شناسهٔ خبر: 36781 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گفتاری از مراد فرهادپور و بارانه عماديان؛

گذار به سرمايه‌داری: نقد تاريخ فاتحان

فرهادپور-عمادیان انباشت اوليه سرمايه قانون اصلی و مركزی تمدنی است كه من از آن با صفت وحشی ياد كرده‌ام. اين نوعی بدبينی روشنفكران رمانتيك نق‌نقو نيست، بلكه می‌توان با عدد و رقم و فاكت نشان داد كه چگونه انباشت اوليه سرمايه قانون اصلی حاكم بر نظام سلطه و توحشی است كه امروزه جهان را فراگرفته است.

محسن آزموده- علي وراميني: «انباشت اوليه فرآيندي است كه در آن توليد‌كنندگان بي‌واسطه از امر توليد كنده مي‌شوند و ثروت و وسايل توليد در دست اندكي متمركز مي‌شود، اين فرآيند بر اساس زور و نيروي ماوراي اقتصادي انجام مي‌گيرد.» مراد فرهادپور، نويسنده و مترجم انديشه‌هاي راديكال چپ در سمينار گذار به سرمايه‌داري: نقد تاريخ فاتحان كه عصر پنجشنبه ٢٩ مرداد در موسسه مطالعاتي پرسش برگزار شد با تشريح مفهوم انباشت اوليه آن را ايده مركزي منطق سرمايه‌داري خواند كه برخلاف تصور تنها به آغاز شكل‌گيري اين نظام اختصاص ندارد بلكه در تاريخ ٣٠٠، ٤٠٠ ساله بسط سرمايه‌داري به اشكال گوناگون بازتوليد شده و از قضا شيوه‌هاي مقاومت خود را بازتوليد كرده است. بحث فرهادپور البته در حكم آغازي بر بحث بارانه عماديان درباره انديشه‌هاي سيلويا فدريچي (متولد ١٩٤٢) فيلسوف چپ امريكايي- ايتاليايي است كه با تاكيد بر مفهوم انباشت اوليه در كتاب «كاليبان و جادوگر: زنان، بدن و انباشت اوليه» (٢٠٠٤) او صورت مي‌گيرد. عماديان فارغ‌التحصيل دكتراي فلسفه از دانشگاه وست مينستر انگلستان و شاگرد ارنستو لاكلائو، فيلسوف سرشناس چپ آرژانتيني است، از او پيش از اين كتاب تاريخ طبيعي زوال را ديده‌ايم. در ادامه متن سخنراني مراد فرهادپور و بخش‌هايي از سخنان بارانه عماديان از نظر مي‌گذرد.

 

بحث من به مقدمه‌اي درباره مفهوم انباشت اوليه و تحولش از زمان ماركس تا به امروز اختصاص دارد. مفهوم انباشت اوليه را گويا نخستين‌بار آدام اسميت مطرح كرده است، اما در واقع ماركس است كه در پايان جلد نخست سرمايه به اين مفهوم در قالب اصطلاح «انباشت اوليه»
(so called primitive accumulation) اشاره مي‌كند و اين نشان مي‌دهد كه نسبت به آن موضعي طنزآميز اتخاذ مي‌كند. تا جايي كه به ماركس مربوط مي‌شود، نقطه شروع انباشت اوليه يك واقعيت (فاكت) اقتصادي است. ماركس در پايان جلد نخست از اين بحث مي‌كند كه با گذر از دوره انتزاع صوري به انتزاع واقعي (يعني جايي كه سرمايه خودش تجديد توليد خودش را به عهده گرفته است) حجم اوليه سرمايه لازم براي آنكه يك بنگاه اقتصادي به راه بيفتد، افزايش مي‌يابد يعني برخلاف اوايل كه مي‌شد يك كارگاه ساده فئودالي را با مقداري تغيير و عوض كردن رابطه استاد و شاگردي به رابطه كارفرما و كارگر به يك بنگاه سرمايه‌داري تبديل كرد، بعد از آنكه شاخه‌هاي گوناگون سرمايه مثل شبكه‌هاي حمل و نقل، ارتباطات و توليد و مصرف انبوه شكل گرفتند، اكنون براي شروع كار به سرمايه سنگين‌تري نياز است. اينجا اين سوال منطقي پيش مي‌آيد كه اين سرمايه از كجا پديد مي‌آيد زيرا اين قرار است نقطه شروع باشد. اينجاست كه ماركس انباشت اوليه سرمايه را مطرح مي‌كند كه پاسخي به اين بن‌بست منطقي است.

 

جدايي نيروي كار از كار

البته از آنجا كه با ماركس سروكار داريم، حتي در همان پايان جلد اول، اين مفهوم از معناي صرفا اقتصادي خارج مي‌شود و
همان طور كه ماركس خود مفهوم انباشت را به مثابه يك فرآيند و رابطه اجتماعي مورد بررسي قرار مي‌دهد، انباشت اوليه نيز به همين شكل مطرح مي‌شود. خود مفهوم انباشت براي ماركس به مفهوم جدايي متكي است، يعني جدايي توليد‌كنندگان بي‌واسطه از وسايل و ابزار توليد و فرآيند توليد. اين عملا به معناي جدايي طبقه كارگر از فرآيند توليد و مفهوم بيگانگي كار است كه ماركس مطرح مي‌كند. او معتقد است نه محصول كار كارگر و نه به فرايند كارش و نه به ماشين‌آلات و سرمايه‌اي كه توليد را ممكن كرده است، متعلق به او (كارگر) نيست و او فقط نيروي كار خودش را دارد كه مي‌فروشد. بنابراين شرط راه افتادن اقتصاد سرمايه‌داري كه ويژگي به ارزش جدايي از سياست و روبناي فرهنگي- اخلاقي-ديني جامعه است، شكل‌گيري يك پرولتاريا به عنوان طبقه‌اي است كه فقط مي‌تواند نيروي كارش را بفروشد. بنابراين انباشت تنها انباشت سرمايه نيست بلكه انباشت كار نيز هست. ما اين مفهوم را در انباشت اوليه نيز داريم و به نظر مي‌رسد تفاوت تنها در تاريخ رهنمون شدن اين مساله است يعني اين انباشت در آغاز سرمايه‌داري و مرحله گذر از فئوداليسم به سرمايه‌داري رخ مي‌دهد، جايي كه با اضمحلال روابط فئودالي روبه‌رو و كنده شدن دهقانان از زمين مواجه هستيم.

