبلیغات، غصب اقتدار پدر و مادر توسط رسانه ها و مدرسه و عقلانی شدن زندگی درونی همراه با وعده كاذب ارضای شخصی، گونه جدیدی از «انسان اجتماعی» خلق كرده است كه نتیجه اش نه یك بیماری عصبی كلاسیك كه در آن غرایز كودكانه به وسیله اقتدار پدرانه سركوب می شود، بلكه نسخه مدرنی است كه در آن غرایز تحریك و منحط می شوند و نه وسیله مناسبی برای ارضا می یابند و نه شیوه های منسجمی برای كنترل. از همین روست كه به تعبیر لاش، «فرد خودشیفته نخستین داوطلب روانكاوی پایان ناپذیر است.» زیرا در روانكاوی مذهب یا شیوه ای از زندگی را جست و جو می كند و امیدوار است در روابط درمانی پشتیبانی بیرونی برای توهماتش درباره «همه توانی» و جوانی ابدی خودش بیابد. (همان: ۴۰).

    «انسان روان شناختی» قرن بیستم كه از اضطراب، افسردگی، نارضایتی های مبهم و حسی از خلادرونی رنج می برد، نه خواهان خود بزرگ سازی فردی است، نه طالب تعالی روحی بلكه خواهان آرامش ذهنی است در اوضاع و احوالی كه بیش از پیش مخل این آرامش اند. از این رو نه كشیشان یا اندرزگویان مردمی... بلكه درمانگران هستند كه متحد اصلی او در تلاش برای یافتن آرامش به شمار می روند. او به آنان روی می آورد به این امید كه معادل مدرن رستگاری، یعنی «سلامت ذهن» را به دست آورد. درمان هم جانشین فردگرایی زمخت و هم جانشین مذهب شده است. (همان:۱۳).

    اما درمانگرایی به مذهبی جدید تبدیل نشده است. زیرا به عقیده لاش درمان از دو جهت ضد مذهب است. یكی این جهت كه مدعی به كار بردن روش علمی شفا و معالجه است؛ اما جهت مهمتر این است كه جامعه مدرن به هیچ آینده ای حواله نمی دهد و حتی وقتی هم كه درمانگران از نیاز به «معنا»ی زندگی و «عشق» دم می زنند آنها را صرفاً به عنوان وسیله ارضای خواست های عاطفی بیمار تعریف می كنند و به ندرت او را تشویق می كنند كه علایق و نیازهایش را تابع علایق و نیازهای دیگران، یا آرمان ها و سنت های خارج از خودش كند؛ زیرا عشق به معنی «ایثار» یا معنا به عنوان «اطاعت از مشروعیتی عالی تر» برای سلامت و خوشبختی شخص مضرند و به حساسیت درمانی صدمه می زنند. به تعبیر لاش، رهاسازی بشریت از چنین «ایده های از مدافتاده ای» از عشق و وظیفه، اكنون به ماموریت درمانگران پست مدرن تبدیل شده است. درمانگرانی كه سلامت ذهن برای آنها به معنای سرنگونی همه ممنوعیت ها و ارضای همه كشش ها و غریزه هاست (همان:۱۳).

    در عین حال، باید تاكید كرد كه علی رغم عطش فرد خودشیفته برای درمان، مقاومت ها و دفاع هایش مانع موفقیت روانكاوی می شود. تهی بودن زندگی عاطفی اش مانع ایجاد رابطه ای نزدیك با روانكاو می شود. از فكرش در جهت طفره رفتن و نه كشف خود، استفاده می كند. از این رو، بسیاری از روانكاوان به موفقیت روانكاوی بیمار خودشیفته بدبین اند.

  

سرچشمه های اجتماعی خود شیفتگی

    كریستوفر لاش پس از توصیف نشانه ها و تبیین های بالینی پدیده خودشیفتگی، به تاثیرات اجتماعی در شكل گیری خودشیفتگی معاصر می پردازد. به عقیده او هر عصری شكل خاص روان شناسی خود را پرورش می دهد كه در شكل اغراق آمیزش ساخت بنیانی آن را مشخص می كند.

