شناسهٔ خبر: 38564 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست «فلسفه‌ی معاصر در ایران و ترکیه»/ بخش نخست؛

«فلسفه» زبان مشترک تفاوت‎ها

دینانی-اینام اندیشه‎ی فلسفی با اندیشه‎ی علمی و دینی و هر اندیشه‎ی دیگری تفاوت دارد؛ اندیشه‎ی فلسفی تا با چیزی که هنوز اندیشه نشده است مواجه نشود، حرکت نمی‎کند. فلسفه تنها تفکری است که در سطح حرکت نمی‎کند و همواره از سطح به عمق و ژرف می‎رود و این تفکر عمیق با گوش دادن آغاز می‎شود؛ «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَيَعْقِلُونَ».

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: نشست فلسفه‌ی معاصر در ایران و ترکیه با همکاری مؤسسه‌ی پژوهشی «حکمت و فلسفه‌ی ایران» و انیستیتو «یونس امره» شعبه تهران یکشنبه پنجم مهرماه در مؤسسه‌ی حکمت و فلسفه برگزار شد. این نشست با حضور «عبدالحسین خسروپناه» رییس موسسه حکمت و فلسفه، «شامیل اوچال» رییس انیستیتو یونس امره در تهران، «احمت اینام»، «غلامحسین ابراهیمی‎دینانی»، «کریم مجتهدی»، «کنعان گورسوی»، «ضیاء موحد»، «علی اوتکو»، «علی‎اصغر مصلح» و با مدیریت «شهین اعوانی» همراه بود. در ادامه و در بخش اول مشروح سخنان «خسروپناه»، «اینام» و «دینانی» می‎آید.

 

عبدالحسین خسروپناه: حکمت عقل برای اینکه به شهود و وحی برسد به عمل صالح نیازمند است

در کشور ایران هم فلسفه و هم حکمت با هم مطرح است. فلسفه از احکام و اقسام وجود با روش عقلی بحث می‎کند، حکمت نیز چنین است با این تفاوت که عقل در حکمت تلاش می‎کند تا به شهود و وحی نیز برسد؛ همان‌طور که حس نقش مقدماتی برای عقل دارد عقل نیز یک نقش مقدماتی برای شهود و وحی دارد.

لذا حکمت با علم کلام تفاوت دارد؛ علم کلام از نقل دینی و وحی شروع می‌کند و ممکن است از عقل نیز استفاده کند؛ یعنی اگر کلام، کلام عقلی باشد بعد از اینکه وحی را گرفت سعی می‌کند برای وحی استنباط عقلی پیدا کند؛ اما حکمت از عقل به سمت وحی می‌رود، در حکمت عقل برای اینکه به شهود و وحی برسد به عمل صالح هم نیازمند است؛ یعنی این‌گونه نیست که تنها فرد بگوید من تفکر می‌کنم و به حکمت می‌رسم، بلکه فرد باید کنار تفکر، عمل صالح هم داشته باشد؛ به قول ملای رومی:

علم و حکمت زاید از لقمه‌ای حلال / عشق و رقت آید از لقمه‌ای حلال

چون ز لقمه تو حسد بینی و دام / جهل و غفلت زاید آن را دان حرام

هیچ گندمکاری و جو بر دهد...

در نتیجه حکمت علاوه بر کشف حقیقت به دنبال استکمال نفس نیز هست؛ لذا استکمال نفس یکی از تعاریف حکمت است.

 

احمت اینام: عشق به حقیقت در جغرافیای ما سابقه‌دار و متفاوت‌تر از فلسفه‌ی یونان است

در بحثم می‌خواهم از فلسفه‌ای صحبت کنم که امکان آن در زندگانی خودمان وجود دارد و تجربه می‌شود. سؤال این است: چگونه فلسفه‌ای که به ما زندگی هدیه کرده است را کشف کنیم؟ این پرسش ما را به سؤال دیگری می‌رساند: نگاه ما به زندگی چگونه باید باشد؟ به زندگی و به تجربه‌ی فلسفی باید چگونه نگاه کنیم؟ این نوع نگاه یک رفتار و موقعیت خاص نیاز دارد، برای رسیدن به این نگاه باید باشیم و وجود داشته باشیم؛ ترمینولوژی و اپیستمولوژی غربی باعث می‌شود که ما به عمق این موقعیت نرسیم و تنها برداشت سطحی داشته باشیم.

