شناسهٔ خبر: 35667 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نقطه تلاقی «علم» و «قدرت» کجا است؟/ مقام دانشمند مقام سیاستگذار

در این مقاله قصد داریم از خود علم و عالم یا دانشمند در قرن بیستم و ارتباط آن با حوزه سیاستگذاری و سیاستگذار صحبت کنیم. به‌طور کلی، می‌توان گفت در قرن بیستم با سه سویه کلی در مورد علم روبه‌رو هستیم: سویه اول که ریشه خود را به «بیکن» می‌رساند و بعد از آن در اندیشه‌های هیوم و استوارت میل و راسل و آینشتاین نمو می‌یابد، خود را به‌مثابه معرفتی‌تجربی معرفی می‌کند که از هرگونه حوزه معرفت غیرتجربی مجزا است.

 

 

فرهنگ امروز/ دکتر رضا ماحوزی:

موج اول و دوم علم‌گرایی

در این مقاله قصد داریم از خود علم و عالم یا دانشمند در قرن بیستم و ارتباط آن با حوزه سیاستگذاری و سیاستگذار صحبت کنیم. به‌طور کلی، می‌توان گفت در قرن بیستم با سه سویه کلی در مورد علم روبه‌رو هستیم: سویه اول که ریشه خود را به «بیکن» می‌رساند و بعد از آن در اندیشه‌های هیوم و استوارت میل و راسل و آینشتاین نمو می‌یابد، خود را به‌مثابه معرفتی‌تجربی معرفی می‌کند که از هرگونه حوزه معرفت غیرتجربی مجزا است.

نزد پوزیتیویست‌های حلقه وین از این دانش‌های غیرتجربی یک استثنا وجود دارد که آن هم «منطق» است. به‌طور کلی، این گروه با دخالت هر نوع امر غیرمشاهده‌ای از قبیل پیشینی‌های کانتی در ساختن تجربه مخالفت می‌کردند و لذا بر تعمیم‌های استقرایی صرف برای رسیدن به قوانین تجربی اصرار می‌ورزیدند.

از این‌رو، این گروه برای روش‌شناسی علم، وظیفه «دربانی» قائل بودند؛ گویی علم قلعه‌ای است با نگهبان‌های سرسخت که به هیچ امر پیشینی و نظری اجازه ورود نمی‌دهند. این گروه که‌اندکی بعد با عنوان تحقیرآمیز «علم‌زده» هم خطاب شدند، برای این گزاره‌های تجربی و روش‌شناسی علمی چنان ارزشی قائل بودند که نه تنها تبختر علمی را فریاد می‌زدند بلکه با دیده تحقیر به سایر دانش‌های غیرتجربی نیز می‌نگریستند و حتی تبعیت و تقلید از روش‌شناسی علمی را برای آن دانش‌ها توصیه می‌کردند. در اینجا، «علمی بودن» عنوانی بود که برای گزاره مورد بحث اعتبار و صلابت را به همراه داشت.

دیری نپایید که از دل این رویکرد، مشکلاتی برخاست و دگربار الگوی کانتی مبنی‌بر همراهی امور پیشینی و نظری با مشاهدات تجربی برای ساختن تجربه و علم مورد توجه قرار گرفت. در این الگو، با تفکیک بین گزاره‌های مشاهده‌ای، یعنی آنچه با تجربه شهود می‌کنیم، از گزاره‌های نظری یا همان حدس‌ها و فرضیه‌ها،‌ یعنی آنچه ذهن ما جهت نیل به معرفت علمی اضافه می‌کند، به نقش انکارناپذیر همراهی هر دو مؤلفه در ساختن تجربه تأکید شد. نکته مورد توجه در اینجا، شباهت این رویکرد با رویکرد نخست در مرز قائل شدن میان علم و غیرعلم است بدین صورت که حتی در الگوی دوم نیز، علم‌گرایان به مرز میان علم و غیرعلم و برتری علم از سایر دانش‌ها اصرار دارند. این علم‌گرایی در الگوی پوپری یا لاکاتوشی و دیگران در قالب مدل‌های چندگانه‌ای از ابطال‌گرایی طرح شده‌است.