اما نكته اصلي كه اتفاقا ماركس بر آن تاكيد مي‌گذارد، مساله زماني قضيه و موقعيت ابتدايي اين انباشت نيست. هر چند در اصطلاح آن از لفظ «ابتدايي يا اوليه» ياد مي‌شود بلكه تاكيد بر نقش زور ماوراي اقتصادي در انباشت اوليه سرمايه است. انباشت اوليه و انباشت هر دو بر جدايي (separation) استوار هستند يعني جدا كردن نيروي كار از خود فرآيند كار و وسايل توليد كه در شكلي كه ماركس با آن روبه‌رو بود، ‌چيزي نبود جز جدا كردن يا كندن دهقانان دوره فئودالي اروپا از زمين و آوردن آنها به شهر به عنوان فقرايي كه بعدا قرار بود طبقه فرودست پرولتر را بسازند يعني كنده شدن از روابط توليدي قبلي و ادغام شدن به عنوان پرولتر در روابط سرمايه‌دارانه‌اي كه بر معادله پولي و روابط بازار استوار است كه در آن همه به صورت صوري برابر هستند و هر كس مي‌تواند چيزي را بفروشد و مبادله كند. بنابراين نكته اصلي در اينجا تاكيد گذاشتن بر زور يا نيروي ماوراي اقتصادي است كه بر خلاف حالت اوليه انباشت، در اين بحث كاملا پاي سياست، قدرت و درگيري و مبارزه را مطرح مي‌كند.

 

صورت‌بندي منطق سرمايه‌داري

نخستين سوال اين است كه چرا ماركس اين بحث را ادامه نمي‌دهد و در همان جلد نخست با اشاره كوتاه از آن مي‌گذرد؟ من ناچارم خيلي سريع از اين بحث‌ها مي‌گذرم. اگر جلد نخست كاپيتال را به تعبير وبري نوعي نمونه آرماني (ideal type) بناميم كه ماركس ساخته تا بتواند قوانين حركت سرمايه را كشف و بيان كند، بنابراين او در اين كتاب تنها مي‌تواند از يك سرمايه در كل سخن بگويد و يك فضاي كاملا انتزاعي بسازد كه از قضا آن ويژگي خاص وجه توليد سرمايه‌داري يعني جدا بودن اقتصاد از بقيه وجوه جامعه بايد شرط اوليه‌اش باشد يعني ماركس بايد نظامي بسازد كه در آن حركت سرمايه خودش را صرفا بر اساس رابطه داد و ستد ميان سرمايه و كار بدون دخالت هر عنصر ماوراي اقتصادي و بدون نقض آن برابري صوري توضيح دهد. او از قراردادي بين كارگر و كارفرما بر اساس آنچه بعدا از آنها تحت عناويني چون توليد ارزش مبادله و توليد ارزش اضافي و مساله استثمار ياد مي‌كند، سخن مي‌گويد.

اما ماركس در جلد دوم نيز اين فضاي انتزاعي را ادامه مي‌دهد زيرا مي‌خواهد نشان دهد كه چگونه در يك جامعه صرفا سرمايه‌دارانه كه در آن فقط بورژوا و پرولتر حضور دارند، ‌چگونه ممكن هستند و چگونه انباشت در چنين شرايط رخ مي‌دهد. او اين كار را بر اساس تقسيم‌بندي دو دپارتمان توليد وسايل توليد (ماشين‌آلات) و دپارتمان توليد كالاهاي مصرفي انجام مي‌دهد. او تنها در جلد سوم است كه به رقابت و سرمايه‌هاي بسيار و واقعيت انضمامي و تاريخي مي‌رسد و آنچنان كه از يادداشت‌هايش بر مي‌آيد، قرار بوده كه در ادامه بتواند مساله بازار و بازار جهاني و دولت را طرح كند و در اين صورت‌بندي كلي بگنجاند. البته او عملا نمي‌رسد اين كار را تمام كند، اما به عقيده من اگر واقعا هم كار را ادامه مي‌داد، وقتي به دولت مي‌رسيد، مي‌ديد كه نمي‌تواند دولت را صرفا از دل نمونه آرماني صرفا اقتصادي كه در مجلدات يك و دو ساخته بيرون بكشد، آن طور كه رقابت را در جلد سوم از دل همين نمونه آرماني استخراج مي‌كند يعني براي طرح مساله دولت به يك منطق كاملا متفاوتي از منطق سرمايه نياز است.

