شناسهٔ خبر: 38749 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مولانا از شمس یاد گرفت که تمام آموخته‌هایش نقص دارد

کار شمس در وهله‌ نخست شکستن تمام تجربه‌هایی بود که تا آن لحظه مولانا داشت. یعنی مولانا از شمس آموخت که تمام آن چیزهایی که تاکنون آموخته است نقص دارد.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ نشست ویژه‌ شهر کتاب در روز بزرگداشت مولوی با عنوان «دنیای دو تنها» به نقد و تحلیل رابطه‌ شمس و مولانا اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر مهدی محبتی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

مولانا تا چه حد از چشمه‌ خورشید شمس سیراب شد و شور و شیدایی بی‌حد و حصر او در مثنوی و غزلیات به شمس تبریزی چگونه تحلیل و تبیین شد، چرا مولانا این چنین در انوار شمس غرق گردید و از یاران برید و دست تمنا به دامن شمس زد؟ چنین به نظر می‌رسد که مولوی مرید شمس و از همه‌ جهات و در همه حال تابع و تسلیم او بوده است. اما تفاوت دنیاها و شواهد درون‌متنی چیزهایی را مطرح می‌کنند که هماهنگ با این باور نیست.

چگونه مولانا در وجود شمس حل شده است؟

محبتی سخنانش را این‌گونه آغاز کرد و گفت: بعضی از گزاره‌ها از بس مشهور است مُسَلم تلقی می‌شود و کسی درباره‌ معنای آنها دقت نمی‌کند. مثلا اگر آن چنان که می‌گویند مولانا در وجود شمس حل شده است، باید خیلی چیزها را قبول کنیم و بگوییم شمس و مولانا یکی هستند. اما این گزاره‌ای که خود مولانا تکرار می‌کند که: «ما به تن دوئیم و اندر روح یک»، یا: «یکی روحیم اندر دو بدن» آیا از نظر منطقی و بیولوژیکی و مغزی و روانی امکان‌پذیر است که دو نفر یکی بشوند؟ اگر هست اقتضائات آن را باید قبول کرد و اگر نیست این چه گزاره‌ای است که مدام تکرار می‌کنیم؟

روان‌شناسان امروز می‌گویند که تنها یک نفر امکان دارد که از نظر روانی خودش را کسی دیگر ببیند؛ و آن کسی است که دچار الیناسیون شده باشد؛ یعنی از خویش بیگانگی. در واقع چنین شخصی نوعی تغییر شخصیت پیدا می‌کند و تبدیل می‌شود به آن کسی که به او فکر می‌کند. آیا مولانا به چنین سرنوشتی دچار شده بود که درباره‌ شمس می‌گوید: «من از او پُر شده‌ام»؟ اصولا معنی «یگانگی با کسی» چیست؟ با توجه به این که هر کدام از ما شخصیت و روان مخصوص به خود داریم، چطور می‌توان از دیگری چنان پُر بشویم که با او یکی بشویم؟

ممکن است کسی جواب بدهد که با تکرار تجربه‌ دیگری، می‌توان به عمق همان تجربه رسید و لزومی ندارد آدمی هر چیزی را تجربه کند تا به حقیقت آن برسد. اشکالی که بر این حرف می‌توان گرفت این است که آیا عمق تجربه‌ عرفانی چنین تجربه‌ای است؟ یعنی حقیقت تجربه‌ عشق، تقلید از تجربه‌ دیگری است؟ اگر این گونه باشد که حقیقت عشق معنا ندارد. عشق آن ناب‌ترین و نایاب‌ترین تجربه‌ای است که من با وجود دارم. پس چطور ممکن است که قابل تکرار و تقلید باشد؟ می‌بینید که مسائل مختلفی درباره‌ تجربه‌ یگانگی مطرح می‌شود. اکنون باید دید که در چنین عشقی، شمس با مولانا چه کرده است؟ آیا شمس مولانا را در تجربه‌ دیدار وادار به تسلیم مقلدانه کرده بود؟ یا از مرحله‌ مقلد بودن به مرحله‌ تسلیم محض رساند؟ به عبارت ساده‌تر، نحوه‌ ظهور شمس در مولانا تابعیت محض بود؟ یا تقلید محض؟ آیا ممکن نیست که حادثه‌ سومی در وجود مولانا رخ داده باشد؟

مولانا از شمس یاد گرفت تمام آموخته‌هایش نقص دارد

در یک جمع‌بندی کلی درباره‌ رفتار شمس با مولانا می‌بینیم که کار شمس در وهله‌ نخست شکستن تمام تجربه‌هایی بود که تا آن لحظه مولانا داشت. یعنی مولانا از شمس آموخت که تمام آن چیزهایی که تاکنون آموخته است نقص دارد. چیز دومی که شمس برای مولانا مهیا کرد امکان تجربه‌ جهان‌ها و زیست‌های تازه بود. مولانا از شمس آموخت که جهان‌های دیگری هست که در خویشتنداری او نمی‌گنجد. آن جهان سوم که مولانا در دیدار با شمس آموخت، تجربه‌ دیدار با خویش است. اما آیا مولانا فکر می‌کرد که از طریق شمس می‌تواند به تجربه‌ دیدار خودش برسد؟

