شناسهٔ خبر: 41489 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

عشق افلاطونی در ادبیات معاصر

در تعریف عشق افلاتونی باید گفته شود که این عشق معمولاً یک طرفه است و تنها بر محور خیال عاشق می گردد و هیچ رابطه عینی و واقعی بین عاشق و معشوق وجود ندارد.عشق افلاتونی یعنی گرایش به دنیای خیال و خیالپردازی را می توان به طور چشمگیری در شبکه های ارتباط جمعی امروزه مشاهده کرد.

 

 

 

 

 

فرهنگ امروز/ مجتبی مهربان شاهاندشتی:

بخش بزرگی از ادبیات عاشقانه معاصر ایرانی، مروج عشق ورزی به شیوه ای است که در روان شناسی به آن عشق افلاتونی می گویند.در حال حاضر، عشق ورزی به گونه ای افلاتونی بر عاشقانه های دیار ما ــ از شعر و داستان گرفته تا ترانه ها و تصنیف های کوچه و بازارــ حاکم است و اغلب مردم به ویژه روشنفکران، این شیوه از عشق ورزی را اصیل می دانند و به همین خاطر می خواهیم به طور مختصر به این سوالات پاسخ دهیم که اصولاً ویژگی های یک عشق افلاطونی چیست؟منشأ آن کجاست و چه اثراتی بر ساختار عاطفی و روانی انسان می گذارد.
در تعریف عشق افلاتونی باید گفته شود که این عشق معمولاً یک طرفه است و تنها بر محور خیال عاشق می گردد و هیچ رابطه عینی و واقعی بین عاشق و معشوق وجود ندارد.عشق افلاتونی یعنی گرایش به دنیای خیال و خیالپردازی را می توان به طور چشمگیری در شبکه های ارتباط جمعی امروزه مشاهده کرد.به عنوان مثال در قطعه شعر زیر یک عاشق خیالپرداز اعتراف می کند که دلتنگ محبوبی است که هیچگاه نتوانسته لحظه ای با او گفتگو یا ملاقات کند:
به ساده لوحانه ترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ کوچه ای را با او قدم نزده ام
و با هیچ کلامی با او گفتگو نکرده ام
اما او در تمام لحظه های من راه می رود

من می توانم
روزها را
بدون صحبت کردن با او
و ماه ها را
بدون دیدن اش طی کنم
اما ثانیه ای نمی گذرد
که درباره اش فکر نکنم
خیالش مثل چرت صبحگاهی است
مدام با خودم می گویم
فقط پنج دقیقه دیگر
…………
خیالش معجزه است
هر روز غرقش می شوم
اما نمی میرم
شعرهایی از این دست، رواج فراوانی در شبکه های ارتباط جمعی امروزی دارند و ساختار روانی آنها به گونه ای است که می توانند روح برخی از افراد مستعد را همانند افیون تخدیر کنند. در قطعه شعر زیر، یک عاشق افلاتونی اعتراف می کند که هرگز نمی تواند خیال معشوق را از ذهن خود پاک کند (به خاطر اعتیاد به خیال):
تو ماه را
بیشتر از همه دوست داشتی
و حالا ماه هرشب
تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموش ات کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره پاک نمی شود
محمل عشق افلاتونی،یعنی کسی که عاشق در عالم خیال به او عشق می ورزد، می تواند دختر همسایه ای باشد که فرد روزگاری عاشق او بوده اما آن دختر به عقد و ازدواج شخص دیگری در آمده است و یا حتی می تواند یک نویسنده،یک شاعر و یا یک هنرپیشه معروف سینما باشد که دور از دسترس است و موضوع خیال فرد شده است.
اصلی به نام اصل جبران واقعیت در علم روان شناسی وجود دارد که دلیل گرایش به خیالپردازی در عشق افلاتونی را اینگونه توضیح می دهد که وقتی فردی عاشق معشوقی می شود که به هر دلیلی دست نیافتنی است و عشق توام با درد و رنج است،آن فرد می کوشد به واسطه خیال، ناتوانی خود در برقراری یک رابطه واقعی را جبران کند. او از این طریق از درد و رنج خود می کاهد و به تعادل روحی می رسد. به این روند در علم روانشناسی اصل جبران واقعیت گفته می شود. بر اساس این اصل، یک عاشق افلاتونی ــ چنانچه شاعر باشدــ گاه در خیال خود وقایع و خاطرات عاشقانه ای را به تصویر می کشد که هرگز اتفاق نیفتاده است. به عنوان مثال از گفتگوهای خیالی خود با معشوقی قدیمی در کنار جویبار و لب چشمه و رودخانه سخن می گوید.
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
گفتگوی با محبوب در کنار جوی آب، آرزوی شاعر است و در خیال او اتفاق افتاده است؛ زیرا اصولاً عاشق یا شاعر افلاتونی، فاقد جسارت لازم برای روبرو شدن با معشوق است و قادر به گفتگوی با او نیست.
به تجربه ثابت شده است که اغلب عشاق افلاتونی، نامه های سوزناک و اشعار عاشقانه رمانتیکی بسیاری برای معشوق خود می سرایند، اما به علت فقدان شهامت و جسارت قادر نمی شوند که این نامه ها را به دست او برسانند.
روبرو شدن با معشوق و گفتگوی با او برای یک عاشق افلاطونی امری ناممکن و «آرزویی محال» است تا حدی که برخی از عشاق افلاطونی حاضرند برای یک لحظه دیدار با معشوق و ابراز عشق و احساسات خود به او تیره بختی و حتی مرگ را نیز پذیرا شوند:
سکوت را می پذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را می پذیرم
اگر بدانم
روزی چشم های تو را خواهم سرود
مرگ را می پذیرم
اگر بدانم روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم…
(جبران خلیل جبران)