همين امر سبب شد در ادامه سنت ماركسيستي در عمل اين پيوند خوردن سرمايه به امري بيرون از سرمايه و اقتصاد آنچنان مورد بحث قرار نگيرد. مفهوم انباشت اوليه در لنين دقيقا به همان شكلي مطرح مي‌شود كه گويا امري است كه در همان سرآغاز شكل‌گيري سرمايه‌داري رخ مي‌دهد. فقط رزا لوكزامبورگ است كه در نقد جلد دوم به اين نتيجه مي‌رسد كه انباشت در شكلي كه ماركس آن را مطرح كند، مشكل دارد. البته بسياري مثل مندل و روستوفسكي معتقدند كه درك لوكزامبورگ از جلد دوم غلط است. اما در هر صورت لوكزامبورگ به اين نتيجه مي‌رسد كه براي انباشت امر سومي لازم است يعني سرمايه براي انباشت و بازتوليد خودش بايد فراتر از استثمار نيروي كار به دنياي ماقبل سرمايه‌داري يا غيرسرمايه‌داري (كشورهاي جهان سوم) برود و ارزش مازاد را از آنجا بگيرد و از اين طريق مشكل انباشت را حل كند. حتي براي لوكزامبورگ هم اين به معناي دخالت سياست در اقتصاد نبود زيرا او فكر مي‌كرد اين بيرون كشيدن ارزش به صورت انفعالي رخ مي‌دهد و خود مردمان آن كشورها واكنشي نشان نمي‌دهند و مساله در نهايت به اين بازمي‌گردد كه پرولتارياي صنعتي در اروپا بايد تكليف را يك‌سره كند. اين خيلي شبيه ديد خود ماركس نسبت به دهقان‌هاي فئودالي است كه فكر مي‌كرد نسبت به مصادره اموال‌شان و فشاري كه انباشت اوليه بر آنها مي‌آورد، برخورد انفعالي دارند و مي‌پذيرند و مبارزه‌اي در پي نخواهند داشت.

 

تداوم انباشت در تاريخ سرمايه‌داري

اين نگرش از انباشت در سال‌هاي اخير دچار تحول شده است. كساني چون ديويد هاروي، ماسيما دي‌آنجليس و فدريچي و ديگران سعي كردند نشان دهند كه مساله اوليه يا ابتدايي بودن تاريخي نيست و انباشت اوليه يك فرآيند مستمر و تكراري و حتي يك سويه اساسي از برنشستن سرمايه و تجديد توليد نظام سرمايه‌داري و موج‌هاي گوناگون گسترش آن به ويژه جهاني شدن آن است. ايشان معتقدند انباشت اوليه اتفاقا يك مفهوم اساسي مركزي است و ما در طول تاريخ همين طور با تكرار آن مواجه هستيم. يعني با انباشت اوليه از طريق زور ماوراي اقتصادي روبه‌رو هستيم.

در ادامه تنها به سه نكته مي‌پردازم؛ نكته اول اين است كه در مفهوم انباشت اوليه سرمايه با تقاطع آن دو منطق اصلي يعني منطق سرمايه و منطق دولت مواجه هستيم؛ زيرا در واقع نيرو يا زور ماوراي اقتصادي مي‌تواند شكل‌هاي مختلف داشته باشد، مثل قبيله‌اي كه غارت مي‌كند يا شركتي مثل معدن الماس در آفريقاي جنوبي در چهار سال پيش كه با روش‌هاي ماوراي اقتصادي و توطئه اعتصاب كارگران را به خاك و خون كشيد و ٤٠ نفر را كشت. اما فراموش نكنيم مسوولان اين شركت اين اقدام را با همكاري با پليس و ماموران نظامي دولتي انجام داد. يعني در واقع نهايتا وقتي از زور ماوراي اقتصادي صحبت مي‌شود، در ٩٠ درصد موارد منظور دولت است و آن ١٠ درصد باقيمانده نيز با واسطه نهايتا به دولت و ارگان‌هاي قهرآميز آن بازمي‌گردد. اينجاست كه بحث‌هاي كساني چون كارل اشميت درباره دولت و جنگ و انحصار استفاده از زور سازمان‌يافته مطرح مي‌شود. اصولا دولت را به صورت نهاد مدعي انحصار زور و تسليحات سازمان يافته در قالب ارتش و پليس تعريف مي‌كنند. اين هسته اصلي و دروني هر دولتي است و باقي چيزها فرع اين تعريف است. بنابراين زور ماوراي اقتصادي به معناي دولت است. بنابراين در انباشت اوليه سرمايه با آنكه ماركس مساله دولت را باز نمي‌كند، با تركيب سرمايه و دولت روبه‌رو هستيم، يعني با دو قطب اصلي نظام سلطه مواجه هستيم. اينجايي است كه اصلي‌ترين منطق‌هاي سلطه يعني منطق استثمار كه ماركس بدان پرداخته و منطق حكومت كه بعدا فوكو به آن پرداخته، با يكديگر تلاقي مي‌كنند و گره مي‌خورند. به همين علت انباشت اوليه سرمايه قانون اصلي و مركزي تمدني است كه من از آن با صفت وحشي ياد كرده‌ام. اين نوعي بدبيني روشنفكران رمانتيك نق‌نقو نيست، بلكه مي‌توان با عدد و رقم و فاكت نشان داد كه چگونه انباشت اوليه سرمايه قانون اصلي حاكم بر نظام سلطه و توحشي است كه امروزه جهان را فراگرفته است. روي سخنم با كساني است كه عاشق فاكت هستند، اگرچه اين گونه افراد فاكت‌ها را تنها زماني دوست دارند كه به نفع خودشان باشد و ديگر مواقع چندان فكچوال نمي‌شوند! بنابراين گره خوردن دو منطق اساسي سلطه يعني منطقه سرمايه و منطق دولت، يكي از نكاتي است كه باعث مي‌شود مفهوم انباشت اوليه مهم‌ترين چالش عملي و نظري در فكر راديكال و سياست مردمي و تساوي‌طلبانه باشد.