در این فرصت کوتاه قصد دارم بگویم چگونه می‌توانیم با رفتار خود به این تجربه‌ی فلسفی دست پیدا کنیم.

اولین مرحله، برای اینکه بتوانیم آن تجربه‌ی فلسفی را که زندگی به ما هدیه می‌کند درک کنیم، باید «فکری باز» داشته باشیم و تفکرهای جدید را بپذیریم. مرحله‌ی دوم، در زبان ترکی ما اصطلاحی داریم به نام «آچیکلوک» که معناهای زیادی دارد، اما معنای مورد نظر من «صراحت و وضوح» است، در عین اینکه به گستردگی و باز بودن در و پنجره نیز معنی می‌شود. ما باید به تفکرهای مختلف در افراد متفاوت به شیوه‌ی باز عمل کنیم و آن‎ها مورد بررسی قرار دهیم. سیستم تفکری که وابسته به خودش و نیز بسته عمل می‌کند، نمی‎تواند با حکمت و فلسفه ارتباط برقرار کند (معنی دیگر واژه‌ی آچیکلوک «محاوره» و «محبت دوطرفه» نیز هست).

چراکه صراحت به معنای باز بودن وجود برای دریافت حقیقت است، حقیقتی که پوشیده است. در مقابل وجود هرطور که رفتار کنید آن نیز در برابر شما چنین رفتاری خواهد داشت، این صراحت و وضوح مهم‌ترین ویژگی انسان در کل دنیا و کائنات است؛ در نتیجه باید در گوش دادن و فهمیدن باز عمل کرد.

اما این موضوع برای جست‌وجوی حقیقت، ما را به موضوع دوم هدایت می‎کند و آن «صمیمیت» است؛ در واقع باید آن‌طور باشیم که هستیم، چراکه فلسفه و حکمت با موقعیت و رفتار استراتژیک ادامه پیدا نمی‌کند. معتقدم حقیقت و صمیمیت برای ادامه حکمت و فلسفه و زندگی بهتر مهم‌ترین ویژگی یک انسان است.

در ادامه می‌خواهم از ویژگی سومی صحبت کنم و آن «استقلال روح» است؛ روح آزاد یعنی با گوش خود بشنویم، با چشم خود ببینیم و با عقل خود بفهمیم. ویژگی بعدی برای داشتن فلسفه و حکمت «عشق به حقیقت» است، زیرا تفکر با عشق همراه است. وقتی فلسفه‌ی یونان را مطالعه می‌کنیم، می‌بینیم که واژه‌ی فیلوسوفیا ( Philosophia) به معنای دوستدار و جویای حقیقت است، اما این ویژگی در بین ما دچار کاستی است؛ چرا می‌گویم دچار کاستی است؟ زیرا من بر این باور هستم که عشق در جغرافیای ما کمی معنای متفاوت‌تری دارد، چه در گذشته و چه برای امروز. منظورم این است که این عشق به حقیقت و به‌طورکلی عشق در مرزهای ما پررنگ‌تر و بیشتر از آن‌هاست و باید سعی کنیم این عشق به حقیقت در ما خاموش نشود بلکه شعله‌ورتر شود؛ امکان این شعله‌ور شدن و زمینه‌ی این اشتیاق در فرهنگ و تاریخ ما هست. باور من این است که ما می‌توانیم از همین خاک چیزهای بسیاری را به فلسفه‌ی یونانی بیفزاییم و آن را گسترش دهیم.

با صراحت و باز رفتار کردن و عمل نمودن و نیز با عشق سفر کردن به ما این امکان را می‌دهد که به مقصد نزدیک‌تر شویم. البته «ادب» را به این ویژگی‌های مهم اضافه می‌کنم، ادب گذشته‌ای است که می‌تواند به ما کمک کند تا به منبع و سرچشمه‌ی حقیقت دست بیابیم.

ما زندگی‌ای داریم که مختص ماست و دارای داستان و روایت خاص خودش است و قرار است از این زندگی فلسفه را بپرورانیم، همان‌طور که از درخت میوه پرورانده می‌شود و از این ثمره می‌توانیم چیزهایی را به فلسفه و حکمت یونانی بیفزاییم.

