شناسهٔ خبر: 40912 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست نقد و بررسی کتاب «ایده‌ی دانشگاه»؛

ایده‌ی یاسپرس یا مانیفست او

یاسپرس این متن، پر است از بایدها و لحنی مانیفست‌گونه و شعارزده، و حتی گاهی این شعارها همدیگر را نقض‌می‌کند، اما حقیقت امر این است‌که بعد از جنگ جهانی دوم و فروپاشی بخش‌های زیادی از مظاهر فکری و فرهنگیِ تمدن انسانی، شاید اولین کاری که می‌توان کرد، کشیدن فریادهایی از سرِ درد و مواجهه با فاجعه است.

فرهنگ امروز/ پیام ترابی: جریان کرسی‌های آزاداندیشی دانشگاه هنر، این بار با نقد و بررسی کتاب «ایده‌­ی دانشگاه» کارل یاسپرس – ترجمه­‌ی‌ دکتر مهدی پارسا و مهرداد پارسا – از سرگرفته شده است. تحرک و پویایی این نشست علاوه بر تحلیل ایده‌ی یاسپرس روایت‌های نقادانه‌ای را نسبت به جریان آکادمی و فضاهای موجود به‌وجودآورد، و با سویه‌های فلسفی، اجتماعی و سیاسی چالش‌برانگیزِ شرکت‌کنندگان یعنی مترجم کتاب دکتر مهدی پارسا و منتقدانی چون دکتر میثم سفیدخوش، دکتر محمدمهدی اردبیلی و احمدرضا آزمون همراه‌شد. در مجموع تلاش ما در این نشست ایجاد گفت‌وگویی انضمامی میان ایده‌ی دانشگاه یاسپرس و وضعیت آکادمی در ایران بود، که با تأملاتی انتقادی درباره­‌ی زیست آکادمیک به پایان رسید.

 

***

 

 

  • «باید این کتاب را صدای انسانی بدانیم که پس از سال‌ها سرکوب و رنج، توانست باور خود را به ارزش جاودان و اساساً مهارناپذیر حقیقت بیان‌کند، و ما باید آن را تلنگری بدانیم برای داشتن نگاهی انتقادی به وضعیت خودمان.» این جمله یکی از جمله‌های پایان‌بخش پیشگفتار کتابی است که ـ اگرچه در بحرانی‌ترین روزهای حیات فکری و آکادمیک آلمان پس از دیکتاتوری نازی‌ها نوشته‌شده ـ ‌نه‌تنها برای ما بلکه براساس یادداشت کارل دبلیو. دویچ (ویراستار انگلیسی کتاب) نیز،‌ برای همه زمان‌ها و مکان‌هاست. گذشته از این مقدمه‌ی کوتاه اما، جا دارداضافه‌کنم به گمان من ـ به عنوان دانشجویی که هم‌اکنون در فضای آکادمیک کشور حضوردارد ـ ایده‌ی دانشگاه نه به قلم یاسپرس و به سال ۱۹۴۶، که به قلم یک فیلسوف و جامعه‌شناس آرمان‌گرای امروزی، برای شرایط حال‌حاضر جوامعی چون ما نوشته‌شده است. پس اگر موافق‌باشید ـ‌ باتوجه به حضور دانشجوها در این نشست ‌ـ گذشته از نقد و بررسی کتاب، مسیری‌پیش‌گیریم که هرچه بیش‌تر به تحلیل شرایط امروز فضای آکادمی در ایران نزدیک‌شود؛ تا درآخر، امکان طرح پرسش از سوی دانشجوهای حاضر در جلسه نیز فراهم‌ شود.

آقای آزمون اجازه‌دهید اگرچه برخلاف عرف، اما بحث را با شما شروع‌کنیم که مثل خود ما دانشجویید؛ و البته ازآن‌جایی‌که به‌احتمال، هنوز بسیاری فرصت مطالعه‌ی کتاب را نداشته‌اند، امیدوارم در خلال صحبت‌های‌تان شمایی از کتاب نیز به‌دست‌آید.

 

احمدرضا آزمون: همان‌طورکه اشاره‌کردید، عرف چنین جلساتی بدین گونه است که نخست، مترجم با شرح و بسطِ طرحوارۀ کلیِ مدِ نظر مولف، شرایطی را برای منتقدین فراهم می‌آورد که آنان، هر کدام بنا به تخصصی که دارند، از دیدگاه خودشان به ایده‌ی مولف بنگرند. اما گویا امروز چنین نیست. به هر حال، بحث را با پوزش از اساتید محترم آغاز می‌کنم. ببینید؛ کتاب موضوعی را هدف قرارداده که امروز همه‌ی ما به نحوی، چه مستقیم و چه غیرمستقیم با آن دست‌وپنجه نرم‌می‌کنیم و به‌گونه‌ای به آن متصل‌ایم؛ یاسپرس در فصل‌های متعدد کتاب به چیستی آکادمی و فلسفه‌ی وجودی آن پرداخته، و مناسبت‌های دانشگاه با علم و پژوهش، مردم و جامعه و دانشجویان و اساتید و به‌ویژه مناسبت آن با حاکمیت سیاسی را به زبانی ساده و همه‌فهم، به‌بررسی‌گذاشته و نوع مطلوب و واجد اصالت خود را نیز به‌تصویرکشیده‌است. پیش از اینکه وارد بحثِ فصل به فصل کتاب بشویم تمایل دارم در این بخش از مبنا آغاز بکنم. مبنایی که از لحاظ فکری وجود دارد و این ایده – ایده دانشگاه – بر آن سوار می‌شود. من معتقدم، جوامعی چون ما از اساس نمی‌توانند مخاطب ایده‌ی دانشگاهی باشند که یاسپرس و حتی پیش از او، افلاطون و کانت نیز مطرح‌ کرده‌اند. این موضوع، نسبت سوژه‌ی مدرن، یا انسان به مثابه‌ی سوژه با ایده‌ی مدرن را اساتید بیش‌تر خواهند شکافت. یاسپرس یکی از مهم‌ترین متفکران نوکانتی و از سوی دیگر اگزیستانس‌باور است، و در سرتاسر این کتاب متوجه این مهم هستیم که دانشگاهِ مدنظر او، برخواسته‌ از ایده‌ی "اصیل"ای ‌است که انسانی را هدف قرار می‌دهد که به گمان من انسانِ ایرانی (دست کم تا پیش از اقدام به تاسیس اندیشه‌ی جدید) توانایی ادراک این ایده را ندارد؛ ریشه‌ی چنین ایده‌ای را باید در آراء کانت و نزاع دانشکده‌های (Der Streit Der Fakultaten) او جست. پس به این‌ترتیب باید اشاره‌کنم که به‌روشنی در کتاب مشخص‌‌می‌شود، مخاطب یاسپرس انسانی – دانشجویی – است که "می‌تواند" بیاندیشد و به تعبیر او هدف نخستین‌اش «در جست‌وجوی حقیقت‌بودن» است. حال این سوال مهم پیش‌روی ماست: انسانی که در سنت تفکر غربی و مدرن نزیسته‌باشد یا دست‌کم آن انسان را درک‌نکرده‌باشد، و اساساً امکان درکش را نداشته باشد، چگونه می‌تواند مخاطب چنین ایده‌ای از دانشگاه باشد؟ دقت بکنید، تمام بحث یاسپرس ناظر بر "مبنایی" خاص است. مبنایی که قرار است بنایی – که همان دانشگاه باشد – بر آن ساخته شود. این مبنا واجد یک سری ویژگی‌هاست. ویژگی‌هایی که نمی‌توان از آن صرف نظر کرد. به عبارتی دقیق‌تر بحث من بر سرِ «شرایطِ امکان» است. امکان به‌وجود آمدن دانشگاهِ مدرن در کشوری غیرمدرن. آیا چنین امکانی هست؟ در جای جایِ کتاب، با تاکید، سخن بر سر انسانی‌ است که می‌تواند بیاندیشد، و این درحالی است که به‌گمان من، ما به‌عنوان انسانی شرقی و متافیزیکال اگر بخواهیم هم، دست کم تا فراهم آمدن مقدمات تاسیس اندیشه فلسفی جدید، شرایط امکان اندیشیدن بدین سان را نخواهیم داشت! من امیدوارم آقای اردبیلی این بحث را پیش‌بگیرند و ظرافت های موضوعِ سوژه و نسبت آن با ایده‌ی دانشگاه را بیش‌تر بشکافند.

در ادامه اما، این کتاب در تمامی جهات، ازجمله نسبت دانشگاه با حاکمیت سیاسی و پندار افرادی که وارد دانشگاه می‌شوند – آیا بیش‌تر افرادی که وارد دانشگاه شده یا می‌شوند، در جست‌وجوی حقیقت‌اند؟ – از آن‌چه ما در این هشتاد سال تاسیس دانشگاه پنداشته‌ایم، زاویه‌ و فاصله می‌گیرد. این‌ها تعارضاتی است میان آن‌چه دانشگاه به‌عنوان ایده‌ای مدرن برای انسانِ به‌مثابه‌ی سوژه نوشته‌شده و در"جای خود" امکان پیاده‌شدن دارد، با آنچه ما متصوریم و در این هشتاد سال تجربه‌کرده‌ایم.
به‌همین‌ترتیب، اگر اساتید هم مایل ‌باشند، می‌توانیم بحثی انضمامی داشته باشیم و در‌نهایت همان‌طور که شما گفتید، در بررسی این نسبت‌ها با ایده‌ی دانشگاه یاسپرس، به آسیب‌شناسی آکادمی موجود در ایران و آن‌چه تا به امروز بر آن رفته، بپردازیم.

 

  • از آن‌جایی که مطلوب نهایی ما رسیدن به پرسش‌هایی سازنده از سوی دانشجوها و مطالعه‌ی کتاب است، مایل‌ام موضوعات بیان‌شده در صحبت‌ها را به کتاب ارجاع‌داده و پاره‌هایی هرچند کوتاه از آن را بخوانم، باید توجه‌کنیم که تلاش فصل اول کتاب (حیات فکری‌) نیز معطوفِ به‌دست‌دادن تعریفی جامع از علم و انسان اندیشنده است، یاسپرس می‌گوید: «عطش ابتدایی ما به دانستن علاقه‌ای فرعی در کنار علایق دیگر نیست، بل‌که ضرورتی است که ما را به خود ملزم می‌کند، چنان‌که گویی دانستن، کلید اصلی تحقق انسانیت‌مان است. هیچ مقداری از دانش ما را ارضا نخواهدکرد؛ ما به‌شکلی خستگی‌ناپذیر به حرکت ادامه می‌دهیم، و امیدواریم که به‌واسطه‌ی دانش بر جهان احاطه یابیم...». شاید بتوان ‌گفت این‌گونه افراد در سراسر فضاهای آموزشی کشور، کم‌شمارترین‌اند، من اما امیدورام با تکیه بر همین نگاه انضمامی، بحثی پیوسته و چالشگر داشته‌باشیم. آقای پارسا پیش از شروع بحث و پی‌گیری موضوع مطرح‌شده، درصورت امکان، درباب چگونگی ترجمه و دیرهنگامی آن نیز توضیح‌دهید.

 

مهدی پارسا: ترجمه‌ی این کتاب به‌توصیه‌ی آقای عبدالله نصری شروع شد، و به‌ دلیل اینکه در آن برهه درگیر پروژه‌های دیگری نیز بودم به کمک برادرم ترجمه را انجام دادم. البته باید این نکته را هم اضافه‌کنم که در ابتدا (سال ۹۲) اندکی تردید وجودداشت، و گمان‌می‌کردم این موضوع با حوزه‌ی فکری و فعالیت‌های آن روزهایم مطابقت ندارد،‌ اما پس از این‌که کتاب به دست‌ام رسید متوجه‌شدم نه‌تنها این ارتباط وجود دارد، بل‌که اساساً ایده‌ی دانشگاه کتابی است که نمی‌توان از آن گذشت. شاید به‌نظر بیاید من در حوزه‌های مختلفی فعالیت‌می‌کنم، اما اگر از دور‌تر نگاه‌کنیم این حوزه‌ها با یک‌دیگر در ارتباط‌اند. 
برای شروع بحث‌ام به چند نکته‌ که دانستن آن‌ها به‌خصوص برای مطالعه‌‌ی کتاب مفیدخواهد بود‌، اشاره‌می‌کنم. من هم مانند شما امیدوارم که بحث‌ها خیلی جدا از هم نبوده و چالشی اساسی درپی داشته‌باشد. همان اوایل کتاب، یاسپرس ‌به‌تلویح و با لحنی کنایی نشان‌می‌دهد که برانگیزاننده‌ی اصلی‌اش برای نوشتن این اثر، انگیزه‌ای سیاسی و اجتماعی است. همان‌طورکه در مقدمه‌ی کتاب هم اشاره‌شده حزب ناسیونال‌سوسیالیست یا همان نازی‌ها قبل از نوشتن این کتاب بر آلمان حاکم‌بوده‌اند و یاسپرس معتقد است که آن‌ها نه‌تنها روساخت فضاهای آموزشی را بل‌که اساس دانشگاه و ایده‌ی آن‌ را از بین‌برده‌اند.

به‌هرحال، او مانند دکارت یا هوسرل به نفی و نادیده‌گرفتن شرایط موجود پرداخته و به این نتیجه‌‌می‌رسد که باید هرچه را تابه‌حال داشته‌ایم، کنارگذاشته و از نقطه‌ی ‌صفر، دوباره به این بیاندیشیم که «دانشگاه» اساساً چیست و چه باید باشد؛ ریشه‌ی این تجویزی‌بودن و فراوانی بایدها نیز در همین موضوع است. یاسپرس درباره‌ی دانشگاه ایده‌پردازی می‌کند و «ایده» همگانی و فرازمانی است.

در مواجهه با محتوای کتاب و در لابه‌لای سطوح آن نیز درمی‌یابیم که انگیزه‌ای سیاسی‌ و البته عام‌تر وجوددارد؛ و تنها با دانشگاه در آلمان آن دوران مواجه نیستیم، بل‌که ازاساس موضوع ارتباط دانشگاه با جامعه و به‌خصوص دولت‌ها مطرح است. 
حالا سعی‌می‌کنم با مقدمه‌ای به ارتباط دانشگاه با جامعه، دولت و سیاست نزدیک‌شوم. جامعه‌ای که براساس نیازهای مشترک شکل‌گرفته‌باشد، رویکردی فایده‌گرایانه بر آن غلبه‌خواهدکرد؛ اگر بخواهیم از دور و به‌طور کلی به کتاب یاسپرس نگاه‌کنیم، او با چنین رویکرد فایده‌گرایانه‌ای نسبت‌به ساختارهای جامعه مخالف است. البته این مخالفت به‌دلیل شکل‌گیری جامعه حول نیازهای مشترک و رفع آن نیازها نیست، بل‌که متوجه آن جنبه از فایده‌گرایی است که با مشترک‌ ‌و یا عام‌ کردن نیازها، آن‌ها را عامیانه هم می‌کند؛ بنابراین جامعه‌ای که تنها‌وتنها حول نیازها شکل‌می‌گیرد، درنهایت نیز، تنها می‌تواند به یک‌سری از نیازها – که بیش‌تر نیازهای عوامانه خواهندبود – فکرکند. در چنین جامعه‌ای رقابت در بازار آزاد، تعیین می‌کند که چه کالایی باید باقی‌بماند، رشدکند و یا از بین‌برود؛ جامعه‌ی لیبرال – اگرچه نسخه‌های متفاوتی از آن می‌تواند وجودداشته‌باشد – نمونه‌ای از چنین جامعه‌ای‌ است. پس با این تفاسیر، می‌بینید که علم هم خواه‌ناخواه وارد چنین رقابتی شده و برای باقی‌ماندن باید منتظر استقبال عمومی باشد. از پیش مشخص است که اگر در جامعه‌ای، نیازها به همین نیازهای عمومی متکی باشند – کمااین‌که در بیش‌تر نقاط جهان این‌گونه است – دانش، یا شکست‌خورده و ازبین‌خواهدرفت یا برای آنکه موردپسند عامه‌‌ قرار گیرد، از خود بیگانه‌خواهدشد؛ به‌خصوص علم یا دانشی که غیرکاربردی و محض باشد، و چه دانشی محض‌تر از فلسفه. روشن است که در چنین فضای رقابتی‌ای چه بلایی بر سر دانش‌هایی مانند فلسفه خواهدآمد.