 

مقاومت در برابر انباشت

نكته دوم اين است كه خيلي طبيعي است كه محل تقاطع دو قانون اصلي سلطه همان جايي است كه مقاومت و مبارزه نيز بيرون مي‌زند. يعني انباشت اوليه سرمايه اسم ديگري است براي انبوهي از مبارزات و مقاومت‌هاي مردمي در طول چهار، پنج قرن گذشته است و كاملا طبيعي است كه از دل نقطه‌اي كه اين دو منطق ضد انساني به هم مي‌رسند، مقاومت جمعي انسان‌ها بيرون بزند. همان طور كه گفتم ماركس يا حتي لوكزامبورگ به اين جنبه قضيه واقف نبودند و به آن اشاره نمي‌كنند. اهميت كساني چون فدريچي و هاروي دقيقا همين ارتباط دادن اين مفهوم (انباشت اوليه) با مبارزات و درگيري‌هاي طبقاتي و شكل‌هاي ديگر مبارزه است. ماركس چنان كه اشاره شد، نسبت به مبارزه دهقان‌ها بي‌تفاوت بود، اما خواهيم ديد كه تا چه حد تاريخ قرون وسطي مملو از مبارزه بوده است. بعد از آن در شرايط امروز نيز به نظر مي‌رسد گره خوردن اين منطق اقتصادي با سياست باز زير سوال است.

لازم به تذكر است كه در برخي موارد استثنايي ما با فاصله‌اي ميان تحقق انباشت اوليه سرمايه و واكنش سياسي مبارزاتي در مقابل آن مواجه هستيم. اين در جاهايي كه منبعي ديگر براي انباشت وجود دارد و دولت مي‌تواند آن سرمايه لازم را اخذ كند، رخ مي‌دهد. براي مثال در ايران آغاز دهه ١٣٤٠ يعني در انقلاب سفيد و اصلاحات ارضي شاهديم كه از آنجا كه دولت به درآمد نفتي دسترسي دارد، ‌ضرورتي ندارد كه انباشت را مستقيما از خود دهقان‌ها بگيرد. اما باقي ماجرا غير از قضيه انباشت ثروت حتي در ايران نيز رخ مي‌دهد. يعني در ايران شاهد انباشت پرولتر و كنده شدن دهقان‌ها از روابط معيشتي قبلي‌شان و سرازير شدن ايشان به شهرها در قالب تهيدستان شهري مواجه هستيم. يعني در ايران نيز با آنكه مثل اروپا زمين‌هاي دهقان‌ها به زور گرفته نشد و انباشت از طريق خصوصي‌سازي و كندن ارزش از دست مردم صورت نگرفت، اما همان قسمت تاريخي‌اش يعني كنده شدن از مناسبات معيشتي قبلي، ساخته شدن بازار، گسترش روابط پولي در ميان دهقاناني كه در زاغه‌ها زندگي مي‌كردند و... كافي بود مقاومت بزرگ مردمي در برابر استبداد و غارت سلطنتي را برسازد. بنابراين حتي مورد استثنايي اصلاحات ارضي نيز آن قانون كلي را تاييد مي‌كند كه در آن شاهديم انباشت اوليه همواره در پيوند با مبارزه و مقاومت رخ داده است، زيرا قرار است كه ارزش و قدرت توليدي مردان و زنان مصادره شود. روشن است كه اين امر با مقاومت و مبارزه آنها روبه‌رو مي‌شود.

 