 

غلامحسین ابراهیمی‎دینانی: حقیقت فلسفه، آگاهی است و آگاهی همیشه معاصر است

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‎ی زمان / سوی تو می‎دوند هان، ای تو همیشه در میان

دکتر اینام در صحبت‌های خود بیشتر از هر چیز روی صداقت، صمیمیت و عشق تکیه کردند و آن‌ها را از آثار فلسفه دانسته‌اند، ولی من بیش از هر چیز این صفات را در وجود خود ایشان دیدم؛ همان‌طور که ایشان در سخنان خود تأکید کردند در رابطه‌ی فلسفه و زندگی، اول و آخر فلسفه، اول و آخر زندگی است، همان‌طور که اول و آخر زندگی اول و آخر فلسفه است.

در اول و آخر زندگی و فلسفه، آن‌ها با هم اختلافی ندارند و در بین این اول و آخر ممکن است عده‌ای با فلسفه نامأنوس باشند. دکتر اینام چند ویژگی و خاصیت را ذکر کردند که من اضافه می‌کنم «فلسفه تنها چیزی است که حق و باطل ندارد». علم صواب و خطا دارد، دین حق و باطل دارد، اما فلسفه نه صواب دارد و نه خطا و از حق و باطل نیز نمی‌گوید. وقتی فلسفه چیزی را کنار می‌گذارد و چیزی را انتخاب می‌کند به معنای خطای یکی و صواب دیگری نیست و این کنار گذاشتن نه به معنای باطل بودن چیز است و نه انتخاب آن به معنای صواب آن. حال سؤال این است که چرا؟ زیرا فلسفه آزادی مطلق است؛ و این تفاوت بنیادین بین دین و فلسفه و علم و فلسفه است؛ ازاین‌رو، فلسفه نه دین است نه علم، بلکه باید گفت حقیقت فلسفه، آگاهی است و آگاهی همیشه معاصر است. اینام در سخنان خود از تفکر باز صحبت کرد و این یعنی نگاه به یک افق و آن افق بی‌کران است.

در اینجا لازم است به مناسبت از آیه‌ای از آیات قرآن اشاره کنم؛ «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَ فِي أَنفُسِهِم»؛ این درس فلسفه است، خداوند می‌گوید انسان افق دارد و هیچ موجود دیگری دارای افق نیست، افق او نیز هم در این عالم است و هم در درون. از اینجا می‌توانیم بین اندیشه‌ی فلسفی با اندیشه‌ی علمی و دینی و هر اندیشه‌ی دیگری تفاوت قائل شویم؛ اندیشه‌ی فلسفی تا با چیزی که هنوز اندیشه نشده است مواجه نشود، حرکت نمی‌کند.

فلسفه تنها تفکری است که در سطح حرکت نمی‌کند و همواره از سطح به عمق و ژرف می‌رود و این همان آزادی روح (آزادی مطلق) است که دکتر اینام در سخنان خود به آن اشاره کرد. آزادی اول همان گوش دادن است. این سخن را مستند می‌کنم به این گفته‌ی مولانا که در اول کتاب کبیر و بی‌نظیر خود، باآنکه مسلمان و عارف است کتاب را با بسم‎الله آغاز نمی‌کند، می‌گوید: «بشنو از نی چو حکایت می‌کند»؛ با «بشنو» آغاز سخن می‌کند، چرا؟ زیرا مادامی‌که گوش نباشد و گوش دادن، اسم و نام خداوند شنیده نمی‌شود. دلیل دیگر از قرآن بیاورم؛ وقتی قرآن می‌خواهد انسان را مذمت کند، می‌گوید: «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَيَعْقِلُونَ»؛ در ابتدا می‌گوید کر هستند، چون کر هستند لال نیز هستند و اگر کر و لال هستند پس بی‌شعور نیز هستند. وقتی انسان قدرت شنیدن داشته باشد قدرت گفت‌وگو دارد و با شنیدن و گفتن، آزادی متولد می‌شود؛ شنیدن و گفت‌وگو (دیالوگ) به همراه آزادی، تنها راه فلسفه است.

پیروان ادیان با هم کنار نمی‌آیند، نژادها به‌سختی با هم وارد گفت‌وگو می‌شوند، ملیت‌ها با هم مشکل دارند؛ تنها به این دلیل که زبان مشترک ندارند و تنها زبان مشترکی که می‌تواند تمام افراد با تمام تفاوت‌هایشان را در دور یک میز کنار هم قرار دهد «فلسفه» است.

