شناسهٔ خبر: 39301 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

روایتی از عشق و مرگ در فاجعه هسته‌ای / قسمتی از شاهکارِ برنده نوبل امسال را اینجا بخوانید

نمی‌‍دانم درباره‌ش چه بگویم...درباره مرگ حرف بزنم یا درباره عشق؟ یا نه، شاید هر جفت‌شان یکی ست؟ درباره کدام‌شان باید حرف زد؟

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از هنرآنلاین؛ دوهفته نامه روشن در آخرین شماره خود (شماره ۲۲) پاره‌ای از یکی از آثار برنده نوبل امسال را منتشر کرده است:

سوتلنا الکساندرونا الکسیویچ (Svetlana Alexandrovna Alexievich) برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۵، در ایران شناخته شده نیست. از او هیچ اثر مستقلی ترجمه نشده است وُ عموما و احتمالا خواصِ جامعه ادبی نیز او را نمی‌شناسند.

این نویسنده و روزنامه نگار بلاروس در سی و یک مه سال ۱۹۴۸ به دنیا آمده است. او اولین نویسنده اهل بلاروس است که صاحب معتبرترین جایزه ادبی جهان شده. دلیل آکادمی نوبل برای اهدای این جایزه به او این بوده: "برای نوشتن آثاری چند صدایی از رنج و شجاعت در زمانه ما..."

الکسیویچ ۶ اثر به زبان روسی دارد که از میان این آثار، سه کتاب او با عناوین "چهره غیر زنانه جنگ"، "Zinky Boys" (با موضوعیت جنگ شوروی در افغانستان) و "صداهایی از چرنوبیل" به انگلیسی برگردانده شده‌اند.

اما نکته دیگری هم هست، و آن این که الکسیویچ چندان وجهه ادبی ندارد. یعنی نمی‌توان او را یک رمان‌نویس تراز اول دانست بلکه او یک روزنامه نگار درجه یک است؛ یک روزنامه نگار پژوهشگر(investigative journalist) که برای نوشتن آثار غیرداستانی و مستندش دست به تحقیقات ژورنالیستی می‌زند و شروع می‌کند به گفت و گو با افراد ذی صلاح در آن زمینه به خصوص. یکی از آثار بنام این نویسنده کتابی است با عنوان "صداهایی از چرنوبیل" با عنوان فرعی "تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته‌ای".

این کتاب همچنان که از نامش پیداست مربوط به فاجعه هسته‌ای نیروگاه چرنوبیل در اوکراین می‌شود. الکسیویچ در زمان وقوع این حادثه (آوریل ۱۹۸۶) در پایتخت بلاروس - مینسک- زندگی می‌کرد و این کتاب برآمده از گفت و گوهای او در مقام یک ژورنالیست با بیش از پانصد شاهد عینی، ماموران آتش‌نشانی، سیاستمداران، پزشکان، فیزیکدانان، شهروندان و ... است.

در اینجا پاره‌ای از این کتاب را می‌خوانیم. این متن پاره، ترجمه‌ای است از "Voices from Chernobyl" که به قلم کیت گسن (Keith Gessen) به زبان انگلیسی برگردانده شده، و عنوان بخشی که در اینجا می‌خوانیم چنین است: "سرآغاز: صدایِ تنهایی بشر". همچنین برای ترجمه این متن نگاهی هم به ترجمه آنتونیو و.بوییس(Antonia W.Bouis) شده. این بخش همچنان که پانوشت آن اذعان می‌کند برآمده از گفت ‌وگویی است با لیودمیلا ایگناتنکو(Lyudmilla Ignatenko)، همسر یکی از آتش‌نشانان کشته شده این حادثه به نام واستلی ایگناتنکو(Vastly Ignatenko).

پیشانی نوشت این بخش از کتاب، جمله‌ای است از مراب ممردشویلی (Merab Mamardashvili) فیلسوف گرجستانی: "ما هوا هستیم، نه زمین..."

متنِ اثر

نمی‌‍دانم درباره‌ش چه بگویم...درباره مرگ حرف بزنم یا درباره عشق؟ یا نه، شاید هر جفت‌شان یکی ست؟ درباره کدام‌شان باید حرف زد؟

ما تازه عروس-داماد بودیم. اولِ زندگی‌مان بود. فکرش را بکنید، هنوز وقتی این ور آن ور می‌رفتیم دست همدیگر را می‌گرفتیم؛ حتی زمانی که می‌رفتیم خرید. می‌خواستم بگویم :"دوستت‌ دارم"... اما بعدش می‌گفتم چقدر... خب اصلا نمی‌شد گفت چقدر دوستش دارم...