این دو رویکرد از علم‌گرایی با تسلطی تام و تمام بر هفت دهه از قرن بیستم چند ادعای کلی را طرح کردند؛ نخست آنکه، روش‌شناسی علم متمایز از روش‌شناسی دیگر دانش‌هاست؛ دوم آنکه، علم برتر از سایر حوزه‌های دیگر است؛ سوم آنکه، دانش‌های دیگری داریم که این دانش‌ها در مرز هستند مثل جامعه‌شناسی، روانشناسی، علم اقتصاد و مدیریت. اینها داعیه علمی بودن را دارند ولی علم نیستند.

این حرف در پارادایم کوهنی بخوبی طرح شده‌است؛ زیرا وقتی از پارادایم حرف می‌زنیم انتظار وجود هسته سختی برای علم را داریم که توسط جامعه علمی منتسب به آن علم، مورد پذیرش قرار گرفته‌است. بنابراین چون در جامعه‌شناسی، مدیریت، اقتصاد و روانشناسی این هسته سخت و اتفاق‌ِنظر را نمی‌بینیم بنابراین باوجود حضور آزمایش و آمار در روش‌شناسی این قبیل دانش‌ها، نمی‌توان آنها را به‌عنوان علم به حساب ‌آورد. به‌دیگر سخن، چون به‌عنوان مثال، چند رویکرد جامعه‌شناختی وجود دارد که همه اینها تحت عنوان جامعه‌شناسی مطرح می‌شوند، پس هسته سخت مورد توافقی در این دانش وجود ندارد که موجب علمی خواندن این دانش شود.

 

موج سوم علم پژوهی

نقدهایی که به رویکرد دوم جریان علم‌گرایی بویژه توسط کوهن شد، راه را برای رویکرد سوم یعنی «جامعه‌شناسی علم» و از آنجا، مطالعات فرهنگی علم باز کرد. اگر تا پیش از این، جامعه‌شناسی در رویکردی نامتقارن، صرفاً علل و دلایل اجتماعی تمایل دانشمندان به گزاره‌های غلط و نادرست علمی را تحلیل می‌کرد و به مواردی چون دخالت‌های سیاسی، حب و بغض‌های شخصی و غیره اشاره می‌کرد، در رویکرد سوم، این رویکرد جای خود را به رویکرد متقارن داد و لذا محتوای ایجابی و درست گزاره‌های علمی نیز مشمول تحلیل‌های جامعه‌شناختی قرار گرفت.

به این ترتیب، در موج سوم علم‌پژوهی، دانشمندان و عالمان به تحلیل‌های جامعه‌شناسان احترام گذارده و لذا در مواردی که حتی یک پارادایم یا یک گزاره، به حرف غالب و مسلط جامعه علمی تبدیل شده‌است، به نقش علل و عوامل خارج از علم در تولید نظریه مذکور اشاره می‌شود.

یک اتفاق خیلی مهم در این دوره، ارتباط حوزه علم با بنگاه‌های قدرت، اعم از سیاسی، تجاری و اقتصادی و خدماتی بود. سفارش پروژه‌های علمی توسط بنگاه‌های خصوصی و شرکت‌های تجاری و از همه مهمتر قدرت سیاسی سبب شد دانشمندان سویه‌های فردی و اجتماعی تحقیقات خود را متناسب با خواست سفارش‌دهندگان مذکور تنظیم کنند. به این معنا، در رویکرد متأخر علم‌پژوهی، آن جدایی و شکافی که علم‌گرایان دو موج اول و دوم میان خود و غیرخود ترسیم می‌کردند، جای خود را به تعامل میان حوزه علم و غیرعلم داد.

بنابراین در دهه‌های پایانی قرن بیستم، حوزه علم درِ قلعه خویش را به روی دیگر حوزه‌های دانش و معرفت گشود و لذا مرز و فاصله میان خود و دیگر دانش‌ها را کم کرد. با گسترش موج مطالعات فرهنگی علم و بازتعریف علم درون شبکه کلی دانش‌ها، روش‌شناسی مطالعات میان‌رشته‌ای جای تخصص‌گرایی و مرزهای پیشین را گرفت و لذا انگاره تمایز علم از غیرعلم تا حد بسیار زیادی منسوخ شد. بنابراین هر چند در نگاه اول به نظر بیاید که فرد دارد به نحو مستقل یک پژوهش را انجام می‌دهد ولی در کلیت این پژوهش در سیستم خواسته‌های تعریف شده نظام قدرت و نظام سیاست یا بنگاه‌های تجاری و اقتصادی تعریف می‌شود و از سویه‌های متعدد اجتماعی، فرهنگی و امثالهم تغذیه می‌کند.

