شناسهٔ خبر: 39542 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

درباره «تجربه‌ زندگی و مرگ در داستان‌های كوتاه»/ مرگ، كامل‌ترين واقعـه زندگی

متن زیر يادداشت‌ منتشر نشده‌اي از فتح‌الله بي‌نياز است كه به وسيله ناشر در اختيار روزنامه اعتماد قرار گرفته است

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ آنچه در اين صفحه عرضه شده، بخشي از مقدمه منتشرنشده‌اي است از زنده‌ياد فتح‌الله بي‌نياز بر كتاب «ما يك خانه آبي داريم» (تجربه‌ زندگي و مرگ در داستان كوتاه) كه قرار بود در اوايل مهر منتشر شود كه متاسفانه مرگ زودتر از راه رسيد؛ سه‌گانه «تجربه‌ها» كه با كتاب «اگر يك مرد را بكشم، دو مرد را كشته‌ام» (تجربه زندگي مشترك در داستان‌هاي كوتاه) شروع شده است و قرار بود تا كتاب سوم ادامه پيدا كند كه در طول حيات بي‌نياز، كتاب اول و دوم مراحل نهايي خود را طي كرد و كتاب اول مجموعه منتشر شد.
قرار بود كتاب دوم، همزمان با انتشار چاپ سوم «اگر يك مرد را بكشم، دو مرد را كشته‌ام» منتشر شود كه متاسفانه مرگ زودتر از هميشه از راه رسيد و فرصت انتشار كتاب دوم را در طول حيات ايشان نداد. مجموعه‌ «تجربه‌ها»، امكان زيست زندگي «همه ما» در جمهوري جهاني ادبيات است: تجربه‌ زندگي و مرگ در بهترين داستان‌هاي كوتاه جهان؛ داستان‌هايي كه هر كدام، پنجره‌اي است بر ديوارهاي محفظه دربسته‌اي از فضا و زمان كه «همه ما» در آن زندگي مي‌كنيم. اين داستان‌ها، به ما اجازه مي‌دهد تا در ذهن‌هاي يكديگر وارد شويم، نه‌تنها از طريق همذات‌پنداري با شخصيت‌ها بلكه با مشاهده‌ دنيا از منظر بزرگ‌ترين نويسندگان جهان و اين همان قدرت ادبيات است كه بيشترين توان را براي همدلي داراست؛ داستان‌هاي خوب از ما انسان‌هاي بهتري مي‌سازد. داستان‌هاي خوب از نيروي فرهنگي شگرفي برخوردار است و به ما اجازه مي‌دهد تا با كساني همدلي كنيم كه گوشه‌اي از زندگي «همه ما» را در دنياي كلمات بازي مي‌كنند و اين گونه شما به كشف تاريكي‌ها و ناشناخته‌هاي خود و ديگري و تجربه‌ زندگي و مرگ‌ من ديگرتان مي‌رويد: يك سفر مكاشفه‌آميز براي لذت آگاهي. كتاب
«ما يك خانه‌ آبي داريم» مجموعه‌ ١٠داستان كوتاه مدرن با مضمون زندگي و مرگ است از ١٠ نويسنده‌‌ بزرگ جهان كه به زودي با ترجمه سيروس‌نورآبادي و از سوي نشر «شورآفرين» منتشر مي‌شود. ناشر اين كتاب مقدمه نگاشته شده توسط بي‌نياز را براي انتشار به روزنامه‌اعتماد داده است كه در ادامه مي‌خوانيد.

 

درآمد

مرگ تنها پديده خارج از دايره احتمال زندگي است و در‌عين‌حال كامل‌ترين و پروپيمان‌ترين رخداد آن، زيرا بعد از آن هيچ كاري براي فرد مرده باقي نمي‌ماند. از اين‌رو، «واقعه» تلقي مي‌شود و نه يك تجربه معمولي و روزمره. اوج گره‌گاه‌ها و بزنگاه‌هاي زندگي است، تاجايي‌كه برخورد انسان به آن است كه به شكلي تاريخ او را رقم مي‌زند. بي‌دليل نبود كه هگل گفته بود: «اگر تاريخ آن چيزي باشد كه آدمي با مرگ مي‌كند، پس جامعه‌اي كه آگاهي بيشتري نسبت به مرگ دارد، تاريخ بيشتري خلق مي‌كند‌.»

