شناسهٔ خبر: 40230 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

جان گری: الگوبرداری علوم انسانی از علوم طبیعی غیرممکن است

من خودم دیندار نیستم ولی از خدماتی که یهودیت و مسیحیت به تمدن ما کرده اند آگاه هستم. منظور من از سرکوب عقلانی خداناباوری یا باور نداشتن به دین نیست بلکه منظور من طرد مقوله های دینی در رشته های متفاوت است.

فرهنگ امروز/ جان گری ترجمه زهیر باقری نوع پرست: الگوبرداری علوم انسانی ازعلوم طبیعی غیرممکن است و نباید چنین کرد این دو گونه علم متفاوت هستند و به پدیده هایی متفاوت می پردازند تلاش برای الگوبرداری از روش های علوم طبیعی برای اعمال انسانی اشتباه است.

عده زیادی بر این باور هستند که نظم جهانی پس از جنگ سرد دائمی است و نمی توان آن را از بین برد، ولی در واقع در حال حاضر این نظم در حال از بین رفتن است؛ مجموعه باورهایی که در اروپا و آمریکا سرسختانه وجود دارد که در آثار افرادی مانند فوکویاما و پیروان تفکر او دیده می شد. از نظر آنها ما وارد دورانی شده ایم که نزاع بر سر ماهیت دولت به پایان رسیده و امکان استبداد مشروع دیگر وجود ندارد. من با این دیدگاه حتی در سال ۱۹۸۹ هنگامی که فوکویاما در تابستان ۱۹۸۹ اولین بار این ایده را در نوشته خود «پایان تاریخ» مطرح کرد مخالفت کردم.

عنوان این مقاله حاوی علامت سؤالی بود، ولی کتابی که بعدها بر اساس این مقاله به چاپ رساند فاقد آن بود. من فکر میکنم علامت سوالی که در مقاله وجود داشت می بایست در کتاب نیز حفظ می شد. من در اکتبر ۱۹۸۹ عنوان کردم که سقوط کمونیسم به پایان تاریخ نمی انجامد بلکه تاریخ سنتی از سر گرفته می شود، تاریخ به شکلی که قبل از جنگ سرد و حتی سده بیستم وجود داشت باز می گردد. یعنی تاریخ به عنوان مجموعه ای از تعارض ها بین ملیت ها، ادیان، قومیت ها به پایان می رسد، تعارض ها بر سر منابع طبیعی از بین خواهند رفت. تعارض هایی که باقی می مانند برخی با دیپلماسی قابل حل خواهند بود و برخی قابل حل نخواهند بود.

گمان می کنم تا حدود زیادی بازگشت به تاریخ سنتی رخ داده است. در پس همه این بحث ها تعدادی باور یا پیش فرض عمومی در مورد دانش بشری و فهم شرایط موجود وجود دارد. من می خواهم سه باور یا پیش فرض را با توجه به تفاوت علوم طبیعی و علوم انسانی بررسی کنم. منظور از علوم طبیعی علومی مانند نجوم، فیزیک، شیمی، زمین شناسی است. علوم انسانی یا علوم اجتماعی نیز علومی هستند که به مطالعه پدیده های انسانی می پردازند.

یکی از موضوع هایی که می خواهم در مورد آن سخن بگویم این است که الگوبرداری علوم انسانی از علوم طبیعی غیرممکن است و نباید چنین کرد. این دو گونه علم متفاوت هستند و به پدیده هایی متفاوت می پردازند. انسانها ماشین نیستند، برای کارهایی که می کنند دلیل دارند، با توجه به نگرشی که به جهان دارند و باورشان به غلط و درست عمل می کنند. تلاش برای الگوبرداری از روش های علوم طبیعی برای اعمال انسانی اشتباه است.

