شناسهٔ خبر: 41128 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

كار اصيل فلسفی اتخاذ موضع سكوت است؟!/ گفتاری از حسين شيخ رضايی راجع به ويتگنشتاين

ويتگنشتاين طبق تصور رايج دو دوره فكري داشته است كه به ويتگنشتاين متقدم و متاخر شهرت دارد. البته خيلي‌ها هم معتقد هستند كه دو دوره نيست بلكه به هم پيوسته است و ما با يك فيلسوف واحدي سر و كار داريم. همچنين عده‌اي هم بر اين باورند كه ما با ويتگنشتاين‌هاي بيش از دو دوره روبه‌رو هستيم.

فرهنگ امروز/  علي وراميني: مركز فرهنگ و انديشه جهاد دانشگاهي  در پي آن است تا با سلسله جلساتي به نسبت فلسفه با ديگر علوم اجتماعي بپردازد. در دومين جلسه از اين جلسات به سراغ ويتگنشتاين فيلسوف شهير قرن بيستم، رفتند. به اعتقاد خيلي‌ها ويتگنشتاين در كنار هايدگر دو فيلسوف دوران ساز قرن بيستم هستند. بسياري هم تلاش كردند كه يك نوع وحدت و شباهت بين اين دو نشان دهند. لودويگ ويتگنشتاين كه برخي او را بزرگ‌ترين فيلسوف قرن بيستم مي‌دانند، نقشي مركزي، اگرچه منازعه‌برانگيز، در فلسفه تحليلي قرن بيستم بازي كرد. وي همچنان در موضوعات مختلفي همچون منطق و زبان، ادراك و نيت، اخلاق و دين و زيبايي‌شناسي و فرهنگ، تاثيرگذاري خود را بر انديشه فلسفي كنوني حفظ كرده است. بر اساس باور رايج، انديشه ويتگنشتاين دو مرحله را پشت سر گذاشته است- متقدم و متاخر- كه هر دو مرحله در دوره خود، بسيار محوري و تاثيرگذار بوده‌اند. انديشه متقدم ويتگنشتاين در كتاب تراكتاتوس به بهترين شكل، تبيين شده است. وي با انطباق منطق مدرن بر متافيزيك از مجراي زبان، نگاه جديدي به روابط ميان جهان، انديشه و زبان و به تبع آن، نگاه جديدي به زبان عرضه كرد. ويتگنشتاين در انديشه متاخر خود كه بيشتر در كتاب پژوهش‌هاي فلسفي تجلي يافته است، گامي انقلابي‌تر در نقد همه فلسفه‌هاي سنتي از جمله نقطه اوج آنها كه فلسفه متقدم خودش بود، برداشت. ماهيت اين فلسفه جديد اگرچه كاملا ضدسيستمي است، باز بستر مناسبي براي شكل‌گيري فهم فلسفي راستين از مسائل سنتي، فراهم مي‌آورد. در نشستي كه ذكر آن رفت حسين
شيخ رضايي، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران راجع به تاثير ويتگنشتاين در جامعه‌شناسي علمي گفتاري ارايه داد. سخنراني شيخ رضايي دو بخش عمده داشت. در بخش ابتدايي آن به ذكر مقدمات بحث و سه خوانش مهم از يك مفهوم در نظرگاه پرداخت و در بخش دوم به تاثير خوانش‌هاي متفاوت در جامعه‌شناسي علمي. در گزارش پيش رو تنها بخش ابتدايي كه خود بحثي مستقل است، آورده شده است و در آينده بخش دوم اين گفتار كه مربوط به تاثير سه خوانش متفاوت از ويتگنشتاين در جامعه‌شناسي معرفت علمي است، منتشر خواهد شد.

شيوه نگارش ويتگنشتاين و قرائت‌هاي مختلف از او
ويتگنشتاين طبق تصور رايج دو دوره فكري داشته است كه به ويتگنشتاين متقدم و متاخر شهرت دارد. البته خيلي‌ها هم معتقد هستند كه دو دوره نيست بلكه به هم پيوسته است و ما با يك فيلسوف واحدي
سر و كار داريم. همچنين عده‌اي هم بر اين باورند كه ما با ويتگنشتاين‌هاي بيش از دو دوره روبه‌رو هستيم.
