شناسهٔ خبر: 39179 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مصطفی ملکیان: تنها راه صلح در جهان نگرش عرفانی است

در باب عرفان بارها و بارها و به كرات به مناسبت پیشگیری نیك‌خواهانه و دلسوزانه از وقوع بسیاری از خطاها، گفته‌ام كه عرفان در فرهنگ ما با بسیاری از چیزها خلط می‌شود. برای اینكه این خلط صورت نگیرد، دایما گوشزد كرده‌ام كه باید تفاوت میان عرفان و پدیده‌های هم‌مرز واقعا یا هم‌مرز به حسب گمان و ظن خودمان را بدانیم.

 

فرهنگ امروز/ علی ورامینی: هر ساعت از شبانه‌روز كه تلویزیون را روشن می‌كنیم، اخباری می‌شنویم، حتما گوشه و كناری از جهان را در جنگ، خشونت و خونریزی می‌بینیم. آن یكی كشور به كشور دیگری یورش برده، سفید پوستی به كلیسای سیاهپوستان رفته و چندین نفر را قتل عام كرده، فرقه تندروی مذهبی‌ای سر عده‌ای كه غیر از او فكر می‌كنند را از تن جدا كرده و... همه هم در قرن

بیست و یكم در حال اتفاق افتادن است؛ عصری كه بشر میراث‌دار قرن‌ها تفكر درباره صلح، تساهل، مدارا و عدم خشونت است. زمان‌هایی كه اگرچه جنگ‌های سنتی دیگر كمتر اتفاق می‌افتد اما خشونت و جنگ طلبی به شكل‌های دیگری همواره در حال رخ دادن است. البته باید اقرار كرد كه در هیچ دوره‌ای هم این حجم از فعالیت برای رسیدن به صلح وجود نداشته است. یك روز هم در سال به همین نام وجود دارد. این روز (روز جهانی صلح) همه‌ساله در ۲۱ سپتامبر برپا و مراسم‌های مختلف در گوشه و كنار جهان به این مناسبت برگزار می‌شود. در ایران هم به پاس این روز مراسم و نشست‌های بسیاری برگزار می‌شود. یكی از این نشست‌ها كه توسط موسسه سروش مولانا برگزار شد، جان آشنا، جان آشتی جو نام داشت كه مصطفی ملكیان در آن به ایراد سخنرانی و بررسی نسبت عرفان و صلح پرداخت. ملكیان نگرش عرفانی و به خصوص عشق آگاپه‌ای را كه در عرفا وجود دارد تنها راه رسیدن به صلح می‌داند. وی بر لزوم از بین رفتن مرزهایی كه موجب برهم خوردن صلح می‌شود تاكید می‌كند. با خواندن بیتی از مولانا به سراغ خلاصه‌ای از سخنرانی ملكیان در روز جهانی صلح می‌رویم. در این خاك در این خاك در این مزرعه پاك/ به جز مهر به جز عشق دگر تخم نكاریم.

 

مراد از جان آشنا

عنوانی كه برای سخنرانی خودم انتخاب كرده‌ام، جان آشنا، جان آشتی‌جو است. مرادم از جان آشنا، جان آشنا با حقایق هستی است كه در فرهنگ ما از آن به جان عارف، انسان عارف تعبیر می‌شود و مرادم از جان آشتی‌جو، همه كسانی است كه در اندیشه صلح هستند. صلح با تمام اجزای هستی و از جمله صلح در عالم انسانی با همنوعان خودشان. بنابراین موضوع بحث، عرفان و صلح و تاثیر مثبتی است كه جان عارف می‌تواند اولا در صلح‌گستری داشته باشد و ثانیا هم در ژرفا بخشیدن، توسعه و تعمیق صلح داشته باشد. گستردن دامنه صلح به تمام اجزای عالم هستی- انسانی و هم عمق بخشیدن به صلحی كه قبلا با بخشی از این جهان داشته‌ایم. این موضوع سخن بنده است.

در سخنرانی دیگری گفتم كه صلح در زبان فارسی حداقل به هفت معنا به كار می‌رود. مراد من از صلح در اینجا چهار معنی از آن معانی است. به سه معنای دیگر كار ندارم. من كاری ندارم به صلحی كه همیشه پس از جنگ به كار برده می‌شود و به معنای ترك و عدم مخاصمه است. وقتی كه دو گروه با یكدیگر می‌جنگند ولی بنا به عللی تصمیم می‌گیرند، مخاصمه را ترك كنند، ما از این ترك مخاصمه به صلح تعبیر می‌كنیم و می‌گوییم میان طرفین صلح به وجود آمده است. من به این نوع صلح كاری ندارم. من به صلح قبل از جنگ كار دارم و نه به صلح بعد از جنگ چون اصلا سخن من بر این است كه عرفان واقعی جلوی وقوع جنگ را می‌گیرد و نه اینكه بعد از وقوع جنگ موجب آشتی متخاصمان و طرفین نزاع می‌شود. چهار معنایی كه در این بحث مقصود من است معناهایی هستند كه امروزه ما در علوم اجتماعی با آنها سرو كار داریم.