سه مثال در این زمینه می زنم. اول اقتصادگرایی است که تلاش می کند تمام رفتارهای انسانی را بر اساس تبادلات اقتصادی بفهمد. در اقتصاد معاصر، اقتصاددانی در شیکاگو به نام گری بکر، به همراهی پیروانش، دست به نوشتن مقاله هایی زدند که تمام انواع فعالیت های بشر را از نظر اقتصادی بررسی می کردند. مثلا مقاله ای در رابطه با اقتصاد تغییر مذهب نوشتند که در آن مطرح می شد که افراد برای سود اقتصادی تغییر مذهب می دهند. همچنین از اقتصاد ازدواج، اقتصاد جرم، و اقتصاد جنگ صحبت می کردند. ادعای آنها این بود که اقتصاد می تواند همه چیز را تبیین کند و به تمام مسائل بشری بپردازد.

اقتصادگرایی حتی وقتی به فعالیت های اقتصادی اعمال می شود هم کارآمد نیست. به کارگیری اقتصادگرایی حتی برای بازار هم اشتباه است. چرا که بازار با باورها، فرهنگ، و دوره های جنون کنترل می شود. در واقع، بازار از هیچ یک از دیگر نهادهای انسانی عقلانی تر نیست. دومین نمونه، مدرنیزاسیون است که برخی از فیلسوف های تحت تاثیر مارکس یا دارای تفکر مارکسیستی آن را مدرنیته می نامند.

مدرنیته ایده ای همچنان بسیار رایج است و در غرب توسط فیلسوف ها و نظریه پردازان و نویسنده ها و حتی سیاستمداران به کار گرفته می شود. ایده آنها این است که هنگامی که جوامع مدرن تر می شوند به یکدیگر شبیه تر شده و همگی به نهادهای لیبرال دموکراسی روی می آورند. این هم اشتباه است، جوامع می توانند مدرن تر شوند و به یکدیگر شبیه نباشند و تفاوت داشته باشند. جوامع می توانند خیلی مدرن و خیلی سبعانه اداره شوند. حتی بهترین جوامع مدرن از نظر اخلاقی یکپارچه نیستند.

برخی از جوامع مدرن بسیار بد بوده اند مانند نازیسم یا مائوئیسم یا بلشویسم. پوتینیسم هم اگر صرفا یک پدیده گذرا در تاریخ نباشد مدرن است، بیش از آنکه به تزاریسم شبیه باشد به بلشوویسم شبیه است. اگر پوتینیسمی داشته باشیم باعث می شود روسیه جامعه مدرنی باشد که از لیبرالیسم و دموکراسی فاصله داشته باشد. میتوان جوامعی مدرن داشت که نه دموکراتیک و نه لیبرال باشند، و تا ابد به حیات خود ادامه دهند. هیچ ضرورتی ندارد که جوامع مدرن به ارزش های لیبرالیستی غربی گرایش پیدا کنند.

سومین چیزی که درباره آن صحبت خواهم کرد سرکوب عقلانی دین است. من خودم دیندار نیستم ولی از خدماتی که یهودیت و مسیحیت به تمدن ما کرده اند آگاه هستم. منظور من از سرکوب عقلانی خداناباوری یا باور نداشتن به دین نیست بلکه منظور من طرد مقوله های دینی در رشته های متفاوت است. مثلا در فلسفه آمریکا و انگلستان بحث کردن در مورد دین بسیار سخت است، مگر اینکه در یک دپارتمان الهیات باشید. این باعث شده است بسیاری از آنچه که در دین وجود دارد مانند تفسیر دینی از جهان ناپدید نشده ولی تنها در فضای آکادمی سرکوب شده و خود را در اشکال سکولار نمایان سازد.

همان طور که در مارکسیسم و گونه های به خصوص از اندیشه لیبرال چنین شد. مورد فوکویاما نیز چنین است. ایده های فوکویاما از گونه ای از مارکسیسم هگلی شده می آیند که تحت تاثیر الکساندر کوژو است. آنچه کمتر شناخته شده این است که کوژو خود تحت تاثیر فلسفه دینی سول ویو، اندیشمند روسی، بود که در مورد پایان تاریخ بحث نمود. ایده های او در مسیحیت ارتدوکس و نه مسیحیت غربی ریشه داشتد.