اشكال گوناگون انباشت

نكته پاياني به گستره نمونه‌هاي انباشت اوليه بازمي‌گردد. ماركس در انتهاي جلد اول به اين نكته اشاره مي‌كند كه اين فرآيند انباشت در كشورهاي مختلف به شكل‌هاي گوناگون رخ مي‌دهد و با همين يك جمله از آن مي‌گذرد. اما آنچه هست اين است كه با طيفي عجيب و گسترده‌اي از اين اشكال روبه‌رو هستيم و عملا مي‌توان گفت گذشته از برخي فرآيندهاي اساسي تاريخ عصر جديد مثل خود گذر به مدرنيته و سرمايه‌داري از قرن پانزدهم تا نوزدهم و صنعتي شدن و مثل كشف امريكا و از بين رفتن تمدن‌هاي بومي امريكا و مثل تجربه استعمار كه تمام آسيا و آفريقا را طول سه قرن اخير در برگرفته است، آنچه رخ داده موارد كلي و عام فرآيند انباشت اوليه سرمايه هستند. اما فراسوي اين مثال‌هاي كلي مي‌توان گفت در هر جا كه با غارت و اختلاس و فساد دولتي و جنگ و كودتا و درگيري و خشونت سازمان يافته دولتي روبه‌رو بوديم، در تمام موارد با شكل‌هاي متفاوت انباشت اوليه سر و كار داريم. مصادره خانه‌هاي مردم در بحران ٢٠٠٨ يك نمونه از اين موارد است. كل بهار عربي چيزي نبود جز مقاومت در برابر انباشت اوليه كه IMF و بانك جهاني مي‌خواست تحميل كند. تمام ٤٠ سال حمله‌اي كه نوليبراليسم صورت داده مي‌توان انباشت اوليه را ديد. حتي در جهان اول آنچه در يونان تحت عنوان سياست رياضتي رخ مي‌دهد، چيزي جز انباشت اوليه بانك‌هاي خصوصي آلمان و فرانسه نيست. اين بانك‌ها ارزش اضافه را از طريق زور سياسي و ماوراي اقتصادي از يونان بيرون مي‌كشند. ٨٠٠ ميلياردي كه اوباما براي حفظ بانك‌ها پرداخت مي‌كند، پول ماليات مردم است كه به سرمايه‌اي تعلق مي‌گيرد كه دچار بحران شده است. تمام شكل‌هاي غارت و فساد دولتي انباشت اوليه هستند. تمام شكل‌هاي خصوصي‌سازي منابع عمومي كه در همه جا پياده مي‌شود، چيزي جز انباشت اوليه نيست. ٤٠ سال است در كنگو شركت‌هاي چندمليتي همراه با گروه‌هاي مسلح با نام‌هاي بي‌محتوا، در جاهاي مختلف مردم بومي را به بردگي مي‌كشند و به زنان شان تجاوز مي‌كنند و در اين ٤٠ سال تيتانيومي كه اپل براي ساختن آيفون‌هايش به آن نياز داشته، عمدتا به اين شيوه به دست آمده است. وضعيت سوريه و حمله امريكا به عراق در سال ٢٠٠٣ و كل ماجراي جنگ عليه تروريسم نيز به طور مستقيم يا غيرمستقيم با همين مساله انباشت اوليه سرمايه گره خورده است. در تمام اين ٤٠ سال نوليبراليسم كه حمله سرمايه افزايش يافته تمام مواردي چون افزايش خصوصي‌سازي و شكل‌هاي مختلف غارت دولتي و احياي دوباره برده‌داري درشكل‌هاي مختلف و... احيا شده است و تكرار آن مفهوم انباشت اوليه است. بحث را با مثال برده‌داري سياهان در امريكا به پايان مي‌رسانم. نبايد فكر كنيم اين موضوع امري مربوط به قرون وسطي و گذشته و پيش تاريخ و امري استثنايي و عجيب و غريب است. ماجراي برده‌داري در جنوب امريكا در ١٨١٢ با خصوصي‌سازي كل زمين‌هاي دره مي‌سي‌سي‌پي شروع مي‌شود كه وسعتي تقريبا اندازه ايران دارد. اين قانون تصويب مي‌شود كه اين زمين‌ها را مي‌توان از صاحبان سرخ‌پوست يا سفيدپوست‌شان گرفت. مردان سفيدپوست مهاجر با وام‌هايي كه از بانك‌هاي انگليسي مي‌گرفتند، اين زمين‌ها را بر اساس قانون خصوصي‌سازي مي‌گرفتند و با كمك نيروي كار برده‌هاي سياهي كه از آفريقا مي‌آمد جنگل‌ها را پاك مي‌كردند و آنها را تبديل به مزرعه‌هاي چندهزار هكتاري پنبه بدل مي‌ساختند. اينجا يك اليگارشي طبقه زمين‌دار بزرگ شكل مي‌گيردكه بر اساس همين برده و نيروي كار بردگان سياه كار مي‌كند. آن پنبه به منچستر صادر مي‌شد و توسط پرولترهاي ضعيف شده انگليسي به نخ و پارچه تبديل و آن پارچه توسط كمپاني هند شرقي به هند صادر مي‌شد و صنايع نساجي و بومي هند را ويران مي‌كرد، چنان كه ماركس در پايان عمر پي برد. بنابراين برده‌داري سياهان در امريكا امري تنها منطقه‌اي و منحصر در امريكا نبود، بلكه جزو اقتصاد سرمايه‌داري جهاني بود. بدون اين برده‌داري انقلاب صنعتي انگلستان پيش نمي‌رفت. بنابراين شاهديم برده‌داري به عنوان شكلي از انباشت سرمايه چگونه با حركت سرمايه و جهاني شدن آن و تجديد و توليد آن گره مي‌خورد. من در اين بحث تنها كوشيدم نشان دهم كه چگونه تاريخ و جغرافياي جهان مدرني كه قرار است برايش كف بزنيم، ‌به تعبير ماركس با چه خون و لجني شروع شده و ادامه يافته و هنوز هم توليد اين خون و لجن در قالب آفريقا، ‌سوريه و جنگ عليه ترور و حضور امريكا در همه جا هست.

 

سيلويا فدريچي، بدن و انباشت اوليه

بارانه عماديان: چگونه سرمايه‌داري جايگزين فئوداليسم شد؟

 