اما آگاهي در مورد مرگ كجا و چگونه بازتاب پيدا مي‌كند؟ انسان در دوره‌هاي اوليه حيات خود، حضور يك موجود جديد (تولد) را با پايكوبي و جشن و سرور پاس مي‌داشت و فقدان (مرگ) را با ناله‌ها و زاري‌ها و آيين‌هايي همچون فريادها و رقص‌هاي توام با اندوه و بعدها با توسل به نيروهاي ماوراي طبيعي پاسخ مي‌داد. قرن‌ها از آن زمان مي‌گذرد و گرچه بسياري از واكنش‌ها به تولد و مرگ حذف شده، اما باز هم برخورد با مرگ «انديشمندانه» نشده است و خوب كه در اين مورد غور مي‌كنيم، سخن نهايي و البته متفاوت را از انديشمندان و نويسندگان و شاعران و نمايشنامه‌نويس‌ها مي‌شنويم. از اين‌رو حرف هگل در عين جامعيت، بيشتر به لايه‌هاي بالاي انديشه برمي‌گردد.

زماني كه انسان به علت آمادگي اين توان را دارد كه آزادانه با مرگ مواجه شود، از سرگشتگي مربوط به نيستي هم خلاصي مي‌يابد. در غير اين صورت، احتمال دارد كه آينده يعني زماني كه به‌هر‌حال با مرگ گره‌مي‌خورد، همواره به صورت يك اضطراب بنيادين باقي بماند. لذا اصيل‌ترين امكان واقعي در اين مورد، فراموش‌ساختن مهم‌ترين اتفاق آينده يعني مرگ است. براي حدوث چنين چيزي، مرگ بايد به عنوان يك امكان قابل شناخت تحمل شود. اين نكته فقط به مرگ خود فكركننده مربوط نمي‌شود بلكه شامل حال فقدان نزديكان هم مي‌شود. اپيكتتوس، فيلسوف رواقي كه برده بود، مي‌گفت: «خود مرگ وحشتناك نيست، حكمي كه درباره آن مي‌كنيم، وحشتناكش مي‌كند.» و ديگر فيلسوف رواقي، ماركوس اورليوس، كه امپراتور روم بود، نوشته است: «چه بسيارند پزشكاني كه مي‌ميرند، از آن پس كه بارها بر بالين بيماران رو به مرگ نشسته‌اند. چه بسيارند منجم‌هايي كه مي‌ميرند، از آن پس كه بارها مرگ ديگر كسان را پيش‌بيني كرده‌اند. چه بسيارند فيلسوفاني كه مي‌ميرند، از آن پس كه سال‌هاي طولاني درباره بقا و فنا بحث و قيل‌وقال داشته‌اند. چه بسيارند فرماندهاني كه مي‌ميرند، از آن پس كه گروه‌هاي بي‌شماري از مردم را به كام مرگ فرستاده‌اند. چه بسيارند جباراني كه مي‌ميرند، از آن پس كه در غايت خودكامگي اختياري را به كار برده‌اند كه در كشتن يا زنده‌نگاه‌داشتن مردم داشته‌اند. همه چنين مي‌پنداشتند كه مرگ براي ديگران است و خود جاودانه‌اند.» با اين درآمد، نگاهي مي‌اندازيم به برخي داستان‌هاي كتاب دوم «تجربه‌ها» كه عنوان «ما يك خانه آبي داريم» بر پيشاني خود دارد.