 

چهار معنی صلح در علوم اجتماعی

معنای اول صلح در علوم اجتماعی، حالتی است كه افراد آن جامعه آزاد و رها از هر‌گونه آشفتگی و آشوبی هستند. اگر شهروندان و افراد جامعه‌ای نوعی آزادی و رهایی داشته باشند از آشوبی و آشوبناكی و آشفتگی، در این صورت خواهیم گفت كه این جامعه در صلح به سر می‌برد. در اینجا صلح به معنای آرامش عمومی است. این یكی از معانی صلح است. معنای دوم صلح در واقع امنیت و نظم یا امنیت و نظمی است كه در یك جامعه برقرار است. خواه برقرار‌كننده این امنیت یا نظم یا امنیت و نظم قانون باشد، خواه افكار عمومی و خواه آداب و رسوم و عرف و عادات آن اجتماع. اگر به هر كدام از این سه علت، در جامعه‌ای امنیت یا نظم یا امنیت و نظم برقرار بود آن جامعه‌را در علوم اجتماعی به جامعه‌ای می‌شناسیم كه دارای حالت صلح است. معنای سوم صلح دغدغه مداخله یا مزاحمت یك نیروی خارجی را در جامعه نداشتن است. اگر افراد یك جامعه بیم و دغدغه‌ای، خارخار و خلجان ذهنی نداشته باشند كه مبادا یك نیروی خارجی از ورای مرزها در زندگی‌شان مداخله یا مزاحمت ایجاد كند، در این صورت می‌گویند مردم این جامعه در حالت صلح به سر می‌برند. معنای چهارم این است كه افراد جامعه در روابط خودشان با یكدیگر نوعی هماهنگی و سازگاری داشته باشند. من رشته‌های تو را پنبه نكنم و تو هم رشته‌های من را پنبه نكنی. هر دو همراه و هماهنگ و سازگار با یكدیگر رفتار كنیم. از آنجایی كه هیچ فردی در جامعه‌ای با همه افراد آن جامعه سروكار ندارد، این معنای چهارم محدود می‌شود به اشخاصی كه زندگی من با آنها به نوعی پیوند خورده است.

این پیوند هم می‌تواند خویشاوندی، همكاری، دوستی یا پیوندهای گهگاهی باشد، ارتباط هماهنگ و سازگار باشد و نه ارتباطی كه در مقام خنثی كردن كاری است كه طرف مقابلم می‌كند، در این صورت گفته می‌شود كه من با دیگران در صلح هستم و اگر اكثریت افراد جامعه‌ای، چنین حالتی را نسبت به یكدیگر داشته باشند و نخواهند رشته‌های یكدیگر را پنبه كنند، نخواهند فعالیت‌های یكدیگر را بی‌اثر و خنثی كنند، در این صورت گفته می‌شود در این جامعه حالت صلح برقرار است. بنابراین تفكیك مفهومی كه انجام دادم در‌واقع دایر مدار این خواهد بود كه نگرش عرفانی به جهان چه تاثیری در ایجاد جامعه‌ای خواهد داشت كه یك یا دو یا سه یا همه آن چهار تا صفت را داشته باشد. مراد من این است. اما همان‌طور كه گفتم به صلح به معنای آنچه پس از ترك مخاصمه واقع می‌شود، فعلا اصلا كاری ندارم. دو معنای دیگر هم در زبان فارسی برای صلح قایل هستیم كه یكی از آنها معنای روانی و دیگری معنی فیزیكی است. به این معنا هم كاری ندارم.

 

عرفان چیست و عارف كیست؟

در باب عرفان بارها و بارها و به كرات به مناسبت پیشگیری نیك‌خواهانه و دلسوزانه از وقوع بسیاری از خطاها، گفته‌ام كه عرفان در فرهنگ ما با بسیاری از چیزها خلط می‌شود. برای اینكه این خلط صورت نگیرد، دایما گوشزد كرده‌ام كه باید تفاوت میان عرفان و پدیده‌های هم‌مرز واقعا یا هم‌مرز به حسب گمان و ظن خودمان را بدانیم. عارف با مومن تفاوت دارد. عارف با متدین فرق می‌كند. یك عارف می‌تواند در عین حال كه عارف است متدین باشد همان‌طور كه یك ریاضیدان هم می‌تواند در عین اینكه ریاضیدان است، نقاش هم باشد اما باعث نمی‌شود كه نقاشی همان ریاضیات باشد یا ریاضیات همان نقاشی باشد. نقاشی و ریاضیات تفكیك مفهومی بسیار دقیق دارند اگرچه مصداقا و در دنیای واقع محال نیست كه كسی هم مصداق نقاشی باشد و هم مصداق ریاضیات باشد و هر دو را در عین حال بداند. من به تفكیك مفهومی كار دارم. به لحاظ مفهومی، عرفان غیر از ایمان و مومن بودن است. ایمان و مومن بودن یك داستان است و عرفان و عارف بودن داستان دیگری. به همین ترتیب عارف به لحاظ مفهومی و معنایی با متدین فرق می‌كند. به همین ترتیب همان‌طور كه بوعلی‌سینا با دقت در كتاب اشارات گزارش كرده، عارف با زاهد و عابد فرق می‌كند. زهد و عبادت غیر از عرفان هستند. به همین ترتیب عارف با انسان اخلاقی هم فرق می‌كند. ممكن است كسی هم عرفان داشته باشد و هم اخلاقی زیستن را با عرفان خودش قرین كرده باشد. اما به صورت مفهومی تفاوت دارند. به زبان ساده‌تر، نمی‌توان به هر آدم نازنینی عارف گفت. ما در فرهنگ‌مان آدم‌های نازنین و خوش برخورد و مخصوصا مسالمت‌جو را گمان می‌كنیم عارف هستند. هر عارفی مسالمت‌جو است اما هر كسی كه نرم، مسالمت‌جو و لین است، لزوما عارف نیست.

همچنین عارف به معنای كسی نیست كه اشعار عارفانه می‌گوید. فراوان هستند كسانی كه در طول تاریخ و به خصوص در فرهنگ ما مسلمانان اشعار عارفانه گفته‌اند یعنی در اشعارشان از ترمینولوژی عرفان استفاده كرده‌اند. از الفاظ و مفاهیمی استفاده كرده‌اند كه عارفان هم از آن الفاظ و مفاهیم استفاده می‌كنند. اصلاو ابدا اینها عارف نیستند. به همین جهت بوده است كه بارها تاكید كرده‌ام بسیاری از شاعرانی كه در فرهنگ خودمان به عنوان عارف می‌شناسیم، به خطا آنها را عارف می‌نامیم چون دیده‌ایم اصطلاحات عرفانی به كار می‌برند. از ترمینولوژی و فرهنگ لغات عارفان استفاده می‌كنند. اصلاو ابدا این‌طور نیست.