نگاه یاسپرس به دانشگاه در این کتاب، معطوف توجه‌ای است به نوعی سلسله مراتب علوم، به ترتیبِ هرچه کم‌تر کاربردی‌بودن؛ و در فصلی از کتاب که به چگونگی قرارگیری و سازمان‌بندی دانشکده‌ها درکنار هم می‌پردازد، متوجه‌می‌شویم که علوم فلسفی و دانشکده‌ی آن، نه‌تنها در رأس همه‌ی علوم قرارگرفته، بل‌که تنظیم‌کننده‌ی روابط بین علوم و رشته‌ها هم هست. به‌نظر‌می‌آید کاربردی‌نبودن یا مقبول بازار آزاد رقابتی نبودن، حتا مهم‌تر از دولتی‌نبودن یا ایدئولوژیک‌نبودن، اصلی است که همان مفهوم آزادی آکادمیک – مفهومی که یاسپرس کتاب را با آن شروع‌کرده – و همچنین رابطه‌ی دولت و دانشگاه را تنظیم‌می‌کند. ازآن‌جایی‌که تمرکز یاسپرس تنها بر آزادی و استقلال دانشگاه نیست، دانشگاه نمی‌تواند نهادی فارغ‌ازدولت باشد، و البته او دولت‌ها را تنها خطر تهدیدکننده‌ی دانشگاه‌ها نمی‌داند؛ بل همان‌طور که گفته‌شد خطر عوامانه‌ و کاربردی‌شدن دانشگاه‌ها، خطری بس جدی‌تر است. بنابراین، دولت باید از دانشگاه حفاظت‌ و حمایت کرده و مانع ورود آن به بازار رقابت آزاد شود. دانشگاه به‌خصوص در جوامعی مانند ایران امروز، نباید وارد مناسبات اقتصادی شود؛ چراکه دانشگاه تنها جایی است‌که در آن می‌توانیم امید رهایی از این مناسبات اقتصادی و مصرف‌گرایانه را بیابیم. یاسپرس تاکید‌ می‌کندکه دولت باید از جامعه‌ی بسته‌ی دانشگاه ـ‌ که در دل جامعه‌ی بزرگ قراردارد ـ با تزریق بودجه حمایت‌کند، تا پژوهش علمی امکان آزادی عمل داشته و پژوهشگر، ناچار وارد معاملات اقتصادی‌ای که همه‌ی ما با مناسبات آن آشنایی داریم نشود.

همان‌طور که شما هم اشاره‌کردید شرایط حال‌حاضر ما به‌گونه‌ای است که گویی جزو مخاطبان اصلی این کتاب‌ایم. برای مثال نگاهی به دانشگاه‌های علمی‌کاربردی و دانشگاه‌های مشابه آن بندازید. همین اصطلاح علمی‌کاربردی ‌به‌قطع از آن‌دست مفاهیمی است که یاسپرس در این کتاب، به‌شدت با آن مخالف خواهدبود؛ همین که علم باید کاربردی باشد ازاساس با مفهوم آزادی آکادمیک در‌تضاد‌خواهدبود. پژوهش علمی در هر رشته‌ای باید آزاد باشد تا پژوهشگر بتواند فارغ از کاربردی بودن یا نبودن موضوع پژوهش‌اش برای جامعه، به آن بپردازد؛ حال این پژوهش می‌خواهد اکنون به‌کار بیاید یا نه. این موضوع ایده‌ای نیازمند حمایت دولت‌هاست. نگاهی به بودجه‌های پژوهشکده‌هایی بین‌المللی که بر روی موضوعاتی مانند شتاب‌دادن ذرات مطالعه‌می‌کنند (که چیزی درحدود بودجه‌ی یک کشور است‌) و شاید تا ۱۰۰ سال آینده نیز کاربردی نخواهندبود، خود به‌تمامی گویاست. 

اگر در نگاهی ساده علوم تجربی و فلسفه را مورد مقایسه‌ قراردهیم، این‌گونه به‌نظر خواهدآمد که فلسفه برخلاف علوم تجربی، هیچ پیوستگی‌ای نداشته و به گمان بسیاری حرف‌ها و کلی‌گویی‌هایی پراکنده است، اما یاسپرس در رابطه‌ی نسبت علم و فلسفه به این نکته اشاره‌می‌کند که فلسفه باید جدیت و مسئولیت را از علم، و علم نیز از سوی دیگر، باید آزادی را از فلسفه بیاموزد؛ باید چنین رابطه‌ای میان علم و فلسفه وجود داشته‌باشد. فلسفه باید جدی،‌ مسئول و درعین‌حال آزاد باشد، از آن‌سو علم هم که بیش‌تر تحت‌تاثیر بازار و اقتصاد است، باید فلسفه و آزادی موجود در ذات آن را درنظرداشته و از آن بیاموزد.

 

  • در همین فصل از کتاب که به آن اشاره‌کردید، در رابطه‌ی علم با فلسفه می‌خوانیم: «فلسفه درپی برانگیختن اراده‌ی اصیل به دانستن است» و در رابطه‌ی فلسفه با علم یاسپرس می‌گوید:‌ » فلسفه صیانت از نحوه‌ی تفکر علمی را از صیانت از شأن انسان جدایی‌ناپذیر می‌داند».

آقای دکتر سفیدخوش اجازه‌دهید بحث را با شما پیش‌گرفته و بخواهم گذشته از آن‌چه خودتان برای شروع درنظرگرفته‌اید، توضیحاتی را هم درباب آن‌چه یاسپرس تحت عنوان حیات فکری، ماهیت علم و پژوهش علمی مطرح‌کرده بیان کنید.

میثم سفیدخوش: با عرض سلام و احترام به همه­‌ی حضار گرامی به‌ویژه آقای دکتر پارسا و دکتر اردبیلی. اجازه دهید بی­‌مقدمه نظرم را درباره­‌ی کلیت کتاب ایده‌ی دانشگاه بیان کنم و بعد به اقتضای بحث متوجه مباحث درونی آن شوم. تا‌جایی‌که سنت تأمل نظری درباره‌ی دانشگاه را می‌شناسم، به نظرم می‌رسد کتاب ایده‌ی دانشگاه یاسپرس در مقایسه با نمونه­‌های نظیرش در فرهنگ علمی اروپا جزو ضعیف‌ترین آن‌ها است؛ نه به‌دلیل محتوا و نظری که او درباره‌ی ایده‌ی دانشگاه دارد، بل‌که دقیقاً‌ به‌دلیل انگیزه‌ی نوشتن آن.

فکرمی‌کنم انگیزه‌ی نوشتن این کتاب، مصداق تام و تمامی است برای خطری که یاسپرس به‌صورت اساسی آن را احساس‌کرده و برای حل آن این کتاب را تألیف‌کرد. همان‌طور که گفته‌شد، این کتاب در شرایط سیاسی و اجتماعی خاصی تألیف‌شده، یاسپرس ـ‌ به‌حق ‌ـ خسته از وضعیت و شرایط به‌وجودآمده برای دانشگاه‌ها و به‌طورکل اجتماع،‌ بعد از جریان حکومت نازی‌ها در آلمان، درباره‌ی دانشگاه فکرکرده و قلم‌می‌زند. اما متأسفانه، تمام آرمانی که او در کتاب ایده‌ی دانشگاه برای دانشگاه درنظرگرفته است، در نحوه‌ی کار او شکسته‌می‌شود و عصبانیت سیاسی بازتاب بیشتری پیدا می­کند تا پژوهش و تحقیق علمی. این اتفاق البته در بیش‌تر کتاب‌های مهم تألیف‌شده در آن دوره، از جمله کتاب جامعه‌ی باز و دشمنانش کارل پوپر، نیز مشاهده‌می‌شود؛ اگرچه هریک به‌نحوی خاص این عصبانیت را نشان‌می‌دهند، اما مهم‌ترین اتفاق این‌ است‌که پژوهش در همان معنایی که خود یاسپرس بیان‌می‌کند، صورت نمی‌گیرد. دوستان فرمودند که یاسپرس در سنت نوکانتی جای دارد. کسانی‌که سنت نوکانتی را می‌شناسند، می‌دانند که از کانت به بعد رسالت و سمت‌وسوی تأمل درباره‌ی دانشگاه آغازشده‌، و جریاناتی جدی در قرن نوزدهم شکل‌گرفته‌بودند تا پروژه‌ی نظری کانت را تحقق‌بخشند. تأمل درباره‌ی ماهیت علم و نهاد وابسته به آن، در قرن نوزدهم دامنه‌دار است، و بی­تعارف ارزش محتوایی گزاره­‌های جذاب یاسپرس، دقیقاً به‌خاطر حضور در همین سنت است؛ یعنی ازآن‌جایی‌که او نیز در این سنت فکر می‌کند، مواد خام اولیه‌ی فراوانی در اختیار دارد و آنها را صورتبندی می­کند. اما تفکر در شرایط دشوار آن دوره، ساختار کتاب را به ساختاری بیانیه­گونه تبدیل‌کرده، و مهم‌ترین نکته‌ی ضعیف‌بودن‌کتاب نیز – تاکید‌می‌کنم به‌نسبتِ کتاب‌های دیگری که در این زمینه دراروپا، به ویژه در آلمان، شکل‌گرفته‌اند – همین است. هدف من نسبت‌سنجی است، وگرنه، من می‌دانم که در دانشگاه ایرانی هنوز یک صفحه از این کتاب نیز نوشته نشده است؛ اما اگر ایده‌ی دانشگاه را در نسبت با آن سنت، مورد بررسی قرارداده و با نوشته‌های کسانی مانند هومبولت یا جدال دانشکده‌های کانت، و یا حتی با کارهایی که بعد از او نوشته‌شده، مانند کارهای گادامر و دریدا مقایسه‌اش‌کنیم، این‌کتاب به‌ویژه به‌خاطر ساختار به‌شدت شعارگونه‌اش، ضعیف‌ترین نوشته در این‌زمینه خواهدبود.

شعار، زائیده‌ی‌ عصبانیت آدمی و لحظه‌هایی است که باید فریاد بکشد؛ اما، این همان چیزی است که ایده‌ی بنیادین خود یاسپرس نیز با آن مخالف است. فیلسوف باید در شرایط بحران کم‌تر شعارداده و متوجه‌ باشد که بیش‌تر بحران‌ها برآمده‌ از فقدان پژوهش‌ها و تأملاتی هستند که انجام‌نشده‌اند؛ حال بگذارید روشنفکران هم بیایند و بگویند فیلسوفان، چه‌ها و چه‌های زمانه‌اند! فیلسوف واقعی باکی از این حرف‌ها نداشته و آرام و متین به پژوهش گام‌به‌گام خود ادامه‌می‌دهد. این کتاب، مرا به‌دلیل بمباران جملات پشت­سر‌ هم‌اش خسته‌می‌کند؛ در کتاب یاسپرس، باز تأکیدمی‌کنم، درنسبتِ با کتاب‌های دیگر، روحیه‌ی پژوهش نمی‌بینیم؛ و این برای منِ خواننده‌ی اثر آزار دهنده است.

ترجمه اما، ترجمه‌ای روان است – اگرچه من هنوز فرصت تطبیق‌دادن، نداشته‌ام – ولی با یک نگاه ساده هم می‌توان متوجه هنرمندی‌های مترجم شد؛ با این همه، نکته­‌ای درباره‌ی شیوه‌ی انتخاب کتاب فلسفی برای ترجمه دارم و آن این است که چنین شیوه‌ای برای ترجمه‌ی یک کتاب فلسفی مهم شاید چندان درست نباشد. به نظرم ترجمه – به‌خصوص ترجمه‌ی متون فلسفی – کار بسیار دشواری است، و هر مترجم، باید زحمات خود را در راستای پژوهشی فلسفی، در قالب ترجمه غنا ببخشد؛ به‌معنایی‌دیگر، مترجم نیز باید همانند یک مؤلف، برای خود برنامه‌ای پژوهشی داشته‌باشد، و بداند‌ که ‌چرا و با چه پیش‌فرض‌هایی یک اثر را انتخاب‌می‌کند؛ این‌گونه است که می‌تواند آرام‌آرام به ترجمه متون مرتبط بپردازد. این‌که آقای پارسا، از‌جان‌گذشتگی‌کرده و در زمانه‌ای که برای مترجم کم‌ترین ارزش را قائل‌اند، خود را درگیر ترجمه‌ی اثری از یاسپرس می‌کند، قابل تقدیر است؛ اما بعد از شناسایی این هنرمندی و نیرومندی است که انتظار ما بالا رفته و خواهش‌مان این می‌شود که مترجم، پژوهشگرانه و ذیل پروژه‌های گسترده‌تر، انتخاب‌کند و آرام‌آرام زمینه‌ی تأمل فلسفی در موضوع را برای‌مان مهیاکند. فکر‌می‌کنم برای شروع، این عرایضی که زیاد هم شیرین نبودند، کافی‌باشد.

 

  •  آقای دکتر اردبیلی، امیدوارم شما علاوه‌بر موضوعاتی که برای شروع بحث خودتان درنظرگرفته‌اید، موضوعات تبیین‌شده در فصل حیات‌ فکری کتاب ایده‌ی دانشگاه را نیز تشریح‌کنید.‌ اگرچه انتخاب چنین عنوانی برای فصل اول کتابی که تلاش‌اش تصویرکردن ایده‌ی دانشگاه است، بدیهی به‌نظرمی‌آید؛ اما ازسوی‌دیگر، رسیدن به‌درکی درست از همین حیات فکری و ماهیت علم که شاید عدم‌ درک درست آن از سوی دانشجوهای امروز یکی از اساسی‌ترین آسیب‌های فضاهای آکادمیک ماست کمک شایانی به پیشرفت بحث‌مان خواهدکرد.

محمدمهدی اردبیلی: صحبت‌های من به‌طورکلی به دو بخش تقسیم‌می‌شود، بخش نخست که هم‌اکنون پیش‌خواهم‌کشید، شرح بسیار مختصری است از کلیت کتاب و دیدگاه یاسپرس، ‌که حیات فکری را هم دربرمی‌گیرد‌، یا بهترست بگویم، به‌ ایده‌ی ایده‌ی دانشگاه خواهم‌پرداخت؛ تا در فرصت بعدی خود با تکیه ‌بر همین ایده‌ی ارائه‌شده در کتاب یاسپرس، بحث را انضمامی‌ترکرده و بتوانم درباره‌ی وضعیت آکادمی در ایران صحبت‌کنم. به‌بیان‌دیگر، نمی‌توان تنها درباره‌ی محتوا و متن یک کتاب صحبت‌کرد بی‌آن‌که زمینه و بستری را که این کتاب در آن شکل‌گرفته، مورد توجه قرار داد؛ بنابراین، بخش اول صحبت‌های من درباره‌ی کتاب ایده‌ی دانشگاه و بخش دوم آن درباره‌ی این کتاب، در «این» زمان و «این» مکان خواهدبود.

صورت‌بندی اثر یاسپرس بسیار روشن است  و ‌همان‌طورکه آقای دکتر پارسا هم اشاره‌کردند‌، او هرآن‌چیز که تا‌به‌حال بوده و مورد‌ بحث قرارگرفته را کنارمی‌گذارد و درمورد خود «ایده‌ی دانشگاه» و این‌که اگر دانشگاهی بخواهدباشد باید چگونه باشد، صحبت‌می‌کند؛ یکی از دلایل شعاری‌شدن متن – گذشته از این‌که او ازاساس، می‌کوشیده تا به متنی مانیفست‌گونه دست یابد – نیز همین است. البته درنهایت، ایده‌ی دانشگاه، نه‌تنها کتابی تجویزی، بلکه به‌گمانم توصیفی‌ـ‌تجویزی است، و من در بخش دوم سخنانم قسمتی از این توصیف‌ها را که نشان‌دهنده‌ی عمق تشابه آن‌ها با آن‌چه ‌امروز ‌درایران ‌می‌گذرد است، خواهم خواند. در آخر این مقدمه‌ی کوتاه باید اضافه‌کنم، شاید در زمانه‌ای که هیچ‌کس هیچ نمی‌گوید و حتی امکان بیان ندارد، شعاردادن، خیلی هم بد نباشد و دست‌کم فضایی برای پژوهش ایجادکند و تلنگری به مخاطبان بزند.