همان‌طور كه آقاي فرهادپور توضيح داد، صورتبندي (فرمولاسيون) جديدي از انباشت اوليه كه توسط ماركس تئوريزه شده بود، توسط متفكراني ارايه شده است. در ميان اينان فدريچي جايگاه خاصي دارد. چرا كه فدريچي به كمك اين مفهوم سعي بر آن دارد سنت ماركسي نانوشته يا سركوب‌شده را ادامه بدهد. اهميت كار فدريچي در اين است كه بر نكاتي انگشت مي‌گذارد كه ماركس به آن نپرداخته است. بنابراين من تاكيد مي‌كنم كه فدريچي را از منظر فمينيستي انتخاب نكردم بلكه او را به عنوان متفكري انقلابي انتخاب كردم كه گسستي در تاريخ‌نگاري تحريف شده (گسستي كه فقط از منظر دولت يا حتي مردان) ايجاد مي‌كند. فدريچي به مانند لوكزامبورگ، تاريخ را از منظر كساني كه كنار گذاشته‌اند، نوشته است. علاوه بر اين وي در صف اول بسياري مبارزات بوده است، تجسد تاريخ‌نگاري‌اي است كه والتر بنيامين از او ياد مي‌كند. يعني بازبيني و بازگويي تاريخ از منظري كه فاتحان بر آن مهر سكوت زده‌اند. پيش‌بند «اوليه» در تركيب «انباشت اوليه» در كاپيتال ماركس باعث سوءتفاهم در تحليل اين مفهوم شده است. چرا كه انباشت اوليه در ابتداي سرمايه‌داري اتفاق نيفتاده است، بلكه تا امروز تكرار مي‌شود و يك پديده مستمر است. يكي از محدويت‌هاي اين مفهوم در ماركس اين است كه فقط از منظر كارگران صنعتي در نظام مزد‌گيري بررسي شده است. نكته ديگري كه از روايت ماركس جا افتاده است، تحولات چشمگيري است كه سرمايه‌داري در بازتوليد نيروي كار و وضعيت زنان به وجود آورد. ماركس اشاره‌اي به كشتن صدها هزار زن تحت عنوان «ساحره» كه از مهم‌ترين لحظات انباشت سرمايه در قرن ١٦ و ١٧ در اروپا و امريكا نمي‌كند. بنابراين تز فدريچي در كتاب «كليبان و ساحره» اين است كه انباشت سرمايه و شكل‌گيري طبقه فرودست كه مي‌توانيم نامش را پرولتاريا بگذاريم در گذر از فئوداليسم به سرمايه‌داري تنها به بيرون راندن كشاورزان از زمين‌هاي‌شان و مبدل شدن به كارگران صنعتي شهرنشين و دزديدن طلا و نقره بوميان امريكا و استتثمارشان منحصر نيست. ديگر نظريه فدريچي است كه فرآيند انباشت مستلزم دگرگون ساختن بدن انسان و تبديل آن به ماشين كار است و همچنين مطيع ساختن زنان به بازتوليد نيروي اجتماعي كار. اين مطيع‌سازي زنان از طريق تخريب قدرت زنان صورت گرفت. تفاوت ديگري كه ميان تعبير ماركس و فدريچي وجود دارد به جايگاه ماركس به عنوان يك فيلسوف روشنگري بر‌مي‌گردد. به زعم ماركس سرمايه‌داري در عين بي‌رحم بودنش، يك مرحله ضروري به سوي رهايي بشر است. در حالي كه فدريچي اين مرحله را ضروري نمي‌بيند. ماركس عقيده داشت كه دارايي‌هاي در مقياس كوچك را از بين مي‌برد وبيش از هر فرماسيون اقتصادي ديگري قابليت كار را افزايش مي‌دهد و شرايط مادي رهايي بشر از ضرورت و كمبود مادي را فراهم مي‌كند. مهم‌تر آنكه ماركس به اين گمان بود كه پيشرفت سرمايه‌داري با خشونتش نسبت معكوس دارد و اين خشونت با پخته شدن سرمايه‌داري كمتر مي‌شود اما در اين مورد ماركس در اشتباه بود چراكه امروزه هم ما با خشن‌ترين اشكال بازگشت انباشت اوليه مواجه هستيم. در واقع سرمايه‌داري به لطف همين خشونت ادامه بقا مي‌دهد.

 

فوكو و فدريچي

توجه فدريچي به بدن و سازماندهي بدن وي را به فوكو نزديك مي‌كند. فدريچي نقدهايي به ديدگاه فوكو دارد و اعتقاد دارد كه برخي نتيجه‌گيري‌هاي فوكو نشانه يك سري حصرهاي تاريخي است. واضح‌ترين اهمال فوكو اين است كه در بحث‌هايش بر سر سازماندهي بدن در عصر جديد هيچ اثري از نابود كردن صدها هزار زن در گذار به سرمايه‌داري و نهادينه ساختن سركوب زنان نيست. فوكو در گذار از قدرت «معطوف به كشتن» به «قدرت معطوف بر زندگي» (يعني سازماندهي زندگي) در قرن هجدهم مي‌نويسد در حالي كه اصلا اشاره‌اي به انگيزه‌هاي كه پشت اين سيستم بدن‌ها خفته است نمي‌كند و در محدوده آناليز قدرت باقي مي‌ماند. در حالي كه اگر بر‌اساس روايت فدريچي نياز به اين سازماندهي بدن‌ها را در پس زمينه ظهور سرمايه‌داري قرار بدهيم، مي‌بينيم چيزي كه فوكو كنترل و سازماندهي معطوف به زندگي مي‌نامند چيزي جز دغدغه انباشت و بازتوليد نيروي كار نيست. در واقع چيزي كه فوكو ناديده مي‌گيرد ديالتيك قدرت حاكمه براي افزايش نيروي كار از يك‌سو و شكنجه و له كردن بدن از سوي ديگر است. هر دو همزمان وجود داشته‌اند و همديگر را برمي‌نهند.

اگر فوكو توجه بيشتر به مفهوم ماركسي «كار مرده» مي‌كرد، در‌مي‌يافت كه وقتي زندگي و بدن در خدمت توليد سود قرار بگيرد، انباشت نيروي كار تنها از طريق خشونت بي‌حد و حصر امكان‌پذير است. فدريچي نتيجه مي‌گيرد كه اگر فوكو به جاي تمركز بر اعتراف مسيحي به تاريخ دراز كشتار به اصطلاح ساحرگان توجه كرده بود مي‌ديد كه اين تاريخ نبايد از منظر يك راوي خنثي بدون جنيست و انتزاعي نوشته شده است. و در‌مي‌يافت كه بحران سرمايه سبب بازگشت انباشت اوليه مي‌شود كه چيزي نيست جز تلاش براي پايين آوردن هزينه كار و استثمار زنان و بوميان مستعمره‌ها و غيره.

 

سرمايه‌داري به‌مثابه «ضد انقلاب»

مهم‌ترين تزي كه فدريچي ارايه مي‌دهد اين است كه سيستم سرمايه‌داري به‌سادگي جايگزين سيستم فئودالي نمي‌شود. يعني بر‌خلاف نظر غالب ما با يك گذار صرفا اقتصادي و منفعل از فئوداليسم به سرمايه‌داري مواجه نيستيم، بلكه نظام فئودالي ابتدا با نبرد و مبارزه طبقاتي عميقي متزلزل مي‌شود و سرمايه‌داري به مثابه يك «ضد انقلاب» عمل مي‌كند كه جلوي انقلابي را كه طبقات عليه فئوداليسم آغاز كرده بودند، مي‌گيرد.

به عبارتي سرمايه‌داري واكنشي است به انقلاب مردم عليه فئوداليسم كه در سركوب مردم خيلي بهتر از فئوداليسم عمل مي‌كند. پس سرمايه‌داري يك شكل پيشرفته‌تر و تكامل يافته‌تر يك زندگي اجتماعي نيست و بايد اذعان كرد كه بحران فئوداليسم زايده مبارزات مردم اروپا بوده است و نه رخداد سرمايه‌داري.