كسانی كه متون عرفانی را شرح و تفسیر می‌كنند و حتی در حین این شرح و تفسیر، آموزه‌های عارفان را تایید هم می‌كنند، اینها هم لزوما عارف نیستند. من اگر شارح و مدرس متون عرفانی باشم، حتی اگر موید آموزه‌هایی باشم كه آنها را شرح و تفسیر می‌كنم، باز هم نمی‌توان من را عارف نامید. عارف داستان دیگری دارد و اگر اتفاقا به آن داستان دیگر به دقت توجه شود، آن‌وقت معلوم می‌شود كه اگر عارف این است، اصلا صلح فقط از دل عرفان قابل استخراج است. فقط قابل استخراج، استنباط و استنتاج از دل خود عارفانه زیستن است.

یكی از لوازم لاینفك عارفانه زیستن این است كه شخص صلح‌جو و آشتی‌جو باشد. پس عارف به معنای دقیق كلمه یعنی كسی كه به یك راز بزرگ پی برده است. شما توجه می‌كنید كه در زبان‌های اروپایی، وقتی كه می‌خواهند از عرفان تعبیر كنند، معمولا از ماده Mysticism و mystic و امثال و ذالك استفاده می‌كنند. می‌دانید كه كلمهMysticism به معنای عرفان یا mystic به معنای عارف از كلمه‌ای یونانی گرفته شده كه آن كلمه یونانی، Mosto است. Mosto یعنی با دهان پر از آرد سخن گفتن. شما نمی‌توانید با دهان پر از آرد سخن بگویید. یا باید آردها را بیرون بریزید یا از سخن گفتن بركنار بمانید. در واقع mystic یعنی كسی كه می‌خواهد با دهان پر از آرد سخن بگوید. چیستی آن آرد داستان دیگری است اما سخنی كه می‌خواهد بگوید، راز است. به همین دلیل گاهی وقت‌ها از Mysticism به جای عرفان، «رازآشنایی» تعبیر می‌كنند؛ اینكه با رازی آشنایی پیدا كرده‌ای كه اكثر مردم با آن راز آشنایی پیدا نكرده‌اند. آن رازی كه عارف با آن آشنایی پیدا كرده است، یك واقعیت است و واقعی‌ترین واقعیت جهان هستی هم هست. اما واقعیتی است بسیار دشوار كه من و امثال من تا آخر عمرمان هم نیابیم. آن واقعیت این است كه جهان هستی با وجود تمام كثرت‌هایش، یك وحدت در پشت خود دارد. یا به تعبیر دیگری، جهان هستی را فقط یك موجود پر كرده است. بنابراین عرفان به معنای پی بردن به این واقعیت است كه موجود یگانه‌ای جهان هستی را پر كرده است یا موجودات چه بدانند و چه ندانند، یگانه هستند.

از این نظر عرفان به معنای ادراك موجود یگانه یا ادراك یگانگی موجودات است. اگر من شما را می‌بینم و به كثرت ظاهری‌تان هنوز وقوف دارم اما پشت كثرت ظاهری‌تان یك وحدت می‌بینم. در اینجا من یگانگی موجودات را ادراك می‌كنم. اما اگر پیش‌تر از این رفتم و حتی كثرت ظاهری‌شما را هم ادراك نكردم و فقط وحدتی كه در پس این كثرت وجود دارد را ادراك كردم، در این صورت من دیگر یگانگی موجودات را ادراك نمی‌كنم. موجودی یگانه را ادراك می‌كنم. می‌بینم كه جهان هستی را فقط یك موجود پر كرده است و ما گمان می‌كنیم كه جهان هستی پر از موجودات متغایرند. پر از موجوداتی كه هر كدام با دیگری اثنینیت و دوگانگی دارند.

به هر حال عرفان یعنی یگانگی همه موجودات یا ادراك موجود یگانه. اما لغت ادراك باز كمی اندك است. چون محال نیست فیلسوفی پدید بیاید كه با استدلال فلسفی پی‌ببرد جهان را یك موجود پر كرده است. یا پی‌ببرد پشت این كثرت و چندگانگی و چندگونگی موجودات جهان هستی نوعی وحدت، یگانگی و یك‌گونگی وجود دارد. هیچ بعید نیست فیلسوفی به این پی ببرد. كما اینكه شاخص‌ترین فیلسوفی كه در تاریخ فلسفه غرب به این نكته پی‌برد، اسپینوزاست. اسپینوزا به این نكته با استدلال فلسفی پی برد و دریافت كه همه جهان هستی را یك موجود پر كرده است. اسپینوزا می‌گفت كه اسم این موجود را هم می‌توان طبیعت گذاشت و هم خدا. هیچ بعید نیست كه فیلسوفی مثل فیلون اسكندرانی یا فلوطین یا اسپینوزا با استدلال عقلی و فلسفی به این نكته پی ببرد. اعم از اینكه ما امروز این استدلال فلسفی را قانع‌كننده ببینیم یا نبینیم. اما این فیلسوف در عین حال كه ادراك یگانگی موجودات یا ادعای موجود یگانه را كرده است، عارف نیست. همان‌طور كه گفتم برای عارف بودن، تعبیر ادراك هم كافی نیست. باید این یگانگی موجودات یا موجود یگانه را تجربه كرده باشد. باید احساس كرده باشد. به تعبیر دقیق‌تر از این دو، باید یافته باشد و از این دقیق‌تر هم باید دریافته باشد. یعنی در درون خودش یافته باشد كه جهان هستی ظرف یك مظروف بیشتر نیست. یك موجود است كه ظرف جهان هستی را پر كرده و ورای این یك موجود، هر‌چه می‌بینیم، اوصاف، ویژگی‌ها، شؤن، تجلیلات و... آن موجود است. عارف كسی است كه اندریافت یگانگی موجودات یا اندریافت موجودات یگانه نصیبش شده، دریافته، احساس كرده و تجربه كرده است. فرق این تجربه و اندریافت كه در عارف وجود دارد با ادراكی كه در امثال اسپینوزا و فلوطین وجود دارد، این است كه اگر تو چیزی را اندریافت، تجربه و احساس كرده باشی، دیگر هر‌چه در زندگی، خلاف این امور برایت پیش بیاید از عقیده اولیه‌ات باز‌نمی‌آیی. اما اگر با استدلال به این نكته رسیده باشی، ممكن است بعضی از رویدادهای روزگار، حوادث، تلخ‌كامی‌ها، شكست‌ها، دشمنی‌ها و خصومت‌ها، ظلم‌ها، شخصیت‌هایی كه در زندگی از وجودشان باخبر می‌شوی، یعنی خبردار می‌شوی كه استالین، پل پت، صدام، كالی‌گولا، هیتلر، آیشمن هم وجود داشته، وقتی با استدلال فلسفی به یگانگی موجودات یا موجود یگانه رسیده باشی، وقتی با این حوادث و شخصیت‌ها روبه‌رو می‌شوی، ممكن است كم‌كم شك كنی كه نكند یك جایی از استدلال فلسفی‌ام، عیب‌ناك باشد یا نقص داشته باشد. اما وقتی كه این یگانگی را احساس كرده باشی دیگر هیچ حادثه در بیرون و مواجهه با هیچ شخصیت پست بدسگال بداندیش خبیثی تو را از آن حاصل مواجهه‌ات باز نمی‌دارد.

