شناسهٔ خبر: 40818 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نگاهی به مفهوم سوژه در ادبیات فلسفی فوکو(۲)؛

موجودیت متفاوت سوژه

میشل فوکو فوکو نه انسان و نه اندیشه را مکانیکی نمی‌بیند. گرچه نحوه بیان دیرینه شناسی این توهم را ایجاد می‌کند لکن در تبارشناسی کاملاً آشکار می‌شود که سوژه به عنوان موجودی متفاوت از سایر موجودات عالم از جانب فوکو پذیرفته شده است. این سوژه است که مراسم اعتراف یا پژوهش در ابژه‌های انسانی را به عهده دارد. سخن فوکو مکانیکی بودن انسان نیست بلکه تبدیل شدن "منِ فاعلی" به "منِ مفعولی" می‌باشد.

فرهنگ امروز/ امیر عطارد*، محمد شریعتی**:

 

با ورود فرهنگ و خودِ اجتماعی به بحثها، بررسی اذهان دیگر برای یافتن بنیان معرفت شناختی کاری بس ضروری نمود. اذهان وقتی کنار یکدیگر قرار می‌گیرند رنگ خاصی به شناختِ ابژه‌ها از جمله شناختِ خودِ انسان می‌دهند. مثل عناصری که در کنار هم، ساختار و تأثیراتی جدای از تأثیرات عناصر منفرد، تولید می‌کنند. این رویکرد ملازم با قرار گرفتن ابزارِ ارتباط و حاملهای فرهنگ یعنی زبان و بدن در کانون تحلیلها شد. هر چه بار فرهنگی که زبان و بدن حمل می‌کنند بیشتر باشد، تأثیرش روی افراد زیادتر خواهد بود.

بستر اندیشه فرد، فرهنگِ ساخته‌­ی اذهان گوناگون به طور مثال مردان، زنان، کودکان، افراد مسن، دانشمندان، عوام،... می‌باشد (پیش فرض دکارت که اذهان همه یک شکل کار می‌کنند، امروزه دیگر قائل ندارد). با ادامه این سیر اندیشه، برخی متفکران نقش فرهنگ در معرفت را چنان شدید کردند که خودِ فاعلی رنگ می‌بازد و مسئله جبر پیش می‌آید. روانشناسانی ندا برآوردند که آگاهی افراد کاملاً در چنبره سائقه‌ای درونی و ناخودآگاه است. معرفت شناسان می‌پرسیدند اگر ابزار تفکر یعنی مفاهیم و حتی نوع تفکر را جامعه مشخص می‌کند پس تفکر آزاد چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ دغدغه جدیدی ایجاد شد. آیا فرد آزاد و مختار وجود خارجی دارد یا انسان محصول جامعه می‌باشد؟ اساساً آیا انسان به معنای خودِ فاعلی واقعاً وجود دارد؟

فوکو از جمله این اندیشمندان است.او بر این باور است که هر چقدر جامعه منظم‌تر می‌شود، فرد در ابعاد بیشتری ساختار می‌یابد و لذا آزادی‌اش محدودتر می‌شود و گسست این بندها سخت‌تر می‌نماید. شاید تنها عشق و در نظر فوکو جنون قادر باشد بر این ساختارهای سفت و سخت حاکم بر جامعه بشورد و انسان آزاد و واقعی را برای مدتی کوتاه به نمایش گذارد. در جوامع ساختارمند، خودِ نظام و ساختار، کنترل جامعه و افرادش را به عهده می‌گیرد و رویکردهای جامعه را تعیین می‌کند. انسان‌ها «عامل کلیِ دگرگونی‌ها نیستند» (فوکو، a۱۹۹۱: ۶۵). وی در پی حذفِ انسان در تحلیلها بر می‌آید و تنها فرایندهای کلی­­تر یعنی گفتمان در دیرینه شناسی و روابط قدرت و دانش در تبارشناسی را مورد کنکاش و جستجو قرار می‌دهد. وی سوژه را ساخته گفتمان یا روابط قدرت حاکم بر زمانه می‌داند نه سازنده آنها. افراد صرفاً کارگزاران و بازیگرانی هستند که افکار جامعه در زبانشان جاری است. «از دیدگاه تبارشناس هیچ ذهن شناساگر فردی یا جمعی وجود ندارد که تاریخ را به حرکت در آورد»(دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۲۱۰). فوکو می‌گوید مطالعه تاریخ نشان می‌دهد که روابط قدرت حاکم و ساختارهای گفتمانی سوژه را ایجاد کرده و تاکنون ادامه داده طوری که اکنون "فرد" امری بدیهی به نظر برسد. در مصاحبه‌ای از او می‌پرسند در پشت چنین سیستمی چه چیزی یا کسی نهفته است. او پاسخ می‌دهد:

«این سیستم ناشناسِ بی سوژه چیست؟ آن چیست که می‌اندیشد؟ "من" دیگر اعتباری ندارد...از برخی جهات ما به دیدگاه قرن هفدهم باز می‌گردیم با این تفاوت که انسان را به جای خدا بر تخت نمی نشانیم. بلکه اندیشه‌ی ناشناس، دانش بی سوژه و نظریه بی وحدت را به جای خدا حاکم می کنیم.» (فوکو به نقل از اریبون ۱۹۹۱: ۱۶۱)

لذا فوکو مدعی است «به جهت دست یافتن به تحلیلی که قادر باشد در بستری تاریخی فرایند ساخته شدن سوژه را تبیین کند... باید از سوژه‌ی سازنده چشم پوشی کنیم» (فوکو، ۱۹۷۸: ۳۵) و در یک جمله قصار در قیاس با نیچه که "مرگ خدا" را مطرح کرده بود "مرگ انسان" را اعلام می‌کند.

«در هر صورت در یک نکته شکی نیست و آن اینکه انسان نه کهن‌ترین و نه دائمی­ترین مسئله‌ای است که در علم طرح شده است. برای یک بازه زمانیِ نسبتاً کوتاه در یک حوزه‌ی جفرافیایی محدود، فرهنگ اروپایی را از قرن هجدهم به بعد در نظر بگیرید؛ به یقین می توان گفت که انسان اختراع تازه‌ای است در این محدوده‌ی زمانی و جفرافیایی. دانش بشری زمان زیادی در مجهولات و رازهای پیرامون انسان کنکاش نکرد... دیرینه شناسی اندیشه­ی ما به راحتی نشان می‌دهد که انسان اختراع زمانه­ی اخیر است وگویا به انتهای خود نزدیک می‌شود.» (فوکو به نقل از اریبون ۱۹۹۱: ۱۵۹)

گرچه در این مصاحبه منظور فوکو از انسان، سوژه خودبنیان است که کانت مطرح کرد، لکن فوکو با همه انواع سوژه بلکه با فرد مشکل دارد. اومانیسم یعنی اعتقاد به اینکه هر فرد ذاتاً متمایز از دیگران است و فرد کلید راه یابی به شیوه‌های معنادهیِ پدیده‌ها است، اندیشه­ای است که فوکو به شدت با آن مخالف بود. وی در حالیکه متأثر از مارکس روی ساختارها و فرایندهای فرافردی متمرکز است اما از مارکس گذر کرده و حتی به سوژه جمعی نیز نقشی انتخاب­گر نمی‌دهد. این ایده محور اندیشه خیلی از متفکران را تشکیل می‌دهد. مثلا گروهی از اندیشمندان بر این باورند که در دنیای امروز خودِ سیستم سرمایه داری، نه سرمایه داران، مسیر جامعه را تعیین می‌کند. فوکو برای پیاده کردن ایده خود در دو دوره فکری، دو مسیر متفاوت ولی مکمل هم را طی می‌کند. وی همچون کانت، دست به انقلابی کپرنیکی زده و دوبار محور معرفت را جابه جا می‌کند.