ما در خوابگاه اداره آتش‌نشانی - جایی که شوهرم کار می‌کرد- زندگی می‌کردیم. طبقه دوم. آنجا سه تا زوج جوان دیگر هم بودند که ما آشپزخانه‌مان را با آن‌ها سهیم بودیم. طبقه اول هم جای کامیون‌ها بود. کامیون‌های قرمز آتش نشانی. خب کارش همین بود دیگر. من همیشه می‌دانستم آنجایی که هست دارد چه اتفاقی می‌افتد... می‌دانستم او دارد چه کار می‌کند.

یک شب، یک صدای مهیب شنیدم. بیرونِ پنجره را نگاه کردم. او هم فهمید دارم کجا را نگاه می‌کنم. گفت: "پنجره را ببند و برو بخواب. رآکتور آتش گرفته. من زود برمی‌گردم. "

من خودِ انفجار را ندیدم. نه، فقط زبانه‌های آتش بود. همه چیز نورانی شده بود. همه آسمان. شعله‌هایی به چه بلندی. و دود. و یک گرمای وحشتناک. و او از آن موقع تا امروز هنوز هم به خانه برنگشته.

قیری که سراسر پشت بام را پوشانده بود می‌سوخت وُ از روی‌اش دود بلند می‌شد. این را بعدا گفته بود؛ انگار روی‌شان راه ‌رفته بود. آن‌ها تمام تلاش‌شان را می‌کردند تا آتش را خاموش کنند... با لگد زدن و پا گذاشتن روی تکه‌های آتش گرفته، سعی می‌کردند خاموش‌شان کنند. از طرفی لباس برزنتی محافظ‌‌‌شان هم نپوشیده بودند... نمی‌دانستند قرار است بروند سراغ چه حادثه‌ای... هیچ کس به‌شان نگفته بود... فکر می‌کردند دارند می‌روند یک آتش معمولی را خاموش کنند.

ساعت چهار شد. پنج. شش. ساعت ۶ قرار بود با هم برویم خانه پدر- مادرش. قرار بود سیب زمینی بکاریم. یک چهل کیلومتری تا روستایی که خانواده‌اش زندگی می‌کرد، راه بود؛ از پریپیات (Pripyat)* تا اسپریژه (Sperizhye)**. عاشق کشاورزی و کارهایی مثل بذرپاشی بود.مادرش همیشه می‌گفت که نمی‌خواستند بگذارند بیاید شهر... حتی برایش خانه جدیدی هم تدارک ندیده بودند تا آنجا مستقر شود. او آن موقع به ارتش فراخوانده شده بود. در تیپ آتش‌نشانان، در مسکو خدمت می‌کرد و وقتی از آنجا آمد، تصمیم داشت یک آتش نشان شود. و نه چیز دیگر. [سکوت]

بعضی‌وقت‌ها صدایش را می‌شنوم. روشن وُ واضح. حتی عکس‌هایش هم تاثیری را که صدایش رویم ‌می‌گذارد، نمی‌گذارند. اما خب هیچ وقت صدایم نمی‌کند... حتی در رویاهایم. تنها منم که صدایش می‌کنم...

ساعت هفت شد. ساعت هفت خبرم کردند که در بیمارستان است. سریع رفتم آنجا، اما پلیس بیمارستان را محصور کرده بود، و نمی‌گذاشتند کسی برود داخل. فقط آمبولانس‌ها. پلیس‌ها فریاد می‌زدند: آمبولانس‌ها رادیواکتیوی‌اند، بروید کنار!

فقط من آنجا نبودم، همه زنانی که همسرشان آن شب "رآکتور" بودند، آنجا بودند. من نگاهم افتاد به دوستم که در آن بیمارستان کار می‌کرد. کت سفیدش را وقتی از آمبولانس پایین می‌آمد گرفتم و گفتم"خواهش می‌کنم من هم ببر داخل". گفت:"نمی‌توانم. نمی‌شود. او خیلی حالش بد است. یعنی همه‌شان وضع‌شان خراب است." اما من ولش نکردم. گفتم "فقط ببینمش. همین." قبول کرد. گفت:"با من بیا. اما فقط ۱۵ یا بیست دقیقه ها!"