 

داستان «باغبان» نوشته رديارد كيپلينگ

رديارد كيپلينگ در داستان «باغبان» تا‌حدي نگاهي اينچنيني دارد كه در درآمد گفته شد. برخورد هلن به مرگ برادرزاده‌اش مايكل خيلي با اهميت‌تر از برخورد او به زندگي مايكل است. تولد مايكل، به اين علت كه جُرج، برادرِ هلن در دوردست‌ها و با خانواده‌اي نه‌چندان متمول و نام و نشاندار وصلت كرده بود، آنقدرها اين زن مجرد را كه آن زمان سي‌وپنج ساله بود، خوشحال نكرده بود يا به بيان ديگر از نظر روحي بر زندگي او تاثير نگداشته بود. اما مرگ مايكل، روزمرّگي هلن را دستخوش دگرگوني اساسي كرد، زيرا براي او بي‏قراري ذهني پديد آورد، طرح‌هاي زندگي او، ادامه بقاي آن در آينده و مردود شمردن وضعيت حاضر به همين علت، گذشت زمان را براي او رقم مي‌زد، در نتيجه روزمرّگي او با موضوع مرگ مايكل عجين مي‌شود و نه دلخوشي سابق خودش. مي‌توان صخره‏اي را تجسم كرد كه بالاتر از سطح آب است. چه انسان روي يك شناور قرار گيرد و از كنار آن صخره بگذرد و چه او روي صخره بايستد و شناور از مقابلش عبور كند، رابطه بين آنهاست كه حركت و سكون را شكل مي‌دهد. سرعت چيزي كه از كنار صخره عبور مي‏كند، معيار اندازه‏گيري است؛ فقط به اين علت گفته مي‏شود، صخره در حال سكون است كه نسبت به آن چيز ديگري را به‏ عنوان عامل، در حال حركت در نظر مي‏گيريم. به ‏همين صورت، تصور ما از ناپايداري، تغيير، زايش و رويش، مستلزم ملاك ثابتي است كه زمان نسبت به آن اندازه‏گيري مي‏شود. از سوي ديگر، تصور پايداري به ناپايداري متكي است، زيرا پايدار به‏ معناي ادامه‌دادن بدون تغيير در طول زمان است يعني، مادامي‏كه ديگر چيزها در حال تغيير است. در مورد تغيير زندگي، چه چيزي اين معيار ثبات را براي يك انسان تدارك مي‌بيند؟ زمان و كل زندگي بعد از مرگ مايكل براي هلن چنين است. چه فرق مي‌كند كه او زمان را بكشد يا زمان او را؟ به‌هرحال تنها اميد او و عامل دلخوشي‌اش از دست رفته و زندگي بدل به يك تكرار فرساينده شده است. در حقيقت، داستان به نوعي القاكننده اين نظر است كه ما انسان‌ها همه قرباني هستيم و تنها حقي كه هستي به ما بخشيده، حق كنش است؛ اعم از كنش همراهي يا اعتراض. همراهي با زمان براي ابراز همدردي و اعتراض به تلف‌شدن زمان. همه پديده‌ها دستخوش مرگ مي‌شود و چهره مرگ در همه‌جا ديده مي‌شود. لازم نيست كه حتما ضحاك يا مكبثي در ميان باشد تا ما سير رو به نزول زندگي را شاهد باشيم. فراز و فرود كنش‌هاي ما انسان‌هايي كه مرگ را تجربه نكرده‌ايم و در بهترين حالت فقط شاهد مرگ ديگران بوده‌ايم، اين را نشان مي‌دهد. همچون هلن كه بعد از مرگ مايكل رويدادها به او تحميل مي‌شود و تحرك او بيشتر از سر يأس و درماندگي است، او در انديشه نيمه‌روشن زندگي نيست بلكه در فكر فرار از نيمه تاريك آن است. نكته جالب در اين داستان اين است كه مرگ مايكل بهانه روايت است و سازنده كاركردهاي اجزاي داستان براي بازنمود ذهن و عمل هلن. درواقع، هلن شخصيت اصلي داستان است و خواننده تاثير مرگ را روي او مي‌بيند، نه مايكل كه به علت مرگ از جهان و درنتيجه روايت حذف مي‌شود. باغبان در اينجا استعاره‌اي است از جهاني كه جايگاه مقصد نهايي موجود مفقودشده (ازدست‌رفته) ما را مي‌داند. باغبان از كتاب مقدس برگرفته شده و شبيه او در ديگر اديان هم وجود دارد.