اندیشه های سکولار بسیاری شامل اندیشه های دینی سرکوب شده اند. اگر کسی از تاریخچه دین در تمدن ما آگاه باشد متوجه می شود که حتی ایده «قلمروی سکولار» هم ایده ای مسیحی است که به سنت آگوستین باز می گردد. ولی از آنجایی که فیلسوف ها مانند اقتصاددانان دیگر تاریخ نمی آموزند، تاریخ با رزومه ی خودشان یا استادشان شروع می شود. وقتی من در بریتانیا اقتصاد می خواندم تعداد بسیار کمی از تاریخ اندیشه اقتصادی آگاه بودند و در حال حاضر به ندرت کسی را پیدا می کنید که چنین باشد. تنها افرادی که به تاریخ توجه دارند افرادی هستند که در گذشته مارکسیست بوده اند. بنابراین مارکسیسم مزایایی داشته است هرچند با زیان هایی که به بار آورده قابل مقایسه نیست. یکی از مزایایش این است که اگر مارکسیت باشید باید حداقل یک مقدار تاریخ اقتصاد بدانید. ولی در کل، تاریخ اندیشه در بخش های زیادی از آکادمی تقریبا حذف شده است. خب بنابراین، من درباره این سه مورد میخواهم صحبت کنم و سپس نتیجه گیری میکنم.

ابتدا باید قدری درباره اینکه منظورم از علم طبیعی چیست صحبت کنم. وقتی میگویم پدیده های انسانی را نمی توان با علوم طبیعی مطالعه کرد منظورم این است که جوامع انسانی یا هر نهادی در آن را نمی توان به روش های مکانیستی مطالعه کرد. نهادهای انسانی – حتی اقتصاد – را نمی توان به شکلی مطالعه کرد که گویی ماشین هستند. ولی منظورم این نیست که علوم طبیعی مانند فیزیک ضرورتا مکانیستی هستند. این ایده که فیزیک تصویری از جهان به عنوان ماشینی پیچیده می دهد ایده ای از رده خارج است. یا این ایده که فیزیک تبیین جهان به این معنا است که قوانینی را می توان یافت که مانند قوانین یک ماشین همه چیز را تبیین کنند نیز ایده ای از رده خارج است؛ به ویژه با توجه به پیشرفت هایی که در کوانتوم مکانیک ایجاد شده است. این ایده که جهان جایی برای ارزش های زیبایی شناختی یا معنوی ندارد نیز دلیلی پیشینی ندارد.

در واقع، اگر مانند من فکر کنید و بر این باور باشید که علوم طبیعی روش هایی برای جمع آوری و آزمون دانش است، روش هایی که در هر یک از شاخه های علمی تفاوت هایی دارد، دلیلی ندارد که باور کنیم که علوم طبیعی یک دیدگاه مشخص و واحدی از جهان به ما می دهند. به طور مشخص نیز ماده گرایی مکانیستی که در اواخر سده نوزدهم توسط اندیشمندان مطرح شد نیز اعتباری ندارد. در سده نوزدهم علوم طبیعی نه به عنوان روش بلکه به عنوان نگرشی واقعی به جهان در نظر گرفته می شدند. نگرشی که جهان را به عنوان یک ماشین بزرگ در نظر می گرفت.