در طول تاریخ در تمام مدلهای فکری ارائه شده، پدیدارها صرفاً محصول سوژه یا ماوراء و یا جهان مادی هستند. فوکو برای اولین بار به خودِ پدیدارها نقش، نیرو و قدرت بخشید. وی در دوره اول فکری خود که به دیرینه شناسی معروف است قائل بر این شد که پدیدارها با ساختاری که پیدا می‌کنند به خود معنا می‌بخشند و داده‌های خام جهانِ خارج را تفسیر می‌کنند. در این طرح، سوژه نقش رهبری ندارد. «می‌خواهم از نوع ناآگاهانه و مثبتی از شناخت پرده بردارم: ساحتی که از آگاهی دانشمندان می‌گریزد» (فوکو، ۱۹۷۰: xi). جهان خارج در اندیشه فوکو به مانند جهان در اندیشه کانت صرفاً ماده خام اولیه اندیشه است و بس. در واقع استعلای کانتی از سوژه به پدیدارها منتقل شده و همان دوگانگی استعلا/تجربه کانتی که بین سوژه و جهان خارج بود، این بار در سطح پدیدارها و جهان خارج اتفاق می افتد. ابزار این شیوه زبان است که واسطه بین پدیدارهای سوژه‌های مختلف (سوژه ساخته شده نه سازنده) و بستر و زمینه برای جولان و تعامل و تقابلشان را بازی می‌کند. «فوکو بر خصلت صرفاً زبانی موضوع بررسی خود و از همین رو بر استقلال حوزه ثبات و حوزه کاربرد تأکید می‌گذارد»(دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۱۳۷). در این دوره فکری، وی عوامل غیر گفتمانی را نادیده می‌گیرد. «فوکو حاضر نیست کردارهای اجتماعی را به عنوان سطحی از تبیین بپذیرد»(همان: ۱۷۱). عوامل غیرگفتمانی شاملِ «حوزه نهادی، مجموعه‌ای از وقایع، کردارها و تصمیمهای سیاسی، رشته فراگردهای اقتصادی که متضمن نوسانات جمعیتی نیز هستند، روش‌های همیاری عمومی، نیازهای نیروی کار، سطوح مختلف بیکاری و غیره» هستند (فوکو، ۱۹۷۲: ۱۵۷). فوکو در دیرینه­شناسی تخصصا وارد مبحث رابطه سوژه و قدرت نمی‌شود. اما از دیرینه­شناسی به عنوان مکمل و ابزار شناسایی دوره‌های مختلف در تبارشناسی استفاده می کند.