دیدمش. همه بدنش متورم شده بود وُ آماس کرده بود. چشم‌هایش را به زحمت می‌توانستی ببینی. دوستم گفت:"نیاز به شیر دارد. شیرِ زیاد. هر دفعه دست کم باید سه لیتر شیر بخورند." گفتم :"اما او شیر دوست ندارد." گفت:"ولی همین الان باید بخورد." خیلی از دکترها و پرستاران ، به خصوص خدمتکاران بیمارستان، از آن‌ها مریضی گرفتند و مردند. اما ما که نمی‌دانستیم قرار است بعدش چه بشود.

ساعت ۱۰ صبح شیشِنُک*** (shishenock) مرد. او اولین نفری بود که مرد. در روز اول. بعد فهمیدیم که اولین نفری که مرد والرا خدمکوک (Valera Khodemchuk) بود که زیر تلی از آوار دفن شده بود و کسی از او خبری نداشت.

گفتم:"واسیا، من الان باید چه کار کنم؟" گفت:"از اینجا برو... برو... به فکر بچه باش." من حامله بودم. اما خب چطور می‌توانستم تنهایش بگذارم؟ او خواهش می‌کرد که "برو. اینجا را ترک کن! مواظب بچه‌مان باش!" گفتم:"بگذار اول برایت کمی شیر بیاورم، بعد تصمیم می‌گیرم چه کار کنم." بعد رفیقم تانیا کیبِنُک (Tanya Kibenok) آمد؛ شوهرش در همین اتاق بستری شده بود. با پدرش آمده بود. پدرش ماشین داشت. سوار ماشینش شدیم وُ رفتیم به سمت نزدیک‌ترین روستا برای تهیه مقداری شیر. تقریبا سه کیلومتریِ ما بود. کمی بیش از سه لیتر شیر خریدیم. برای ۶ نفر... مقداری که تقریبا برای هر کدامِ از آن‌ها کافی بود... اما شیر حال‌شان را بدجوری به هم زد... هر چه می‌خوردند را پس می‌دادند.

دکترها بنا به چند دلیلی که می‌گفتند، اصرار داشتند آن‌ها دچار مسمومیت گازی شدند. و هیچ کدام‌شان هم حرفی از پرتوهای رادیواکتیو نمی‌زدند. و شهر پر شده بود از ماشین‌های ارتش که تمام جاده‌ها را بسته بودند. و حرکت اتوبوس‌ها و قطارها متوقف شده بود . آن‌ها در حال شست‌و شوی خیابان‌ها با یک جور پودر سفید بودند، و من نگران این موضوع که فردا چطور می‌توانم بروم روستا و شیر تازه تهیه کنم. هیچ کس درباره پرتوهای رادیواکتیو حرفی نمی‌زد. فقط سربازها و نیروهای نظامی ماسک ضدگاز پوشیده بودند. مردم شهر هم بی خبر از ماجرا در حال گرفتن نان از مغازه‌ها بودند؛ نان‌هایی که در کیسه‌های باز قرار داشت. و یا در حال خوردن شیرینی‌هایی بودند که روی بشقاب‌ها و پیشخوان‌های مغازه‌ها بود.

آن روز غروب نتوانستم وارد بیمارستان شوم. سیلی از مردم آنجا صف کشیده بودند. من زیر پنجره ایستاده بودم و یکی داشت به سمتم می‌آمد و فریاد می‌زد. خیلی نومیدانه! یکی از جمعیت متوجه ماجرا شد و گفت :"قرار است امشب ببرندشان مسکو." همه زنان در یک گروه جمع شده بودند. ما هم تصمیم گرفتیم با آن‌ها برویم. "بگذارید ما هم با شوهرهامان بیاییم! این حق ماست!" سربازانی که آنجا بودند از پشت سرمان فشار می‌آوردند و هل‌مان می‌دادند. ما هم توی هم مچاله شدیم بودیم و همدیگر را می‌کشیدیم.

کمی بعد سر و کله دکتر پیدا شد و گفت:" بله، آن‌ها امشب پرواز می‌کنند مسکو..."

* شهری متروکه در نزدیکی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل
** جایی در بلاروس
*** این فرد و نامی که چند جمله بعد می‌خوانید اسامی دو تن از کارمندانی هستند که در روز حادثه چرنوبیل آنجا حضور داشتند.

مجتبا هوشیار محبوب

این متن پیش از این در دوهفته نامه روشن (شماره ۲۲)منتشر شده است

نظر شما