شناسهٔ خبر: 34957 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

داستان پیدایش شطرنج

در شهر سندل از شهرهای هند مردی به نام جمهور شاهی می‌کرد. از بست و کشمیر تا مرز چین همه در زیر فرمان او بودند، صاحب گنج و سپاه و نگین و کلاه بود و با دانش و آبرو. از زن هوشمند و هنرمندش صاحب پسری شد و نامش را گو گذاشت. چندی نگذشت که شهریار بیمار گشت و پس از وصیت به کدبانوی خویش و سپردن شاهی به پسر خردسالش جان داد. اما چون مردم از سپاهی و شهری گرد آمدند و زن و مرد و پیر و برنا شور کردند چنان دیدند داستان پیدایش شطرنج در شاهنامة فردوسی ضمن پادشاهی انوشیروان آمده و شاید اصل هندی داشته باشد.

 

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از سایت انسان‌شناسی و فرهنگ؛ این مقاله در ماهنامه سخن - مجله ادبیات و دانش و هنر امروز -مردادماه 1338 - دوره دهم - شماره 5- از صفحه 473 تا 480 توسط زهرا خانلری به چاپ رسید؛

 

در شهر سندل از شهرهای هند مردی به نام جمهور شاهی می‌کرد. از بست و کشمیر تا مرز چین همه در زیر فرمان او بودند، صاحب گنج و سپاه و نگین و کلاه بود و با دانش و آبرو. از زن هوشمند و هنرمندش صاحب پسری شد و نامش را گو گذاشت. چندی نگذشت که شهریار بیمار گشت و پس از وصیت به کدبانوی خویش و سپردن شاهی به پسر خردسالش جان داد. اما چون مردم از سپاهی و شهری گرد آمدند و زن و مرد و پیر و برنا شور کردند چنان دیدند

 

که این خرد کودک نداند سپاه                        نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

همه پادشاهی شود پر گزند               اگر شهریاری نباشد بلند

پس قرار بر آن نهادند که برادر شاه گذشته را به نام «مای» که در شهر دنبر فرمانروائی داشت به شاهی برگزینند. مای به سندل آمد و تاج شاهی بر سر نهاد و زن برادر را به عقد ازدواج درآورد.

پریچهره آبستن آمد ز مای                پسر زاد از این نامور کدخدای

شاه نام پسر را طلحند نهاد و مهر او را در دل نشاند، اما چون او دو ساله و گو هفت ساله شد، مای نیز بیمار گشت و پس از دو هفته در گذشت.

همه سندلی زار و گریان شدند           ز درد دل مای بریان شدند

ماهی سوگواری کردند و پس از آن نامداران سپاه و خردمندان گرد هم آمدند و دربارة شاه آیندة کشور شور کردند، سرانجام همه یکدل و یک رای بر آن شدند که در دوران کودکی پسران، مادرشان بر تخت نشیند زیرا زنی درست و دادگر و شایستة فرمانروائی است. پس به او گفتند:

که تخت دو فرزند خود را بگیر            فزاینده کاری است این ناگزیر

چو فرزند گردد سزاوار گاه                 بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

وز آن پس هم آموزگارش تو باش        دلارام و دستور و یارش تو باش

زن نیکبخت این رای پذیرفت و تخت و تاج شاهی را با خوبی و داد آراست. دو مؤبد هنرمند پاکیزه رای برگزید و فرزندان خود را به آنها سپرد. سالها گذشت. پسران دانا و توانا شدند، از آن پس هر یک جدا نزد مادر می‌آمد و از او می‌پرسید:

که از ما کدام است شایسته‌تر             به دل برتر و نیز بایسته‌تر

مادر چنین پاسخ می‌داد که هر کدام از شما که خردمندتر و پرهیزکارتر و دیندارتر باشد شایسته‌ترست.