فرض كنم كه من الان احساس تشنگی می‌كنم. احساس تشنگی من احساسی است كه در درون من است. این احساس حاصل استدلال نیست. من «خود»ِ تشنگی را در درون خودم احساس می‌كنم و می‌بینم و «خودِ» این تشنگی را می‌بینم. چون در اینجا تشنگی اندریافته و دریافته من است. آدم كه نمی‌تواند از یافته‌های خود دست بردارد. اما اگر من خودم احساس تشنگی نكرده باشم و یك بیولوژیست یا فیزیولوژیستی با استدلال به من گفته باشد كه مثلا الان تشنه هستی، یعنی با یك استدلالی كه در علم فیزیولوژی یا علم بیولوژی معتبر است، به من این استنباط و رای را داده باشد كه تو در حال تشنگی هستی، امكان اینكه روزی از این برگردم وجود دارد.

یكی از فرق‌های آنچه ما با درون‌نگری یا با شهود می‌یابیم با آنچه با استدلال عقلی می‌یابیم این است كه استدلال عقلی همیشه یك ویژگی Adhoc یا یك ویژگی استعجالی یا به زبان ساده‌تر یك ویژگی تا اطلاع ثانوی دارد. هر استدلال عقلی به شما می‌گوید الف ب است تا اطلاع ثانوی. آن تا اطلاع ثانوی یعنی تا وقتی كه چیز جدیدی كشف نشده باشد، تفكر جدیدی به ذهن آدمی خطور نكرده باشد و پیشامد و رخداد تازه‌ای پیش نیامده باشد. ما هر‌چه را از راه استدلال عقلی درمی‌یابیم،Adhocاست یعنی تا اطلاع ثانوی است.

یعنی علی‌الاجاله و استعجالا و فعلا و تا اطلاع ثانوی این‌گونه است. البته این تا اطلاع ثانوی ممكن است تا صبح قیامت هم رخ ندهد. اما ممكن است همین فردا رخ دهد. بنابراین انسانی كه فیلسوف است همیشه اعتباری كه برای آرا و انظار خودش قایل باشد، اگر واقعا فیلسوف باشد می‌گوید من باورهای خودم را Adhoc و موقت می‌دانم. اما آنچه از راه درون‌نگری یا شهود به دست می‌آید، (البته در اینجا منظور هنوز شعور دكارتی كه یكی از منابع شناخت است و نه شهود عرفانی) یعنی همانIntrospection، مثل تشنگی كه از طریق درون‌نگری دریافتم و اگر چیزی را از طریق شهود دریافتم، دیگر تمام تحولات فكری، تجربی و علمی بشر هرگز نمی‌تواند من را نسبت به رای خودم متزلزل كند. از این نظر است كه اگر فیلسوفی آمد و یك واقعه بسیار دلخراش دید، حتی اگر خودش با استدلال فلسفی به این رسیده باشد كه جهان هستی را فقط یك موجود پر كرده و همه موجودات با یكدیگر یگانه هستند و یك موجود یگانه مظروف این جهان است، ممكن است به شك بیفتد.

اما اگر یگانگی موجودات و موجود یگانه را وجدان كرده باشیم، تمام آنچه با وجود و برخلاف این وجدان شما پیش می‌آید، شما را سر سوزنی به شك نمی‌اندازد. پس تمام توجه باید به این باشد كه اصلا آن مكاشفه هست یا نیست. آن مكاشفه معتبر است یا معتبر نیست. سخن بر سر این است كه آن عارف یگانگی موجودات یا موجودات یگانه را احساس و تجربه كرده است. وقتی كه تجربه كرده باشد، آن وقت در دل این تجربه یك حال به تعبیری روانشناختی و به تعبیری روحانی در آن پدید می‌آید و آن هم عشق خاصی است كه از آن عشق آگاپتیك تعبیر می‌كنیم.