دین مقدس اسلام به عقلانیت و تفکر اهمیت بسیار داده است و مکرر در آیات انسان‌ها را به آن دعوت کرده است و کسانی که تفکر و عقلانیت ندارند مورد مذمت قرار گرفته‌اند. تنها دو کشوری که با رفتن زیر پرچم اسلام (نمی‌خواهم این سخن من حمل بر نژادپرستی شود) با روش تفکر آشناست ایران و ترکیه است؛ زیرا می‌بینیم برخی ملت‌هایی که مسلمان شدند با تفکر آشنا نشدند و امروز این نمونه‌ها را در داعش می‌بینیم؛ اسلام بدون تعقل و تفکر.

درحالی‌که اگر اسلام با تفکر و تعقل همراه نباشد آثارش داعش و طالبان خواهد بود. خوشبختانه دو کشور ایران و ترکیه به نظر می‌رسد جز تفاوت در زبان، به لحاظ فرهنگی تفاوتی با یکدیگر ندارند. در ادامه به نکته‌ای اشاره کنم که از زبان یکی از اساتید الهیات ترک بنده در یکی از سفرهایم شنیدم؛ ایشان گفتند اگر ایران و ترکیه نبودند که فرهنگ اسلام را نوشتند و به عالمیان شناساندن، دیگران خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردند.

در نتیجه باید بدانیم انسان منهای فلسفه و تفکر فلسفی یک موجود یخ‌زده خواهد بود که با یک موجود منجمد تفاوتی نخواهد داشت.

در دوران جوانی تمام آثار ابن‌تیمیه را خوانده‌ام که این موضوع را در کتاب «ماجرای فکر فلسفی» آورده‌ام. او یک مسلمان است و همان‌طور که در قرآن و احادیث از عقل تعریف شده است او نیز در «منهاج السنه النبویه» که یکی از مهم‌ترین کتاب اوست، می‌گوید عقل خوب است؛ اما چنین توضیح می‌دهد که کار عقل این است، دست انسان را می‌گیرد و گام به گام تا به دست پیغمبر اسلام می‌دهد و سپس غزل خداحافظی می‌خواند و از دنیا کوچ می‌کند.

باید از پیروان او پرسید، آن عقلی که ما را می‌برد تا دستمان را به دست پیامبر اسلام بدهد بعد کجا می‌رود؟ تا آنجا با عقل رفتیم، چه کسی کلمات پیغمبر را می‌خواهد بفهمد اگر عقل می‌رود؟

در دنیای امروز از پوزیتیویسم صحبت می‌شود، علم پوزیتیویسم است و باید این‌طور باشد؛ اما ابن‌تیمیه که علم هم ندارد یک پوزیتویست کامل حتی پوزیتویست‌تر از کارل نپ است.

این جماعت تنها عقل را به‌عنوان یک ابزار می‌پندارند و این است که کار بشر را خراب می‌کند. حال باید از این افراد پرسید اگر عقل ابزار است باید کسی آن را به کار برد، پس حال به‌کاربرنده‌ی این ابزار کیست؟ اگر این سؤال را از آن‌ها بپرسید قطعاً پاسخ می‌دهند انسان. حال باید پرسید انسان بدون عقل یا با عقل؟

در جلسه‌ای بودم که صورت‌جلسه‌ی آن «ساختار ماده» بود و باید در مورد ساختار ماده صحبت می‌کردم. من به آن‌ها گفتم سؤال را جلوتر می‌برم و بیش از اینکه در مورد ساختار ماده صحبت کنم از ماهیت ماده می‌خواهم بپرسم، اینکه ماده چیست که بعد برسیم به اینکه ساختار آن چیست. سؤال ماده چیست به جایی نرسید، زیرا آن‌ها جواب منطقی برای آن نداشتند.

در دنیای امروز علمای شرق و غرب به اتفاق مبنای عالم را از یک انفجار (بیگ بنگ) می‌دانند. از برخی فیزیک‌دانان کشورم پرسیدم آنچه که منفجر شد چه بود؟ آنان از چیزی نام بردن به نام «تکینگی». گفتند ما با یک متدی به تکینگی می‌رسیم و در واقع باید گفت آن تکینه منفجر شد. گفتم تکینگی چیست؟ توضیحی نداشت. ازاین‌رو، نمی‌دانم چه چیزی منفجر شد که جهان را به وجود آورده است.

لذا اگر فلسفه و تفکر عمیق فلسفی نباشد نه دین درست فهمیده می‌شود و نه زندگی معنای درست پیدا می‌کند و نه علم به راه درستی می‌رود. علم راه خودش را می‌رود ولی کورکورانه، زیرا نه می‌داند هدف چیست یا از کجا آمده و به کجا خواهد رفت.

نظر شما