یاسپرس برای پرداختن به ایده‌اش ابتدا درباره‌ی نظام علم (Wissenschaft) – این‌ واژه کاردکردی متفاوت از آن چیزی دارد که ما تحت عنوان علم می‌شناسیم – و ماهیت علم و پژوهش صحبت می‌کند، و خوانش‌ خود را از این مفهوم ارائه‌ می‌دهد. به‌این‌ترتیب، او هم در مقابل علم‌ستیزان (آن‌ها که براین باورند که هر شکلی از علم به‌خطا‌ می‌رود و علم راهگشا نیست) و هم در برابر علم‌پرستان پوزیتیویست (که باور‌ دارند هرآن‌چه بشر می‌خواهد، درخود علم است و لاغیر)– که البته هر دو رویکرد در دانشکده‌های ما نیز حضوری جدی دارند – موضع‌گرفته و مسیری بینابین را برمی‌گزیند و می‌گوید «تصوری عوامانه از علم داشتن و آن را به‌مثابه‌ی مرتب‌کردن مفاهیم در یک نظم منطقی دانستن» – که متأسفانه بیش‌تر دانشجوهای ما نیز همین تصور را از علم دارند – نتیجه‌ای جز فروکاستن علم نخواهد داشت. ازسوی‌دیگر اما، او علم را به‌مثابه‌ی نوعی کشف، انقلاب و یا شکستن پارادایم‌های موجود دانسته و ریشه‌ی بحث برسر آزادگی دانشگاه‌ها را نیز در همین موضوع آزادی ذاتی علم می‌داند. پس او از علم و دانشگاهی دفاع‌می‌کند که مبتنی بر «اکتشاف» است، نه بازگو کردن یک‌سری چهارچوب‌های از‌پیش‌آمده و کلیشه‌ای. البته موضوعی که آقای دکتر پارسا هم اشاره کردند، از اهمیت خاصی برخوردار است؛ و آن این‌که یاسپرس برخلاف بیکن و جریان پرگماتیستی به‌وجودآمده در قرن ۱۹، به علم به‌مثابه‌ی امری سودمند اعتقادندارد.

داستان این اسطوره‌ی پرگماتیستی – که می‌توان ریشه‌های آن را تا فرانسیس بیکن ردیابی کرد – این‌گونه است که: دانشمندان دیگر نباید مانند عنکبوت دور خود تار بتنند، بل‌که باید همچون زنبور عسل باشند؛ این فضا از چند قرن پیش ایجادشده و متاسفانه، سایه‌ی آن هنوز بر سر جامعۀ بشری سنگینی‌می‌کند. همین امروز هم در سراسر دانشگاه‌های کشور این سوال مطرح است که علم یا تحقیق‌تان به چه کاری خواهدآمد، و همین سوال یکی از توجیه‌هایی است که به‌طورمعمول، تأمین مالی پژوهش‌های آزاد در دانشگاه‌ها را با مشکل کمبود بودجه‌ مواجه‌کرده و یا ازاساس بودجه‌ای به آن‌ها اختصاص ‌داده‌نمی‌شود. چنین رویکردی علم را به تکنولوژ‌ی‌ای مصرف‌گرا فروکاسته است. اما تلاش یاسپرس، در برابر این علمِ به‌مثابه‌ی امری سودمند، رسیدن به علمی است که خود، غایت خود باشد؛ و به‌معنای دقیق کلمه از «علم به‌مثابه‌ی جست‌وجوی حقیقت» دفاع‌می‌کند. ریشه‌های این نگرش، به اندیشمندان یونانی بازمی‌گردد؛ ارسطو معتقد است که در انسان میلی درونی به دانستن وجوددارد، و دیگران هم ادعا کرده‌اند که موتور محرک پژوهش علمی، میلِ به دانستنِ انسان است.

از این‌ها گذشته، بایدکمی عمیق‌تر و فلسفی‌تر با موضوع مواجه‌شویم؛ این مواجهه، به‌معنی درنظرگرفتن رویکرد اگزیستانسیالیستی خود یاسپرس است. باید حواس‌مان باشد که او در ایده‌ی دانشگاه نیز، با نظر به رویکرد فلسفی خودش سخن‌می‌گوید؛ دغدغه‌‌‌ی او مواجهه با وجود و هستی است و جست‌وجوی حقیقت نیز به‌این‌معنا، بستری برای این کشف و مواجهه خواهد بود. البته خود وی نیز در انتهای کتاب از ایده‌ی اصلی خود که همانا مجرایی برای کشف حقیقت انکشاف است، تخطی‌کرده و در سیستمی بروکراتیک می‌ماند. اما بیایید از زاویه‌ی دیگری به ایده‌ی اصلی و نهایی یاسپرس بنگریم. آرمان او تنها درصورت وجود سوژه یا دانشجویی که جست‌و‌جوگر حقیقت باشد، محقق‌خواهدشد؛ ‌این‌مهم، مادامی‌که جامعه و دانشگاه، اهدافی مشخص برای افراد تعیین‌کرده و تمام حواس دانشجویان را به آن معطوف‌می‌کند و آنها را در مسیری از پیش‌آماده هدایت می‌کند، دست‌نیافتنی است. این‌حرف‌ها، برای انسان پسابیکنی، یعنی «ما»، ازاساس، حرف بی‌ربطی به نظر می‌رسد؛ چراکه انگیزۀ ما همواره معطوف به سودمندی‌ است.

درحالی‌که، اگر در مختصات فرهنگ یونانی صحبت‌کنیم، خواهیم‌دید که آن‌جا والاترین شکل زیستن، انسانِ به‌مثابه‌ی «متفکر» است. در یونان، فرد همه‌کار می‌کند، که در نهایت بتواند فراغتی بیاید تا بنشیند و فکر‌کند؛ در تفکر ارسطو، حتا خدا هم گونه‌ای از فکرست، که البته تنها به خودش فکرمی‌کند . باقی جهان به شوق او در حرکتند! یک یونانی، فکر‌میکند که فکرکرده‌باشد، یعنی فکر نقش «غایت» را ایفا می‌کند؛ اما این‌جا بارها این پرسش را شنیده‌ایم که «فکرمی‌کنی که چه شود؟» یا «فایدۀ فکر چیست؟». فکر فایده‌ای ندارد، فکر خودش غایت است، خودش سعادت است.

البته به هر حال یاسپرس هم مدرن است و به همین دلیل، مساله را گامی فراتر می‌برد و در معنای لایبنیتسی کلمه می‌گوید باید درکنار این درجست‌وجوی حقیقت‌بودن، نوعی «جهت» هم در کار باشد؛ که البته افزودن این قید، کار یاسپرس را با مشکلاتی مواجه‌کرده و باعث‌می‌شود، در بسیاری موارد، به آفتی دچار شود که خود در رد آن کوشیده است.

در انتهای سخنم، یک‌بار دیگر به مفهوم کلی «علم» در دیدگاه یاسپرس اشاره خواهم کرد. در این دیدگاه، علم غایت خود است؛ نه سودمندست و نه چهارچوبی ازپیش‌آماده‌، بل‌که نوعی کشف و شهود است. یعنی یاسپرس منتقد پیشفرض‌های اساسی پساروشنگری است. حال سوال اصلی این خواهدبود: دانشگاه به‌مثابه‌ی جایی برای تحقق علوم‌محض و بستری برای پژوهش آزاد و یافتن و انتقال این دانش، باید چگونه باشد؟

همین‌جا باید این نکته‌ی مهم را مطرح‌کنم: واژه‌ی یونی‌ورسیتی ((University و پیوند آن با یونی‌ورس (Universe) خود گویای بسیاری نکته‌هاست. دانشگاه جهان است دربرگیرندۀ استاد و دانشجو. نکته‌ای هم به نظرم لازم به ذکر است که نشان‌دهندۀ وضعیتِ به‌مراتب بغرنج‌تر ماست. می‌دانیم که تمام دانشگاه‌های بزرگ اروپا مانند آکسفورد، سوربن و غیره ابتدا حوزه‌های علمیه بوده‌اند که به‌مرور و طی فرآیند مدرن شدن، در استحاله‌ای تاریخی، به‌شکل دانشگاه درآمده‌اند. اما  در ایران، دانشگاه پدیده‌ای وارداتی است. ما حوزه‌های علمیه داشته‌ایم و به موازات آنها دانشگاه را واردکرده‌ایم؛ ازهمین‌رو، نه‌تنها ما هنوز پیوندی درونی و فرهنگی با دانشگاه نیافته‌ایم؛ بل‌که ازآن‌جایی‌که، مدرنیته همواره در مقام ابزار و تحت فرآیند مدرنیزاسیون تحمیلی، وارد ایران‌ شده است، هنوز به دانشگاه هم به‌مثابه‌ی یک ابزار نگاه‌می‌کنیم. پس ‌درواقع، نگاه ما به دانش و دانشگاه، به مراتب دورتر از آن چیزی است که یاسپرس به دنبال آن است.

به بحث اصلی خودم بازگردم. یاسپرس پس از تعیین ماهیت علم در همان معنایی که گفته‌شد، به چگونگی تحقق دانشگاه رسید و در تقسیم‌بندی‌هایی که ارائه‌می‌کند، درنهایت سه ساحت برای دانشگاه متصور می‌شود؛ من نیز، مختصراً به این سه ساحت اشاره می کنم تا مبنایی برای بخش بعدی سخنانم درباره‌ی آکادمی در ایران فراهم آورده باشم.

اول این‌که آموزش آکادمیک به معنای «انتقال دانش» است، آن‌هم با پذیرش پیش‌فرض‌هایی ازاین‌دست‌که آموزش باید مشارکتی بوده و نباید لزوماً از بالا به پایین باشد؛ همچنین دانشجو نباید تنها یک دستگاه ضبط صوت پذیرنده و منفعل باشد، که هرچه را هرکه استاد می‌گوید، ببلعد و بعد روز امتحان، روی برگه بالا بیاورد. متأسفانه، بخش اعظم آن چیزی که ما از دانشگاه می‌شناسیم و دیده‌ایم همین است.

دوم این‌که به‌گمان او پژوهش هدفی جز «جست‌وجوی حقیقت» نباید‌داشته‌باشد، و به همین دلیل است که تأکید می‌کند، پژوهش باید آزادنه باشد؛ البته در تفکر او هم این آزادی، تنها به‌معنای آزادی بیان نیست؛ بل‌که آزادی از بندها و پارادایم‌های سیاسی، ایدئولوژیک، فرهنگی، عرفی و چیزهای دیگر نیز مطرح و چه بسا موثرتر است.

وجه سوم را یاسپرس حیات فکری خلاقانه می نامد. یعنی دانشگاه تنها محل انتقال دانش  یا محل تحقق فرآیند پژوهشگری نیست؛ بل‌که خود حیات و فضای دانشگاه به‌مثابه‌ی امری فرهنگی و اجتماعی، دانشجو‌بودن‌ و استاد‌بودن است که اهمیت دارد و در همین معناست که دانشگاه (University)، یک «جهان» (Universe) است. این همان نکته‌ای است که من بارها‌و‌بارها به دانشجویان‌ام گفته‌ام که به ویژه در مقطع کارشناسی، مهم‌ترین و شاید تنها چیزی که برای یک دانشجو می‌ماند، همین زندگی دانشجویی است؛ وگرنه، بیش‌تر واحدهایی که می‌خواند و پاس‌می‌کند، یا از یادش می‌رود و یا به‌کارش ‌نمی‌آیند. اگر هم محتوایی برایش باقی مانده است، تنها محصول توجه شخصی و برآمده از دغدغه‌های خود اوست.

یاسپرس، با توجه به همین موضوعات، درنهایت به این نتیجه می‌رسد که دانشگاه، یک نهاد است و پس‌ از قبول دانشگاه به‌مثابه‌ی یک نهاد، به رابطه‌ی این نهاد با سایر نهادهای در جامعه، دولت و سیاست می‌پردازد؛ و اشاره ‌می‌کند که همین وجه نهادی دانشگاه، این امکان را به افراد و نهادهای دیگر می‌دهد که از دانشگاه سوءاستفاده کنند.

براساس آن‌چه گفته‌شد، ایده‌ی – یا بهتر است بگویم ایدئالِ – یاسپرس تا حدی روشن شده است؛ به‌این‌ترتیب‌که، او پس‌از تشریح ماهیت علوم‌محض، می‌کوشد امکان، معنا و چگونگی تحقق دانشگاه را تبیین‌کند. پس من هم این نکتۀ آقای دکتر سفیدخوش را می‌پذیرم که به‌هرحال این متن، پر است از بایدها و لحنی مانیفست‌گونه و شعارزده دارد، و حتی گاهی این شعارها همدیگر را نقض‌می‌کند، اما حقیقت امر این است‌که بعد از جنگ جهانی دوم و فروپاشی بخش‌های زیادی از مظاهر فکری و فرهنگیِ تمدن انسانی، شاید اولین کاری که می‌توان کرد، کشیدن فریادهایی از سرِ درد و مواجهه با فاجعه است.

 

میثم سفید خوش:  من هم درک‌اش‌می‌کنم، اما تائیدش که نمی‌توانم بکنم.

 

 

  • آقای دکتر اردبیلی، در گفته‌هاتان چند بار به تناقضاتی که یاسپرس دچارشان‌شده اشاره‌کردید، مورد اول این‌که او علم را نیازمند جهت دانسته و این با علم به‌مثابه‌ی غایتی درخود، به‌نوعی در تناقض خواهدبود؛ اما، بار دیگر منظور اصلی خود را از این‌که گفتید شعارها همدیگر را نقض‌میکنند، تشریح‌ می‌کنید؟

 

محمدمهدی اردبیلی: البته من سخنانم خیلی طولانی شد و وقت سایر دوستان را گرفتم. اما در این مقطع به همین نکته بسنده می‌کنم که یاسپرس، از اساس بین ایده‌ی اولیه و اصلی‌اش – یعنی ایده‌ی دانشگاه به‌مثابه‌ی مکانی برای جست‌وجوی حقیقت، که قرار هم هست اولویتش سودمندی نباشد – و موخره‌ی بحثش که دانشگاه را نهادی می‌داند درنسبتِ با جامعه و حاکمیت، درنوسان است؛ در بخش آخر می‌بینیم برای‌این‌که نسبت دانشگاه با جامعه و حاکمیت را توجیه‌کرده و از آن دفاع‌کند، مجبورمی‌شود حتیبه آن کارکردی عملگرایانه نسبت‌دهد و البته این نوسان نه صرفاً معضل یاسپرس، بلکه مساله‌ی همه‌ی ماست که در این وضعیت میان خود «عشق به حقیقت» و توجیه عملیِ فعالیت‌هایمان گرفتار در نوسانیم.

 

  • اما، آیا او این کارکرد عملگرایانه را مطلق‌ می‌گیرد، یا می‌کوشد نشان دهد که با تحقق این ایده و در سپهر آن، علاوه بر رسیدن به مطلوب‌اش از دانشگاه، جنبه‌های عملگرایانه‌ی علم که در ارتباط با حیات اجتماعات آدمی است هم به‌دست‌خواهدآمد. یاسپرس در بخشی از کتاب زیر عنوان «دانشگاه به‌مثابه‌ی محل تلاقی رشته‌ها و جهان‌بینی‌های مختلف» می‌گوید:

«مادامی که این افراد از بیان‌ کردن و بحث درباره‌ی عقاید و صلاحیت‌‌های خود در دانشگاه رضایت‌ داشته باشند، مادامی که مجال‌دهند عقایدشان به انگیزه‌ای برای تحقیق و پژوهش بدل ‌شوند، برای دانشگاه سودمندند. اما اگر آن‌ها درپی این باشند که عقاید خود را بر دانشگاه مسلط‌کنند، اگر در انتخاب داوطلبان ورود به دانشگاه از کسانی که با آن‌ها هم‌عقیده‌اند طرفداری‌کنند، اگر آزادی فکری را با تبلیغات پیامبرنمایانه عوض‌کنند، در این‌صورت با بقیه‌ی دانشگاهیان که مهم‌ترین هدف‌شان زنده‌نگه‌داشتن دانشگاه است، شدیدترین ناسازگاری را خواهندداشت.»‌

 

مهدی پارسا: آقای دکتر سفیدخوش گفتند، ایده‌ی دانشگاه، به‌نسبت با سایر متون موجود در این زمینه، ضعیف‌ترین کتاب و شعارزده است؛ و از همین‌رو برای‌شان خسته‌کننده‌ بوده. اما، من فکر می‌کنم در این‌ زمینه معیار بیرونی و عینی نداریم و این معیارها، بیش‌تر درونی است. من کاملاً درک می‌کنم که ممکن است کتاب برای شما خسته‌کننده ‌بوده‌باشد، اما در حین صحبت شما، عکس‌العمل چهره‌ی دوستان دانشجو نشان‌دهنده‌ی این ‌بودکه از این کتاب مسائل بسیار مهمی را دریافت‌کرده­اند، درحالی که این مسائل برای شما مسائلی پیش‌پاافتاده و خسته‌کننده بوده‌اند.