باز می‌پرسیدند:

که از ما دو فرزند کشور کراست           همان گنج و با تخت و افسر کراست

مادر به هر یک می‌گفت که تخت و تاج از آن تست و با این نوید دل آن‌ها را شاد نگه می‌داشت تا بزرگ شدند. اما رشک در دل هر دو جای گرفت و برای به دست آوردن تاج و گنج آشفته گشتند و در دل احساس رنج و اندوه کردند، بدآموزان نیز ایشان را برمی‌انگیختند و نزد مادر می‌فرستادند:

بگفتند کز ما که زیباتر است              که بر نیک و بد بر شکیباتر است

مادر پاسخ داد که با مؤبدان نیکدل و رای‌زن باید نشست و بزرگان شهر را خواند و از یکایک پرسید که کار چگونه خواهد شد زیرا کسی که تاج و تخت می‌جوید باید خرد و داد داشته باشد که جهان از شاه بیدادگر تباه می‌گردد، اما گو به مادر می‌گفت: بهانه مگیر و راست بگو. اگر من درخور شاهی نیستم تخت و تاج را به طلحند بسپار تا برایش کهتری نیکخواه گردم و اگر می‌بینی که من از حیث سال بزرگتر و از حیث خرد بر او برترم و پسر جمهور دلاور هستم، به طلحند بگو که از تخت و تاج چشم بپوشد و کار را سخت نگیرد. مادر اندرزش می‌داد و می‌گفت که برای تخت و تاج نباید دل را دردمند کرد که دنیا بر کسی نمی‌ماند چنانکه جمهور شاه با آن همه کردار نیک مرد و برادرش مای را به شاهی برگزیدند، او هم بر تخت مهی چندان نپائید، اکنون که تو برادر مهتری و به سال و خرد برتر چنان کن که جای را نیازاری:

یکی از شما گر کنم من گزین                        دگر گردد از من پر از درد و کین

مریزید خون از پی تاج و گنج             که بر کس نماند سرای سپنج

طلحند هم گمان می‌کرد که مادر از گو پشتیبانی می‌کند و می‌گفت: راست است که برادر به سن از من بزرگتر است اما بهتر و شایسته‌تر نیست، اگر پدرم در جوانی مرد تخت و تاج را به کسی نسپرد:

دلت خیره بینم همی سوی گو            بر آنی که او را کنی پیشرو

مادر سوگند خورد که چنین نظری ندارد، آخر ناچار از پند و اندرز چشم پوشید و راه دیگری را برگزید. پس همة دانایان را خواند، مطلب را در میان گذارد و کلید گنج دو پادشاه را به آنها سپرد و آرزوی دو فرزند را به آنها باز گفت، پس از آن گو  به طلحند گفت: شنیده‌ای که پدر من جمهور به سال و عقل از مای پدر تو بزرگتر و مهتر بود، بهمین جهت پدر نیکخوی تو هرگز آرزوی تخت نکرد و از کهتری ننگ نداشت و مهتری نجست.

