شناسهٔ خبر: 35540 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فرهنگ یا ژن‌ها؛ کدام یک ما را می سازند؟

بحث بر سر اینکه ما تا چه اندازه محصول ژن ها یا محیط خود هستیم همچنان داغ است. جدال بین سرشت و پرورش دست کم به زمان افلاطون و ارسطو در در سده چهارم پیش از میلاد باز می گردد.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ مقاله پیش رو نقد و بررسی مقاله «فراتر از سرشت بشر» نوشته جسه پرینتز است که توسط لانتس فلمینگ میلر نوشته شده است و زهیر باقری نوع پرست آن را به فارسی ترجمه کرده است. 

بحث بر سر اینکه ما تا چه اندازه محصول ژن ها یا محیط خود هستیم همچنان داغ است. همانطور که جسه پرینتز در کتاب جالب توجه و مستند خود اشاره می کند، جدال بین سرشت و پرورش دست کم به زمان افلاطون و ارسطو در سده چهارم پیش از میلاد باز می گردد.

از سده نوزدهم میلادی، هنگامی که برای نخستین بار به شکل علمی به هر دو موضوع فرهنگ و وراثت بیولوژیک پرداخته شد، علوم متفاوت به این جدال علاقه مند شدند، از روانشناسان نهادگرای سده نوزدهم گرفته تا نیم سده رفتارگرایی در سده بیستم. از دهه ۶۰ سده بیستم دید اکثریت این است که [آنچه ما را می سازد] «در ژن های ما است». کتاب های مشهور سرشت گرا، مانند کتاب های استفان پینکر، ما را اشباع کرده اند.

کتاب خوشخوان پرینتس هم ظاهرا برای همان مخاطبان نوشته شده است. هرچند، او برخلاف پینکر بر این باور است که سمت و سوی تحقیق ها پس از چرخش مهم به سمت ذات نیروی خود را از دست داده است، و در حال حرکت در جهت مخالف است. از دهه ۷۰ میلادی سده بیستم، دانشمندان برجسته ای مانند ریچارد لونتین، با سرشت‌گرایانی مانند ریچارد هرنشتاین به مقابله پرداخته اند، و الهام بخش تحقیق های فراوانی در زیر سوال بردن تمایلات فطری و وابسته به ژن بوده اند.

تحقیق های زیادی کاستی های سرشت‌گرایی را نشان می دهند، که برخی از آنها این ایده که محیط ما بیش از برنامه ریزی ژنتیک در شکل گیری رفتار ما نقش دارند تقویت می کنند. پرینتس خواهان میدان دادن منصفانه به طرف دیگر بحث یعنی پرورش‌گرایی است.

او شواهد زیادی را برای فروریختن سلطه سرشت‌گرایی در نیم سده گذشته با کلامی ملایم و متقاعدکننده ارائه می کند. بنا بر شواهد به نظر می رسد تفاوت های ژنتیک نقش نسبتاً ناچیزی در جنسیت، روابط عاشقانه و جنسی، زبان، هوش، ساخت هیجانی، اخلاق، و بیماری های روانی بازی می کنند. در عوض، فرهنگ و تربیت در اکتساب زبان؛ پرورش معرفت پایه ای مانند تمایز قائل شدن بین رنگ ها، یا جاندار از غیرجاندار؛ رشد سطح هوش مقایسه ای (اگر بتوان چنین چیزی را اندازه گرفت)؛ همچنین به اینکه زنان در مقایسه با مردها چگونه رفتار می کنند؛ به اینکه به لحاظ جنسی به کسی تمایل پیدا می کنید؛ و حتی به گونه های احساسات و هیجان هایی که تجربه می کنید، کاملا نقش دارند.

برخی از جنبه های انسان ها، مانند هوش و جنسیت، چند دهه ای هست که به عنوان پدیده هایی عمیقاً محیطی مورد بحث قرار می گیرند، حتی توسط سرشت‌گرایان سابقی مانند نوآم چامسکی. در نقطه مقابل، اکتساب زبان مدت زیادی در طلسم ژنتیک گرفتار بوده: از زمانی که چامسکی به کتاب «رفتار کلامی» اسکینر نقد کرد و نظریه مشهوری از دستور جهانی ذاتی را معرفی کرد. هرچند، زبان شناسان، روانشناسان و فیلسوف ها مشکلاتی که دیدگاه دستور ذاتی در تبیین یافته های به خصوص دارد نشان داده اند.

به عنوان مثال، به نظر می رسد کودکان «فرآیند یادگیری آماری» را در همه گونه کاری اعمال می کنند، مانند «یادگیری پیامد حرکت عضلات لازم برای مهارت های فیزیکی». با این حال، به نظر می رسد که یادگیری آماری تبیین کننده بسیاری از پدیده هایی است‌ که چامسکی آنها را نمونه ای برای یکتایی زبان آموزی می داند، درست همانطور که نظریه گرامر فطری نیز چنین است؛ به طور مثال، «فقر محرک» (کودکان جملات نسبتا کمی را می شنوند برای اینکه بتوانند میزان اطلاعات دستوری-ساختاری را گردآوری نمایند)، یا دوران حیاتی کودکی برای یادگیری یک زبان (برای اینکه کودکان کاربر زبان شوند، باید قبل از حدود سن شش سالگی زبانی را تجربه کنند).