    در زمان فروید، هیستری ها و وسواس های عصبی، شاخص های بارز شخصیت بودند و این در پیوند بود با مرحله ابتدایی رشد سرمایه داری كه با پدیده هایی نظیر سرسپردگی تعصب آمیز به كار، تملك و سركوب خشن جنسیت همراه بود. اما در زمان ما حالت های ماقبل اسكیزوفرنی، مرزی، یا اختلال های شخصیتی، همراه با خود اسكیزوفرنی توجه فزاینده ای را جلب كرده اند و نوع خاصی از شخصیت را شكل داده اند كه خودشیفته نامیده می شود (همان: ۴۲-۴۱).

 

چشمانی مـراقـب خـود

لاش پیدایش خصوصیات شخصیت «خودشیفته» را با ورود سرمایه داری به مرحله تاریخی جدیدی (از تولید به مصرف) مرتبط می كند و در این میان بر سه عامل مهم تكیه می كند: دگرگونی اخلاق كار، نقش دیوان سالاری و بازتولید مكانیكی فرهنگ و تكثیر تصاویر (سونتاگ).

  

دگرگونی اخلاق كار

    به نظر لاش و بسیاری از متفكران اجتماعی، تا گذشته ای نه چندان دور اخلاق پروتستانی یكی از مهمترین ستون های فرهنگ آمریكایی بوده است كه مضامین عمده آن عبارت بود از: وابستگی موفقیت به تلاش ها و ابتكارهای فردی، قناعت، اعتدال، انضباط شخصی، اجتناب از قرض، زندگی برای آینده (پس انداز، به تعویق انداختن ارضای نیازها، انباشت سرمایه برای سرمایه گذاری). اما در عصر كاهش انتظارات، دیگر فضایل پروتستانی شوری نمی انگیزند. اكنون تورم، سرمایه گذاری و پس انداز را می بلعد و تبلیغات، وحشت از مقروض بودن را از بین می برند و مصرف كننده را ترغیب می كنند كه امروز بخرد و فردا بپردازد. تبلیغات هدفی دوگانه را دنبال می كند: مصرف را به عنوان گزینه ای برای اعتراض و طغیان عرضه می كند: تبلیغ مصرف، از خود بیگانگی را به یك كالاتبدیل می كند، یعنی مصرف را به عنوان دوای درد كسالت زندگی مدرن عرضه می كند. (همان: ۷۳). چون آینده هراس انگیز است، فقط احمق ها شادی امروز را به فردا می افكنند. «حفظ خود» به عنوان هدف زندگی زمین جای «تكامل خود» را گرفته است (همان: ۵۳-۵۲).

 

دیوان سالاری

    از سوی دیگر برخلاف قرن نوزدهم كه كیش موفقیت تاكید چندانی بر «رقابت» نداشت و موفقیت را نه با مقایسه با دستاوردهای دیگران بلكه با مقایسه با ایده آل مجرد انضباط و ایثار اندازه گیری می كرد، در قرن بیستم بوروكراتیك شدن كار اتحادیه ای، شرایط پیشرفت شخصی را دگرگون كرده و بوركراسی نوع خودشیفته شخصیت را برجستگی بخشیده است. در رقابت برای تعداد محدودی پست و مقام، پیشرفت وابسته است به قدرت رقابت برای جلب توجه و تایید مافوق ها، اعتماد به نفس، انرژی و ابتكار و مهم تر از همه تلاش برای اعمال جاذبه شخصی و استفاده از روابط شخصی (هنر گفت وگو، مد و «فرهنگ»). مدیریت كردن روابط با اشخاص و تبحر در تاثیرگذاری بر دیگران جوهره پیشرفت دانسته می شد (تصویر برنده بودن دیل كارنگی) (همان: ۵۸ـ ۵۷)