 

عارف و عشق آگاپتیك

عشق از مقوله آگاپه یعنی عشقی كه اوصاف معشوق در عشق هیچ تاثیری ندارد. عشق‌های دیگر مثل اروس یا فیلیا و عشق‌های دیگری كه جزو مصادیق این عشق‌ها به حساب می‌آیند، همگی مقید و مشروط هستند. اما آگاپه عشق بی‌قید و شرط است. یعنی عشقی است كه در آن من عاشق تو هستم نه به خاطر اینكه تو وصف خاصی را داری یا نداری یا اوصاف خاصی را حفظ كرده‌ای یا حفظ نكرده‌ای. متدینان و به خصوص كسانی كه به دین‌شان نگرش عرفانی دارند، می‌گویند كه این عشق را خدا به سایر موجودات دارد. خدا به موجودات دیگر فارغ از اوصاف‌شان گذشته و حال و آینده‌شان، عشق دارد. اما عارفان معتقدند این عشق در عین اینكه شاه‌بیتش در خدا نسبت به سایر موجودات وجود دارد، اما عارف هم می‌تواند این عشق را نسبت به سایر موجودات پیدا كند. چون عارف دیده است كه یك موجود جهان را پر كرده است. همه موجودات یگانه است. اگر من شما را دوست داشته باشم، نخواهم گفت كه چون موهای‌تان سیاه است ولی چهره‌تان سفید است، من یكی از این دو را نباید دوست داشته باشم. چون من می‌گویم تمام این اوصاف تو را ساخته‌اند. نمی‌توانم بگویم به این دلیل كه عاشق موی سیاه تو هستم، دیگر نمی‌توانم عاشق چهره سفید تو باشم. چون سیاهی و سفیدی با یكدیگر تضاد دارند. من نمی‌توانم این را بگویم. وقتی من عاشق تو هستم، عاشق تو با همه اوصافت هستم. به همین دلیل هیچ‌وقت یك عاشق به معشوقش نمی‌گوید كه ‌ای معشوق من، در رابطه با تو پارادوكسی پیدا كرده‌ام و آن پارادوكس هم این است كه بعضی از قسمت‌های بدنت سیاه است و بعضی هم سفید یا بعضی از قسمت‌های بدنت نازك است و بعضی هم كلفت و... نمی‌توان چنین چیزی را گفت. به این دلیل كه عشق به معشوق در چشم آدم وحدت می‌بخشد. من وقتی عاشق یك درخت نباشم و فقط به چشم نجار به آن درخت نگاه كنم، در آن صورت شاخه‌های درخت برایم متفاوت است. من اگر به چشم یك گیاه‌شناس و داروساز به یك درخت نگاه كنم، اجزای درخت برایم متفاوت است. چون دارویی كه با برگ آن درخت می‌توانم درست كنم را نمی‌توانم با پوسته ساقه آن درخت درست كنم. عارف چون یك موجود در جهان می‌بیند یا یگانگی موجودات را احساس و تجربه كرده، عاشق این كل است. چون عاشق این كل است دیگر نمی‌تواند بین اجزای این كل فرق قایل باشد. «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست/ به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست.» چون خرمی جهان از او است، من هم خرم هستم و چون همه جهان او هستند یا از او هستند، در اینجا چون هنوز هم شاعر ما «از او» می‌گوید و نمی‌گوید «او»، باز هم فاصله‌ای با دیدگاه عرفانی دارد.

عشق اگر بی‌قید و شرط شد، تبدیل به آگاپه می‌شود. عشق آگاپه فقط از دل تجربه عرفانی بیرون می‌آید. البته اگر تجربه عرفانی در جهان وجود داشته باشد. تمام سخنان من با این فرض است كه تجربه عرفانی در جهان وجود داشته باشد. چون عشق به معشوق وحدت می‌بخشد. هیچ چیزی علیه ما وحدت نمی‌بخشد. یعنی به هر چیزی نگاه كنید، امكان ندارد به آن وحدت بدهید مگر وقتی كه عاشق آن منظور علیه‌تان باشید. یعنی عاشق آن چیزی باشید كه دارید به آن نگاه می‌كنید. بنابراین این عشق یعنی آگاپه از دل تجربه عرفانی بیرون می‌آید. این عشق بی‌قید و شرط است. بعد از تجربه عرفانی كه تجربه یگانگی موجودات یا موجودات یگانه است، همان‌طور كه گفتم عشق آگاپتیك و عشق از صنف آگاپه یعنی عشق نامقید و نامشروط به وجو د می‌آید. عشقی كه اوصاف معشوق و اینكه تا جوانی دوستت دارم یا تا لاغر اندامی دوستت دارم و... در آن دخالت ندارد. از دل عشق آگاپتیك مرزناشناسی بیرون می‌آید. اگر عشق آگاپتیك باشد دیگر هیچ مرزی محل اعتنای تو نیست. چون اوصاف ما بودند كه میان ما مرز ایجاد می‌كردند. بزرگ‌ترین احساسی كه كسی وقتی عارف باشد، داراست یا به تعبیر دیگری بزرگ‌ترین علامت احساسی عارفان كه ما می‌توانیم از طریق آن عارفان را از عارف‌نمایان بازشناسی كنیم، این است كه عارف هیچ مرزی را قبول ندارد. بنابراین عارف هر چیزی كه در كل جهان هستی و مخصوصا در محل بحث ما یعنی در عالم انسانی مرز ایجاد می‌كند را به رسمیت نمی‌شناسد.