اکنون نیک بنگر آیا یزدان می‌پسندد که من پیش برادر کهتر کمر خدمت بر بندم؟ حال مهان و خردمندان را می‌خوانیم و هر چه فرزانگان گفتند می‌پذیریم زیرا دانش ما از ایشان است. پس دو فرزانة نیک رای حاضر شدند و میانشان گفتگو در گرفت. فرزانة گو می‌خواست که شاهی به گو برسد و تاج و تخت و سندل از آن او باشد و فرزانة طلحند می‌کوشید شاگرد خود یعنی طلحند را به تخت نشاند، از اینرو بین فرزانگان نیز آتش کینه شعله‌ور شد. سرانجام دو تخت در ایوان نهادند، دو برادر بر آن نشستند و دو فرزانه بر دست راست هر یک قرار گرفتند، مهان و گرانمایگان را خواندند و در چپ و راست نشاندند، فرزانگان خطاب به بزرگان گفتند: از این دو برادر که را به شاهی می‌خواهید و کدام یک را پارسا می‌دانید. مؤبدان و بزرگان درین کار فرو ماندند و دانستند که انتخاب دشواری است و کار به جنگ می‌کشد و شاهی به دو نیم می‌شود و خردمندان در رنج می‌افتند، پس قرار گذاشتند که انجمنی تشکیل دهند و با هم شور کنند و پیامی به دو شاهزاده بفرستند. آنگاه با دلی غمگین و چهره‌ای دژم کاخ شاهی را ترک کردند و همة شب را با اندوه و ماتم بسر آوردند و سحرگاه در چارسوی شهر سرو صدا پیچید و دربارة این موضوع سخنها رفت، یکی را عقیده به گو بود و دیگری به طلحند، زبان‌ها از سخن گفتن به ستوه آمد و گروه مردم با هم همرأی نگشتند. عاقبت انجمن پراکنده گشت و پیامها بسوی دو شهریار روان شد، یکی سوی طلحند پیام فرستاد و به گو دشنام داد و دیگری سوی گو رفت و خود را جان‌نثار خواند، باین ترتیب کشور سندل با آن یکدلی و نیکخواهی پرآشوب و فتنه گشت.

خردمند گوید که در یک سرای           چو فرمان دو گردد نماند به جای

پس دو شهریار پیشنهاد کردند که هر یک پیشرو برزنی گردد و نپسنددکه شهر از برای هوس آنها ویران شود. دو شاه جوان با چهره‌ای پر آژنگ و سری پرجنگ روبرو گشتند و گفتگوی بسیار کردند و هر یک دیگری را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد اما نتیجه‌ای به دست نیامد و جز جنگ چاره‌ای بکار نرفت. طرفداران دو شهریار به درگاه روی آوردند و خود را برای رزم آماده ساختند، نخست طلحند در گنجهای پدر گشاد و سپاه را جوشن داد و خود نیز جامه جنگ ببر کرد و آمادة خون ریختن شد. گو نیز خفتان و خود پوشید و به جان پدر درود فرستاد و آمادة دفاع گشت.

نهادند بر کوهة پیل زین                   تو گفتی همی جنگ جوید زمین

همه چشم بر زنگ و هندی درای         همه گوش بر نالة کر نای

سپهر اندر آن رزمگه خیره شد                        ز گرد سپه چشمها تیره شد

دو لشگر بر دو میل صف کشیدند و دو شاه جوان بر پشت پیل به لشگرگاه آمدند، نیزه داران پیاده و سپرداران همه پیش آمدند. گو که دشت را آمادة خون دید و جانش از اندوه در آتش بود باز خرد را بکار بست و سخنگوئی برگزید و به برادر پیام فرستاد که به جنگ قدم پیش مگذار و به گفتار بدگوی از راه راست دور مشو و مپسند:

که این کشور هند ویران شود             کنام پلنگان و شیران شود

اگر دل مرا از آشتی شاد کنی و از این مرز بیرون روی، هر چه ملک و زمین بخواهی به تو می‌دهم و مهرت را با جان برابر می‌کنم، تخت و افسر به این رنج نمی‌ارزد، اما اگر جنگ و بیداد پیش گیری و این رمة گرد شده را بپراکنی، جز نکوهش و پشیمانی راهی ندارد. طلحند که پیغام برادر شنید پاسخ فرستاد که در جنگ بهانه مگیر.

برادر نخوانم ترا من نه دوست             نه مغزی تو از دودة ما نه پوست

همه پادشاهی تو ویران کنی               چو آهنگ جنگ دلیران کنی

گنهکار هم پیش یزدان توئی              که بدنام و بدگوهر و بدخوئی

دیگر آنکه گفتی که بمن مرز با ارز و تخت و عاج می‌بخشی، بدان که:

هر آنگه که تو شهریاری کنی             مرا مرز بخشی و یاری کنی

نخواهم که جان باشد اندر تنم                        اگر چشم بر تاج و تخت افکنم

اکنون سپاه می‌رانم و به جنگ می‌شتابم و گو را دست بسته پیش می‌آرم تا سپاهش روی شکست ببیند و از تیغ من بیجان و پیچان شود.