كيپلينگ، نه در حد كافكا و توماس مان و بكت، كه در حد و اندازه‌هاي ديويد هربرت لارنس و تامس هاردي اضطراب و دلهره انسان را در برابر تنهايي و مرگ توصيف مي‎كند. روايت به ظاهر ساده‌اش، سرشت سوگناك و دردناك زندگي انسان را نقل مي‌كند. خواننده به فقدان انگيزه در هلن پي مي‌برد و اين ذهنيت را كه انگليسي‌ها چندان هم عاطفي نيستند، از ياد مي‌برد. اصل، فرديت است كه كيپلينگ ماهرانه انرژي داستاني را روي او متمركز مي‌كند. مرگ، همين فرديت را دگرگون مي‌كند و به او القا مي‌كند كه اين پديده، امري محتوم است. روحيه هلن يادآور اين باور كانت است كه حتي انسان‌هاي ديندار كه خداوند را در وجدان خود حمل مي‌كنند، همانند ديگر موجودات در برابر طبيعت بي‌روح و بي‌معنا، ناتوان و تسليم‌اند و سرانجام گوري سرد براي بلعيدن آنها دهان باز مي‌كند. چه بسا حتي پيداكردن اين گور براي بازماندگان دشوار باشد، تازه مگر فرق هم مي‌كند كه كدام گور اين يا آن فرد را در خود جاي داده است؟ مهم اين است موجودي كه خود را اشرف مخلوقات و غايت آفرينش مي‌داند، سرانجام زوال مي‌يابد و به ورطه بي‌سالاري نافرجام فرو خواهد غلتيد.

 

داستان «يك كاري كن» نوشته‌ كيت والبرت

اما در داستان «يك كاري كن» اثر كيت والبرت ما با مادري آشنا مي‌شويم كه نمي‌خواهد مرگ فرزندش را بپذيرد يا بهتر بگوييم تحمل مرگ جيمز از سوي مادرش مارگرت «قابل قبول» نيست، به همين دليل مي‌خواهد به هر وسيله كه شده از عللي كه موجب فقدان جيمز شده، انتقام بگيرد، اما نه به شكل خشونت‌آميز، بلكه از طريق روش‌هاي مدني؛ براي نمونه عكسبرداري از فرودگاهي كه هواپيماهايش اجساد كشته‌شده‌هاي جنگ‌هاي برون‌مرزي امريكا را مي‌آورند. ذهن اين مادر پا‌به‌سن‌گذاشته داغدار مدام بين مرگ و زندگي در نوسان است، او كه هم به شوهرش مهر مي‌ورزد و هم دخترش، دچار دوگانگي است؛ گاهي توصيه ديگران را در مورد پذيرش فقدان جيمز چندان هم بي‌پايه نمي‌داند و زماني حوصله‌اش از دنياي بدون جيمز سر مي‌رود. احساس انساني او زماني ما را تحتِ تاثير قرار مي‌دهد كه با ديدن هر جوان ديگر، خصوصا سربازها، در كوتاه‌مدت به لحاظ عاطفي آنها را جايگزين جيمز مي‌كند. فكر مي‌كند جيمز هم مي‌توانست مثل اين جوان زنده بماند يا برعكس اين جوان هم مي‌تواند مثل جيمز در جايي كشته شود. آلبر كامو حرف جالبي در اين مورد دارد: «در كدامين لحظه زندگي به سرنوشت بدل مي‌شود؟ در زمان مرگ؟ اما مرگ سرنوشتي براي ديگران است، براي تاريخ و براي خانواده شخص. از طريق آگاهي؟ اما اين ذهن است كه تصويري از زندگي همچون سرنوشت خلق مي‌كند و نوعي پيوستگي و انسجام به آن مي‌دهد، پيوستگي و انسجامي كه در خود زندگي نيست. هر دو مورد توهم است. نتيجه‌گيري «سرنوشتي در كار نيست.» ذهن آشفته مارگرت، او را به گذشته‌ها مي‌كشاند: «روزگاري جوان بود، بعد عشق، روحيه قوي و خستگي‌ناپذير. او همان كسي نبود كه شوهرش را مجبور كرده بود روي پل جرج واشنگتن دور بزند؟... يك كلاه‌گيس طلايي روي سرش گذاشته بود و مرواريد‌هاي پرورشي به خودش آويزان كرده بود و هولاهوپش را آنقدر مي‌چرخاند تا به زانوهايش برسد.» آيا اگر چنين انساني همچون شامپانزه، فيل و قو از زمان مرگ خود آگاهي مي‌يافت، باز هم چنين شادمانه مي‌زيست؟ آن‌هم كسي كه حتي با مرگ فرزندش به زانو درآمده است؟ او از آينده دخترش كرولاين و شوهرش هري مي‌تواند اطلاع داشته باشد؟ از زندگي آينده خود چه؟ شوپنهاور مي‏گويد: «هيچ انساني در گذشته زندگي نكرده است و هيچ‌كس هم در آينده زندگي نخواهد كرد. اما جريان بي‏وقفه فعاليت عمدي و هدفدار ما آمادگي دارد تا لحظه حاضر را به مجموعه محوشدني روابط عليتي تنزل دهد. اين روابط راه‌هايي است كه از طريق آنها سعي در واقعي‏كردن اهداف‏مان داريم» تن‌دادن مارگرت به واقعيت است كه ما را ياد اين گفته شوپنهاور انداخته است.