 

تلقی عارفانه و مرزناشناسی

اگر ١٠ تا غزل عاشقانه درباره یك معشوق بگویند ولی یكی به زبان فارسی بگوید و یكی هم به زبان تركی و دیگر به زبان انگلیسی و...، ما می‌گوییم عبارات اینها متفاوت است اما همگی معشوق واحدی را می‌ستایند. ما مرز نژادی هم داریم. ظلم‌هایی كه سفیدپوستان در آفریقا به سیاهپوستان كردند و سفیدپوستان به سرخ‌پوستان در قاره امریكا كردند، این ظلم‌ها را فقط و فقط بر اساس اینكه من از رنگ سیاه و سرخ خوشم نمی‌آید و من سفید هستم و سفید زیباترین رنگ است، انجام دادند. البته سفیدستیزان سیاه امریكا كه از اوایل قرن بیستم به سیاهی خود افتخار می‌كردند و سفیدستیزی را در اشعار و نوشته‌های خودشان ترویج می‌كردند، آنها هم خطا می‌كردند. اگرچه این خطا واكنشی است به خطای سابقی كه سفیدپوستان انجام می‌دادند. مرزهای نژادی وجود دارد. به همین ترتیب مرزهای مربوط به اقوام و ملت‌ها هم وجود دارد. در اینجا هم دوباره تاكید می‌كنم كه ناسیونالیسم یكی از بزرگ‌ترین چیزهایی است كه بین ما مرز ایجاد می‌كند. ناسیونالیسم به نظر من دیدگاهی است كه اگر نخواهم در مورد آن صحبت كنم ولی لااقل دیدگاهی عرفانی نیست. هیچ عارفی نمی‌تواند ناسیونالیست باشد. چون ناسیونالیسم هم بین انسان‌ها جدایی می‌اندازد. ناسیونالیسم هم می‌گوید ملت من و ملت تو. می‌گوید هنر نزد ایرانیان است و بس. زمانی كه می‌گوید «بس»، یعنی حواست باشد كه ایرانی فرق می‌كند. ایرانی تافته‌ای جدا بافته است. حالا در عین حال كه معنای امروزش را نداشته كه در مقابل فن و علم قرار دارد، اما بالاخره در زمان فردوسی هنر معنای مثبتی داشته و یكی از معانی آن فضایل اخلاقی بوده است. به فضیلت اخلاقی هنر می‌گفتند. یكی از معانی آن هنر جنگ‌آوری و جنگجویی بوده است. یكی دیگر به معنای زیبایی بوده است. هر چیزی كه بوده، در دیدگاه او چیزهای مثبت تلقی می‌شده و گفته این چیز مثبت فقط در نزد ایرانیان بوده است. این دیدگاه دیدگاهی است كه باید بگوییم لااقل غیرعرفانی است. اگرچه به نظر من غیراخلاقی و ضد اخلاقی است. پس ناسیونالیسم هم می‌تواند قید باشد. قیدهای دیگری هم می‌توانند ما را از همدیگر جدا كنند. ما در جهان قیدها و مرزها به‌سر می‌بریم. تفكیك انسان‌ها نیز مرز است. تفكیكی كه ما می‌كنیم بین عوام و خواص كه مثلا ما خواص هستیم و شما به عنوان عوام مزاحم ما نشوید، هم نوعی مرز و قید است. هر‌چیزی كه بین ما انسان‌ها مرز ایجاد كند، با این دیدگاه عرفانی، با مرزناشناسی ناشی از عشق آگاپتیك ناسازگار است. عشق آگاپتیك می‌گوید به هیچ مرزی اعتنا نكن و مرزها كم و كیف عشقت را تعیین نكنند. این طور نباشد كه كسانی كه یك سری اوصاف را دارند بیشتر معشوق تو باشند و كسانی كه آن اوصاف را ندارند، كمتر معشوق تو هستند. نه در چند عشقت و نه در چون عشقت، نه در كمیت عشقت و نه در كیفیت عشقت، نباید اوصاف مدخلیتی داشته باشند. اوصاف نباید مدخلیت داشته باشند به این معنا نیست كه یك عارف متوجه نیست كه ما آدمیان بهره‌های هوشی متفاوت داریم. قدرت تفكر و فهم متفاوت داریم، تجربه ذهنی متفاوت داریم. به لحاظ اخلاقی متفاوت زندگی می‌كنیم. یكی اخلاقی‌تر زندگی می‌كند و دیگری غیراخلاقی‌تر. بعضی‌های‌مان با معلومات‌تر هستیم و بعضی‌های‌مان بی‌معلومات‌تر. بعضی‌های‌مان زن هستیم و بعضی‌های‌مان مرد و... عارف همه ویژگی‌های متفاوت ما را می‌بیند. عارف كور نیست. اما می‌گوید اینها نمی‌توانند در عشق ساری و جاری كه من نسبت به