آن قسمت از انديشه ويتگنشتاين كه در جامعه‌شناسي معرفت علمي تاثير گذاشته، قسمت‌هاي مياني كتاب پژوهش‌هاي فلسفي است. اين كتاب مهم‌ترين كتابِ ويتگنشتاين متاخر و ثاني است كه در زمان خود او تاليف، اما پس از مرگش منتشر شد. عموم شارحان ويتگنشتاين بر اين باور هستند كه اين كتاب حول چهار تم اصلي مي‌چرخد و اين مساله در قسمت مياني يعني تم سوم است كه «پارادوكس پيروي از قاعده» نام دارد.
ويتگنشتاين چه در رساله و چه در پژوهش‌هاي فلسفي سبكي خاصي در نوشتن دارد. مانند ديگر فلاسفه به تك نگاري دست نزده و هر دو كتاب به لحاظ سبك نگاشتن بسيار غريب است. سبك او گزين‌گويي و كلمات قصار است. تقريبا در هيچ جايي در كارهاي ويتگنشتاين استدلال به معناي مصطلح آن نمي‌بينيد. اين امر هم تصادفي نيست. ويتگنشتاين اصولا فلسفه را اينچنين نمي‌بيند. به خصوص در دوره دوم تصور ديگري از فلسفه دارد. اين جدا جدا بودن فقرات و همچنين اينكه اين فقرات در پژوهش‌هاي فلسفي يك ديالوگ هستند و اينكه ويتگنشتاين دايما مثال مي‌آورد (شايد هيچ فيلسوفي به اندازه ويتگنشتاين از راه تمثيل استدلال نكرده است) همه باعث شده است كه قرائت‌هاي مختلفي از ويتگنشتاين وجود داشته باشد. متن به مانند نقاطي مي‌مانند كه بايد به يكديگر وصل شود و وصل كردن اينها با يكديگر كار شارح است. از همين رو است كه در شرح‌هاي مختلف با تفسير‌هاي متفاوتي روبه‌رو مي‌شويم. بعضي آنچه را اصل مي‌دانند بقيه فرع مي‌پندارند و بالعكس. پس چنين انعطاف‌پذيري‌اي در متن ويتگنشتاين وجود دارد. همين موردي كه ما روي آن قرار است تمركز كنيم به همين منوال است. يعني سه نوع تفسير مختلف باعث به وجود آمدن سه نوع برنامه جامعه‌شناسي مختلف شده است.

فهم، معنا و اجماع كاربران
قسمت سومي كه پژوهش‌هاي فلسفي متمركز بر آن است، هدف اصلي‌اش اين است كه بگويد فهم و معنا حالت‌هاي ذهني نيستند. ويتگنشتاين ابتدا مي‌گويد كه ما وقتي واژه، دستورالعمل، قاعده و... را مي‌فهميم چه اتفاقي مي‌افتد؟ كي مي‌توانيم بگوييم كه كسي يك واژه را فهميده است؟ وي مي‌گويد شايد كسي بيان كند فهم هنگامي حاصل مي‌شود كه ما يك تصوير ذهني از آن چيزي كه واژه بر آن دلالت دارد در ذهن مان داشته باشيم. مثال خودش، مكعب است. بگويم كسي معناي مكعب را مي‌داند كه يك تصوير ذهني از مكعب در ذهن‌اش باشد. بعد هر شيئي كه در جهان با آن روبه‌رو شد با تصوير مكعب انطباقش دهد و اگر با تصوير مكعب منطبق بود به آن بگويد مكعب. بنابراين اگر كسي تصوير از شيء داشت و از راه مقايسه آن تصوير با شيء توانست بگويد كه چه چيزي مصداق آن واژه است و چه چيزي مصداق آن واژه نيست، آن واژه خاص را فهميده است. اين خيلي شبيه حرفي است كه تجربه گراياني نظير لاك مي‌گفتند كه معنا يعني ايده‌هاي ذهني.
نكته جالب و بسيار بديعي كه ويتگنشتاين بيان مي‌كند، اين است كه اگر كسي تصوير مكعب در ذهنش داشته باشد، دليل ندارد كه فقط يكجور بتواند آن را به كار برد. به كاربردن به معناي آنكه شيئي را بيرون ببيند و بررسي كند كه منطبق با اين است يا خير؟ ويتگنشتاين معتقد است كه بي‌شمار راه براي به كار بردن اين تصوير وجود دارد و نه يك راه. دليلش اين است كه وقتي شما مي‌خواهيد آن تصوير را با يك شيء منطبق كنيد بايد يك نگاشت maping بسازيد از آن تصوير به آن شيء. مثلا بگوييد كه در اين تصوير ذهني من از مكعب هشت تا راس وجود دارد و هركدام از راس‌ها بايد منطبق باشد با آن شيئي كه جلوي من است. بنابراين يك تابع يا نگاشتي درست مي‌كنم كه راس داخل شكل را مي‌گيرد و به راس شيء بيروني وصل مي‌كند. پس من يك نگاشتي دارم كه به من مي‌گويد اين تصوير اگر تحت اين نگاشت يا تابع تغيير كند، تبديل به اين مكعب بيروني مي‌شود.