اگر کودکان یادگیری آماری را به بیشتر پدیده های احتماعی اعمال کنند، و چنین یادگیری را بتوان با زبان آموزی نیز تبیین کرد، چرا به بعد مجزایی از یادگیری زبان نیاز داشته باشیم؟

قوت اصلی «فراتر از سرشت بشر» در رویکردش به رفتار است که الهام بخش تحقیق های تجربی بسیاری شده است: هوش و جنسیت- بحث هایی که به شکلی ناگسستنی با ارزش های آزادی و برابری گره خورده اند. این کتاب در بررسی بیماری های روانی و معرفت فطری دچار تزلزل هایی میشود، شاید به این دلیل که برخلاف هوش و جنسیت، این دو خصیصه یا ظرفیت نیستند، بنابران تعیین دقیق اینکه چه چیزی فطری است یا خیر چالش برانگیز است.

اینکه دانش فطری چیست نامشخص باقی می ماند: مکانیزم های فطری یادگیری در کودکان چه هستند، دانش چیست؟ کودکان در سنین پایین به لبخند، چشم ها، اخم کردن واکنش نشان می دهند به شکلی که انگار فهمی از این خصوصیات دارند، حتی اگر این معنا گزاره ای نباشد (این لبخند یعنی که تو خوشحال هستی)، و بنابراین به معنای دقیق دانش نیست. در این بخش راه زیادی برای پیمودن هست، که با تحلیل اینکه «دانش» در اینجا چیست شروع شود.

مانند بیماری های جسمانی، بیماری های روانی نیز همه‌گیر‌شناسی دارند، و این دو به فرهنگ های متفاوت وابسته هستند. پرینتس به شکل قانع کننده ای جلوه های بیماری های روانی را در تفاوت های فرهنگی ردیابی می کند، و خاطرنشان می کند که برخی از آسیب ها تنها در برخی از فرهنگ ها بروز پیدا میکنند. به عنوان مثال، به نظر می رسد که افسردگی به میزان بسیار زیادی با میزان صنعتی شدن محیطی که در آن زندگی میکنید ارتباط داشته باشد.

ولی اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی جهانی تر هستند و پرینتس تایید می کند که این دو بیماری ممکن است در زمینه های وراثت ژنتیک ریشه داشته باشند. تلاش پرینتش برای ردیابی آسیب های وابسته به فرهنگ در یادگیری یک جمعیت در مورد بیماری روانی خود – ما در جوامع صنعتی می آموزیم که افسرده بشویم – به عنوان راهی برای مقابله با شرایط افسرده کننده، به خوبی ترسیم نمی شود و  او در برخی مواقع نکته مورد منازعه را مسلم فرض گرفته است. علاوه بر این، اگر فرهنگی در تامین نیازهای انسانی بخش عمده ای از جمعیتش ناتوان باشد، دیگر چه چیزی هست که تامین آن را بیاموزیم، همانطور که واکنش ما به کمبود ویتامین ث تامین کردن آن است.

به نظر می رسد اخلاق نیز بین فرهنگ ها متفاوت است. پرینتس فرض میگیرد که «ما در بند ارزش هایی که آموخته ایم نیستیم و میتوانیم امکان تجدید نظرهای اخلاقی را بررسی کنیم.» (ص ۳۲۹) با این حال چگونه میتوانیم این کار را انجام دهیم، مگر اینکه اخلاقی در بین ما وجود داشته باشد، به شکلی که بتوانیم در آن  برای یک گروه یا شخص تجدید نظر کنیم؟

این موضع که انسان ها تا حدود زیادی ساخته فرهنگ خود هستند در مقابل اینکه انسان ها محصول بیولوژی خود هستند قرار میگیرد دو مشکل عمده دارد. اول اینکه این گفته به همان اندازه «ما ساخته بیولوژی خود هستیم» گنگ است و دوم اینکه بر اساس چه معیاری باید یکی از این دو رویکرد را انتخاب کرد؟ پرسش مهم دیگر این است که چه چیزی باعث میشود ما یکی از این دو موضع را انتخاب کنیم؟ آیا این انتخاب مسئله ایدئولوژی است؟

در ابتدای کتاب پرینتس اشاره می شود که برخی از محققان (مت رایدلی، ریچرسن و بوید) ما را به برقرار کردن صلح میان سرشت و پرورش فراخوانده اند. ولی پرینتس آشتی میان این دو را رد میکند، چرا که هنگامی که این دو موضع اعلام صلح کنند، طرفین درگیری بر موضع خود بیش از موضع دیگری تاکید خواهند کرد و مناظره های علمی به ندرت توسط سازش به سرانجام می رسند. مدافعان سرشت و پرورش، هر یک از موضع خود دفاع خواهند کرد، و دیدگاه خود را به عنوان راهی که میتوان به وسیله آن بیماری های روانی را درمان کرد معرفی می کنند. هرچند ادبیات پرینتس – طرفین درگیر، آشتی و کلمه صلح که خود من هم به کار می برم – نشان دهنده جنگ و نبرد قدرت است؛ و نبرد قدرت از سائقی برای کنترل خبر می دهد.