نبرد و دهقانان و اشراف در كشورهاي مختلف اروپايي به جنگ‌هاي خونيني انجاميد و در همه نبردها دهقانان تنها به آزادي بيشتر و شرايط مالي بهتر قانع نبودند، بلكه مي‌خواستند قدرت اشراف را پايان دهند. در اواخر قرن ١٥، ضدانقلاب كه همان سرمايه‌داري بود، در حال پا گرفتن بود. دولت به مدير اصلي روابط طبقاتي و بازتوليد نيروي كار بدل شد و قوانيني وضع كرد در جهت محدود كردن هزينه كارگران و ممنوع ساختن ولگردي و بيكاري وادار ساختن كارگران به توليد مثل جهت افزايش نيروي كار. نهايتا نبرد طبقاتي باعث شد كه طبقه بورژوا و طبقه اشراف با يگديگر متحد شوند و همين اتحاد و حمايت دولت مطلقه و كليسا سبب شد مبارزات رهايي بخش مردم شكست بخورد. در واقع برخلاف روايت رسمي بورژوازي طبقه فرودست را دشمن واقعي خودش تلقي مي‌كرده است و براي خاتمه بخشيدن به مبارزه طبقات فرودست با اشراف و كليسا متحد شد.

 

مردم ‌سالاري دستمزد

يكي از استراتژي‌هاي بارز انباشت اوليه كه فدريچي تشريح مي‌كند، به دوران سرمايه‌داري مركانتليسم در اواخر قرن هفدهم بر مي‌گردد. مركانتليسم‌ها افزايش جمعيت را بهترين راه براي حفظ يك ملت مي‌دانستند و در‌همين‌راستا قوانيني وضع كردند كه به بازتوليد نيروي كار كمك كند. اين سيستم يك جنگ واقعي عليه زنان آغاز كرد تا اختيار آنان در رابطه با توليد‌مثل و بارداري كاملا مضمحل كند و آنها را به ماشيني مطيع براي توليد نيروي كار بدل كند. بسياري از زنان به جرم استفاده از روش‌هاي ضد‌بارداري محاكمه و اعدام شدند. به اين ترتيب بدن زن ابزاري شد براي توليد كارگر و وسعت بخشيدن به نيروي كار. زور دولت در فروكاستن زنان به ماشين توليد مثل و مقاومت زنان در برابر اين ابزاري شدن بي‌سابقه به شكلي از جنگ طبقاتي تبديل شد. به همين دليل فدريچي تئوري از خودبيگانگي ماركس را بسط مي‌دهد و از منظر زنان مي‌نويسد.

ساختارگي بيگانگي از كار ناشي از اين بود كه قرن‌ها پس از ظهور سرمايه‌داري كار زنان اصلا كار به‌حساب نمي‌آمد و گونه‌اي از حيات زامبي‌وار و بيرون از بازار كار را دنبال مي‌كرد. مرحله بعدي اين بود كه زنان پرولتيزه شدن و به كار در كارخانه علاوه بر كار در خانه مجبور شدند و درحالي كه دستمزدشان به شوهرشان پرداخته مي‌شد. فدريچي اين وضعيت را «مردم‌سالاري دستمزد» مي‌نامند.

مساله اساسي اين است كه اقتصاددانان جهش و رشد سرمايه‌داري را كه ناشي افزايش باروري نيروي كار بود به تخصصي شدن كار نسبت مي‌دهند. در حالي كه بخش اعظم افزايش باروي نيروي كار مديون از بين بردن جايگاه اقتصادي زنان و بهره‌كشي از آنها بود. پس هر مرحله انباشت اوليه تا به امروز مستلزم يك انباشت‌زدايي است. فدريچي در مقابل مفهوم كلاسيك اقتصادي انباشت اين مفهوم انباشت زدايي را قرار مي‌دهد. چرا كه هيج انباشتي بدون انباشت‌زدايي وجود ندارد. فدريچي در كتاب كليبان و ساحره به سه لحظه (moment) انباشت‌زدايي اشاره مي‌كند كه عوامل اصلي گذر به سرمايه‌داري هستند. بورژوازي در عصر عقلانيت اقدام به خلق مجدد طبقات فرودست كرد تا آنها را مطابق با نيازهاي جامعه سرمايه‌داري جديد بازسازي كند. اين مساله از نگاه «وبر» هم پنهان نماند. او بر هم استلزام از نو خلق كردن بدن در اخلاق پروتستاني تاكيد مي‌گذارد.

مساله اساسي اين است كه اين فرآيند بازتوليد بدن به هيچ عنوان به سادگي تحقق پيدا نكرد و راهي دراز و جهنمي داشت و سه قرن طول كشيد و در قرن نوزدهم بود كه انسان ايده آل سرمايه‌داري يعني انسان مطيع و اخته شده و متعهد به كار‌زاده شد. انساني كه عقربه‌هاي ساعت مچي آزدي‌اش را مرز‌كشي مي‌كرد و حساسيتش را به مساله استثمار از دست داد. اين فرآيند به اين دليل سخت بود كه ايده كار دستمزدي براي انسان‌هاي ١٦ و١٧ مثل كابوس بود و مدارك زيادي هست نشان مي‌دهد بسياري از كارگران حتي مرگ را به كار دستمزدي ترجيح مي‌دادند. اين مقاومت مردم در مقابل نظام سرمايه‌داري با نخستين بحرانش مواجه ساخت و بورژوازي مجبور شد كه به يك سيستم ترور و ارعاب تمام اعيار براي به زانو در آوردن كارگران متوسل شود. فقط در انگلستان ٧٢ هزار نفر توسط هنري هشتم به جرم ولگردي و بيكاري به‌دار آويخته شدند.