نكته ويتگنشتاين اين است كه اين نگاشت‌ها يا نحوه تبديل تصويرها به اشيا، منحصر به فرد نيستند. ممكن است ما به يكي از آنها عادت كرده باشيم و نگاشت مكعب به مكعب براي ما خيلي آسان فهم باشد، اما مي‌توان به گونه‌اي دگر هم نگاشت كرد. اگر ما يك تصوير داشته باشيم، يك تصوير منحصر به فرد براي آن تصوير وجود ندارد. اگر ما معنا را آن بدانيم كه تصوير آن واژه را در ذهن‌مان داشته باشيم هميشه بايد با يك نگاشتي همراه باشد تا بتوانيم با استفاده از آن تصوير تشخيص دهيم كه اين اشيا مصداق آن هستند يا خير؟ البته ما به بعضي از اين نگاشت‌ها عادت بيشتري كرديم و به بعضي هم عادت كمتر، اما در ماهيت اينها تفاوتي ايجاد نمي‌كند. اسم اين دستورالعمل به كار‌گيري تصوير را،
«قاعده به كار‌گيري» بگذاريد. ويتگنشتاين فعلا به ما مي‌گويد كه تصوير به تنهايي هيچ چيزي را به ما تحميل نمي‌كند. معناي آن را هنوز نمي‌دانيم چه چيزي هست؟ درست به كار بردن آن از دل خودش به دست نمي‌آيد تا هنگامي كه ما قاعده به كار‌گيري داشته باشيم. آن قاعده است كه مي‌گويد آيا واژه را درست به كار برديم يا نبرديم؟ اگر مطابق با آن به كار برديم درست عمل كرديم و اگر مطابق آن عمل نكرديم، غلط به كار برديم.
تمام تاكيد ويتگنشتاين بر اين است كه اين قاعده يك امر اجتماعي است و نه شخصي. اينكه ما از تمام نگاشت‌هاي مختلف يكي را انتخاب مي‌كنيم و درستي و نادرستي را با آن مي‌سنجيم حاصل كاربران در يك بازي زباني است. در بازي زباني خواندن نقشه مترو هركدام از آن دايره‌ها ما به ازايش يك ايستگاه و هركدام از آن خط‌ها ما به ازايش مسير مترو است. در بازي زباني ديگري آن نقشه يك تفسير ديگر دارد. بنابراين اين مساله شخصي نيست و از اجماع كاربران است كه اين اجماع در بازي‌هاي زباني يا شكل‌هاي زندگي مشخص مي‌شود.
ما كي مي‌توانيم بگوييم كه يك قاعده‌اي را فهميده‌ايم؟ ويتگنشتاين در اينجا مثالي مي‌آورد. فرض كنيد كه يك معلم دنباله از اعداد به روي تخته بنويسد. بنويسد ٢، ٤، ٦، ٨، ١٠ و از دانش‌آموز‌انش بخواهد كه عضو بعدي را بنويسد. سوال اين است كه كي مي‌توانيم ادعا كنيم كه دانش‌آموز قاعده حاكم بر اين دنباله اعداد را فهميده است؟ ويتگنشتاين حالت‌هاي مختلفي را بر مي‌شمارد و مي‌گويد كه فهم آنقدر چيز فراري است كه ما نمي‌توانيم بگوييم اگر فلان حالت ذهني براي كسي پيش ‌آيد فلاني فهميده است. گاهي اوقات ناگهان متوجه يك چيزي مي‌شويم، گاهي به تدريج، گاهي آن رابطه را كه جلوي ما گذاشته‌اند را هم متوجه نمي‌شويم. ويتگنشتاين تنوع حالت‌هاي مختلف را ذكر مي‌كند و مي‌گويد كه اينها نقطه مشتركي ندارند كه بتوانيم بگوييم فهم، يك نوع حالت دروني و ذهني است. ويتگنشتاين با اين تفاسير به اين نتيجه مي‌رسد كه شايد سوال درست اين نباشد كه ما بگوييم «اگر در چه حالت ذهني باشيم مي‌توانيم بگوييم يك قاعده را فهميدم؟»
سوال درست‌تر از نظر وي اين است كه «يك نفر كي مي‌تواند ادعا بكند كه من در به كار بردن اين قاعده موجه هستم؟» مساله را از درون ذهن در بياوريم و به اين سمت برويم كه من تحت چه شرايطي مجاز هستم كه بگويم يك قاعده‌اي را فهميدم. مثلا قاعده به كار بردن واژه آب را بلد هستم.