به خاطر اشکالی (استعلا/تجربه) که پدیدارشناسی با خود حمل می‌کند و قادر نبودن چنین طرحی برای تبیین رابطه بین گفتمانها و عوامل غیر گفتمانی، فوکو در دوره دوم فکری خود یعنی از ۱۹۷۰ به بعد، نظریه جدیدش، تبارشناسی، را عرضه کرد. فوکو برای فائق آمدن بر این مشکل، بر آن شد تا سطح پدیدارها را نیز همچون سوژه حذف کند تا به مطالعاتش رنگی کاملاً زمینی ببخشد. بدین منظور با الهام از استادش مرلو-پونتی، روش خود را تحلیل روی بدن قرار داد. مرلو-پونتی بدن را دارای آگاهی می‌دانست و با اعلام اینکه بدن آگاهی دارد، موضوع مطالعات فلسفی را تغییر داد؛ بدنی که آگاهی دارد به جای آگاهی­ای که بدن دارد، چارچوب و فضای اندیشه را شکل بخشید. به این طریق پدیدارها از سطح آگاهی، پایین آمده و به شکل حالات و نقوش بدن تعریف می‌شوند. شاید بتوان فوکو را در این مرحله نیز پدیدارشناس دانست، لکن پدیدارشناسی که پدیدارها را در سطح بدن و ماده به کنکاش می پردازد. لذا اصطلاحات و مفاهیم، مادی باید فهمیده شوند و اگر بدن و پدیدارها و غیره را از هم جدا می‌کنیم صرفاً در مقام نظر است. مثلاً خودِ اجتماعی نقش و حالتی است که جامعه به بدن بخشیده است. اگر دیرینه­شناس در پی کشف چگونگی تأثیر روابط بر پدیدارهاست، تبارشناس در پی بررسی چگونگی تأثیر روابط بر خودِ بدن می‌باشد. بدین طریق فوکو با جابه­جایی دوباره محور معرفت و قرار دادن بدن به جای پدیدارهای ذهنی، در مرکز، کاملاً از حوزه کانتی و آگاهی خارج می‌شود. این رویکرد جدید ابزار جدیدی برای بررسی و کنکاش در موضوعش می‌طلبد. از این رو وی متوجه نیچه شده و در عین الهام و اقتباس از آرای او، مفاهیم تبارشناسی را از فرد به سطح جامعه آورد. «یکی از تفاوت‌های مهم میان نیچه و فوکو این است که در حالی که نیچه اغلب بنیاد اخلاق و نهادهای اجتماعی را در تاکتیکهای بازیگران فردی جستجو می‌کند، فوکو کلاً روش روانشناسی را کنار می‌گذارد و کل انگیزش روانشناسانه را نه به عنوان سرچشمه بلکه به عنوان نتیجه استراتژیهای فاقد کارگزار در نظر می‌گیرد» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۲۰۹). به عبارتی موضوع بررسی او مثل مارکس جامعه است لکن به سبک نیچه. مارکس با اینکه سوژه فردی را کنار گذاشت اما برای سوژه جمعی اختیار و فعل و تأثیر و سازندگی قائل بود. فوکو این را نیز نمی‌پذیرد. او با سوژه مختار و صاحب اراده کلاً مخالف است چه به شکل فردی باشد و چه در شکل جمعی ظاهر شود. در باور افراطی فوکو این صرفاً تاریخ است که در دیالکتیکی که با خود دارد گروه‌ها و نهادها و جوامع را می‌سازد، تغییر می‌دهد، و پیش می‌برد. افراد چیزی جز سوژه‌های ساخته شده نیستند و نقشی در این بازی جز به عنوان کارگزار ندارند. بنابراین فوکو به جای نیتهای آشکار و پنهان سوژه‌ها، روابط زور و اجباری را می‌یابد که خود را در رخدادهای خاص و حرکت‌های تاریخی ظاهر می‌سازند. «هیچ کس مسئول ظهور رخدادی نیست؛ هیچ کس نمی‌تواند به خاطر آن فخر بفروشد»(فوکو، ۱۹۷۷: ۱۵۰).

به عقیده فوکو روابط قدرت و دانش، عقلانیتی را تشکیل می دهد که بر افراد اعمال شده و از او ابژه شناسایی و سوژه شناسایی می سازد. او پرداختن به عقلانیت جدید به عنوان یک کلیت را اشتباه می داند. وی عقلانیت را خورد کرده و به صورت پراکنده در حوزه‌های گوناگون بررسی می‌کند. این امر با تحلیل مقابله و مقاومت در برابر حوزه‌های کوچک قدرت امکان پذیر است. مثلاً برای درک عقل باید به جنون، برای فهم قانون به بی قانونی، برای ادراک زندگی به مرگ و برای آشکار سازی تأثیر قدرت باید به بدن و جنسیت رجوع کرد.

تبارشناسی آشکار می کند که انسان یک واقعیت تاریخی-فرهنگی است که در دوره­ای کوتاه طی شرایط خاصی ظهور نموده و اکنون جای خود را به چیز دیگری داده است. در واقع برعکس فضای فکری کانت که باید با انسان شناسی شروع شود، دیرینه شناس با گفتمان و تبارشناس با روابط قدرت و بدن آغاز می‌کند و مفهوم انسان در درون این ساختارها معنی خود را پیدا می‌کند. از همین رو است که در اعصار مختلف، "انسان" معانی گوناگونی داشته که برگرفته از اپیستمه آن دوران بوده است.