در مورد ذهن بشر نیز نگرش آنها این بود که آن یک ماشین پیچیده است. پیشرفت و دانش در این دوران یعنی فهمیدن اینکه این دو ماشین چگونه عمل می کنند. بر اساس این رویکرد تلاشی برای تولید علم اقتصاد به شکلی صورت گرفت که نیازی به بررسی عمل انسان نداشته باشد، یا عمل به عنوان پدیده ای ثانویه در نظر گرفته شود. نکته جالب این است که در دهه ۴۰ سده بیستم برخی از اقتصاددانانی که پیش تر مارکسیست بودند – و به ایده های سایبرنتیک علاقه مند شده بودند – تلاش کردند اقتصادی مکانیستی معرفی کنند. علت علاقه مندی آنها به سایبرنتیک این بود که این امر آنها را قادر می ساخت اقتصاد را به عنوان یک ماشین بفهمند.

بنابراین، با تغییراتی که در ماشین ایجاد می کردید می توانستید انسان ها را وادار کنید به روش های گوناگون عمل کنند. این تلاش ها با نام امپریالیسم اقتصادی یا اقتصادگرایی شناخته می شوند. ایده ای که نه تنها زندگی اقتصادی – که کم و بیش شامل تبادلات در بازار می شود – بلکه تمام دنیای انسانی را میتوان با داد و ستد و افزایش سود و مدلی ساده از انتخاب عقلانی – انتخاب عقلانی نیز در اقتصاد به گونه ای است که گویی مکانیسم یک ماشین مد نظر است – فهمید.

همان طور که گفتم این مدل حتی نمی تواند زندگی در بازار را توضیح دهد. دلیلش این است که آنچه که در بازار رخ می دهد از زندگی انسانی، از دین، ملیت، سنت و علائق انسانی جدا نیست. اگر به صورت ماشین به بازار نگاه کنیم نمی توانیم روابط آن را درک کنیم. از نظر کینز مانند آدام اسمیت و ریکاردو، اقتصاد به کارگیری تاریخ، حقوق و اخلاق بود. اقتصاد برای آنها گونه ای ناپخته از فیزیک یا گونه ای بدوی از شیمی نبود. اقتصاد قلمرویی مجزا از فهم بشر بود که با رشته هایی مانند حقوق، تاریخ و اخلاق پیوندی قوی داشت. به همین دلیل هم در سده هجدهم در اسکاتلند اقتصاد سیاسی یا علوم اخلاق نامیده می شد. بنابراین مطالعه زندگی بشر نباید بر اساس الگوی علوم طبیعی بنا نهاده شود، به خصوص مدل هایی از علوم طبیعی که منسوخ شده اند.

ایده دومی که الان به آن می پردازم مدرنیزاسیون یا به تعبیر مارکسیست ها مدرنیته است. همانطور که پیش تر گفتم پیش فرضی در اندیشه غربی وجود دارد که هر چه جوامع مدرن تر می شوند به یکدیگر شبیه تر می شوند. بنابراین اگر پایان یا غایتی برای مدرنیته وجود داشته باشد یک سیستم جهانی یا تمدن جهانی یا سبک زندگی جهانی خواهیم داشت. ولی اگر به صد سال گذشته نگاه کنید نقطه های پایان متفاوتی داریم. در پوزیتیویسم که آگوست کنت مطرح کرد نقطه پایان مدرنیزاسیون نوعی فئودالیسم صنعتی بود. دوره ای که ضدلیبرال و ضدفرد بود و جامعه به چند بخش تولیدی تقسیم می شد. این ایده بعدها در فاشیسم ایتالیایی و فرانسوی تاثیرگذار بودند.

نقطه پایان تمدن صنعتی برای کنت بر اساس بازار بنا نهاده نشده بلکه بر اساس گونه ای از نظم صنعتی برگرفته از سده های میانی بر اساس معرفت علمی اداره می شود. کنت به سده های میانی علاقه داشت ولی به مسیحیت علاقه ای نداشت؛ بنابراین، به دنبال دین جدیدی بود. پوزیتویسم کلیسای بشریت بود که در آن به جای پرستش خداوند انسانها خود را می پرستیدند. در انگلستان، فرانسه، برزیل و خیلی کشورهای دیگر کلیساهایی را برپا کردند و برخی از افراد مانند جورج الیوت – نویسنده انگلیسی – نیز به این دین گرایش پیدا کردند. از اینها که بگذریم نقطه پایانی که او در نظر گرفت جامعه ای صنعتی بر اساس جوامع سده های میانی بود.