 

میثم سفیدخوش: نه. پیش­پا افتاده نیست. بیانیه­وار بودن با پیش­پا افتاده بودن متفاوت است. روشن است که یاسپرس پیش­پا افتاده نمی‌نویسد. مسئله این است که این متن به نسبت نظایرش کمتر به شما چیزی می­آموزد و بیشتر شما را به گزاره‌های آرمانی شعاری مجهز می­کند.

 

مهدی پارسا: بگذارید حرف‌ام را این‌گونه پیش‌بگیرم، ما در اینجا با دانشجویانی مواجه هستیم که همانگونه هم که از ابتدا تأکید کردند، بر این باورند که این کتاب در شرایط موجود و باتوجه به وضعیت امروز آکادمی در ایران، بهترین متن ممکن است. پس ملاحظه می‌کنید که معیارها نسبی است.

 

  • و البته این کتاب، می‌تواند در این حوزه، آغازگر راهی باشد که سایر متونی که آقای سفیدخوش هم به‌آن‌ها اشاره‌می‌کنند، ترجمه‌شده و در دسترس قرارگیرند. البته نکته‌ی دیگر این‌که به احتمال قوی زمانی که آقای نصری نیز ترجمه‌ی کتاب را به آقای پارسا پیشنهاد‌کرده‌اند، همین موضوعات را نیز در ذهن داشته‌اند. ازاین گذشته، مگرنه‌این‌که یکی از مشکلات اساسی ما در چنین‌ حوزه‌هایی نبود متون کافی است؟

مهدی پارسا: آقای سفیدخوش شما از دریدا صحبت‌کردید، او چند متن مهم درباره‌ی دانشگاه دارد، و جالب این‌که دانشگاه درچشم شاگردانش توسط یکی از دوستانم ترجمه‌شده و من هم ویراستار آن بوده‌ام. اگرچه این کتاب چاپ‌نشده است، اما در اینترنت موجود و در دسترس است؛ نکته این‌جاست که به‌دلایل بسیاری که شاید همه‌ی ما بدانیم، آن کتاب بسیار کم‌تر خوانده‌شده و خواهدشد. آن‌جا هم اولین موضوعی که دریدا مطرح‌می‌کند، همین موضوع است که دلیلِ نهفته در پس وجود دانشگاه چیست؛ ولی در تمام این صفحات بیش‌تر درمورد خود «دلیل» (Grund که ابتدا بنیان ترجمه شده‌بود) صحبت‌می‌کند تا در مورد دانشگاه؛ هر متن کار متفاوتی انجام می دهد و نباید انتظار صلب و ثابتی از یک متن داشت.

 

میثم سفیدخوش: من هم با شما موافقم، شاید دست‌آخر نتوان هیچ معیاری پیداکرد، و شاید تلاش برای اثبات چیزی در این زمینه ازاساس بیهوده باشد؛ اما من درباره‌ی یک تجربه صحبت‌می‌کنم و ادعای بیش‌تری هم ندارم، تجربه‌ی من در این چند سال گذشته که درگیر ایده‌ی دانشگاه بوده‌ام و متون مرتبط از جمله کانت و دیلتای را خوانده‌ام، نشان‌می‌دهد که در همان آغاز دهه‌ی بیست و در همان روزهای ناآرام جنگ جهانی اول و حتی جنگ جهانی دوم، در دانشگاه‌های بسیار مهمی پروژه‌های کلانی، درباره‌ی ماهیت علم، ایده‌ی وحدت علم و نهاد دانشگاه با رویکردهای جامعه‌شناختی و فلسفی محض در حال انجام بوده است‌. حال ببینید، در این شرایط وقتی با کتاب ایده‌ی دانشگاه یاسپرس مواجه‌شدم، این اثر را به کلی بیرون از آن تجربه‌ی پرسابقه‌ و جریان پژوهش ریشه‌دار دیدم. شما به واکنش دانشجویان به عرض بنده اشاره کردید .می­خواهم بگویم دقیقاً به‌همین‌خاطر که ما هنوز صفحه‌ای هم در این زمینه‌ها ننوشته‌ایم‌، و متأسفانه نمونه­های خوبِ نوشته‌شده را نخوانده­ایم است ‌که خواننده‌ی جوان ما با دیدن کتاب ایده­ی دانشگاه یاسپرس شوکه‌شده و گمان‌می‌کند به منبع فیضی عظیم دسترسی پیداکرده است. اما اگر سنتی که به آن اشاره‌کردم را درنظربگیرید، تعجب‌خواهیدکرد؛ چراکه برای تک‌تک جملات امریِ او، ده‌ها جلد کتاب و رساله نوشته‌شده است. پس به‌نظر من، جواب چیزی جز همان اظهارنظر در شرایط عصبانیت نیست.‌ حال اگر او در آن شرایط به این باور رسیده که باید همه چیز را نادیده بگیرد و فریاد بکشد، حرف دیگری است که شاید هم درست باشد و همه به این نتیجه برسیم که درست است؛ اما در درازمدت، خیر، و من باور دارم که برای جامعه­ای که بلندمدت می­اندیشد چنین کتاب‌هایی کارکرد نخواهندداشت، بل‌که همان پژوهش‌های صبورانه‌ و آرام‌آرام است که نتیجه‌می‌دهد. درهمین مثالی که شما از دریدا اشاره‌کردید هم این‌گونه است، دانشگاه در عنوان گنجانده‌شده، اما تمام تمرکزش بر روی واژه‌ی Grund است؛ پس می‌بینید پژوهش صبورانه برای رسیدن به حقیقت – دقیقاً شعاری که خود یاسپرس می‌دهد – در متونی از این دست، از جمله متن خودش، محقق‌نمی‌شود. حرف من به‌طورکلی این است و بازهم خاطرنشان‌می‌کنم که در مجموع تنها از یک تجربه سخن‌گفته‌ام، و به‌لحاظ عمومی، از این‌که ما در تأمل نظری، آن هم درباره‌ی مسائل بنیادین این‌قدر بی‌تجربه‌ایم، قدری برای خودمان متأسف‌ام؛ همه‌مان در دانشگاه‌ها مشغول به کاریم، اما حتی همین ‌قدر در مباحث نظری مفهوم دانشگاه و چگونگی آن، کارنکرده و عقب‌مانده‌ایم که تازه نیازمند متون شعاری‌ای هستیم که تنها به ما روحیه‌ای بدهند. صادقانه باید بگویم، من نگران آینده‌ام؛ و باید اضافه‌کنم، نکند نگرانی‌های سیاسی یا خوش‌آیندهای سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌مان، ‌اگرچه بسیاری از آن‌ها به‌حق است و بسیاری نه‌، دست‌آخر ما را وارد مناسباتی صوری و شعاری کرده و ما را از تأملات درباره‌ی مهم‌ترین مسائل بازدارد. من هم با یاسپرس – به عنوان یک شاگرد در برابر استاد – موافقم که تنها راه نجات ما خود دانشگاه است و به‌گفته‌ی آقای دکتر پارسا تنها جایی است که می‌توان به آن امیدداشت؛ حال ترس و نگرانی من این است که نکند همین تنها جای باقی مانده به فضایی برای این‌که غیرصبورانه، برخی از دغدغه‌های خود را بیان کنیم و بگذریم، تبدیل‌شود. می‌فرمایید هشتاد سال است که دانشگاه در ایران تأسیس شده، من هم می‌دانم، اما مشکل دقیقاً همین‌جاست که حدالاقل در این پنجاه‌ـ‌شصت سال اخیر، کاری جز همان که گفتم و می‌دانید نکرده‌ایم؛ یعنی دانشگاه همیشه محلی بوده است برای برخی اعتراضات‌مان، اما کی می‌خواهیم به تأملاتی صبورانه درباره­ی واقعیت اجتماعی و فرهنگی، ولی فارغ از فرازو فرودهای سیاسی‌ـ‌اجتماعی روز بپردازیم، نمی‌دانم.

 

مهدی پارسا: اجازه‌دهید نکته‌ای درباره‌ی شعار، که آقای سفیدخوش روی آن تأکید می‌کنند، بگویم، البته طرح کلی این موضوع زمان و انرژی بسیاری خواهدبرد، که در این مجال نمی‌گنجد، اما خیلی کوتاه باید اشاره‌کنم: همان‌طور که از اسم کتاب نیز برمی‌آید، هدف یاسپرس ایده‌پردازی درباره‌ی دانشگاه است؛ از افلاطون تاکنون، اسم فلسفه با ایده پیوندخورده، به‌این‌معنی‌که ما از فلسفه انتظار ایده‌پردازی داریم، و همان‌طور که از واژه‌ی ایده هم برمی‌آید، ایده با آرمان و ایدئال سرشته است. حرف‌های افلاطون هم در جمهوری و آن‌جایی‌که درباره‌ی اتوپیا‌یش صحبت‌می‌کند، مؤید همین موضوع بوده و می‌توان‌گفت، کار فیلسوف اساساً ایده‌پردازی است؛ حال‌ازطرف دیگر، دست‌کم از زمان نیچه به‌این‌طرف، می‌دانیم که در پس تأملات فلسفی‌ای که ناظر بر حقیقت است، همواره خواست و غریزه‌ای وجوددارد. نیچه در واقع نشان‌داده‌ است که خواست‌ها، نیروهای درونی، خوش‌آمدها و بدآمدها و عصبانیت‌های ما همیشه در ایده‌پردازی‌های‌مان دخیل بوده و وجوددارد. من این‌طور فهمیدم که آقای سفیدخوش یاسپرس را متوجه این اتهام می‌کنند که غرض‌ورزی‌داشته یا عصبانی‌بوده؛ که به گمان من و البته در سنتی که نیچه نشان‌داده، بیرون‌آمدن از این ناممکن است؛ پس شعاری‌بودن متن از یک‌سو در ارتباط با این مسئله است و از سوی‌دیگر بازمی‌گردد به این مهم که فیلسوف تلاش‌می‌کند خوش‌آمد خود را در ایده‌ای که می‌پردازد، بیان‌کند. به‌نظر من فلسفه از جنس هنر است و ایده‌ها با احساس‌ها و حتی جریان‌های فیزیکی آدمی همچون گردش خون‌اش در ارتباطند. فلسفه مخلوق زبان، کلمه، مفهوم و استعاره است، به همین‌خاطر من ناراحت‌ نمی‌شوم از این‌که یاسپرس شعارمی‌دهد، یا این‌که عصبانی است، خوشحال است، ناراحت است، یا هرچه.

 

میثم سفیدخوش: من نمی‌گویم یاسپرس موضع خاصی اتخاذمی‌کند، چون عصبانی است؛ خیر، می‌گویم بازتاب عصبانیت‌اش این شده که کار علمی او ساختار بیانیه‌ای به‌خود گرفته است. اتفاقاً رویکرد یاسپرس به ایده‌ی دانشگاه خیلی انتزاعی است، و مسئله را قدری ساده‌گرفته و می‌خواهد تحلیل مفهومی ساده­ای از آن ارائه‌دهد که بی­درنگ قابل تحقق باشد. بگذارید از همین‌جا گریزی‌بزنم به این موضوع که یاسپرس، اگر ذیل اگزیستانسیالیزم خودش کتاب نوشته، پس چرا جایی از کتاب نمی‌توان این موضوع را دید؛ در این‌که او اگزیستانسیالست است که تردیدی‌ نیست، اما این‌که می‌گویند این ایده در ذیل آن دارد صورت‌می‌پذیرد، نه‌تنها قابل‌‌قبول‌نیست، بل‌که او در این مورد اساساً از پژوهش‌های همیشگی خود جداشده و در شرایط نگرانی درباره‌ی ماهیت دانشگاه، شروع‌کرده است به شعاردادن که دانشگاه باید این‌گونه باشد، دانشجو باید آن‌گونه باشد و چه‌و‌چه؛ تردیدی نیست که تمامی این امریه‌ها حرف‌های بسیار خوبی است و من درگیر جزئیات بحث او نمی‌شوم و نمی‌گویم این دستورالعمل‌ها خطاست. گذشته از این، باید یادمان باشد حرف‌هایی از این‌دست ازاساس در سنت کانت قرارداشته و ازآن‌جایی که من نیز کانتی می‌اندیشم، در این سنت تنها همین حرف‌ها را می‌توانم قبول‌کنم. اما وقتی مقایسه‌می‌کنم، می‌بینم فیلسوفی، اتفاقاً به‌جای‌آن‌که به تحلیل انسانی که با تمام عواطف و احساسات‌اش و با تمام رنج‌هاو امیدهای‌اش در نقش دانشجو قرارگرفته، بپردازد، انسانی انتزاعی را به‌عنوان دانشجو، انسان انتزاعی دیگری را به عنوان استاد و یک فرآیند انتزاعی به‌عنوان جست‌وجوی حقیقت را درنظرگرفته و براساس این مجموعه‌ی منتزع مشغول ایده‌پردازی است. گذشته از این‌که بپذیریم فلسفه کار هنری است یا نه، و به گفته‌ی شما نیرو و انرژی دیگری می‌طلبد، در این متن یاسپرس را درمقام تحلیل‌گر انسان موجود با همه­ی وضعیت انضمامی وجودی­اش نمی‌بینم؛ یادمان باشد فیلسوف اگر بر اساس احساسات یا گردش خون‌اش نظر بدهد، مانند باقی انسان‌ها خواهدشد، من هم این را عیب نمی‌دانم و معتقد نیستم فیلسوف لزوماً از باقی انسان‌ها شریف‌تر است؛ بل‌که منظورم این است که در این‌صورت او نیز کار خاصی نکرده است. درحالی که به گمان من فیلسوف علاوه‌براین‌که در این گردش خون اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و البته احساسی قرارداشته و گریزی هم از آن ندارد، باید تحلیل‌گر آن باشد. باز تأکید‌می‌کنم من در کتاب یاسپرس به‌نسبتِ پژوهش‌هایی که در همان‌دوره اتفاق‌افتاده‌بوده، این موقعیت را کمابیش نمی‌بینم.

 

  • اجازه‌دهید به آقای آزمون بازگردیم، البته گذشته از پیش‌برد دیدگاه‌ خود، اگر به‌نظرتان نکته‌ای در راستای نتیجه‌گیری از بحث موجود نیز وجوددارد، بیان‌کنید.

 

محمدرضا آزمون: من فکرمی‌کنم باید به‌خود کتاب بازگردیم، اما پیش از آن باید بگویم به‌نظر من حرف خوب اگر می‌خواهد شعار باشد، گو باش؛ اما اگر ما بخواهیم فحوای گفته‌ای را به گناهِ شکلِ شعارگونه‌اش زیر سوال برده، یا به آن توجه نکنیم و درباره‌اش حرف‌نزنیم، حرف دیگری است، و از درک من خارج است. همچنین این که در شرایط جنگ می‌توان اندیشید یا نه بحثی است که از اساس بنده با آن مخالفم. تصور من این است که تمام شکوفایی هایِ تاریخ فکر، دقیقاً در زمان پیچیده‌ترین بحران ها رخ داده است. بحران، به این اعتبار، مفهوم‌ساز است. چراکه در آن ضرورتی حس می شود برای الزامِ هرچه سریع‌ترِ خروج از بحران. از قضا جای بحث دارد. بگذریم. من مایل‌ام با آگاهی از این‌که این کتاب سویه‌های هنجاری و توصیفی بسیاری دارد، که دست‌کم برای ایده‌ی خودش یک ایده‌ی پیشینی – همان ایده ی مدرن – دارد و آن این‌که به‌هرحال به چیزی اصالت‌داده است و مکرراً از واژه‌ی اصیل استفاده‌می‌کند. او ایده‌ای اصیل از دانشگاه را در ذهن‌اش متصور است، و تلاش ‌می‌کند برای ترسیم آن ایده فلسفه‌ببافد؛ نظر به اینکه این‌ کتاب سراسر شعار است، و شعار هم بد است یا نه، درواقع کار دوستان فلسفه‌ی اخلاق‌خوانده‌ است‌. اما همان‌طور که آقای اردبیلی هم اشاره‌کردند، ریشه‌ی تفکر برای تفکر را باید در یونان جست و درنظرداشت که این مهم برای آن‌ها یک اَرِتِ (αρετή) است که البته آن را به فضیلت ترجمه نمی‌کنم،‌ چراکه این واژه به‌نظرم دربردارنده‌ی تمام معنایش نیست؛ و انسان‌بودن انسان را بسته به همین "متفکربودن" و توامان "به فضیلت نظر داشتن"، چیزی شبیهِ تفکر اخلاقی، می‌دانند. اگرچه این معنا بعدها در بیکن به‌طورکل دگرگون شد = "علم برای علم" و بعدها برای فایده‌باوران، به "علم برای کارکرد" و سود بدل‌شد. اما از همان ابتدای کتاب درمی‌یابیم که یاسپرس نیز نگاهی شبه ارسطویی به علم داشته و در باور او علم هرآن‌چیزی است که می‌تواند در دایره‌ی ادراکات انسانی جای‌گرفته و توسط او درک شود، و نیز، "غایتی فضیلت‌مندانه" داشته باشد. پس از همان ابتدا درمی‌یابیم که با اندیشه‌ای سروکارداریم که به هرآنچه‌ فهم و خوانش کارکرد-سود-گرایانه و مصرف‌گرایانه از علم است، تاخته و شوریده است؛ و مرادش از علم، علمِ سودرسان – مادی – و به تعبیری دقیق‌تر، علمِ قدرت-ثروت ساز نیست. و سخن از علمی است که اراده اش معطوف به حقیقت و نه به «قدرت» است. البته نباید از یادببریم که درآن زمان بازار چنین علم پرستان سودجو بسیار گرم‌بوده و خوانش‌های متفاوت و تمامیت‌خواه‌شان از علم چه سیطره‌ای داشته است. می‌توان گفت که این رساله نیز حمله‌ای از سمت یاسپرس به سوی پوزیتویست‌هایِ معاصر خویش بوده است. که این خود دلیل دیگری است برای توجیه لحن شعارگونه‌ی رساله.‌ درنهایت باید بگویم همان‌طور که اشاره کردید ما هم امیدواریم این رساله فتح‌بابی باشد برای ترجمه‌ی دیگر متن‌های مورد اشاره‌، تا موضوع دانشگاه به‌عنوان یک مسئله (problem) برای دانشجوها و اساتید مطرح‌شود.