 

حوزه ارتباط دانشمند و سیاستگذار

حالا باید دید با این تغییر وضعیت در روش‌شناسی علم و تعدیل و تغییر دیدگاه‌ها، علم و سیاستگذاری و دانشمند و سیاستگذار چگونه به‌هم مرتبط می‌شوند؟ می‌دانیم که رشته «سیاستگذاری عمومی» رشته‌ای برآمده از دانش یا علم سیاست است. علم سیاست یا همان اندیشه سیاسی در رویکردهای متعددی چون افلاطونی-ارسطویی، کانتی، مارکسی، اسلامی و غیره در قالب نظریه به دنبال مفاهیم نظری کلی و جهانشمولی است که طی آنها نوع حکومت، حدود اختیار شهروندان، حقوق طبیعی و قراردادی آنها و غیره را تعریف می‌کند. به این معنا، برخلاف «علم سیاست» که به ما می‌گوید به‌طور کلی جامعه چگونه باید باشد یا الگوهای درست سیاست کدام است و قس علی هذا،‌ سیاستگذاری عمومی با پرهیز از این سویه کلی‌گرایی، به دنبال حل واقعیت‌های ریز و درشت عینی و انضمامی‌ای است که جامعه با آنها دست و پنجه نرم می‌کند. به این معنا، تمرکز «سیاستگذاری عمومی» روی مشکلاتی است که در جامعه وجود دارد و مردم به‌نحو عینی و انضمامی از آنها رنج می‌برند.

در اینجا، طی سه یا پنج مرحله، نخست مشکلات شناسایی می‌شود، سپس برای مشکلات مذکور راه حل‌هایی ارائه می‌شود و بعد از اجرای آن راه‌حل‌ها، ارزیابی‌های لازم انجام می‌گیرد تا میزان نیل به مقصود مشخص شود. مسلماً در مواردی که متولیان امور در هیأت سیاستگذار به حوزه علم و شخص دانشمندان سفارش پروژه می‌دهند و دانش و تخصص آنها را به خدمت می‌گیرند، این دانشمندان در هر سه مرحله «شناسایی مشکلات»، «پیدا کردن راه‌حل‌ها» و «ارزیابی اقدامات انجام گرفته»، با رویکردهای آینده‌پژوهانه و میان‌رشته‌ای، و حتی چندرشته‌ای، به جوانب و سویه‌های متعدد فرهنگی و اجتماعی پروژه مذکور توجه کرده و لذا راه‌حلی پایدار برای مشکل مذکور عرضه می‌کنند.

با این توضیح، حوزه دانشمند و سیاستگذار در دهه‌های اخیر، هم به لحاظ بعد معرفت‌شناختی تغییر ذائقه دانشمندان و هم به دلیل اشتهای عینی و عملی سیاستگذاران به‌ اتصال و ارتباط با حوزه علم جهت حل مشکلات عینی و ریز و درشت اجتماعی، به‌هم مرتبط شده‌است.

بنابراین پس از گشوده شدن درهای علم به روی مسائل اجتماعی و دانش‌های دیگر در دهه‌های نهایی قرن بیستم و دو دهه قرن اخیر، دو حوزه دانشمند و سیاستگذار در حل مسائل و مشکلات اجتماعی به‌هم مرتبط شده‌اند. این ارتباط در هر سه شاخص سیاستگذاری، یعنی «علم»، «مهارت» و «هنر» نمود یافته‌است. مطابق این سه شاخص، سیاستگذار با استفاده از رویکردهای چندگانه چندرشته‌ای، میان‌رشته‌ای و آینده‌پژوهانه و عرضه سناریوهای متعدد و اتخاذ روش‌هایی چون روندپژوهی، دلفی، پس‌نگری و غیره به مهارت و هنر لازم، سیاست‌های تعیین‌شده را اجرا می‌کند. تمامی این مراحل، نقاط تلاقی حوزه دانش و دانشمند با حوزه سیاستگذاری و سیاستگذار است.

منبع: روزنامه ایران

نظر شما