ويتگنشتاين چون خيلي تاكيد بر روي كاربرد USE دارد، معتقد است وقتي ما مي‌توانيم بگوييم كسي يك قاعده را فهميده است كه در عمل بتواند آن را درست به كار برد. درست به كار بردن يعني از ديد سوم شخص مثلا بتواند ادامه اعداد را درست بنويسد. با بتواند در موارد درستي بگويد آب. فهم يك قاعده مانند اين نيست كه من به درون خودم نگاه كنم و بگويم كه احساس مي‌كنم يك قاعده‌اي را فهميدم.

پارادوكس تبعيت از قاعده
همان مثال دنباله را باز در نظر بگيريم كه معلم از دانش‌آموز مي‌خواست اين دنباله را ادامه بدهد. فرض كنيد دانش‌آموز عدد بعد از ١٠ را مي‌نويسد ١١. ويتگنشتاين مي‌پرسد كه آيا ما مي‌توانيم بگويم كه دانش‌آموز اين قاعده را غلط فهميده است؟ به نظر ما دانش‌آموز قاعده را غلط گرفته است و نتوانسته درست به كار برد.
بنابراين انحراف حاصل شده است. اما نكته ويتگنشتاين اين است كه كاربرد غلطي وجود ندارد. حداقل تا وقتي كه فقط به اين اعداد نگاه مي‌كنيم. دليل اينكه كاربرد غلطي وجود ندارد را به دوشكل مي‌توان توضيح داد. اول اينكه دانش‌آموز مي‌تواند بگويد كه تفسير من از اين قاعده اين است كه اين دنباله
دوتا دوتا به آن اضافه مي‌شود تا هنگامي كه به عدد ١٠ برسد و بعد از آن يكي يكي بايد به آن اضافه شود. چه اشكالي پيش مي‌آيد؟ هيچ. چرا كه تمام موارد قبلي طبق اين قاعده درست به كار رفته‌اند. تو دوتا دوتا اضافه كن تا به ١٠ برسي. بند دوم مي‌گويد كه بالاي ١٠ را يكي‌يكي حساب كن. بنابراين ١١ طبق اين تفسير مهم است. پس هر عددي دانش‌آموز در آنجا بنويسد يك قاعده‌اي مي‌توان براي آن پيدا كرد كه تمام آن نمونه‌هاي قبلي طبق آن قاعده درست باشد و اين نمونه جديد هم طبق آن درست باشد. هيچ انحرافي رخ نداده باشد.
به شيوه‌اي ديگر هم مي‌توان توضيح داد. هركدام از اين اعدادي كه روي تخته نوشته شده‌اند شكل‌هايي هستند كه روي مغز ما است، اينها احتياج به يك نگاشت دارند كه به ما بگويند چطور ادامه دهيد و چطور با نمونه‌هاي تازه از آن استفاده كن. من نگاشت‌هاي مختلفي مي‌توانم درست كنم. بنابراين با يك عمل پارادوكسيكالي روبه‌رو هستيم. يك تعداد نمونه داريم اين نمونه‌ها براي معين كردن يك قاعده منحصر به فرد كافي نيستند. عين همين حرف را در رابطه با واژگان هم مي‌توان بيان كرد. تا حالا ديده‌ايد كه بارها به مايعي كه بي‌رنگ و بي‌بو و
بي‌شكل است مي‌گويند آب. حالا با يك نمونه جديد مواجه مي‌شويد كه به فرض تمام ويژگي‌هاي اين را دارد، آيا من «حتما» بايد به آن بگويم آب؟ يعني اگر به آن آب نگويم انحرافي در به كار‌گيري واژه حاصل شده است؟ طبق اين استدلال ويتگنشتاين خير. من مي‌توانم بگويم كه قاعده به كار‌گيري اين واژه اين بوده است كه تا قبل از ديماه هرچه  H٢o بوده است به آن بگويد آب و بعد از آن به هرچه H٢o  است بگو «ماب». اشكال ندارد. اين هم يك نوع نگاشت است. ما به يكي از نگاشته‌ها عادت كرديم اما به بقيه عادت نكرديم. اما ماهيت اين دو تا آنجايي كه مربوط به اين باشد كه نمونه كاربردهاي قبلي‌مان غلط نشود، فرقي نمي‌كند. كاربردهاي قبلي واژه براي معين كردن قاعده اصطلاحا داراي تعيين ناقص است. يعني به شكل ناقصي قاعده را معين مي‌كند و نه به شكل تام. ويتگنشتاين در بند ١٩٨ و چند بند ديگر، صورت اين پارادوكس را بيان مي‌كنند. صورت پارادوكس تبعيت از قاعده اينچنين است:
 تا آنجايي كه مربوط به نمونه‌هاي قبلي به كارگيري يك قاعده باشد، يك قاعده به شكل منحصر به فردي متعين نمي‌شود. اين صورت مساله است. اما ما مي‌دانيم كه يك نحوه به كارگيري درستي وجود دارد و يك نحوه به كارگيري غلط. اين از كجا مي‌آيد؟ هنجاري بودن و نرماتيو بودن كه يك چيز را درست و يك چيز را غلط مي‌داند، از كجا مي‌آيد؟ شايد كسي پيشنهاد كند كه چرا شما در يك قدم خود را نگه مي‌داريد؟ من مي‌گويم قاعده دنباله‌روي تخته اين است كه به اين دوتا اضافه من اصلا ديگر جلو اين تفسيرها را مي‌گيرم. مصاديقش را ٢، ٤،٦، ٨ و١٠ نوشته‌ام و قاعده اين است كه عدد بعدي جمع دو به اضافه عدد بعدي است. اينكه ديگر تفسيربردار نيست.
 با يك قاعده ديگر، آن قاعده قبلي را ثابت مي‌كنم. اين پاسخ به لحاظ فلسفي قانع‌كننده نيست. چرا كه اينكه قاعده دوم را چگونه تفسير كرد احتياج به تفسير دارد. عين همان حرف‌هايي كه راجع به قاعده قبلي بيان مي‌كردم، راجع به اين هم مي‌توانم بيان كنم. قاعده به اعداد دوتا اضافه كن يعني فلان و يك تفسير براي آن بگويم و اين تفسيرها مي‌تواند متفاوت باشد. دوباره يك قاعده ديگر بخواهم بگذارم كه كاربرد آن قاعده را ثابت كند امكان‌پذير نيست. مادامي كه امكان تفسيرهاي مختلف از يك قاعده وجود داشته باشد، اضافه شدن قواعد بيشتر مساله را حل نمي‌كند. اينكه ويتگنشتاين اين حرف را راجع به تبعيت از قاعده مي‌گويد كه كاربردهاي قبلي به شكل منحصر به فرد و يگانه‌اي كاربرد جديد را متعين نمي‌كند، تقريبا مورد اجماع همه متفكران ويتگنشتاين است. اما اينكه ويتگنشتاين چه پاسخي براي خارج شدن از اين پارادوكس دارد، بين مفسران اختلاف نظر وجود دارد. يعني آن تفسيرهاي مختلف، عناصر مختلفي را در اينجا رنگ و پررنگ مي‌كند.
سه تفسير متفاوت
من سه تفسير را مي‌گويم و بعد از آن خواهم گفت كه اين سه تفسير چگونه در جامعه‌شناسي معرفت علمي باعث به وجود آمدن سه نحله فكري شده است.
فيلسوف بسيار معروفي به نام كريپكي در سال ١٩٨٢ كتابي راجع به ويتگنشتاين و مساله تبعيت از قاعده نوشت. وي معتقد بود كه وقتي ما قاعده، كانسپت يا مفهومي داريم، هيچ كدام از اينها به شكل
منحصر به فردي كاربرد بعدي را متعين نمي‌كند. كريپكي در آن كتاب يك نتيجه‌گيري به غايت شكاكانه و نهيليستي درباره معنا و تبعيت از قاعده در ويتگنشتاين كرد.