مولانا به صراحت می‌گوید: «شمس تبریزی خود بهانه است / مائیم به لطف حُسن، مائیم». همین رفتاری که مولانا با شمس داشت با صلاح‌الدین هم داشت؛ گرچه یک مقدار پخته‌تر و عاقلانه تر. با حسام‌الدین هم داشت. آیا مولانا با تعدد معاشیق، دنبال بهانه بود؟ مولانا از شمس چه آموخته بود که دیدار آن دو این همه سر و صدا به پا کرده است؟

باید توجه کرد که تفاوت‌های عظیمی میان شمس و مولانا وجود داشته است. شمس به‌شدت هنجارگریز بود و با هیچ کدام از هنجارهای اجتماعی هماهنگی نداشت. روش او ستیز و خشم بود. در حالی که در مولانا مطلقا خشونت وجود نداشت. شخصیت مولانا هنجارگرا بود و مبتنی بر مدارا و محبت. شخصیت شمس پشت به جمع است و می‌گوید که مخاطب برای من هیچ ارزشی ندارد. در حالی که مولانا به‌شدت متوجه مخاطب بود و همه‌ کلامش را در سطح مخاطب جمع می‌کرد.

مولانا هیچ گاه سخنی که بالاتر از حد متعارف باشد نمی‌گفت. در حالی که شمس تقریبا همه‌ کلامش چیزهایی است که دیگران با آن مخالف‌اند. شمس، در همین حرف‌هایی که از او به‌جا مانده نکته‌هایی گفته است که هیچ کدام از عرفای ما در طول تاریخ نگفته‌اند. از همه مهم‌تر این که مولانا می‌گوید هنگامی که سخن می‌گویم اوج می‌گیرم. در حالی که شمس می‌گوید نازل‌ترین نوع شخصیت من هنگامی است که سخن می‌گویم و سردترین و خنک‌ترین لحظه‌های من وقتی است که حرف می‌زنم. بحث من بر سر این نیست که کی بهتر است و کی بدتر. سخن در تفاوت شخصیت آن دو است.

شمس «مستِ هوشیار» و مولانا مست است یا هشیار

به هر حال اگر مولانا تجربه‌ی یگانگی با شمس را دریافته، در چه چیز شخصیت شمس این یگانگی را تجربه کرده است؟ آیا در رابطه‌ی تضادی که میان آن دو بود؟ آیا می‌توانیم بگوییم مولانا بخش‌های غافل شده‌ی وجودش (مثل عصیانگری و هنجارگریزی) را در خود ندید، در شمس دید و عاشق او شد؟ آیا این است تجربه‌ مولانا در دیدار با شمس؟

نکته‌ دیگری که بسیار مهم است این است که شمس معمولا «مستِ هوشیار» است. این خیلی سخت است. اما مولانا یا مست است، یا هوشیار. وقتی خودش است، حرف‌های معمولی می‌زند. اما وقتی اوج می‌گیرد حرف‌های دیگری می‌زند. هر چند در «مناقب‌العارفین» این را هم از مولانا نقل کرده‌اند که گفته است: «ما هم مستِ هشیاریم». اما مولانا غالبا یکی از این دو است: یا مست، یا هوشیار. 

شمس با عرفای تندرو مساله داشت. مثلا با حلاج. بیش از ده بار در «مقالات» شدیدترین حمله‌ها را به حلاج می‌کند و می‌گوید: «آن حلاجک رعنای رسوا که اگر به حق رسیده بودی اناالحق نمی‌گفت. این اناالحق گفتن خود نشان منیت است.» از نظر شمس، حلاج کسی است که هنوز راه را تا به آخر نرفته است. اما در نظر مولانا، حلاج نشانه‌ کامل رسیدگی است: «گفت فرعونی اناالحق، گشت پست/ گفت منصوری اناالحق، او برست.»

کشف تازه در زندگی مولانا پس از در دیدار با شمس

نمونه‌ دیگر بایزید است. سی و هفت بار شمس از بایزید در «مقالات» خودش صحبت می‌کند. چهار بار آن مثبت است. اما بیست بار آن حمله‌های تند است. در حالی که مولانا از بایزید تحت عنوان «سلطان العارفین» یاد می‌کند و همه جا او را بزرگ می‌داند. در حالی که شمس می‌گوید: «سلطان العارفین چه گویم؟ هنوز در آغاز راه هم نیست». حال با توجه به این خصوصیات چطور ممکن است دو نفر به یگانگی در درون جان برسند؟ اگر مولانا از شمس تابعیت دارد چرا این همه اختلاف عقیده دارند؟ مولانا از شمس چه گرفت که این اندازه دیوانه شد؟

آن چه در مولانا، در دیدار با شمس، رخ داد کشف تازه‌ای در زندگی بود. به‌طوری که مولانای بعد از شمس هزاران هزار بار فاصله دارد با مولانای پیش از شمس. نکته‌ مهمی که شاید شمس به مولانا آموخت این بود که عشق نباید تو را به تسلیم وادار کند. عشق باید خلاقیت‌ها را در تو به ظهور برساند. معشوقی که عاشقش را تابعیت و تسلیم یاد می‌دهد او را در واقع می‌کشد. اما معشوقی که به عاشق راه خلق جهان‌های تازه را یاد می‌دهد او را زنده می‌کند. کامیابی شمس در پرورش مولانا در این جا بود.

نظر شما