بین دو حد غایی که ژن ها یا محیط چه چیزی از ما را تشکیل می دهند زمینی وسیع، بی صاحب و اکتشاف نشده ای وجود دارد و در این زمین هر آنچه که ما به عنوان انسان هستیم در خطر است. چه کسی باید تدبیر کند انسان ها بایدچه کاری انجام دهند یا تبدیل به چه بشوند؟ کدام گروه باید انسان ها را کنترل کند؟ به عنوان مثال، اگر یک طرف این مناظره مسلط شود، میتواند سیاست های خاصی را برای انواع بشر توجیه کند، چرا که مثلا ۹۰% آنچه که انسان بودن ما را تشکیل می دهد (انگار میتوان این را اندازه گرفت) توسط سرشت یا پرورش تعیین می شود. کنترل ۹۰% از آنچه که انسان بودن ما را تشکیل می دهد جای بسیار کوچکی برای حاشیه خطا باقی می گذارد.

حال اگر حق با آشتی جویان باشد و انسان ها به صورت ۵۰-۵۰ توسط سرشت و پرورش تعیین شوند چه؟ در چنین شرایطی اگر یک طرف بحث سعی کند نژاد بشر را به شکلی در آورد احتمال خطای بسیار بالایی وجود دارد. تاثیر سرشت بر یک وجه بشریت و تاثیر پرورش بر وجه دیگر آن به شکل ناگسستنی رشد می کنند و تاثیر دوگانه پیچیده ای بر انسان می گذارند که تدبیر سرنوشت بشر تقریبا غیرممکن است، اگر ستمگرانه و غیراخلاقی نباشد. پرینتس از انعطاف پذیری فرهنگی‌ای سخن می گوید که انسان ها اگر به طریق اولی توسط فرهنگ شکل می گرفتند آن را داشتند.

هرچند، اگر انسان ها به طریق اولی توسط ژن هایشان تعین یافته باشند، دستکاری ژن ها میتواند انعطاف پذیری فراهم آورد، در حالی که فرهنگ به صورت نسبی ثابت باقی بماند. هر دو دیدگاه در آزمایش های اجتماعی سده گذشته نفوذ کردند: در سویه سرشت‌گرایان، نازی ها و حتی تلاش های دولت آمریکا برای شکل بخشیدن به بشریت از طریق دستکاری های به‌نژادی؛ در سویه پرورش‌گرایان، شوروی سابق و خمرهای سرخ سعی کردند بشریت را از طریق دستکاری فرهنگی قالب ریزی کنند.

با این حال، اگر ما انسان ها به طریق اولی  توسط ژن ها و فرهنگ تعیین نشویم، بلکه ترکیبی از آنها به شکل ۵۰-۵۰ وجود داشته باشد، هر گونه تلاش برای شکل بخشیدن به بشریت، حتی اگر برای نفع بشر باشد نامربوط است. تحقیق های روانشناختی و مردم شناختی ممکن است از طریق گسترش فهم ما کمک بیشتری به ما کنند. با فهمیدن هر چه بیشتر خود، بدون اینکه در بیولوژی یا فرهنگ گیر بیافتیم، میتوانیم در سطح فردی به بهتر شدن زندگی خود همت بگماریم. به عنوان مثال، با درمان فردیِ شخصی که بیماری روانی دارد خیلی بهتر می توان به او کمک کرد تا با وادار کردن او به شرکت در برنامه های بیولوژیک یا روانی-اجتماعی.

به رغم این نگرانی ها، کتاب پرینتس، تاخت و تازی هوشمندانه، برنده و شجاعانه در قلمرویی است که مدتها   جبرگرایی ژنتیک در آن حکمفرما بوده است. هر شخصی که به این بحث علاقه دارد – به خصوص علاقه مندان بدون تعصب جبرگرایی ژنتیکی – باید این کتاب را که تحقیقی گسترده است بخوانند، و آماده مواجه شدن با چالش های آن باشند.

• Beyond Human Nature: How Culture and Experience Shape the Human Mind, by Jesse J. Prinz, W.W. Norton, ۲۰۱۲, ۴۰۲ pages, ISBN ۹۷۸-۰-۳۹۳-۳۴۷۸۹۰

نظر شما