ذکر یک نکته در اینجا ضروری می‌نماید. پدیدارهای ذهن همان رنگی است که روی اگو[۱] آمده و آن را سلف [۲]می‌کند و به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم می‌شود. خودآگاه در دسترس فرد است و می‌تواند از طریق ارتباط برقرار کردن با دیگران آن را به اشتراک بگذارد اما ناخودآگاه نه. فوکو هر دو قسمِ پدیدارها را ساخته اجتماع می‌داند نه فرد منزوی. افراد در تبادل و مراوداتی که باهم دارند پدیدارها را شکل می‌دهند. از طرفی وی دنبال معنای عمیق نمی‌گردد و دنبال ظواهر و خودآگاه است؛ و ناخودآگاهی که هیچ وقت در دسترس ما نیست اصلاً مورد پژوهش قرار نمی‌گیرد. «تبارشناس [و دیرینه شناس] در پی کشف مقولات ماهوی (مانند اذهان شناساگر، فضائل، نیروها) و یا روابط چنین مقولاتی با مقولات مشابه دیگر نیست» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۲۱۰). فوکو مدعی است سوژه نوعی سلف است نه اگو (بر خلاف فیلسوفان متقدم)؛ سلفی که جامعه آن را هم به فاعل شناسایی و هم به موضوع شناساییِ خود تبدیل کرده است.

کنار گذاشتن سوژه از جانب فوکو، علی الخصوص طریقه جلو بردن بحث در دیرینه شناسی، شاید این توهم را ایجاد کند که انتهای حرف فوکو به نوعی اندیشه مکانیکی که برخی از نورون­شناسان مطرح کرده‌اند، می‌انجامد. اگر صرفاً مغز انسان را در نظر بگیریم، چیزی جز تعداد بسیار زیادی نورونهای فعال نیست. طریقه کار یک نورون کاملاً ناآگاهانه و بر اساس واکنشهای شیمیایی است. کنار هم قرار گرفتن تعداد بسیار زیادی نورون در کنار هم، قضیه را عوض نمی‌کند. روابط بین آن‌ها کاملاً ناآگاهانه و به تعبیری مکانیکی است. داده‌هایی از طریق حواس وارد می‌شوند، نورون‌ها به ترتیب تحریک می‌شوند و در انتهای زنجیره خود، اندیشه، احساس، و یا حرکتی که نتیجه واکنشها است به عنوان خروجی داده می‌شود. درست مثل یک ربات و رایانه که هر چقدر هم ساختار آن پیچیده و قادر به کارهای مختلف باشد، در نهایت همگی می دانیم که صرفاً مکانیکی است.

اما واقعیت این است که فوکو نه انسان و نه اندیشه را مکانیکی نمی‌بیند. گرچه نحوه بیان دیرینه شناسی این توهم را ایجاد می‌کند لکن در تبارشناسی کاملاً آشکار می‌شود که سوژه به عنوان موجودی متفاوت از سایر موجودات عالم از جانب فوکو پذیرفته شده است. این سوژه است که مراسم اعتراف یا پژوهش در ابژه‌های انسانی را به عهده دارد. سخن فوکو مکانیکی بودن انسان نیست بلکه تبدیل شدن "منِ فاعلی" به "منِ مفعولی" می‌باشد. سیستم آنقدر نظم و قدرت یافته که تمام وجوه زندگی انسانی را با تربیت انضباطی دقیق و علمی به شکل دلخواه خود در می‌آورد. سیستم‌ها انسان را از انسان بودن تهی کرده‌اند. لذا در این میان آزادی‌ها، خلاقیت‌ها و انتخاب‌های فردی و جمعی، رنگ می‌بازد و افراد برای اینکه از طرف سیستم جامعه پذیرفته شوند، مجبور می‌باشند هم رنگ جماعت شوند. در غیر اینصورت محکوم به طرد شدن، در حاشیه قرار گرفتن و نابود شدن می‌باشند.

 


[۱] Ego

[۲] Self

*دانش اموخته حوزه و دانشگاه

**دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران

نظر شما