من بازمی‌گردم به همان بحث‌ام راجع به متن و نسبت و مناسبت این کتاب، با آن‌چه ما امروز از دانشگاه سراغ‌داریم؛ یاسپرس در این کتاب به ویژگی‌های متعدد و به‌طورمشخص هنجاری و توصیفی از دانشگاه می‌پردازد، و می‌کوشد نشان‌دهد ماهیت دانشگاه، ازاساس باید پرسشگرانه بوده و با «منش و روشی سقراطی» به جست‌جوی حقیقت بپردازد (حال‌این‌که حقیقت در نگاه یاسپرس چیست و چگونه می‌توان به آن رسید یا اساساً دست‌یافتنی هست یا نه، بحث دیگری است)؛ و همچنین در تعبیر او دانشگاه، جایی است که تمام کوشش‌های افراد حاضر در آن باید معطوف به حقیقت و جست‌وجوی آن باشد؛ البته آن‌جایی‌که می‌کوشد برای مقابله با هرزگی علم و موضوعات دیگری که به‌گمان‌اش، عامل دورشدن از هسته‌ و ایده‌ی مرکزی اوست، مقابله‌کند؛ بعد از بررسی پیش‌فرض‌های اساسی علم از" نیازمندی علم به‌ جهت‌گیری" صحبت‌کرده و آن را تجویز می‌کند، شوربختانه، این موضوع استعداد کژفهمی‌های بسیاری دارد، که چه بسا توجیه می‌کند که علم به مثابه‌ی ابزاری در دست ایدئولوژی های سیاسی قرار گیرد، آنچنان که در عهدِ "سوسیالیسم واقعاً موجودِ" شوروی رخ داد. سوءاستفاده از "الزامِ" جهت داشتن علم و عالم می‌تواند همان قدر خطرناک باشد که جاهلیّت. به واقع، امکان تبدیل این ایده به‌مثابه‌ی ضد ایده‌ی خودش نیز بسیار است. این مسئله می‌تواند خود موضوعِ بحثی دیگر باشد.

اما بیایید نگاهی به خودمان داشته و بررسی‌کنیم در هشتاد سال اخیر و در دو نظام معاصر چه بر سر دانشگاه رفته است، و نسبت آن دانشگاه با ایده‌ی دانشگاه یاسپرس چیست؟ گمان می‌کنم که در اولین گام‌ها و دردهه‌ی نخست پهلوی اول، معدود دانشگاه‌های تأسیس‌شده چیزی جز بنگاه‌هایی تکنیسین‌ساز نبوده ا است، که البته با مرور دلایل واردات دانشگاه، شاید بتوانیم به این نتیجه برسیم که – به سبب میل به توسعه ی تکنیکال – تاحدودی هم از این امر ناگزیر بوده‌اند. گذشته از این که منابع تاریخی، گواهی بر این جریان است که همین روند تکنیسین‌سازی نیز تنها از مسیر رانت‌های موجود و غیرضابطه‌مند امکان‌پذیر بوده است. از آن زمان تاکنون همین نگاهِ از بالا به پایین و ابزارمحورانه به دانشگاه غالب بوده است.

مشکل ما همین است که گمان می‌کنیم این ناکارآمدی یک‌شبه رخ داده است. مشکل تاریخی است. سعی‌میکنم به‌جایی که میل شماست هم برسم. انبوهی از دلایل و سبب‌ها، جامعه‌ی طبقاتی ایران را به جامعه‌ای توده‌ای و کاریزمامحور تبدیل‌کرد؛ و همان‌طور که گفتم این جامعه‌ هنوز هم به سمتی درحرکت است که هیچ آگاهی‌ای از آینده‌ و پیامدهای آن ندارد. چرا؟ به نظر می‌رسد که نمی‌توان تا زمان شناخت عمیق و دقیق ایده‌ی مدرن، که همانطور که گفتم، متقدم بر ایده دانشگاه است، به دانشگاه مطلوب یاسپرس نزدیک شد. چراکه مبانی نظریِ پشتوانه‌ی این ایده در اختیار ما نیست. الزامات و ملزوماتی که ایده‌ی مدرنِ دارد، در صورت عمل غیرقابل‌تحقق است تا زمانی که مقدمات نقد درونی و نه بیرونی سنت فراهم نشود و میل به تجدد، در عرصه‌ی نظر نهادینه نشود. این ایده، پیش از انقلاب هم شرایط مشابهی را از سر گذرانده است، که اساساً می‌توان‌گفت، شوربختانه، دانشگاه‌های ما تابه‌حال حتی به سمت ایده‌ای که یاسپرس ترسیم‌می‌کند، نزدیک هم نشده‌اند؛ تصور می‌کنم، آن‌ها دست‌کم در معنای ظاهری، حقیقت و شاید به معنای دقیق تر «تفسیر از حقیقت» را ازپیش ‌تعیین‌ و مشخص‌کرده و کار دانشگاه را تحویل و تدریس همان تفسیرتعیین‌شده به دانشجویان می‌دانستند. پس می‌بینید تمام ویژگی‌هایی که یاسپرس از استاد، دانشجو و دانشگاه و اهدافش مراد ‌می‌کند، هیچ کدام در این جامعه‌ی غیرسوبژکتیو و با چنین رویکردی به دانشگاه، نمی‌تواند جامه‌ی عمل بپوشد. نگاهی به فصل رابطه‌ی دانشگاه با دولت‌ها بیندازید، کدام یک از آن ایده‌ها می‌تواند در جامعه‌ای شکل‌بگیرد که در طول هشتاد سال تاسیس دانشگاه، تمام تلاش دولت‌مردان‌اش کنترل سطح تحلیلی دانشگاهیان بوده و تمایلی وافر به احاطه‌ای‌ حداکثری بر عرصه‌های کسب علم و پژوهش جریان داشته است؛ این‌میل نه‌تنها راه‌های پژوهش را محدود‌می‌کند، بل‌که راه‌های کسب علم و اساساً مواجهه‌ با علم را هم به‌طریق‌اولی محدود‌می‌کند. من باز تأکید‌می‌کنم که تمام تلاش‌ام نسبت‌سنجی شرایط موجود با موضوعات مطرح شده در کتاب‌ است، آیا همین که حلقه‌ها و شوراهایی به‌طور دائم تشکیل‌می‌شود و بدون التفات به اهمیت بنیادها و بنیان‌های برسازنده‌ی آن علوم، گونه‌های مختلف علم و علم پژوهی را تعیین‌می‌کند، برای مشخص‌شدن مغایرت‌های شرایط موجود ما با پیش‌فرض‌های یاسپرس کافی نیست؟ بگذارید صحبت‌ام را با این پرسش تمام‌کنم که، شوربختانه، آیا ماهیت دانشگاه در ایران امروز جز بنگاه‌های تکنسین‌ساز و ایضاً ناکارآمد – چه تکنیسین صنعتی، چه تکنسینِ مقاله ساز – چیز دیگری‌ است؟ می‌بینید که اثری از «حقیقت» نیست؛ یا اگر هم هست بسیار رقیق و حاشیه‌ای است. متن نیست. چرا؟ زیرا ازاساس دلیل ساختن و وارد کردن این ایده – ساخت دانشگاه – کشف حقیقت نبوده است. حرف‌های من صرفاً سیاسی نیست. تمام نقد ها ناظر بر تمدن است. به این یا آن دولت هم منوط ندارد. نقدِ تمدنی است که در آن دانشگاه چنین جایگاهی ایفا می‌کند. در آخر یادآور می شوم که، باید آسیب شناسیِ مسولانه و مشفقانه ملاک نقد ما باشد. از نقد جدی دوری نجوییم، چراکه اعتلای فرهنگی ایران ما در گرو نقدِ جدی، دقیق و دلسوزانه و صد البته غیرمصلحت‌محور است. بر همین سیاق، نقد من جدی و مبتنی بر تحولات تاریخی است. این که دوستی در این جمع به سیاقِ کلام حقیر، خوشبین نیست، جای نگرانی ندارد. امیدوارم بتوانم در فرصتی دیگر بحث را جدی‌تر و جامع‌تر مطرح کنم.

 

  • آقای دکتر اردبیلی اجازه‌دهید بحث را با شما پیش‌گرفته و قسمت دوم حرفهای‌تان را بشنویم.

 

محمدمهدی اردبیلی: به‌نظر من برای انضمامی‌کردن بحث در خصوص وضعیت آکادمی در ایران با تکیه بر همان چیزی که یاسپرس می‌گوید، می‌توان بحثی را با همان شیوه‌ی مانیفست‌گونه‌ای که یاسپرس در این کتاب اتخاذ کرده، مطرح کرد؛ و باید ببینیم که اگر بخواهیم یاسپرسی نگاه‌کنیم چه راهکارهایی داریم. فضای امروز آکادمی در ایران با دو سه آفت جدی مواجه است که از قضا یاسپرس هم به آنها اشاره کرده بود. در سطح نخست، یعنی سطح آموزش، می توان مساله را به وضوح مشاهده کرد. آیا دانشگاه‌های ما واقعاً در حال آموزش هستند؟ این آموزش به چه معناست؟ انتقال اطلاعات با چه هدفی صورت می پذیرد؟ چرا فارغ‌التحصیلان بی‌سوادند؟ چرا اساتید بر حافظۀ کوتاه‌مدت دانشجویان تاکید می‌کنند؟ چرا آموزش آکادمیک در کشور ما جنبه‌ی مشارکتی نداشته، و در برخی موارد شکل آموزش هنوز مانند مدرسه است؟ در سطح دوم، یعنی سطح پژوهش علمی نیز باید گفت که آیا این پژوهش‌ها با هدف جستجوی حقیقت انجام می‌شوند؟ می‌دانیم که بخش قریب به اتفاق پژوهش ها در محیط آکادمیک، به‌کسب امتیاز آکادمیک و رتبه‌ی علمی و بسیاری موارد این‌چنینی محدود‌شده است؛ از‌همه‌مهم‌تر، مسئله‌ی پایان‌نامه‌ها و مقاله‌هایی است که فقط نوشته‌می‌شوند تا گوشه‌ای از کتابخانه‌های دانشگاه‌ها خاک‌بخورند. در این مساله همه مقصرند، هم استاد، هم دانشجو، هم دانشگاه، هم خانواده‌ها و غیره. می‌بینید که وقتی هدف دانشجو گرفتن مدرک، هدف استاد کسب مدارج علمی و احتمالا افزایش پایه‌ی حقوق، هدف دانشگاه‌ها در بسیاری موارد کسب درآمدزایی از هر راهی از جمله جذب بیش‌تر دانشجو و برگزاری فعالیت‌های نمایشی و هدف خانواده‌ها کسب اعتبار اجتماعی از طریق مدرک فرزندانشان است، ایده‌ی دانشگاه و پژوهش در معنای یاسپرسی آن، اساساً به شوخی شبیه است. من در این‌جا کاملاً به ایده‌ی یاسپرس قائل‌ام که دانشگاه درحالی‌که از لحاظ مبانی و تصمیم‌گیری اساساً باید از دولت جدا باشد، اما برای رهایی از ورود به حوزه‌های مالی به دولت وابسته است؛ دانشگاه‌ها به‌هیچ‌وجه نباید درآمدزایی‌کرده و یا اساساً دغدغه‌ی مالی داشته‌باشند؛ چراکه همه‌ی این‌ها درنهایت اولویت دانشگاه را به انحراف می‌کشاند. و در سطح سوم همان چیزی مطرح است که یاسپرس به آن حیات فرهنگی می‌گفت. دانشجو در دورۀ کارشناسی سرگردان است. مدرکش را می‌گیرد اما باز هم سرگردان است. عمدتاً نه توانایی جذب شدن در بازار کارِ از پیش موجود را دارد و نه خلاقیت و عرضۀ ایجاد و ابداع یک مسیر جدید برایث تحقق اهدافش. وی حتی نمی‌داند که چه می‌خواهد. در نتیجۀ این سرگردانی دانشجو چه می‌کند؟ هیچ! به تحصیلش در مقطعی بالاتر ادامه می‌دهد. بازهم سرگردان است. بازهم مقطعی بالاتر و نهایتاً به اوج سرگردانی می‌رسد. فضای خارج از دانشگاه هم در این فاجعه همدست است. از یک سو حرصِ سیری‌ناپذیر از خانواده‌ها گرفته تا ادارات، برای ارتقای مدرک تحصیلی و از سوی دیگر، فوران تعداد آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌های ریز و درشت و افزایش بی‌رویۀ ظرفیت تحصیلات تکمیلی در دانشگاه‌های آزاد و پسام‌نور و علمی‌کاربردی و حتی افزایش ظرفیت‌های شبانۀ دانشگاه‌های سراسری با هدف کسب درآمد مالی، همه‌و‌همه به وضعیت اسفبار فعلی دامن می‌زنند. حال دانشجو چه وضعیتی را دارد؟ یاسپرس در فصل اول بخش اهداف دانشگاه می‌گوید: «شاید دانشجو هرگز با وضوح تمام درنیابد که چه می‌خواهد و چه کار می‌کند. درهرحال، او گیج می‌شود و اشتیاق خود را از دست می‌دهد. او از تلاش دست برمی‌دارد و خود را درکوچه‌های نابینایی گم می‌کند. او فقط برای امتحانات درس می‌خواند و هر چیز را برحسب استفاده‌ای که برای امتحانش دارد مورد قضاوت قرار می‌دهد. او دوره‌ی تحصیل خود را به منزله‌ی دوره‌ی گذاری دردناک تا پیش از رسیدن به زندگی حرفه‌ای تلقی میکند. این زندگی حرفه‌ای وعده‌ی رستگاری را در خود دارد. او می گوید که احتمالاً اکنون نادان‌تر از آن است که به امور اصلی بپردازد و خود را از مسائل تخصصی کنار می‌کشد. از سوی دیگر، اشتیاق خلاقانه و اصیل وی ممکن است سرزندگی خود را از دست بدهد و به چاپلوسی بدل شود. او درکار خود تنبل می‌شود و خواستار آن می‌شود که ایده، وحدت و عمق را مستقیماً و بدون هیچ تلاش فکری‌ای به دست آورد، زیرا تلاش‌های وی فقط چیزهای بی‌اهمیت برایش فراهم می‌سازد. .... و در نهایت آن‌قدر از تلاش‌ حقیقی فاصله می‌گیرد که به جای پژوهش علمی، یک قالب ذهنی ساختگی ایجاد میکند و کلاس درس را با منبر اشتباه می‌گیرد.» آیا این توصیف وضعیت فعلی ما نیست؟

 

  • اجازه‌دهید در‌همین‌راستا از آقای دکتر سفیدخوش نیز خواهش‌کنم وارد بحث شوند و البته باید‌بگویم، شکفتگی چهره‌ی من به‌عنوان یک دانشجو، محصول مواجهه با چنین بخش‌هایی از متن یاسپرس بوده که تعدادشان هم کم نیست؛ و متوجه‌ام که اعتبارسنجی ایده‌ی داشگاه در نسبت با سایر متون این حوزه، نه در سواد من است و نه اجازه‌ی چنین ورودی به خودم می‌دهم.