دل گو از پاسخ برادر خشمگین شد و به سفارش فرزانه، درشتی نکرد و باز کوشید تا با نرمی رامش سازد، باز پیغام داد که از جنگ برادر دست بردار که گرداگرد، همه دشمانند، از ففغور چین و شاه کشمیر همه ما را نکوهش می‌کنند که دو برادر از بهر تخت و تاج با هم جنگیدند، اگر نزدم آیی از دیبا و دینار و اسبان و گنج همه چیز به تو می‌بخشم و آرزوی جنگ ندارم. طلحند در پاسخ برادر باز درشتی کرد و گفت:

شنیدم همه خام گفتار تو                  نبینم جز از چاره بازار تو

چگونه دهی گنج شاهی به من            تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

توانائی و گنج شاهی مراست               ز خورشید تا برج ماهی مراست

همانا زمانت فراز آمدست                  کت اندیشه‌های دراز آمدست؟

اکنون که نشیب در برابر می‌بینی از جنگ می‌گریزی و افسون و فریب پیش می‌آری، آمادة جنگ باش و در رزم درنگ مکن.

گو ناچار آمادة جنگ شد و همینکه خورشید چادر زرد بر گنبد لاجورد گسترد

درفش دو شاه نو آمد پدید                سپه میمنه میسره برکشید

دو شاه جوان در قلب سپاه قرار گرفتند و دو فرزانه در کنارشان ایستادند، اما گو فرمود درفش را برپای دارند و کسی از یلان پا پیش نگذارد و هیچ پیا‌ده‌ای از جا نجنبد که شتاب به جنگ کار خردمندان نیست، اندکی درنگ کنیم تا:

ببینم که طلحند با این سپاه              چگونه خرامد به آوردگاه

از راه مهر و پند او را آزمودیم اما طلحند چهرة خوش به ما نشان نداد، اگر یزدان در این کار ما را پیروز کرد، زینهار برای گنج و خواسته خون کسی مریزید و اگر از سپاهیان ما کسی به قلب دشمن زد و طلحند را یافت مبادا که آسیبی بر او وارد آورد، همه فرمان گو را اطاعت کردند، از سوی دیگر طلحند، سپاهیان را دستور داد که اگر اختر نیک ما را پیروز گرداند:

شما تیغها را همه برکشید                 به یزدان پناهید و دشمن کشید

چو گیرید گو را نبایدش کشت           نه باوی سخن نیز گفتن درشت

بگیریدش از پشت آن پیل مست         به پیش من آرید بسته دو دست

جنگ آغاز شد، دو شاهزاده از قلب سپاه اسب بیرون راندند و یلان پیرامون کارزار گشتند و تا هنگامیکه خورشید از افق ناپدید شد، خون ریختند. سرانجام گو رو به سپاهیان برادر فریاد آورد که هر یک از شما که زینهار بخواهد، به او پناه می‌دهیم و کینه نمی‌جوئیم. چه بسا از سپاهیان زینهار خواستند و چه بسا کشته شدند تا:

پراکنده گشتند لشگر همه                 رمه بی‌شبان شد شبان بی‌رمه

چون طلحند بر روی پیل تنها ماند، گو او را با صدای بلند خواند و گفت:

که رو ای برادر به ایوان خویش                       نگه کن به ایوان و دیوان خویش

نیابی همانا ز من رنج تن                              نه زین تیغزن نامدار انجمن

طلحند چون آواز برادر شنید از ننگ بر خود پیچید و از دشت جنگ بیرون رفت سپاهیان را گرد کرد و در گنج گشاد، همه را خلعت و دینار داد، چون از آسایش سپاه آسوده‌خاطر شد، نزد برادر پیامی فرستاد که من آمادة جنگم، تو هم:

دلیری کن و جنگ شیران بسیچ                      نباید که گیری از این باب هیچ

چون گو پیغام درشت از برادر شنید مهر او از دل بیرون کرد و اندوهگین شد باز پیغام مهرآمیز داد و سخنان نرم گفت و او را به آشتی دعوت کرد و در ضمن گفت اگر مصمم به جنگ هستی منهم آماده خواهم شد، به این ترتیب که ما از این سرزمین بیرون می‌رویم و سپاه را نزدیک دریا می‌کشیم، خندقی به گرد سپاه می‌کنیم و راه را بر جنگجویان می‌بندیم.

بدان تا هر آنکس که بیند شکست                   ز کنده نباشد ورا راه جست

طلحند سران سپاه را خواند و نقشة برادر را با ایشان در میان نهاد و گفت:

چو در جنگ لشگر بود همگروه                       چه دشت و چه هامون چه دریا و کوه

پس از آنکه به سپاه گنج و خواسته و وعدة بسیار داد، همه به جنگ حاضر گشتند، پس سپاه را سوی دریا کشیدند و دو برادر در برابر هم فرود آمدند، خندقها کندند و از آب دریا پر کردند. شاهان در قلب سپاه قرار گرفتند، جنگ سخت در گرفت. هوا از گرد سپاه آبنوس شد و دریا به جوش آمد

گروهی به کنده درون پر ز خون                      دگر سر بریده فکنده نگون

همه دشت مغز و جگر بود و دل                      همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

چون طلحند از پشت پیل نگاهی افکند زمین را چون دریا از خون سرخ دید و هر چه نگریست نه راه گریز دید و نه از شمشیر تیز امان می‌یافت خود را گرفتار و روزگار را سیاه دید. نا امید و غمگین شد و طاقتش به آخر رسید. پس:

بر آن زین زرین بخفت و بمرد                        همه کشور هند گو را سپرد

چون گو از قلب سپاه نگریست و درفش برادر را ندید سواری فرستاد تا ببیند آن درفش و آن سپهدار کجاست که جوش نبرد فرو نشسته است، سوار رفت و بازگشت و گفت که از شاه اثری نیست. گو از اسب فرود آمد و گریان و نالان دو میل پیاده راه پیمود اما طلحند را مرده یافت و رخ لشگر را زرد و پژمرده دید خروشی از دل برآورد و به سوگواری نشست.

همی گفت زار ای نبرده جوان             برفتی پر از درد و خسته روان

ترا گردش اختر بد بکشت                  وگرنه نزد بر تو بادی درشت

به پیچید از آموزگاران سرت              تو رفتی و مسکین دل مادرت

بخوبی بسی رانده‌ام با تو پند              نیامد ترا پند من سودمند

پس فرزانة گو سر رسید و او را پند داد و به آرامش دعوت کرد. شاه برخاست و فرمود تابوتی از چوب عاج و زر و پیروزه بسازند و رویش را با پرند چینی بپوشانند و سرش را با کافور و مشک ببندند و همة لشگر را زینهار دهند.

از سوی دیگر چون مادر شنید که برادرها به جنگ پرداخته‌اند، خورد و خواب از او دور شد و با تلخی روز را به سر آورد و دیدبانی گماشت تا خبری از رزم بدست بیاورد، چون گرد سپاه از راه برخاست و دیدبان از دیدگاه نگریست، درفش گو از دور دید اما هر چه نظر کرد از طلحند و تاج و پیلش اثری ندید. پس سواری روانه کرد و از حقیقت امر آگاهی یافت و به مادر خبر داد.

ز مژگان فرو ریخت خون مادرش         به خون اندرون گشته برش

همه جامه بدرید و رخ را بکند                        به ایوان و کاخ آتش اندر فکند

پس فرمود آتش سوزانی بر افروختند و خواست تا به آئین هندوان خود را به آتش سوزاند اما همینکه گو از عزم مادر آگاه شد خود را به او رساند و تنگ در برش گرفت و با چشم خونین از او خواست که به سخنانش گوش دهد.