در پایان سده نوزدهم هربرت اسپنسر نقطه پایان متفاوتی برای تاریخ در نظر گرفت. از نظر او جوامع بشری وارد فازهای فرگشتی می شوند و تمام جوامع در دوران های متفاوت و با سرعت های متفاوت وارد این فازها می شوند ولی نقطه پایان لسه فریسم است. برای جان استوارت میل نقطه پایان پیشرفت مدرنیته در تاریخ لیبرالیسم و فردگرایی بود. پس از جنگ جهانی دوم هایک گونه ای از دیدگاه اسپنسر را احیا کرد. خیلی بعید است هایک اثری از اسپنسر خوانده باشد ولی ایده های او شباهت های زیادی به ایده های اسپنسر دارد. مارکس نیز نقطه پایان تاریخ را جامعه ای پسابازار می دانست.

معاصرترین نقطه پایان تاریخ را فوکویاما معرفی کرده است که پیش بینی کرده است دست کم اغلب جوامع به گونه ای از دموکراسی مبتنی بر سرمایه داری تبدیل خواهند شد. نقطه مشترک همه این دیدگاهها این است که همگی توهم هستند. این ایده که مدرنیزاسیون به سمت نقطه پایان یا غایتی پیش می رود اشتباه است. مدرنیته به شباهت نمی انجامد. نازیسم گونه ای بد از مدرنیته است. نژاد پرستی نازیسم قرار بود بر مبنای علم بنا نهاده شود. ریشه های آن در بیولوژی تکاملی سده نوزدهم بنا نهاده شده بود.

اندیشمندانی مانند ارنست هایکل در آلمان سعی کردند طبقه بندی نژادی را به شکل نظریه علمی ارائه کنند. حتی قبل از نازیسم در آفریقای غربی آلمانی پزشک هایی بودند – که چند دهه بعد به آموزش پزشک های نازی مشغول شدند – آزمایش های وحشتناکی به روی آفریقایی ها انجام می دادند. عده ی زیادی از آفریقایی ها را شکار می کردند، به زنهای آنها تجاوز می کردند، کودکان آنها را می کشتند و آزمایش های وحشتناکی روی آنها انجام می دادند. این آزمایش ها قرار بود نژادپرستی علمی را تایید کند. یکی از خصوصیت های دوران مدرن این است که علم یا شاخه ای از علم اقتدار بسیار بالایی دارد، نازیسم بازگشت به دوران قبل مدرن نبود بلکه گونه از مدرنیزاسیون سبعانه بود. در اتحاد جماهیر شوروی نیز چنین بود.

ایده های مدرنیزه کردن از نگرشی دینی به تاریخ نشأت می گیرند. تاریخ به عنوان فرآیندی رهایی بخش در نظر گرفته می شود. حقایق مسیحیت در دنیا پنهان هستند ولی ما انسان ها با پیشرفت تاریخ می توانیم به این معانی پنهان دسترسی پیدا کنیم. ممکن است ما اصلا نیازی به ایده مدرنیزاسیون نداشته باشیم. شاید اصلا تفاوتی بین جوامع مدرن و غیرمدرن وجود نداشته باشد.

در هر صورت مدرنیته هر چه که باشد به معنای سیستمی که همه در حال شبیه شدن به یکدیگر هستند نیست. مثالی که می توانیم بزنیم روسیه است. در سده نوزدهم بسیاری از روس ها فکر می کردند مدرنیزاسیون به معنای شبیه غربی ها شدن بود. برخی از بلشویک های نیز چنین فکر می کردند. نباید فراموش کنیم که لنین، تیلوریسم را تحسین می کرد. او به کارخانه هایی که همه در آن آبلوموف باشند علاقه ای نداشت، کارخانه ای می خواست که خوب و منظم کار کند. لنین مدرنیزاسیون را به عنوان شبیه ساختن روسیه به جوامع غربی و حتی سرمایه داری غربی نگاه می کرد تا بتواند به مرحله بعد از سرمایه داری برسد.