بگذارید این پرسش را هم مطرح کنم، همه‌ی ما از فشارهایی که دانشجوها و خانواده‌های‌شان برای تأمین هزینه‌های دانشگاه متحمل می‌شوند آگاهیم، اما آیا اساساً قبول پرداخت همین هزینه‌ها به‌منزله‌ی رد خود موضوع دانشجویی و تمامی پیش‌فرض‌هایش نیست؟ و آیا براساس دیدگاه یاسپرس، نباید قبول‌کرد که تمام این مؤسسات و مراکز ازاساس دانشگاه نبوده، یا شاید در بهترین شکل بنگاه‌هایی هستند که قرار است دانشی عملیاتی را به خواهان آن بفروشند؟

 

میثم سفیدخوش: دانشگاهی که در جامعه‌ی ما شکل‌گرفته، نه‌تنها دچار همه‌ی این بحران‌هایی است که می‌گویید، بل‌که با مشکلات بیش‌تری هم دست‌وپنجه نرم‌می‌کند. اما تمام مسئله برسر این است ‌که درباره‌ی سرشت دانشگاه و ماهیت و جهت‌مندی علم تحقیق نظری صورت‌نگرفته است؛ من همین چندی پیش جست‌وجو می‌کردم و دریافته‌ام که هیچ یک از دانشگاه‌های کشور اساس‌نامه‌ی نظری ندارند، خیلی از آن‌ها هم اصلاً ازبُن اساس‌نامه ندارند. ایده‌های دانشگاهی‌ای که درجهان وجود دارد، کاملاً مشخص‌اند و ذیل هرکدام از این ایده‌ها نیز دانشگاه‌هایی هم طراحی شده است. منظورم از طراحی، دقیقاً چیدمانی است که برای تمامی ساختارهای آن دانشگاه ازجمله موضوع فعالیت، چگونگی جذب دانشجو، چگونگی فعالیت‌های استاد و دانشجو در پرسه‌ی آموزش و حتی بعد از دوره‌ی تحصیلی است. حال‌ می‌بینید که ایده‌ی یاسپرس یا همان دانشگاه به‌مثابه‌ی بستری برای جست‌وجوی حقیقت که خود یاسپرس چندباری از آن عدول‌می‌کند نیز، تنها یکی از ایده‌های موجود برای دانشگاه است. در دوره‌ی مدرن یا بهتر است بگوییم از قرن سیزدم که دانشگاه پاریس با عنوان دانشگاه تأسیس شده، ایده‌ی دانشگاهی به مثابه‌ی جست‌وجوگر حقیقت نداریم، تا قرن نوزدهم که همان ایده‌ی هومبولتی است، دانشگاه‌های اروپایی در ابتدای قرن هجدهم اصلاً ایده‌ی جست‌وجوی حقیقت ندارند؛ زمانی که هومبولت با فکر موقعیتی برای جست‌وجوی حقیقت، دانشگاه برلین را تأسیس‌می‌کند، دارد کاری جدید انجام ‌می‌دهد، و ساختار متفاوتی را ایجاد می‌کند؛ حال ببینید در قرن بیستم دانشگاهی مانند فونیکس تاسیس ‌می‌شود که خود را مؤسسه‌ای می‌داند که دانشجو در آن مشتری است. اساس‌نامه‌ی آن را ببینید، دانشگاه را موسسه خطاب می‌کند، دانشجو را مشتری؛ اگر این دانشگاه چنین اقدامی ‌می‌کند باید توجه‌کرد که ایده‌ی وجودی‌ و کل ساختارش بر این اساس بوده است. حال دانشگاه تهران را به‌عنوان شاخص درنظر بگیرید، کدام ایده در آن وجوددارد؟ همه‌ی ایده‌های ممکن و درنهایت هیچ‌کدام. دانشگاه به‌مثابه‌ی خدمتگزار الاهیات، دانشگاه به‌مثابه‌ی خدمتگزار دولت، دانشگاه به‌مثابه‌ی جست‌وجوگر حقیقت و دانشگاه به‌مثابه‌ی منبع‌درآمد؛ همین یکی دو ماه پیش در روز دانشگاه تهران نمی‌دانم کدام سخن‌گوی دانشگاه داد سخن می‌داد که: «بله، ما وارد نسل چهارم دانشگاه‌ها شدیم و می‌خواهیم دانشگاهمان دانشگاه کارآفرین باشد»!. حرفی نیست، می‌خواهی کارآفرین باشی، باش؛ اما دیگر ادعای جست‌وجوگر حقیقت بودن را هم یدک‌نکش، این‌ها دو ایده‌ی متفاوت‌اند. حال فکر می‌کنید ریشه‌ی این مشکلات از جایی جز بی‌ایده‌گی آب‌می‌خورد؟ کانت می‌گوید: «روشن‌اندیشی خروج آدمی است از کودکی به تقصیر خویشتن خویش»، در دانشگاه‌های ما ایده‌ی نظری درباره‌ی دانشگاه مطرح نشده است و لذا سرچشمه­ی همه­ی مشکلات عمده­اش خودش است و تقصیر از خودش است. آن‌زمانی که هومبولت درصدد تأسیس دانشگاه بود یا کانت جدال دانشکده‌ها را می‌نوشت، آنها خودشان را مسئول می­دانستند؛ کانت در ابتدای جدال دانشکده‌ها پنجه‌در‌پنجه‌ی فریدریک انداخته است، و توضیحات دائم‌اش درباره‌ی این که می‌خواهد ‌چه‌کند یا دارد چه‌می‌کند نشان‌دهنده‌ی همین موضوع است که او در زیر چه فشاری و در چه شرایط اسفناکی مشغول نوشتن جدال دانشکده‌ها بوده؛ پس اگر دانشگاه در آلمان می‌تواند ایده داشته‌باشد به‌دلیل این‌ است ‌که فیلسوف به‌لحاظ درونی خودش را مسئول و متعهد دانسته که در این زمینه کار نظری و توأم با صبر انجام‌دهد، صرف نظر از این‌که حال اوضاع اقتصادی چگونه است، یا سیاست و ایدئولوژی در چه وضعیتی‌اند، جنگ ینا و ناپلئون درجریان است یا نه و مانند آن.

 

مهدی پارسا: این‌طورکه به‌نظر‌می‌آید شما از یک تحول یا انقلاب در تاریخ دانشگاه‌های اروپایی صحبت‌می‌کنید، اما آیا در دیدگاه شما این تحول یا انقلاب از سایر تحولاتی که در حوزه‌های دیگری چون مذهب و پروتستانیسم یا اساساً دیگر ساختارهای اجتماعی و سیاسی به‌وقوع پیوسته جداست؟

 

میثم سفید خوش: بی‌تردید این تحول نمی‌تواند از سایر اتفاقات اجتماعی جداباشد، اما فیسوف تلاش‌می‌کند استعلا پیداکند. خود برنامه‌ی فیلسوف این است که تاجایی که ممکن است از شرایط اجتماعی و سیاسی روز استعلا پیدا کند. شما پروتستانتیسم را مثال‌می‌زنید، من هم می‌گویم این جریان در تمام لایه‌های زندگی انسان مدرن دخالت‌دارد و هیچ فیلسوف غربی هم نمی‌تواند بگوید من ملحدم و در نتیجه پروتستانتیسم روی من هیچ اثری ندارد. همه می‌دانیم که این حرف مردودی خواهدبود. اما این تعابیر به‌ این‌ معنا نیست که فیلسوف در جریان پژوهش صبورانه‌اش به‌بررسی آخرین بیانات پروتستانیزم یا جریان مهم اجتماعی دیگری نشسته و بعد می‌کوشد در ذیل آن برای دانشگاه ایده‌ای طراحی‌کند.

 

محمدمهدی اردبیلی: من در اینجا چند نکته دارم. در مورد ایده که هر دوی شما بزرگواران به آن اشاره‌کردید، باید دو نکته اضافه‌کنم، این‌درست ‌که کسی یاسپرس را به‌خاطر گفت‌وگو در عصبانیت نقد ‌نمی‌کند، و اساساً مگر می‌شود انسان بود و در برابر بزرگترین فاجعه‌ی بشری عصبانی‌نشد؟ به‌خصوص عصبانیت کسی مثل یاسپرس از این‌جا بیش‌تر قابل درک است که او مانند کسانی چون هایدگر راضی به‌همکاری با سیستم نازی‌ها هم نشده و فشارهای زیادی را متحمل شد؛ پس‌می‌بینیم‌که چنین حرف‌زدنی در عصبانیت چندان اشکالی هم ندارد و چه بسا واکنشی طبیعی و انسانی است. اما این دیگر وظیفه‌ی ماست که در اولین گام‌ها، ایده‌ی دانشگاه او را به‌عبارتی «عصبانیت‌زدایی» ‌کرده و اصل کلی آن را بیرون‌بکشیم. در یک کلام، درست است که فیلسوف انسانِ جزئی است، اما به قول هگل، حقیقت «کل» است.

نکتۀ دیگر این که من هم با دکتر پارسا موافقم که ایده از دوره‌ی افلاطون در آسمان یا همان عالم ایده‌ها و جهان مُثُل جای داشت؛ اما ما از یاسپرسی صحبت‌ می‌کنیم که بعد از هگل است. نز هگل ایده دیگر در آسمان نیست و به زمین آمده و انضمامی شده است، به‌این‌معنا‌که ایده‌ی مطلق دیگر دربردارنده‌ی دیالکتیکیِ هر دوی سوبژکتیویته و ابژکتیویته است. وقتی هگل ایده‌ای می‌دهد دیگر مدعی این نیست که این ایده، ایده‌ای به‌معنای انتزاعی کلمه باشد، هرچند شاید ایده‌ای به‌معنای فلسفی کلمه باشد؛ اما از‌آن‌جایی‌که این ایده، با موضوعات بسیاری چون تاریخ، سیاست و دین پیوند‌خورده، دیگر نمی‌توان با این بهانه که ایده‌ی دانشگاه فقط یک ایده‌ی ایدئال یا انتزاعی است، ملزومات واقعی و عینی آن را نادیده‌گرفت؛ بل‌که ما از هگل آموخته‌ایم در دنیای امروز ایده و ایدئال‌ها نیز باید با ساحتی انضمامی پیوند داشته‌باشد. هگل به دنبال ایده‌ای نیست که از فرط انتزاع، دود شده و به هوا برود.

نکته‌ی دیگر که آقای دکتر سفیدخوش درنقد گفته‌های من بیان‌کردند دربارۀ مفهوم اگزیستانسیالیزم است. باید بگویم من هم این موضوع را قبول‌دارم، اما اشاره‌کردم که یاسپرس در آغاز بحث اگزیستانسیالیست بودن خود را نشان داده و آنگاه وارد بحث می‌شود، اگرچه من هم این نقد را وارد می‌دانم که درنهایت برای بستن چهارچوب بحث خود و صورتبندی کتاب‌اش، نمی‌تواند در موضع اگزیستانسیالیستی خود باقی‌بماند.

برای جمع‌بندی باید اضافه کنم، من نیز مانند یاسپرس معتقدم برای برون‌رفت از تمامی این بن‌بستها و مشکلات تنها راه باقی‌مانده برای ما بازگشتن به «ایده‌ی دانشگاه» است؛ این ایده کل حرفی می‌تواند باشد که با توجه به نسبت این کتاب و امروز می‌توان‌گفت. گمان‌می‌کنم موضع آقای سفیدخوش نیز تأکید بر همین موضوع است، که ما پیش از هر چیز باید با تأمل نظری دریابیم که ایده‌ و همچنین دانش و دانشگاه اساساً چیست و از ابتدا تکلیف‌مان با خودمان روشن باشد. مشکل اصلی وجود بنگاه‌های اقتصادی در غالب دانشگاه نیست، بلکه مشکل اصلی ریاکارانه بودن آن‌هاست. دانشگاه‌های ما در عین حال که دانشجو را به مشتری فروکاهیده‌اند، شعار فرهنگ و دانش و معرفت می‌دهند. ما «ایده‌ی دانشگاه» را فراموش کرده‌ایم و چه بسا اصلا بدان نیاندیشیده‌ایم.

 

میثم سفیدخوش:  و این ساختار، به‌این‌معنا‌که می‌خواهد در عین سودآور بودن و کارآفرین بودن در جست‌وجوی حقیقت هم باشد، ساختاری دقیقاً بیمار و دوقطبی‌ است.

 

محمدمهدی اردبیلی: بله و معضل اصلی ما همین تعارض میان رفتار و گفتار است که البته در همۀ ارکان فرهنگ ما ریشه‌ دوانده است و در دانشگاه هم به روشنی قابل مشاهده است. این تعارض ریاکارانه از دانشگاه به استاد و دانشجو هم سرایت می‌کند.

 

  • من امیدوارم این‌گفته‌ها به‌گوش مسؤلان این دانشگاه نیز برسد، چراکه متأسفانه پذیرش بیش از حد دانشجو به بهانه‌های مختلف که بی‌شک یکی از آن‌ها رفتن به سمت درآمدزایی و مقابله با مشکلات مالی است، ضایعه‌های اسفناکی را به‌تعبیر یاسپرس به‌خصوص برای دانشجوهایی که خود هنوز نمی‌دانند به‌دنبال چه‌اند، به‌همراه‌داشته است؛ و همه‌ی این‌ها درحالی است که تاریخ این دانشگاه و اساساً عنوان‌اش نشان‌دهنده‌ی ایده‌ی بنیادی آن نیز هست. پس‌می‌توان‌گفت درحال حاضر ما در شرایطی هستیم که دانشگاه‌های تاحدودی ایده‌مندمان که دانشگاه هنر می‌تواند یکی از مهم‌ترین آن‌ها باشد نیز دچار همین بلاتکلیفی شیزوفرنیک‌اند. پیش از رسیدن به پرسش‌های دانشجوها این بار از شما می‌خواهم اگر نکاتی باقی‌مانده که به‌خصوص می‌تواند خطالب به دانشجوهای هنر و علوم انسانی به‌عنوان کسانی که در بین سایر دانشجوها بیش‌ترین گرایش را به سمت حقیقت دارند باشد، بیان‌کنید.
     

میثم سفیدخوش: وقتی تمدید قرداد یک استاد و باقی‌ماندنش در مقام استاد منوط به چاپ مقاله است، دیگر وی چگونه می‌تواند در جست‌وجوی حقیقت باشد؟ پس می‌بینید که بحث فقط دانشجوها نیستند. مشکلی که اساتید دچار آن شده‌اند به‌مراتب بدتر از شرایط دانشجوهاست، البته وضعیت بدتر سرگردانی اساتید میان حالت‌های مختلف است؛ گاهی می‌گویم کاش تکلیف ما هم این‌گونه روشن‌می‌شد که می‌گفتند علوم انسانی نیز باید به جامعه خدمتی تکنیکال کند، در آن صورت باز تکلیف‌مان مشخص بود و حدالاقل می‌دانستیم باید تبدیل به دستگاه تولید مقاله شویم! اما این گونه هم نیست، از اساتید خواسته‌شده سالی دو تا سه مقاله داشته‌باشند و دائم می‌گویند چرا علوم اسانی تحولی در جامعه ایجاد نکرده و آن را بهتر نمی‌کند؟ بی‌آنکه بیاندیشند مگر با ساختار تولیدی مشتری‌مدارانه می‌توان تأمل عمیق نظری داشت.

 

مهدی پارسا: در بین صحبت‌ها نکات بسیاری مطرح‌شد که درمورد تک‌تک آن‌ها می‌توان بیش‌تر بحث‌کرد، اول این‌که در خلال صحبت‌ها گفته‌شد که این کتاب یاسپرس ربطی به اگزیستانسیالیزم‌اش ندارد، درحالی‌که به‌گمان من کاملاً مشخص است که متن، متن فیلسوفی اگزیستانسیالیست است. همان‌طورکه صحبت‌شد، در آن زمان گرایشی به علم‌زدگی، پوزیتیویسم و جریان‌های نوکانتی وجودداشته که اگزیستانسیالیسم درست مقابل آن می‌ایستد. برای مثال یاسپرس زمانی که راجع‌به نسبت آموزش و پژوهش صحبت‌می‌کند، می‌گوید ایده‌ی اصلی دانشگاه با پیوندزدن آموزش و پژوهش گره‌خورده است؛ می‌بینیم که چقدر در ایده‌ی او میل به پژوهش وجود‌دارد. در همین فصل نتیجه‌گیری می‌کند که اگر پژوهش مورد اهمیت باشد، رابطه‌ی استاد و دانشجو تغییرماهیت‌داده و دیگر دانش آن چیزی نیست که تنها در اختیار استاد بوده و به دانشجو انتقال‌داده‌ ‌شود.