نه من کشتم او را نه یاران من                        نه گردی از این نامدار انجمن

نیارست دم زد برو کس درشت            ورا گردش اختر بد بکشت

چون دید که مادر سخنش را نمی‌پذیرد و او را بد کنش و برادرکش می‌خواند گفت: برای آنکه بدگمانی از دل تو رخت بربندد، نخست آرام بگیر تا پس از آن رزمگه و کارشاه و سپاه را به تو نشان دهم و ثابت کنم که کسی درین مرگ گناهکار نیست و او را عمر سر آمده بود و اگر پس از نشان دادن باز آرام نگیری به دادار سوگند می‌خورم:

که سوزم به آتش تن خویش را           کنم شاد جان بداندیش را

چون مادر سخنان گو را شنید دریغ آمدش که چنین بر زو بالائی و چنین جوان دلیری تن خود را به آتش بسوزد. پس:

بدو گفت مادر که بنمای راه               که چون مرد بر پیل طلحند شاه

مگر بر من این آشکارا شود                بر آتش دلم بر مدارا شود

گو به ایوان خویش رفت و فرزانة جهاندیده را پیش خواند و آنچه با مادر گفته بود در میان نهاد. پس از هر شهری خردمندان و تیزهوشان را از برنا و پیر خواندند تا نقشه‌ای از رزمگاه و پیکار شاه طرح کنند و گو خود میدان جنگ را از دریا و خندق و آبگیر و پیش راندن سپاه همه را برایشان وصف کرد. جهاندیدگان شب تیره را تا سحر بیدار ماندند. پس از آن از چوب آبنوس تختی ساختند که بر آن صد خانه نقش کردند و بر روی آن خرامیدن لشگر و شهریار را نشان دادند.

دو لشگر از ساج و عاج تراشیدند. دو شاه سرافراز با فر و تاج، دو صف از پیادگان، از اسب و پیل و زیر و مبارز که اسب بر سپاه افکند همه را با آئین جنگ گرد کردند، شاه در قلب سپاه قرار گرفت فرزانه در کنارش، از دو سو دو پیل، دو اشتر و دو اسب و دو مرد و دو رخ:

پیاده برفتی ز پیش و ز پس               که او بود در جنگ فریاد رس

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه                نشستی چو فرزانه بر دست شاه

همان مرد فرزانه یک خانه بیش          نرفتی به جنگ از بر شاه خویش

سه خانه برفتی سر افراز پیل              بدیدی همه رزمگاه از دو میل

سه خانه برفتی شتر همچنان             برآورد گه بر دمان و دنان

همان رفتن اسب سه خانه بود                        به رفتن یکی خانه بیگانه بود

برفتی ز هر سو رخ کینه خواه             همی تاختی او همه رزمگاه

همی راند هر کس به میدان خویش      به رفتن نکردی کسی کم و بیش

چو دیدی کسی شاه را در نبرد            به آواز گفتی که ای شاه برد

شه از خانة خویش برتر شدی             همی تا برو جای تنگ آمدی

از آن پس به بستند بر شاه راه                        رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه

شد از رنج و ز بستگی شاه مات           چنین یافت از چرخ گردان برات

منظور از شطرنج و شاه و بازی نمایش وضع طلحند در میدان جنگ و حال مرگش بود. مادر با دقت به بازی نگریست و حال پسر را در آخرین ساعتهای زندگی به چشم دید. پس شب و روز دردمند و اندوهگین می‌نشست و دو چشم بر بازی شطرنج می‌دوخت:

همه کام ورایش به شطرنج بود           ز طلحند جانش پر از رنج بود

همیشه همی ریخت خونین سرشگ     بر آن درد شطرنج بودش پزشک

 

 

 

 

نظر شما