موجودات دارم، دخالت كنند. مثال خیلی ساده‌اش این است كه یك مادر تفاوت هر سه فرزندش را احساس می‌كند. خودش به شما می‌گوید كه مثلا فلان فرزندش حافظه قوی‌تری دارد اما هوشش ضعیف‌تر است. آن یكی هوشش بیشتر است اما حافظه‌اش ضعیف‌تر است. یا آن دیگری حافظه و هوش قوی دارد اما پشتكارش كم است. همه اینها را می‌فهمد اما مادر از آن رو كه مادر است به خودش اجازه نمی‌دهد تفاوت‌هایی كه فرزندانش با یكدیگر و به حسب حقیقت هم دارند، مانع بشود و یكی را كمتر و دیگری را بیشتر دوست بدارد. عشق مادر و تا‌حدودی هم پدر به این معنا به عشق آگاپتیك عرفا نزدیك می‌شود. به این خاطر كه در عین اینكه فرق‌ها را تشخیص می‌دهند اما پشت این فرق‌ها یك وحدت می‌بینند. تشخیص می‌دهند كه فرزندان‌شان متفاوت هستند اما چون نسبت به همه عشق دارند اجازه نمی‌دهند این اوصاف در عشق‌شان دخالت كنند. این مرزناشناسی در عشق است. مولانا می‌گفت مثل خورشید باشید. البته این تعبیر را از عیسی گرفته بود. عیسی می‌گفت همان‌طور كه خورشید بر منجلاب و بر چمنزار یكسان می‌تابد و همه را از نور و حرارت خودش بهره‌مند می‌كند، شما هم بر همه بتابید. مولانا می‌گفت كه خورشید فرقی نمی‌گذارد كه بر كجا می‌تابد. می‌گوید هر‌كه می‌گوید هر كه می‌خواهد از نور من استفاده كند و هر كه می‌خواهد از حرارت من استفاده كند. می‌گفت تو هم خورشیدوش باش و فرق نگذار. نه اینكه فرق‌ها را نمی‌بینی. فرق‌ها را می‌بینی اما می‌گوید من همه اینها را یكجور، به یك اندازه و با یك كیفیت دوست دارم. البته این یك پشتوانه نظری دیگری هم دارد. ما تا آنجا كه مرزناشناسیم، عارف هستیم. تا جایی كه هیچ ویژگی از ویژگی‌های تو باعث نمی‌شود كه من تو را دوست ندارم، ما عارف هستیم. گاندی می‌گفت من دروغ گفتن را دوست ندارم، راست گفتن را دوست دارم اما دروغگو و راستگو را به یك اندازه دوست دارم. این دیدگاه اگر واقعا در من وجود داشته باشد نه اینكه من از گفتن این سخن لذت ببرم از شنیدن این سخن یا در گفته‌ها و نوشته‌های خودم اینها را تكرار كنم. اگر واقعا این طور باشد كه من بگویم با وجود ویژگی‌های متفاوتی كه شما آدمیان دارید، من همه شما را به یك جهت دوست دارم چون ورای شما یك موجود واحد می‌بینم كه شما اوصاف آن هستید. شما ویژگی‌های متفاوت یك معشوق هستید و آن معشوقی است كه از آن معشوق ازلی یا هر چیز دیگر تعبیر می‌كنند. حالا به مساله صلح برگردیم. تمام معانی چهارگانه‌ای كه برای صلح گفتم، زمانی به خطر می‌افتند كه من بین خودم و شما مرز قایل باشم. آن صلح‌ها وقتی به خطر می‌افتند كه من بگویم با شما متفاوت هستم. گروه من با گروه تو متفاوت است یا تو ناخودی هستی و من خودی‌ها را دوست دارم یا تو از دین و مذهب من نیستی یا تو از ملت من نیستی و... . همه این ویژگی‌ها ناقض آن چیزی هستند كه من در تلقی عارفانه گفتم. تلقی عرفانی به مرزناشناسی منجر می‌شود. یعنی همان مرزناشناسی كه همه وجود من را در خودش می‌گیرد و هر چیزی كه صلح به آن چهار معنا را به خطر می‌اندازد ناشی از آن مرزگذاشتن‌ها است. مرز گذاشتن‌ها است كه ما را در واقع از حالت صلح به هر معنای آن بیرون می‌آورند. بنابراین به میزانی كه نگرش عارفانه داریم، جامعه ما به صلح نزدیك‌تر است و چون نگرش عارفانه چیزی ذومراتب است، شما ممكن است یك مرتبه‌اش را داشته باشید، دیگری مرتبه پایین‌تر را داشته باشد و آن دیگری هم مرتبه بالاتری را داشته باشد، امر ما هم دایر بر بین صفر و یك نیست.