    به عقیده لاش، فرد خودشیفته علی رغم این كه از اختلال شخصیتی در رنج است اما خصوصیات زیادی دارد كه موجب پیشرفت او در نهادها و سلسله مراتب دیوان سالارانه می شود. از جمله: استفاده از روابط شخصی برای ارتقا؛ جلوگیری از وابستگی های عمیق عاطفی و شخصی برای حفظ آزادی عمل خود؛ اراده تاثیرگذاری شخصی بر دیگران؛ خواست شناخته شدن در چشم دیگران به عنوان «برنده»؛ عدم وفاداری حتی به شركتی كه برایش كار می كند؛ ترس از راكد شدن. به عبارت دیگر نگاه مدیر به جهان نگاه نارسیست است كه جهان را آئینه ای از خودش می بیند و فقط تا جایی به رویدادهای بیرونی علاقه مند است كه تصویر خود او را بازتاب دهد. نارسیسیسم معاصر نوعی «خودبودگی» وابسته به تایید دیگران است كه در عین حال نارسیست آنها را خوار می دارد. برای مدیر مؤسسه قدرت نه در پول و نفوذ، بلكه در «وزن»، در «تصویر برنده بودن»، در «اشتهار به برنده بودن» نهفته است، زیرا «قدرت در چشمان بینندگان است و هیچ مرجعی عینی ندارد.» (همان: ۴۵).

    در زمانه ما حذف مهارت نه فقط از كار یدی بلكه از كارهای مربوط به «یقه سفیدان»، شرایطی را به وجود آورده است كه در آن نیروی كار عمدتاً شكل «شخصیت» را به خود گرفته است تا شكل «قدرت و هوش» را. مردان و زنان به یكسان باید تصویری جذاب از خود به نمایش بگذارند و هم بازیگر و هم خبره در شناخت اجرای خودشان باشند. در حالی كه مفهوم قرن هفدهمی از شخصیت بر عناصر مشترك طبیعت بشری تاكید می كرد، از قرن نوزدهم به بعد اندك اندك شخصیت بیان یكه و بی همتای ویژگی های فردی دانسته شد. نمودهای ظاهری ناخواسته انسان درونی را بیان می كردند. «وسواس درباره اطوار و حركات ظاهر و جزئیات لباس و آرایش و غیره» (همان: ۹۲).

   

بازتولید مكانیكی فرهنگ و تكثیر تصاویر

    لاش با تكیه بر تحقیقات سونتاگ درباره عكاسی، معتقد است كه ما در گردابی از تصویرها و طنین ها زندگی می كنیم كه تجربه را متوقف و با حركت آهسته به عقب برمی گردانند. دوربین ها و دستگاه های ضبط نه فقط تجربه ها را ثبت و ضبط می كنند بلكه با تغییر كیفیت آنها، به بخش اعظم زندگی مدرن كیفیت یك اتاق پژواك صدا، یك تالار آینه را می بخشند. زندگی به صورت توالی تصویرها و سیگنال های الكترونیكی، تاثیرات ثبت و بازنمایی به وسیله عكسبرداری، تصاویر متحرك، تلویزیون و ترفندهای پیچیده ضبط درمی آید. «واقعیت بیش از پیش شبیه چیزی می شود كه ما با دوربین می بینیم» (سونتاگ). ما به ادراكاتمان بی اعتمادیم مگر این كه دوربین آن را تایید كند.