حال سوال اين است كه نقش فلسفه و علم در اين سركوب چه بود؟ اين دوره زمان شكل‌گيري فلسفه مكانيكي بود كه به‌طور غير‌مستقيم اين فلسفه با اهداف بورژوازي همراه مي‌شد. دكارت ايده بدن در مقام ماشين را تئوريزه كرد. دكارت بدن را از ذهن جدا مي‌كند و اين جدايي اين امكان را فراهم مي‌سازد كه با بدن به عنوان يك وسيله يا ابزار رفتار شود. هرچه در وجود آدمي والا و سزاوار حفظ كردن است به عالم روح حواله داده مي‌شود كه از بدن جداست. پس هر رفتاري با بدن پست رواست. به اين ترتيب فلسفه مكانيكي و علم آناتومي كه در اين دوره خيلي محبوب شد، به‌طور‌ضمني به مهندسي اجتماعي بورژوازي كمك كردند تا بدن كارگر را به ابزاري سودمند تبديل كند. به همين دليل دنياي جادو كه تفاوتي ميان بدن و روح نمي‌ديد و نيروهايي را به فرد نسبت قرار مي‌داد، مورد حمله قرار گرفت. از جمله «بيكن» گفت كه جادو با صنعت در تضاد است. هابز كه از كشتن به اصطلاح ساحرگان حمايت مي‌كرد آن را در‌راستاي خدمت به جامعه مدني مي‌خواند. در نهايت هژموني از آن سيستم دكارتي شد و نه هابزي. چرا كه منطق دكارتي ديسيپلين اجتماعي را وابسته به ديسيپلين اراده فردي مي‌ديد. در حالي كه در انديشه هابز فرد تنها با تسليم خودش به لوياتان مي‌تواند ديسيپلينه شود.

برخلاف نگاه يك طرفه فلسفه مكانيكي كه آغاز عصر ماشين را به اختراع ماشين بخار و ساعت نسبت مي‌دهد بايد بگوييم كه عصر ماشين با اختراع يا بازسازي بدن انسان به مثابه ماشين آغاز شد. نخستين قدم براي تسخير دنيا چنان كه وبر گفته افسون‌زدايي از جهان بود و اين افسون زدايي يعني از بين بردن قدرت زنان كه درمانگر بودند و بيشترين مقاومت را در برابر از بين رفتن ساختارهاي قديمي نشان مي‌دادند. حتي در نبردهاي دهقاني عليه خصوصي‌سازي زمين‌ها در اروپا زن‌ها هميشه در صف اول مبارزات بودند. پس زن‌ها مثل خواري در چشم سيستم حاكمه فرو رفته بودند. نخستين قدم در راه مهندسي اجتماعي توده‌ها و از بين بردن قدرت زنان از طريق اهريمني ساختن زنان صورت گرفت.

تشابه بسياري وجود داشت ميان ايدئولوژي زن‌ستيزي و نژاد‌پرستي. اگر زنان جادوگران همدم شيطان ناميده شدند، بومي امريكا هم به شيطان مجسم امريكا تبديل شدند. به‌طوري كه در بسياري از نقاشي‌ها و بازنمايي‌ها از شيطان در اين دوره به جا مانده، شيطان سياه‌پوست تصوير شده است.

وقتي به صدها هزار قرباني كشتار ساحرگان مي‌نگريم، روشن مي‌شود كه اينها به دلايل متفاوتي ساحره ناميده مي‌شدند. بعضي به دليل سركشي، بعضي به دليل خرده‌دزدي ناشي از فقر يا ناتواني از كار برخي براي گدايي و امرار معاش از طريق كف‌بيني.

به زعم فدريچي شباهت ميان موقعيت زنان و طبقه كارگر در اروپاي ابتداي سرمايه‌داري و بومي‌هاي به‌استثمار كشيده در قاره امريكا نشان مي‌دهد كه منطق مشتركي فرماسيون سرمايه‌داري را پيش رانده است و بي‌شك بارزترين مثال آن ادامه منطق كشتار زنان در دنياي نو، يعني قاره امريكا است. اين يك كشتار استراتژيك بوده است براي ايجاد رعب‌و‌وحشت در ساكنان اين مناطق و از بين بردن وحدت بومي و همگاني ميان آنها و تفرقه افكني ميان‌شان. به زودي كشتار ساحران به نقاطي از آفريقا هم كشيده شد و اين تا به امروز در نقاطي مانند نيجريه هم ادامه دارد. همه اينها به ما نشان مي‌دهد كه با فرا رسيدن قرن شانزدهم قواي حاكمه جديدي در اروپا شكل گرفته بود كه از لحاظ اقتصادي، سياسي و اجتماعي در حال شكل بخشيدن به بدن نوعي پرولتارياي جهاني بود و منطق سلطه را در سطح گلوبال آزموده بود. اگر در پرتو اين گذشته به زمان حال بنگريم در مي‌يابيم كه ظهور مجدد ساحره‌ها در بسياري مناطق جهان در‌دهه‌هاي ٨٠ و ٩٠ ميلادي نشان روشني بر دال بر وجود يك فرآيند انباشت اوليه كه است كه در شرايط بحراني تكرار مي‌شود. فدريچي روايتش را با اين گفته آرتور ميلر درباره محاكمه ساحره‌ها در امريكا خاتمه مي‌دهد: «به محض اينكه آرايه‌هاي متافيزيكي را از اذيت و آزار ساحره‌ها كنار بزنيم حضور پديده‌هاي بسيار نزديك به وضعيت خودمان را در آن تشخيص خواهيم داد.»

منبع: اعتماد

نظر شما