 

ضرورت صلح در جهان امروزی

شما می‌توانید نگرش عرفانی را تا حدی در خود تقویت كرده باشید، من موفق به حد كمتری شده باشم و دیگری هم موفق به حد بیشتری شده باشد ولی به همین میزان كه نگرش عارفانه‌مان ذومراتب است، جامعه متشكل از ما انسان‌ها هم از مراتب مختلفی از صلح برخوردار است. بنابراین امر دایر به این نیست كه همه باید عارف به معنای كامل باشند كه به نظر من عارف به معنای كامل وجود ندارد یا باید همه در حالت بی‌صلحی باشند. می‌توانیم ذومراتب عارف باشیم و ذومراتب هم جامعه قرین به صلح و آشتی داشته باشیم. سه نكته را عرض می‌كنم. نكته اول این بود كه من یك سلسله تمرین‌های عملی‌ای كه عارفان توصیه كرده‌اند كه روز اول نمی‌توانید اراده كنید كه حالا كه متقاعد شده‌ایم، پس ما هم عارف شویم. عارف شدن از امور ارادی اما ارادی درجه دوم است. از امور ارادی درجه یك نیست. ارادی درجه یك مثل این است كه پزشك به من بگوید دستت را روی میز بگذار. من دستم را روی میز می‌گذارم. می‌گوید بلند كن و من هم بلند می‌كنم. می‌گوید به طرف راست حركت بده و من هم به طرف راست حركت می‌دهم یا می‌گوید به طرف چپ حركت بده و من به طرف چپ حركت می‌دهم. اینها امور ارادی درجه یك هستند. یعنی صرف اراده، مراد را محقق می‌كند. اگر پزشك به من بگوید هفت كیلو از وزن خود را كم كن، در این صورت انجام چنین امری اختیاری درجه یك نیست. یعنی با صرف اراده نمی‌توانم وزن خود را به مقدار دلخواه در كوتاه‌ترین زمان ممكن تغییر دهم و بگویم بفرمایید وزن خود را كم كردم. اینها ارادی‌هایی هستند كه علاوه بر اراده به دو چیز دیگر هم نیاز دارند. یكی به زمان و دیگری به فرصت‌های بیرونی. به همین دلیل وقتی پزشك از من می‌خواهد وزن خود را كم كنم، دو چیز از او می‌پرسم. یكی اینكه در چه مدتی این اتفاق بیفتد و دوم هم اینكه با چه برنامه‌ای باید عملی شود. عارف شدن و نگرش عرفانی پیدا كردن ارادی است اما نه از نوع ارادی به معنای اول. چون ارادی به معنای دوم است هم به زمان احتیاج دارد و هم دستورالعمل كه با اجرای آن دستورالعمل فرصت در اختیار خودم می‌گذارم. امكان عارف شدن را به خودم می‌دهم. نكته دیگر این است كه ضرورت صلح در جهان امروز از هر زمان دیگری بیشتر است. از این جهت هر‌كسی این صلح را با مرزگذاری‌ها از بین می‌برد، امروز بیش از هر زمان دیگری خیانت می‌كند. چون جامعه بشری یك جامعه ترد و شكننده شده است. من بارها و بارها گفته‌ام كه كسی مثل چنگیز تمام عمرش را پشت زین اسب‌ها و در میدان جنگ به سر برد اما نهایتا اگر مبالغه نشده باشد، ٥/١ میلیون انسان را كشت. اما امروز یك انسان می‌تواند در فاصله سه دقیقه همان تعداد را بكشد. احتیاج نیست كه ٢٨ سال از عمرش را پشت زین اسب‌ها سر كند. این نشان می‌دهد كه جهان ما چقدر ترد و شكننده شده است. جهان ما جهانی است كه جنایات عظیم را در اندك زمان ممكن می‌توانیم انجام دهیم. از لحاظ مكانی تا سیصد سال پیش اگر می‌خواستید از دست دشمن خود رهایی پیدا كنید، كافی بود با دشمن خود سیصد متر فاصله داشته باشید. قوی‌ترین تیراندازان تا سیصدمتر بیشتر نمی‌توانستند تیر خود را رها سازند. بنابراین من اگر از چنگ دشمنم سیصد متر می‌گریختم، دیگر در امنیت قرار داشتم. بنابراین كافی بود من از هر دشمنی با بهترین وضعیت سلاح‌هایش سیصد متر فاصله داشته باشم تا در امنیت قرار داشته باشم. الان شما با چقدر فاصله نسبت به دشمن‌تان در امنیت هستید؟ از هیچ فاصله‌ای. یعنی اگر شما در اینجای كره زمین باشید و دشمن‌تان درست در نقطه مقابل اینجا باشد، شما در امنیت نیستید. یعنی زمانه، زمانه‌ای است كه ترد و شكننده شده است به خاطر اینكه فاصله‌های مكانی و زمانی درنوردیده شده است. چون این‌طور شده است، هیچ كس از دست هیچ دشمنی در امان نیست. از این لحاظ باید به این پرداخت كه دشمنی از بین برود. چون فاصله‌ها و زمان‌ها را نمی‌توانیم از بین ببریم و طولانی كنیم. فاصله بین من و شما دیگر نمی‌تواند بیشتر از این باشد كه تو در استرالیا زندگی كنی و من در ایران. فاصله‌های مكانی و زمانی قابل استمرار و كش دادن نیستند كه ما را از یكدیگر دور كنند و ما را از شر یكدیگر در امان نگه دارند. بنابراین باید آن چیزی كه این دشمنی را به وجود می‌آورد را از بین برد. این دشمنی این مرزها هستند. مرزهایی كه بسیار زیاد هستند. نكته سوم هم این است كه از مجموع سخنان من، هرگز عارفان نتیجه نگرفتند كه ما نسبت به خوبی و بدی در جهان بی‌تفاوتیم. می‌گویند نسبت به خوبان و بدان معامله واحد می‌كنیم. به هر دو عشق می‌ورزیم. آن وقتی هم كه با بدی مبارزه می‌كنیم یا با خوبی همدلی می‌كنیم، در آنجا هم قصد خوبی كردن به بدان را داریم. از این نتیجه نگیریم كه عارفان به سبب عارف بودن‌شان نسبت به بد و خوب اخلاقی فاقد حساسیت هستند یا اینكه نسبت به ظلم‌ستیزی كاملا فارغ‌البالند و كاری به ظلم‌هایی كه در جهان صورت می‌گیرد، ندارند. اكثریت قریب به اتفاق ما تا آخر عمر هم تجربه عرفانی نداریم. چرا كه تجربه عرفانی به این سادگی دست نمی‌دهد. ابن سینا بعد از بحث خیلی مفصل و دقیق‌ترین بحث كه در فرهنگ اسلامی درباره عرفان شده است، یك جمله می‌گوید: « جل جناب الحق عن ان یكون شریعة لكل وارد الا واحد بعد واحد» یعنی خدا بسیار آستانه‌اش بالاتر است كه دم‌به دم عارفان بتوانند به محضرش راه پیدا كنند. زمان‌هایی باید بگذرد تا یكی از آنها پیدا شود. بنابراین كسی كه كلاسی در یك گوشه‌ای دارد یا مثنوی تدریس می‌كند یا هر كسی كه هویی می‌كشد، عارف نیست. اما من فكر می‌كنم از دو راه استدلالات فلسفی كه نشان می‌دهند دیدگاه عارفان می‌تواند پشتوانه فلسفی داشته باشد و دیگری هم انس با آثار عرفا كه روحیه عرفانی را در ما می‌دمد ولو اینكه تجربه عرفانی را به ما انتقال نمی‌دهد، امیدوارم بتوانیم مرزها را‌برداریم و هیچ مرزی بین من و تو و بین هیچ دو انسانی فاصله عاطفی و روانی ایجاد نكند. تنها راه صلح در جهان همین نگرش عرفانی است. به نظر من هیچ مكتب سیاسی یا اجتماعی با صرف نهادسازی‌ها و مهره‌چینی‌ها و وضع قوانین و... به این راه نمی‌تواند برسند. قانون بالاخره باید اجرا شود. بهترین قانون هم باید اجرا شود و مجریان آن هم من و شما هستیم. اگر من و شما این مرزهای ذهنی را داریم، هیچ‌وقت نمی‌توانیم آن قانون به فرض محال آرمانی را محقق كنیم.

منبع: روزنامه اعتماد

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۴-۰۷-۲۵ ۱۱:۲۴ 1 1

    عارف داستان دیگری دارد و اگر اتفاقا به آن داستان دیگر به دقت توجه شود، آن‌وقت معلوم می‌شود كه اگر عارف این است، اصلا صلح فقط از دل عرفان قابل استخراج است. فقط قابل استخراج، استنباط و استنتاج از دل خود عارفانه زیستن است.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    شماها درست بشو نیستین.ول کن بابا این اراجیف رو.یه مدت دور دین بودی حالا دور عرفان.
                                

نظر شما