یکی از عواقب انتشار کتاب فوکویاما این بود که دولت جمهوری خواه وقت بودجه اش را برای تحقیق در مورد سیاست خارجی لغو کرد. تاریخ به پایان رسیده و دلیلی وجود نداشت دیگر به تحقیق بپردازند! تصور آنها این بود که با پایان جنگ سرد پیروزی دائمی برای غرب رخ داده است. ولی همانطور که پیش تر گفتم ما به جریان سنتی تاریخ بازگشته ایم. در حال حاضر ما انواعی از جوامع مدرن داریم. دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم اگر یکی از این جوامع – مثلا چین – دچار تحول شود، به سمت سرمایه داری یا دموکراسی حرکت خواهد کرد. نقطه پایان یا غایتی برای تاریخ وجود ندارد، یا حداقل ما انسان ها نمی توانیم از آن آگاه باشیم.

در دوران جنگ سرد بسیاری از افرادی که در مطالعات شوروی بودند عنوان می کردند که در شوروی اصلاحاتی در حال شکل گیری است. دلایلی که می آوردند مثلا این بود که فلان شخصیت شلوار جین پوشیده است یا یواشکی به موسیقی جاز گوش می دهد. حتی برخی از این اصلاحات فرضی نظریه پردازی هم می کردند. اینگونه نگرش ها به تاریخ اشتباه هستند و نتیجه ای ندارند. میتوانیم جوامع را از نظر اخلاقی قضاوت کنیم. مثلا نازیسم سبعانه بود. میتوانیم بررسی کنیم چه جوامعی متمدن تر هستند و چه جوامعی کمتر متمدن هستند. ولی آنچه نباید انجام دهیم این است که این قضاوت ها را با نظریه های مدرنیزاسیون اشتباه بگیریم.

نکته آخر سرکوب عقلانی دین است. منظور من بی توجهی یا سرپوش گذاشتن بر این واقعیت است که اندیشه دینی سهم بزرگی در شکل گیری نگرش سکولار در غرب داشته است. گاهی این مسئله کاملا مشهود است. مانند دین انسان گرایانه ای که کنت ابداع کرد. تلاش کنت، تلاشی آگاهانه برای ابداع دین بود. ولی امر معمولا به این شکل مشهود نیست. از آنجایی که افراد تاریخ و الهیات نمی خوانند نمی دانند چه زمانی از اندیشه ها و نگرش های دینی بهره می برند.

وقتی من با سکولارهای جدید صحبت می کنم و می گویم که ایده های مدارا، آزادی بیان و آزادی اندیشه از مسیحیت برگرفته شده اند با تعجب به من نگاه می کنند. به آنها می گویم که جان لاک مسیحی بود و در باب مدارا را نوشت. آنها چیزی از این کتاب نشنیده اند. مطالعه نکردن تاریخ باعث شده است افراد زیادی از ریشه های دینی ایده های مدرن ناآگاه باشند. گاهی تاثیر دین بر ایده های مدرن به صورت عمدی سرکوب میشود.

این مشکلاتی که عنوان کردم درمانی ندارند. تنها می توانیم به صورت موضعی این مشکلات را درمان کنیم. یکی از کارهایی که میتوانیم انجام دهیم مطالعه تاریخ است. بدین وسیله می توانیم دریابیم که بسیاری از آنچه که به ما ارائه می شود به صورت اساطیر مدرن است و تنها با مطالعه جزییات می توانیم به تصویر واقعی تری از علوم انسانی و ریشه های آن برسیم.

منبع: طلیعه، مهر

نظر شما