 

میثم سفیدخوش: یعنی پژوهش انتزاعی‌شده و دیگر نسبتی با وجود استاد نخواهد داشت...

 

مهدی پارسا: همین‌طور است، برای مثال شما به مقالات علمی‌‌ـ‌پژوهشی اشاره‌کردید، فرض‌کنیم مجبوریم همین سالی سه مقاله‌ای را که شما گفتید بنویسیم، اما چگونه؟ آیا دانش درجایی است که من باید بکوشم و آن را به‌دست‌آورم و یا ترجمه‌کنم، و یا اساساً می‌توان پرسید استاد چه چیز را باید به دانشجو انتقال دهد و دانش از چه جنسی است؟ این جاست که به نظر من رویکرد یاسپرس دقیقاً رویکردی اگزیستانسیالیستی و اتفاقاً به هایدگر نزدیک است..

به‌گمان من دانش مجموعه‌ای از پاسخ‌ها نیست، بل‌که دانش از جنس پرسش است. تأکیدم بر نیرو و غریزه و خواست نیز به همین‌خاطر بود. در این‌کتاب نیز، دانش از جنس همین پرسشگری و نوعی گرایش است که ما به ‌حقیقت داریم؛ در دید یاسپرس دانش مشتی داده و اطلاعاتی که به راحتی می‌توان آن را به دست آورده یا در قالب مقالات بیان‌کرد، نیست. می‌بینیم که در این تفکر اصلاً چیز داشتنی‌ای وجود‌ندارد که استاد بخواهد آن را داشته‌باشد تا سپس انتقال‌اش دهد، بل‌که دانش چیزی است که در یک ارتباط حسی میان استاد و دانشجو به‌وجود‌آمده و باعث انتقال این پرسشگری می‌شود؛  به‌این‌معناکه دانشجو به‌این‌باور می‌رسد که صرف کسب اطلاعات و خواندن کتاب‌هایی که قرار نیست هیچ پرسشی را در او برانگیخته یا بدون میل پرسشگری آن‌ها را خوانده‌باشد، هیچ تغییری در اگزیستانس او به وجود نخواهد‌آورد و بدین صورت او دچار هیچ تغیری‌نشده است، که عملاً یعنی هیچ، و شاید در خوش‌بینانه‌ترین حالت، به تکنسینی ماهر و پر از اطلاعات بدل شود. پس ما متوجه‌می‌شویم که این مهم در سراسر کتاب تسری‌داشته و این تفکر اگزیستانسیالیستی که پرسش را برابر پاسخ قرار می‌دهد، غالب است.

 

  • آقای دکتر پارسا اگرچه به گفته‌ی آقای دکتر سفیدخوش حرفی خوش‌آیندتر از این که شما فلسفه را از جنس هنر می‌دانید برای ما وجود نخواهد داشت اما باز هم می‌پرسم برای دانشجوهای هنر نکته‌ی خاصی نیست، که بخواهید اضافه کنید؟

 

مهدی پارسا: گفته‌می‌شود که هنر در دانشگاه‌ها تولید‌نمی‌شود و به‌طورمعمول دانشجوهای هنر، هنرمند از آب درنمی‌آیند؛ حتا می‌شود ادعا کرد که بیش‌تر هنرمندان بزرگ و تاثیرگذار جهان نیز دانشگاهی نبوده‌اند؛ اما حرف این است: پس تکلیف شما چیست و می‌خواهید این‌جا چه‌کنید؟ آیا می‌خواهید با یکسری داده‌هایی چون تاریخ هنر و موضوعاتی از این‌دست آشنا ‌شوید؟ یا می‌خواهید هنرمند ‌شوید؟ این اصلی‌ترین موضوعی است که برای شما باید مشخص شود، من در فلسفه از چیزی سخن‌میگویم که به‌گمانم می‌تواند برای دانشجوهای هنر نیز کارکرد داشته‌باشد؛ هم‌صنفان من به‌عنوان دانشجویان رشته‌های فلسفه می‌توانند ماشین تولید مقاله شوند، می‌توانند مدیرشوند یا هرچیز دیگر؛ اما به‌نظر من چیزی‌که اهمیت‌دارد و یاسپرس هم به‌آن اشاره‌می‌کند این است که بدانیم چیزی که این رشته‌ها و حوزه‌های موجود را زنده ‌نگه‌می‌دارد، دانش به‌عنوان مجموعه‌ای از اطلاعات نیست، بل‌که شوری است که باید در دانشجوهای فلسفه و هنر وجود داشته باشد. و اگر این شور، میل و علاقه در کسی وجود نداشته‌باشد، یعنی اگر یک مسئله‌ی فلسفی یک دانشجوی فلسفه را منقلب‌ نکند، درنهایت هیچ چیز از آن دانشجو بیرون‌ نخواهدآمد. درجامعه‌ی ما فلسفه و هنر، شور و نیرویی تولید‌ نمی‌کند و به زور ساختمان‌سازی و بالا‌بردن تعداد مقالات و غیره هم نمی‌شود این شور را تولیدکرد؛ به‌همین‌دلیل است که این مسئله، مسئله‌ای اساسی و بنیادین است.

 

پرسش‌های حاضرین:

ـ سوال یکی از حضار: در مورد دانشگاه‌های مطرحی که به سمت درآمدزایی رفته‌اند، چه‌گونه می‌توان موضوع را تحلیل‌کرد، آیا با این تفاسیر آن‌ها نیز از ایده‌ی اصلی خود دورشده‌اند؟

 

مهدی پارسا: به هر حال هر ایده‌ای ناچار به تحقق‌ خواهدبود، و تحقق‌یافتن فروکاستِ ایده‌ است،؛ پس دانشگاه نیز مجبور است فروکاسته شود. درنهایت من، دکتر سفیدخوش و دکتر اردبیلی نیز باید سالی سه مقاله بنویسیم، و در نهایت مجبوریم – البته نمی‌دانم این ایده در من هست یا خیر – با موضوعات اقتصادی در ارتباط‌باشیم. برای مثال به‌همین موضوع چاپ کتاب و دغدغه‌های آن نگاه‌کنید. با وجود همه‌ی این مشکلات اما اگر من برای همین کتاب به این‌جریان تن‌نمی‌دادم بخشی از خود کار انجام نمی‌شد. منظور کاملاً روشن است، در مورد دانشگاه‌ها هم موضوع تا حدودی همین‌گونه است، به خصوص از جایی به بعد دسته‌بندی‌ها دقیق‌تر می‌شوند و بعضی از آن‌ها درآمدزایی بیشتری دارند و بعضی دیگر می‌کوشند هرچه‌بیش‌تر اصالت خود را حفظ‌کنند، در هرحال این موضوعات وجودداشته و منافاتی با ایده ندارد.

 

میثم سفیدخوش: من نیز دراین باره نکته‌ی دیگری را توضیح بدهم: راه این درآمدزایی و چگونگی آن نیز بسیار حائز اهمیت است، متأسفانه دانشگاه‌های ما تمام تلاش‌شان را می‌کنند از طریق دانشجو و کار استاد، به‌طور مستقیم درآمدزایی‌کنند، همین چندی پیش یکی از دانشجوها می‌گفت: پایان‌نامه‌اش را دو روز دیر تحویل‌داده و به او گفته‌اند تا یک ماه بعد از دفاع بیش‌تر مهلت‌نداشته و چیزی حدود هفتصد هزار تومان جریمه‌اش کردند؛ ملاحظه‌می‌کنید؟ یعنی دانشگاه درکمین‌نشسته تا دانشجو یا استاد مرتکب کوچک‌ترین خطا‌شده و بگوید، هیچ مشکلی ندارد فلان مقدار پول بده و برو.

 

مهدی پارسا: بعد نکته‌ی جالب این‌جاست‌که جمیع این موارد را صورت‌کرده و به‌عنوان درآمد‌های دانشگاه ارائه‌می‌دهند.

 

میثم سفیدخوش: نکته‌ی اساسی این است که در چنین شرایطی که باید بپذیریم دانشگاه‌ها هم برای اداره‌ی خود با مشکلات زیادی مواجه‌اند و مجبوراند درآمدزایی‌کنند، اما بهترین راه، تفکیک حوزه‌هاست. یعنی دانشگاه اولاً از راه پژوهش درآمدزایی‌کند و ثانیاً پژوهش‌های درآمدزا و پژوهش‌های آزاد منفک باشند. حال ببینید در این مورد یاسپرس می‌گوید، دولت‌ باید از همه لحاظ حامی دانشگاه بوده و آن را تأمین‌کند، تا دانشجوها و اساتید بتوانند به‌راحتی پژوهش‌کنند. اما همه‌ی ما می‌دانیم خود همین موضوع از اساس شروع‌کننده‌ی خطر اصلی است، دراین‌صورت دولت خودش را کارفرمایی خواهد‌دانست، با این آگاهی که اگر دانشگاه‌ها را ارتزاق‌نکند، آن‌ها از پادرخواهند آمد؛ و همین‌جاست که این وسوسه در او ایجاد‌خواهدشد که بر دانشگاه تسلط کامل پیدا‌کرده و آن را محل برآورد خواست‌های خود بپندارد.

 

مهدی پارسا: این موضوع بدیهی بوده و همه‌ی ما می‌دانیم، منظور یاسپرس از دولت، دولت فرهیخته‌‌ای است که به دانش و فرهنگ بهای ویژه می­دهد.

 

میثم سفیدخوش: بله‌، اما ازسوی دیگر باز هم همه‌ی ما می‌دانیم که تحقق دولت فرهیخته‌ی شیلری بسیار دشوار است، به‌همین‌خاطر است که دانشگاه‌ها در بیش‌تر موارد به‌این‌فکرافتاده‌اند که منابع درآمدشان را از دولت‌ها جداکنند، و اما این باز به‌این‌معنا نیست که برآورد این هزینه‌ها را بر دوش دانشجوها و پژوهشگران – که در بیش‌تر موارد از ضعیف‌ترین قشرهای اجتماع‌اند – بیندازند‌.

 

ـ سوال یکی از حضار:  شاید سوال من تا حدودی کلیشه‌ای باشد، اما واقعاً پرسیدن این سوال که «امروز چه تعریفی باید از دانشجو داشت؟» از شما که روزی در همین وضعیت کم‌و‌بیش مشابه خود دانشجو بوده و اکنون در این مقام‌اید، موضوعیت بیشتری پیدا می‌کند؛ با ارجاع به صحبت‌هایی که تاکنون شد باید بگویم من هنوز تکلیف خود را نه با دانش روشن‌می‌بینم نه با دانشگاه و نه با اساتید.

 

میثم سفیدخوش: ببینید من با آقای پارسا موافقم که می‌گوید، در کار علمی باید رومانتیک باشید، به این معنا که باید شورمندانه و صرف‌نظر از همه‌ی شرایط نابه‌سامان، شور خود را برای اندیشیدن، صرف‌نظر از پیامدهایش به‌کاربگیرید. البته دکارت به ما آموخته که جسور باش در اندیشیدن ولی محتاط باش در عمل، این حرفی سیاسی نیست؛ محتاط باش در عمل، به‌این‌خاطرکه هیچ معلوم نیست اولین چیزی که به فکرت‌رسیده درست‌ترین چیز ممکن هم باشد. فرض‌کن شما در کلاسی قرارگرفته‌ای که استاد به زور تلاش‌می‌کند حقیقت‌ای را که گمان‌می‌کند تنها در انحصار اوست به شما بقبولاند، یا استاد دانشگاه می‌شوید و می‌بینید نگاه دانشگاه به شما همچون نگاه یک مشتری یا فروشنده است؛ اما به‌رغم همه‌ی این مشکلات، شورمندانه تا‌جای‌ممکن کاری را که باوردارید درست است، انجام‌دهید. کار درست هم به‌تعبیر من – همان‌طور که از ابتدای عرایضم مشخص‌بود – این است‌که به‌رغم همه‌ی سختی‌ها صبورانه درباره‌ی «بنیادِ» کاری که قرار است، تحقیق و پژوهش کنید و خالی از توهم رسیدن به پاسخ های سریع، بیاندیشید؛ تا دست آخر بتوانید برای همگان افقی ‌بگشایید. پیشنهاد من این است: می‌خواهی در این حوزه کاری‌کنی، بسیار‌خب، بنشین و صبورانه تحقیق‌کن، و باور داشته‌باش اگر آن‌چه به آن دست‌یافتی به‌سامان باشد، رفتارهای صبورانه‌ات، روزی به‌نتیجه‌خواهدرسید. شما گمان‌می‌کنید، چیزی جز همین شور رومانتیک متفکران و مترجمان ما را مجاب‌می‌کند تا جریانی که آقای پارسا به آن اشاره‌کردند را تحمل‌کرده و دوباره به‌فکر چاپ آثارشان باشند؟

 

محمدمهدی اردبیلی: به هر حال نوعی مازوخیسم هم هست! البته پشت این طنز، می‌خواهم در پاسخ به شما بگویم اگر حداقل زمانی را که آقای پارسا برای این ترجمه گذاشته با درآمد حاصل از صرف همین وقت در ساده‌ترین و حتا به‌تعبیر عمومی پست‌ترین شغل ها هم مقایسه‌کنیم، خواهید‌دید که این نسبت نهایتاً به یک شوخی تلخ شبیه خواهد بود. یعنی منِ مترجم که این همه درس خوانده‌ام و زبان آموخته‌ام .و مطالعه کرده‌ام، وقتی می‌نشینم چند ماه یا چند سال با تمام دشواری‌ها یک کتاب فلسفی را ترجمه می‌کنم که نهایتاً ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ نسخه چاپ می‌شود و حق ترجمه من ۱۰% از پشت جلد است، آنگاه با یک حساب سرانگشتی ساده می‌توانید ببینید که حق الترجمه در مقایسه با درآمدهای دیگر، بیشتر به صدقه شبیه است تا «حق واقعی فعالیت من». منظور من در مقایسه با درآمدهای میلیاردی یا دلالی نیست، منظورم همین مشاغل عادی و متداول است. بحث این‌جاست، و می‌بینید چنین رفتارهایی از دیدگاه بیش‌تر مردم، شاید نوعی خودآزاری یا مازوخیست بیش‌تر نباشد، و همه‌ی ما دائماً در معرض همین گفته‌ها و وسوسه‌ها قرار‌خواهیم‌گرفت. پس می‌بینید که تنها جواب باقی‌مانده، همین شورمندی فارغ از معادلات اقتصادی و تن دادن به محاسبات عقل معاش است؛ نوعی جنونِ غیرسودمند – دستکم در معنای فردی و شخصی – در اینجا به چشم می‌خورد. البته به تعبیر من انسان‌های بسیار معدودی در این مسیر باقی‌خواهندماند، انسان‌هایی که به این جنون دچار باشند، جنونی که من آن را نوعی تعهد مقدس و رومانتیک می‌دانم.

اما این‌که می‌گویید دانشجو در دانشگاه باید چه‌کند؟ من به تجربه‌ی شخصی خودم رجوع‌کرده و به شما می‌گویم در تمام دوره‌ی تحصیلی خود چیز خاصی از بوروکراسی خود دانشگاه نیاموخته‌ام؛ اما دانشگاه فقط همین درس‌ها و امتحانات، همین مطالعۀ شب امتحان و فراموشی بعدش نیست،  دانشگاه بستری را در اختیار ما قرارمی‌دهد که در آن می‌توانیم مطالعه و تحقیق کنیم، می‌توانیم به حیات دانشجویی بپردازیم که رکن سوم دانشگاه نزد یاسپرس هم هست. این مهم‌ترین موضوع است، یعنی درصورت وجود این شورمندی، دانشگاه بستری از ارتباطات و فضایی برای خود شخص به‌وجود‌خواهدآورد. دیگر بر عهدۀ شخص است که می‌خواهد در این بستر تفنن کند یا در جستجوی حقیقت باشد. اما در مورد کسانی که چنین شور یا تعهدی را درخود سراغ‌ ندارند، به‌خصوص دانشجوهای علوم انسانی و هنر، گمان‌می‌کنم بهترین توصیه‌ این است‌که بیش از این وقتشان را تلف نکنند و به کار معقول‌تری رو آوردند که برای‌شان بهترخواهدبود و در آن موفق‌ترخواهندشد.