داستان «كريسمس» نوشته ترومن كاپوتي

به تقريب مي‌توان گفت كه مرگ و زندگي، تقابل آنها يا خصلت تكميلي‌شان، موضوع فكري و بحث و كنكاش شمار عظيمي از نخبه‌ترين متفكران دوران مدرنيته بوده است. بلز پاسكال، فردريش نيچه، زيگموند فرويد، ويليام جيمز، ميگل د اونامونو، گوستاو يونگ، اريك فروم، ساموئل بكت و ژان پل سارتر و چند صد اسم ديگر. اما تصوير اين نزديكي، اما تخريب و ويرانگري وصف‌ناپذير موجود در جنگ اين تصور را از ميان برد و او نتيجه گرفت كه غرايز ارتقابخش به زندگي توسط غرايز قدرتمند مرگ محدود مي‌شود. تهاجم به مثابه غريزه‌اي ويرانگر، در ميان غرايز مرگ از همه مهم‌تر است. فرويد معتقد بود غرايز زندگي به صورت رفتار جسماني بيان مي‌شود، حال آنكه غرايز مرگ زيربناي اعمال تهاجمي را تشكيل مي‌دهد. نيروي غرايز مرگ در داخل ارگانيسم به وجود مي‌آيد و بايد تخليه شود؛ خواه اين تخليه به صورت تهاجم آشكار به طرف دنياي بيرون انجام گيرد يا به سوي جهان درون و به شكل اعمال خودويرانگرانه صورت پذيرد. چه دو نويسنده فوق‌الذكر با اين عقيده موافق باشند و چه نباشند، داستان جاي تحليل نيست، داستان به كنش و واكنش شخصيت‌ها در قبال پديده مرگ مي‌پردازد. اين دو نويسنده و ديگراني كه در اين كتاب كارهاي‌شان آمده، براي نمونه داستان «كريسمس» اثر ترومن كاپوتي كه راوي‌اش يك موجود كم‌سن است با علقه‌اي با يك پيرزن، در قبال هستي و نيستي ديگران حالتي درمانده پيدا مي‌كنند، بدون اينكه با اين گفته كامو آشنا باشد كه «هستي براي نيستي است.»