وي بيان كرد كه استدلال ويتگنشتاين را بايد چنين خواند كه هيچ فكت و واقعيت بيروني كه بتوان به آن استناد كرد كه به ما بگويد اين كاربرد درست است و آن كاربرد غلط وجود ندارد. شكاكيت تمام‌عيار. بنابراين ما اصلا نمي‌توانيم راجع به اينكه يك كاربرد درست است و كاربردهاي ديگر غلط صحبت كنيم. هيچ فكت قابل استنادي كه با توجه به آن بتوان گفت اين كاربرد درست است و آن كاربرد غلط نداريم. نتيجه كريپكي يك نهيليسم معنايي است. هيچ فكتي وجود ندارد كه به ما بگويد معنا چگونه تثبيت مي‌شود. به خاطر اينكه تفسير از ويتگنشتاين خاص كريپكي است و خيلي‌ها معتقد هستند با يك جاهايي از متن نمي‌خواند اسم اين آدم را كريپكنشتاين. يعني آن ويتگنشتايني كه كريپكي مي‌گويد. پس يك تفسير اين است كه بگوييم ويتگنشتاين شكاك به تمام معنا است و معتقد است هيچ چيزي كه بتوان درستي و نادرستي را با آن تشخيص داد، وجود ندارد.
يك تفسير ديگر مربوط به ديويد بلور است كه در جامعه‌شناسي معرفت علمي به يك معنا چهره اصلي به كار مي‌آيد. بلور در قسمت‌هاي اول با كريپكي موافق است، اما با نتيجه‌گيري كاملا شكاكانه مخالف است. در قسمت اول كه با كريپكي موافق است تقريبا همان چيزي است كه متن ويتگنشتاين خيلي صراحتا آن را بيان مي‌كند؛ اينكه هيچ امر دروني و ذهني جود ندارد كه بتواند بگويد كدام كاربرد درست است و كدام نادرست. بلور با پذيرفتن اين معتقد است كه يك امر اجتماعي وجود دارد. يعني چيزي كه با تصور غيرفلسفي‌مان منطبق است. وقتي كسي به H٢o كه تا به حال آب مي‌گفتند چيز ديگر بگويد احساس مي‌كنيم كه يك هنجار اجتماعي يعني آن چيزي كه مورد اجماع كاربران جامعه زباني است، كنار مي‌گذارد. اين چيزي كه باعث مي‌شود غلط انگاشته شود، اين فكت اجتماعي است كه آدم‌ها اين واژه را اين‌طور به كار نمي‌برند. بنابراين پارادوكس از نظر بلور و با توسل به امر اجتماعي حل مي‌شود.
يك تفسير ديگر اين است كه معتقدند دو گروه قبلي به كل اشتباه مي‌كنند. نام اين تفسير را مي‌توان سكوت‌گرايانه گذاشت. ويتگنشتاين متاخر تزي دارد مبني بر اينكه سوالاتي كه در قرن‌ها ذهن فلاسفه را به خود مشغول كرده اينها سوالات اصيل و واقعي نيستند. اين نگاه به فلسفه در بندهاي رساله ويتگنشتاين به خصوص در بند معروف آخر آن وجود دارد. طبق اين تلقي (كساني كه از ويتگنشتاين شروع مي‌شود و بعدا آدم‌هاي ديگري مانند رورتي و... از آن دفاع مي‌كنند) اين بحث‌هاي فلسفي به اندازه كافي ادامه داشته است و ما متوجه شديم كه به هيچ جايي هم نمي‌رسد.
 بنابراين كار اصيل فلسفي اتخاذ موضع سكوت است در برابر اينها. سكوت فرق مي‌كند با موضع گرفتن به نفع يك كس يا اصلا موضع نگرفتن. سكوت يعني نشان دادن عملي اينكه اين بحث به نتيجه نمي‌رسد. نشانه‌هاي قوي از اين در پژوهش‌هاي فلسفي ويتگنشتاين است و بنابراين گروه سوم حرف بي‌دليلي بيان نمي‌كنند. تصور اينها اين است كه ويتگنشتاين وقتي اين پارادوكس را مطرح مي‌كند، در پي آن نيست كه بگويد ما طرف اين را بگيريم يا طرف آن را، بلكه مي‌خواهد بگويد اين بحث اصلا حل‌شدني نيست و بايد آن را از دايره بحث‌ها كنار گذاشت و نه اينكه يك نظريه تازه داد. بر اساس اين نظر آن شكافي كه در دو تفسير قبلي مورد بحث بود اصلا وجود ندارد. يعني بين قاعده و كاربرد آن هيچ تمايزي نيست. اصلا نبايد قاعده را اينچنين فهميد كه ما تفسير مي‌كنيم و به كار مي‌بريم.

 

روزنامه اعتماد

نظر شما