    «در میان بسیاری استفاده های نارسیسیستی كه سونتاگ به دوربین نسبت می دهد «مواظبت از خود» [پاییدن خود]از مهمترین آنهاست. نه فقط به این دلیل كه وسیله فنی بررسی و معاینه خود را در اختیار می گذارد، بلكه به این دلیل كه حس خودبودگی را به مصرف تصاویر خود وابسته می كند و در عین حال واقعیت جهان خارج را مورد تردید قرار می دهد. با حفظ تصاویر خود در مراحل مختلف رشد و تكامل، دوربین به تضعیف ایده قدیمی تر «تكامل به عنوان تربیت اخلاقی» كمك كرده و ایده منفعلانه تری را رشد می دهد كه تكامل را طی كردن مراحل زندگی در زمان مناسب و با ترتیب مناسب می داند. جاذبه رایج چرخه زندگی تجسم این آگاهی است كه موفقیت در سیاست یا كسب كار، به دستیابی به اهداف معینی طبق برنامه زمان بندی شده وابسته است؛ اما در عین حال بازتاب سهولت ضبط الكترونیكی تكامل است. این امر ما را متوجه دگرگونی فرهنگی دیگری می كند كه پاسخی نارسیسیستی را روشن می كند و در این مورد تاییدیه ای فلسفی برای آن فراهم می كند: ظهور یك ایدئولوژی درمان گرایانه كه برنامه زمان بندی هنجارگونه ای از تكامل روان شناختی را علم می كند و نگرانی درباره معاینه خود را بیشتر تشویق می كند. ایده تكامل بهنجار این هراس را ایجاد می كند كه هر انحرافی از هنجار دارای منشایی آسیب شناختی است. پزشكان آئین «چك آپ» منظم را باب كرده اند (كه توسط دوربین ها و سایر ابزارهای ضبط انجام می شود) و این ایده را در مشتریان شان تقویت كرده اند كه سلامتی به نظارت همیشگی و تشخیص زودهنگام نشانه بیماری با تكنولوژی های درمانی وابسته است. مشتری فقط هنگامی از نظر جسمی یا روانی احساس امنیت می كند كه عكس اشعه ایكس او سلامتش را تایید كند.» (همان: ۴۹ـ۴۸)

    به طور كلی اشكال جدید اجتماعی اشكال جدید شخصیت را ایجاب می كنند و شرایط اجتماعی امروز غرب ذهنیتی را كه خواستار بقا و آرامش ذهنی است و حساسیتی درمان گرایانه دارد و «حفظ زندگی» را «برترین صورت خردمندی» می شمارد رشد داده است.

    به عقیده لاش مفهوم خودشیفتگی راهی برای درك تاثیر روان شناختی دگرگونی های كنونی عرضه می كند، البته بی آن كه ادعا كند این مفهومی كاملاً ساخته و پرداخته است. «این مفهوم برای ما تصویر قابل قبولی از شخصیت «آزادشده» زمان ما با جاذبه اش، شبه آگاهی خود از شرایطش، با خود بیمارپنداری اش، با تهی بودگی حفاظت كننده اش [در مقابل صدمات محیطی]، با پرهیزش از وابستگی عاطفی، با ناتوانی اش از ندبه و ترسش از پیری و مرگ، فراهم می كند.» (همان: ۵۰).

    جلوه خودشیفتگی به گونه ای واقع گرایانه، بهترین شیوه كنار آمدن با تنش ها و اضطراب های زندگی مدرن را نشان می دهد و شرایط اجتماعی، غالب خصوصیات نارسیسیستی را به درجات مختلف در هر كس تقویت و ایجاد می كنند. این شرایط، خانواده را نیز كه ساخت های بنیادی و نهفته شخصیت را شكل می دهد دگرگون كرده اند. جامعه ای كه از نداشتن آینده می ترسد، توجه چندانی به نیازهای نسل بعد ندارد و حس غالب ناپیوستگی و انقطاع تاریخی تاثیری مخرب بر خانواده دارد. والدین [جامعه] مدرن كه سعی می كنند احساس عزیز بودن را در كودكانشان به وجود آورند، در عین حال نوعی سردی [در روابط] را پنهان نمی كنند. یعنی دوری كسانی را كه چیز چندانی برای نسل بعدی ندارند و در همه حال برای ارضای نیازهای خودشان اولویت قائل اند. تركیب جدایی عاطفی با سعی در متقاعد كردن كودك نسبت به جایگاه ممتازش در خانواده، نمونه خوبی از ساختار شخصیت خودشیفته را در اختیار ما می گذارد.» (همان).

   

منبع: روزنامه ایران

نظر شما