فرويد براي توجيه روان رنجوري‌ها و روان‌پريشي‌ها زياد روي موضوع مرگ تكيه مي‌كرد و آن را در تفسير رابطه مرگ و ترس ناشي از آن، با اضطراب به كار مي‌برد، اما امروزه سير تحولات زندگي بشر چندان با آراي او همخواني ندارد. شمار كثيري از روانكاوان و روانشناسان، از جمله اتوفنيشل معتقد بودند كه پيش از طبقه‌بندي غرايز به دو دسته مرگ‌خواهي و مرگ‌گريزي، بايد منتظر ماند تا از پژوهش‌هاي فيزيولوژيك فعاليت‌هاي عالي عصبي اطلاعات دقيق‌تري حاصل شود. از نظر او پرخاشگري در پاسخ به ناكامي ايجاد مي‌شود و فاقد هدف‌هاي خاص غريزي است. فرانتس الكساندر هم باور داشت كه تحليل روانكاوانه روان‌نژندي‌ها نشان‌دهنده آن است كه تفكيك غريزه‌اي مرگ و زندگي براي شناخت آسيب‌شناسي رواني پديده‌ها كارايي لازم و كافي را ندارد. كلارا تامپسون كه به‌هرحال جزو فرويدگرايان نو است، منكر وجود غريزه مرگ شده. اريك فروم كه مي‌توان تا حدي او را در زمره نوفرويديان به شمار آورد، در مورد مرگ ايده‌هاي جالبي ارايه داده. او در مورد كيفيت و نقش غريزه‌هاي مرگ و زندگي با فرويد همفكري نداشت. به عقيده او شواهد زيست‌شناختي نشان مي‌دهد كه نيروي گرايش به مرگ و ويرانگري با نيروي عشق به زندگي برابر نيست. او اساسي‌ترين و ابتدايي‌ترين گرايش و تمايل انسان را زنده‌ماندن و ميل به زندگاني مي‌دانست و معتقد بود كه تضاد دروني از ناكامي، زماني و جايي تسلط مي‌يابد كه از آشكارشدن غريزه زندگي جلوگيري مي‌كند. درحقيقت، فروم غريزه مرگ و محصول آن يعني گرايش به ويرانگري را نتيجه بد زندگي‌كردن يا يك پديده ثانوي نسبت به شكست در هنر زيستن مي‌دانست. فروم در بسط عقيده خود طرح اصطلاح‌هاي زندگي‌پرستي و مرگ‌پرستي را به‌ميان آورد. دومي را از ميگل د اونامونو، فيلسوف اسپانيايي گرفته بود. فروم مرگ‌پرستي را عشق به هر چيز مرده و بي‌جان و پاره‌پاره‌كردن و گسستن هرگونه پيوند با زندگي مي‌دانست. در مقابل آن، زندگي‌پرستي، عشق به‌ هر چيزي است كه داراي بالندگي و پويش است و در اين جريان ساختاري واحد و يكپارچه را شكل مي‌دهد. در داستان‌هاي مربوط به مرگ اين كتاب، عقيده فروم درباره مرگ‌پرست بيشتر جلوه مي‌كند: مرگ‌پرست مجذوب اشيا و پديده مرده مانند جسد، سياهي، تباهي و زوال مي‌شود. از ويژگي‌هاي او تمايل به تخريب و ويرانگري، گرايش به زور و شيفتگي در برابر شب و تاريكي است. فروم خصوصيات ظاهري مرگ‌پرست‌ها را اين گونه ترسيم مي‌كند: ظاهري خشن، جامد، خشك، سرد و بي‌حركت و پوستي مُرده. او زيبا نيست، زيرا فاقد سرزندگي است. او درست در نقطه مقابل اين گفته ژان ماري گوي است كه گفته بود: «عالي‌ترين فضيلت عبارت است از بزرگ‌منشي و كرامت. حيات يعني باروري و متقابلا باروري يعني حيات. حيات و وجود حقيقي نوعي كرامت و بزرگ‌منشي است و اين حيات از وجود منفك‌نشدني است، بدون آن هستي معنا ندارد و مرگ فرامي‌رسد و هستي و وجود انسان از باطن و درون خشك مي‌شود و بر انسان است كه شكوفا شود، اخلاق‌گرايي به معناي بي‌غرضي، غنچه و گل حيات انساني است.»

 

نتيجه

داستان‌هاي اين مجموعه، همه كم‌وبيش بازنمايي اين انديشه‌هاي ماندگار و صدها عقيده ارزشمند ديگر است. آنچه را مي‌توان در يك جمله از داستان‌هاي اين مجموعه دريافت كرد، بيشتر به حرف وُلتر نزديك است هرچند منظور ولتر، عشق به مفهوم عام آن بود و نه خاص، در اين گفته شاخص كه «هركس دوبار مي‌ميرد: يك‌بار آنگاه كه عشق از دلش مي‌رود و بار ديگر آنگاه كه زندگي را بدرود مي‌گويد. اما مرگ زندگي در برابر مرگ عشق ناچيز است.»

نظر شما