 

ـ سوال یکی از حضار: آقای پارسا، یاسپرس سه عنصر بنیادین آموزش آکادمیک، پژوهش علمی خردورزانه و حیات فرهنگی خلاقانه را برای دانشگاه‌ها حیاتی می‌شمارد، من با تأکید بر روی موضوع سوم می‌خواهم بپرسم چرایی و ریشه تبدیل حیات فرهنگی خلاقانه به محیطی افسرده و منفعل در کشور ما، چیست؟ سوال دیگر این‌که یاسپرس در فصل آخر کتاب یا همان فصل رابطه‌ی دانشگاه و دولت به این موضوع اشاره‌می‌کند که دانشگاه به‌تعبیر او دولتی درون دولت است، اگر این موضوع مورد تایید باشد، حال سوال این خواهدبود که آیا ارتباط این دو دولت آئینه‌ای از ارتباط دانشگاه با جامعه نیز نمی‌تواند باشد؟

 

مهدی پارسا: من گمان‌می‌کنم تمامی حرف‌هایی که گفته‌شد به هر دو موضوعی که مطرح کردید مربوط است و به‌نظر من این‌گونه‌بودن دانشگاه‌های ما با وضعیت جامعه، ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و اساساً با همه چیز در ارتباط ا است؛ این‌که ما در جامعه‌ای زندگی‌می‌کنیم که درحالی همه جا از اخلاق صحبت‌می‌شود، که به‌شدت اقتصاد‌زده – و در نتیجه غیراخلاقی – است. پس‌وقتی یاسپرس می‌گوید، دانشگاه اجتماعی است‌ متشکل از پژوهشگران در اجتماع بزرگتری که همان جامعه است، نشانگر این موضوع‌ است‌که چیزی باید در جامعه وجودداشته‌باشد، که در اصل جمع‌شدنشان در کنار هم و در فضایی دانشگاهی به‌مثابه‌ی پیداکردن همدیگر و ساختن اجتماع دوم باشد. به‌وسیله‌ی کتاب یاسپرس دست‌کم می‌توانیم ‌بپذیریم که آن‌چیز باید چه‌باشد، که همانا ایده‌ی دانشگاه و ذات اوست. و البته، باید درنظرداشته‌باشیم که این ایده درتقابل با ساختارهای اقتصادی است و در ادامه‌ی همان گزاره به این‌جا خواهیم‌رسید که اقتصاد اساساً در تقابل با تفکر بوده و ضد اوست؛ اقتصاد و به‌خصوص ساختارهای اقتصادی مبتنی بر بازار آزاد مبادله، نه‌تنها فرصت فکرکردن‌ندارند، که اساساً فکرکردن برای آن‌ها و برای جامعه‌ای که دچار چنین ساختارهایی است، امری بیهوده به‌حساب‌خواهد‌آمد. شاید این بیش‌تر در پاسخ به پرسش دوست‌تان باشد، اما اصل مسئله این است که آیا چیزی غیراقتصادی، غیرقابل حساب‌کردن و اندازه‌گرفتن در شما هست؟ چیزی که نتوانید و نخواهید اندازه ‌بگیرید که چه موقع چه چیز را در قبالش به‌دست‌خواهیدآورد؟ دغدغه‌های اقتصادی برای همه‌ی ما وجود دارد، اما دانشجویی که از هم‌اکنون عجله‌دارد به چیزهایی مانند پول، قدرت، مقام، آرامش و... که برای بیش‌تر مردم اهمیت‌دارد، دست‌پیداکند و این‌ها آن‌چیزهایی است که او را در دانشگاه نگه‌داشته، نه تنها دانشجوی موفقی نیست، که باتوجه به ایده‌ی یاسپرس اگر هم به‌تعبیر خودش موفق‌باشد، آنگاه آن دانشگاهی که چنین احساسی را به او داده اساساً دانشگاه راستین نیست؛ درخوشبینانه‌ترین شکل ممکن یک «مؤسسه» است، موسسه‌ای که او در آنجا فن‌ای را خواهد‌خرید تا در آینده با اتکا به همین فن خودش نیز به همان چرخه‌های اقتصادی‌ای که تشریح‌کردم، واردشود، که متأسفانه در جامعه‌ی ما حتی همین اتفاق هم نمی‌افتد.

 

ـ سوال یکی از حضار: سوال من از آقای سفیدخوش است. به نظر من، مشکلات دانشگاه‌ها به ویژه در ایران به دو مسئله‌ی آزادی بیان و اصالت عقل برمی­گردد که هر دو اساساً مقولاتی سیاسی است؛ حال سوال اینجاست در چنین شرایطی چگونه ‌می‌توان صبورانه تحقیق‌کرد در حالی‌که اصل مطلب که همانا سیاست است را از آن حذف کرده باشیم؟ و آیا این گونه صبورانه نشستن و فکر کردن در اصل به منزله‌ی گذاشتن سرپوشی بر روی اصل مسئله نیست؟

 

میثم سفیدخوش: حقیقتاً بایدبگویم که پاسخ به این پرسش بنیادین، کار بسیار دشواری است و زمان چندانی هم نداریم، اما باید بگویم، من این‌طور فکر‌نمی‌کنم؛ چراکه از پسِ تأملی تاریخی درباره‌ی تجربه‌ی تاریخی‌ای ریشه‌دار در کشورهای اروپایی و حتی کشور خودمان به‌این‌نتیجه‌رسیده‌ام. از زمانی که عباس‌میرزا مسئله‌ی معروف‌اش که چرا ما عقب‌مانده‌ایم را طرح‌کرد، تاکنون تک‌تک پاسخ‌ها و راهکارهایی که درباره‌ی موقعیت جامعه‌ی ایران مطرح‌شده، سیاسی‌بوده است.

 

ـ ادامه سوال: آیا خود همین موضوع نشان‌دهنده‌ی سیاسی‌بودن موضوع نیست؟

میثم سفیدخوش: ببینید تک‌تک پاسخ‌هایی که ما داده‌ایم، سیاسی بود؛ تأسیس دانشگاه در ایران محصول تشخیص پهلوی اول برای ضرورت آن است. رضاخان وقتی فرمان می­دهد که «این اونیورسیته‌ی فلان‌فلان‌شده را بسازید»، درادامه می‌گوید من کارمندهای دولتم را هم از آن می‌خواهم؛ نمی‌توان و نباید از این‌جمله راحت‌ گذشت. نیازهای سیاسی روز، تقریر سیاسی از وضع امروز همه بیشترین تأثیر را داشته‌اند و من معترض همین وضعم. این نکته را می‌توان در سایر تحولاتی نیز مشاهده کرد که مکرراندرمکرر به پرسش‌هایی از این‌دست داده‌شده که با واکنش‌های سیاسی روبه‌رو‌بوده‌اند. مسئله این‌جاست‌که این سیاست همیشه به‌معنای کوچک کلمه یا همان رخدادهای روز به‌کار رفته، وگرنه چه‌کسی می‌تواند چیزی را از سیاست به‌معنای ارسطویی کلمه جدا ‌بداند که من بخواهم این کار را کرده‌باشم؛ من با سیاسی شدن به‌معنای سَبُک آن که تنها به مسائل سطحی میپردازد، مخالفم؛ برای مثال اگر خیال‌کنیم، دولت فعلی کنار‌برود مشکلات دانشگاه حل‌خواهدشد، یا اگر خود شما که بنا بر ادعا ایده‌های بهتری دارید دولت را دست‌بگیریم، مشکلات حل‌می‌شود، و بسیاری مسائل از این‌دست، نه‌تنها نوعی برخورد سیاسی است که من آن قبول را ندارم و نمی‌پسندم؛ بلکه به گمان‌ام، خود ما و جامعه‌مان هر ضربه‌ای خورده، محصول همین‌گونه رفتارهای قشری با سیاست‌ بوده است. دریک جامعه­ی‌ رشدیافته، دیالکتیکی عمیق و پویا در سطح نظری‌ وجود دارد، به‌این‌ترتیب‌که درباره­ی اتفاقات جزئی‌ای که در جامعه رخ میدهد فیلسوف‌ها و جامعه‌شناس‌ها و سایر اهل علوم انسانی کلان‌نگری‌می‌کنند؛ درحالی‌که، این‌جا یک رخداد جزئی در سیاست را می‌گیریم و می‌خواهیم علوم انسانی را به‌خدمت آن درآوریم و آن وقت کارکرد من به‌عنوان یک متفکر، می‌شود این‌که بیایم دولت را تغییردهم و لابد خیال می‌کنم آنگاه تمام مشکلات حل خواهد شد. باز هم تکرارمی‌کنم، سیاست به‌معنای امری انسانی‌ـ‌اجتماعی را اساساً می‌توان‌نادیده‌گرفت، یا آن را از چیزی زدود؛ این مانند این خواهدبود که بگوییم درباره‌ی انسان فکر‌نکنیم، پس آنگاه چه‌خواهیم‌کرد، ارسطو‌می‌گوید انسان زئون پولوتیکون است، یعنی انسان اساساً موجودی اجتماعی‌ـ‌شهری است. اگر این دو معنای سیاست و مواجهه‌ی با آن را بتوانیم از هم تفکیک‌کنیم، اختلافی باقی‌نخواهد‌ماند.

 

ـ‌ ادامۀ سوال: سوال اصلی این است که آیا اساساً ایده‌ای درکارنبوده یا بوده و فرصت بیان پیدا‌نکرده؟

میثم سفیدخوش: دقیقاً همین‌طورست، و تأکید من هم از ابتدا بر همین موضوع ‌است. این‌که فیلسوف‌های ما درباره‌ی موضوع آکادمی هرگز تأمل‌نکرده‌اند، ربطی به آزادی بیان ندارد...

ـ ادامۀ سوال: مواردی که گفته‌اند و سرکوب‌شده‌اند چه؟

میثم سفیدخوش: در صحبت‌های‌مان به این موضوع هم اشاره‌شد. من حقیقتاً فیلسوفی را نمی‌شناسم که حتی صفحه‌ای درباره‌ی دانشگاه تحقیق نظری جدی کرده‌باشد و نتوانسته‌باشد آن را به‌چاپ ‌برساند، من کسی را نمی‌شناسم. درنظر‌داشته‌باشید که در تاریخ غرب نیز همین‌گونه‌ بوده است. هیچ کس منکر محدودیت آزادی بیان در دوره‌های مختلف حیات مدرن ایران نمی‌تواند‌باشد، موضوع به‌تمامی روشن است و نیازی هم به‌ بحث ندارد؛ اما موضوع آزادی بیان، نمی‌تواند بحران اصلی در نیاندیشیدن پیرامون دانشگاه باشد. زیرا فیلسوفان اروپایی در شرایطی آثار خود را نگاشته اند که اوضاع بسیار بدتر از شرایط مدرن ما بوده است.

 

ـ اما ماهیت دانشگاه تنها مصداقی از این جریان است...

میثم سفیدخوش: ماهیت دانشگاه یک نمونه‌ی اعلاست، اتفاقاً می‌خواهم بگویم، چطورمی‌شودکه دانشمند و فیلسوف ما در سده­های پیش با تمام محدودیت‌ها، برای خود این مسئولیت را قائل بوده و همه چیز را به جان خریده و عمری با شور درباره‌ی وجود و ماهیت بحث‌کرده، اما یک بار به‌طور اساسی درباره‌ی عدالت فکر نکرده است؛ این موضوع صرفاً برای دوران معاصر نیست، بل­که درباره‌ی هزاره‌ی گذشته است، مثلاً از فارابی به‌بعد. آیا شما براین‌باورید‌که در این هزاره‌ی گذشته تمام حاکمان شمشیر بر گردن فلاسفه‌ی ما گذاشته‌اند که درباره‌ی عدالت فکر هم نکنند؟ واقعاً مسئله را باید عمیق­تر از این دید و گناه را به گردن این و آن نیانداخت.

 

محمدمهدی اردبیلی: من اساساً به بحث آزادی بیان قائل‌ام و بر این باورم، مادامی‌که آزادی بیان در دانشگاه‌ها شکل‌نگرفته، نمی‌توان در جامعه به‌دنبال آن بود، و این مهم در دوره‌های تاریخی کوتاه‌مدت و مختلف جامعه‌ی خودمان نیز اتفاق‌افتاده است، و تأثیرات‌اش قابل پیگیری است؛ آزادی بیان آرمانی بسیار جدی است و باید از آن دفاع کرد و اتفاقاً به این دولت و آن دولت هم مربوط است و اصلا نباید جایگاه و ارزش آن را نادیده گرفت با کم‌اهمیت جلوه‌اش داد. اما من می‌خواهم نگاه شما را به وجه دیگری از مساله هم سوق بدهم. می‌‌توان از این منظر کل تاریخ هفتاد هشتاد سال  گذشته را واکاوی کرد و دید که چطور مقوله‌ی آزادی بیان صرفاً به بهانه‌ای برای توجیه انفعال جامعه و روشنفکران‌اش بدل شده است. برای مثال همه‌ی گروه‌های سیاسی موجود پیش از انقلاب با هر گرایشی براین‌باور‌بودند که شاه سرکوب‌گر است و آزادی بیان‌ نداریم و البته واقعاًٌ هم نداشتیم. اما همین گروه‌ها و روشنفکران حوزه‌های مختلف در سال‌های پس از انقلاب، به ویژه آن چند سال اول که همه معتقدیم آزادترین دوران تاریخ معاصر ماست، کجا بوده‌اند و چه کرده‌اند؟ کدام کار دقیق و تحقیق علمی انجام شد؟

فکر‌می‌کنید این‌ سکوت تاریخی چه دلیلی جزء نبود محتوا می‌تواند داشته‌باشد؟ ببینید، یاسپرس در این مورد چه می‌گوید: «آزادی آکادمیک تنها زمانی حفظ می‌شود که پژوهشگرانی که با آن درگیرند از منبع‌اش آگاه باشند، این آزادی به‌آن معنا نیست که هرکس هرچه دل‌اش خواست بگوید، حقیقت رسالتی دشوار و بزرگ است و نباید دست‌خوش احساسات زودگذر و بازیچه‌ی شور و هیجان‌های لحظه‌ای شود؛ آزادی آکادمیک تنها در جایی وجوددارد که غایات پژوهشی و جست‌وجوی حقیقت مطلوب باشد...» و مشکل ما دقیقاً در همین‌جاست که جست‌وجوی حقیقت در جامعه‌ی ما مطلوب نبوده و هر زمان سمت‌وسویی دیگرگون داشته است. همه‌ی ما موضع‌گیری‌های سیاسی خاص خود را داریم، ولیکن باید بدانیم، بحث جست‌وجوی حقیقت فراتر از این جهت‌گیری‌های جزئی است. درنهایت من علی‌رغم همۀ ارزشی که برای آزادی بیان قائلم، اما گمان می‌کنم آزادی بیان در ۱۰۰ سال اخیر عمدتاً بهانه‌ای‌شده برای بسیاری از ما تا جهل، انفعال، عدم خلاقیت و فقدان تفکر عمیق خود را پشت آن پنهان‌کنیم.

  • آقای دکتر اردبیلی به‌گمان‌ام این بحث می‌تواند اساساً برای تشخیص «همه»‌ی مورد نظر شما هم که شده سرفصل بحثی جداگانه قرارگرفته و البته پاسخگوی بسیاری از مشکلات بنیادین امروز ما نیز باشد. همان‌طور که ما بی‌رعایت عرف شروع‌کردیم، به‌دلایل بسیار ازجمله کمبود زمان و امید ادامه‌داشتن این بحث،ـ‌البته بی حضور مستقیم یاسپرس و با تمرکز بر سایر متون‌ـ‌‌ بگذارید این بار هم برخلاف‌ عرف گفت‌وگومان را باقی‌گذاشتن همین پرسش به‌پایان‌برسانیم....

 

منبع: فصلنامۀ فرهنگی-اجتماعی "نحو" (دانشگاه هنر)، شماره اول، پاییز ۱۳۹۴، صص ۶۸-۹۳.

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۴-۱۰-۰۱ ۲۳:۱۵ 1 1

    دانشگاههای هنر که هنوز دست در گریبان این موضوعند که موضوعات نظری به چه کارمان می آید و تازه بدتر اگر هم به کار بخش روش و رویکرد نظری در پوروپوزال های کارشناسی ارشد و دکترا بیاییند بهتر است با چسب و سریش جوری قضیه را حل و فصل کرد، آنوقت می خواهید درگیر ایده هنر و دانش شوند. بیایید ببینید در دانشگاههای هنر می گویند موضوع های فرهنگ،  فلسفه و جامعه شناسی چه ربطی به هنر دارد. تاریخ هنر را هم سالشمار و رویداد می دانند و هر نوع تحلیل و تفسیر و تخصص را به سخره می گیرند. چنان هم داد از هنر می زنند که نگو. بدبختی این است که سالهاست آرتیست هم در این دانشگاهها شکل نمی گیرد، اما ادعا را به آسمان رسانده اند
                                

نظر شما