توفیق نیافتن به دیدار معشوق به قدری برای عاشق رنج آور است که خواب را از چشمان او می رباید:
تو کیستی
که من اینگونه بی تو
بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
(فریدون مشیری)

در اینجا ممکن است این سوالات مطرح شود که چرا از عشق های خیالی به نام افلاتونی یاد می شود؟
منشأ آن کجاست؟ و اصولا چرا اغلب اشخاص درگیر عشق های افلاتونی و خیالی می شوند؟
در مورد مفهوم عشق افلاتونی باید بدانیم که افلاتون فیلسوف یونانی،دنیای روح را حقیقی تر از دنیای عینی و واقعیت های لمس شدنی می دانست و مروج فلسفه ای بود که در آن بین روح و جسم تضادی اساسی وجود دارد.
افلاتون عشقی را تبلیغ می کرد که صرفاً روحانی و آرمانی بود و هیچ ارتباطی با جسم بویژه تمایلات جنسی نداشت و به خاطر چنین برداشتی از عشق، امروزه به عشق های ناکامی که در آن عاشق و معشوق هیچ ارتباطی باهم ندارند و به وصل هم نمی رسند، عشق افلاتونی گفته می شود. از اینرو باید توجه داشت که به خاطر ناکامی در عشق هایی که افلاتونی نامیده می شود، هیچ مسئولیتی متوجه افلاتون نیست.(۱)
در مورد پاسخ به علت شیوع و گستردگی عشق افلاتونی نخست باید به این پرسش پاسخ داد که چه عواملی سبب می شود که یک فرد در روند رابطه عاشقانه و عشق ورزی به جنس مخالف جسم و روح او را در ذهن خود از هم جدا کند و صرفاً در عرصه خیال یا روح عشق ورزی کند. علم روانشناسی در پاسخ به این سوال به خانواده و جامعه به عنوان دو عامل مهم اشاره می کند.
خانواده، بویژه آموزش ها و چگونگی رابطه عاطفی مادر با فرزند در دوران کودکی از عوامل مهمی است که فرد را مستعد عشق ورزی افلاتونی می کند.از منظر روان شناسان اگر یک فرد در روند رابطه عاطفی با مادر به بلوغ عاطفی نرسد و اعتماد به نفس لازم را کسب نکند، اغلب قادر به برقراری رابطه با جنس مخالف خود نیست و در نتیجه آن، مستعد عشق ورزی در عالم خیال می شود.(۲)
جامعه و ارزش های حاکم بر آن، عامل مهم دیگری است که زمینه های بروز عشق افلاتونی در فرد را تشدید می کند. از منظر روان شناسی اجتماعی،خوارداشت و ترذیل جسم و روابط جنسی در باورها و افکار عمومی یک جامعه سبب می شود که فرد هیچ احترامی برای روابط جنسی قائل نشود و به این روابط به صورت مسائل شرم آور و گناه آلود نگاه کند.این باور عاملی می شود که فرد روح و جسم را در ذهن خود از هم جدا سازد و در نتیجه عشق را به صورت آمیزش دو روح بپذیرد.امروزه اغلب مردم به خاطر ارزشهای حاکم اجتماعی از گفتگو وآموزش در زمینه مسائل جنسی،مگر به صورت پنهان، خودداری می کنند و قادر نیستند هیچ گونه رابطه ای بین جسم وروح در یک رابطه عاشقانه را درک یا تصور کنند.امروزه کتاب های بسیاری درباره عشق نوشته می شود، اما درباره ماهیت روابط جنسی و ارتباط تنگاتنگ آن با روح که مشخصه یک عشق اصیل زمینی است، سخنی به میان نمی آید.از طرفی در بیشتر داستان های عاشقانه، عشق را آنچنان آسمانی و آرمانی به نمایش می گذارند که عشاق در آن به افراد معمولی شبیه نیستند بلکه بیشتر به قدیسان و قهرمانان شباهت دارند.
برداشت هایی آرمانی از این دست در جامعه سبب می شود که یک جوان در هنگام بلوغ جنسی و در زمانی که به رابطه با جنس مخالف خود می اندیشد، موارد شرم آور و گناه آلود جنسی را در ذهن خود از هم جدا سازد و بدینسان مستعد رابطه عاشقانه افلاتونی شود. وقتی یک جوان به شیوه ای افلاتونی عشق می ورزد، نیاز و تمنای جنسی را پست،حیوانی و نفرت انگیز تلقی می کند و می پندارد که چنین نیازی یک رابطه عاشقانه را خوار و خفیف می سازد.
البته عاشقان افلاتونی، مثل انسان های دیگر، از نظر قوای جنسی کاملاً طبیعی و سالم هستند و گاه به مقتضای سن خود، درگیر نیازهای جنسی هم می شوند؛ اما به علت برداشت های افلاتونی از عشق، جهت گیری این نیاز به سمت معشوق خود را مجاز نمی دانند و حتی دیده شده که برخی از عشاق افلاتونی از تصور اینکه معشوق، عشق را جنسی تصور کند، رنج می برند و در آنها احساس گناه ایجاد می شود.
بیشتر عشاق افلاتونی، نه تنها در ذهن خود هرگونه تصور جنسی را خلاف شئون انسانی می دانند بلکه حتی رؤیاهایشان نسبت به معشوق، بی آلایش و معصومانه بوده، شبیه اندیشه هایشان خالی از تصورات جنسی است و بزرگترین رابطه ای که گاه به تصور و خیال آنها خطور می کند، بوسه است.
آرمانگرائی در عشق افلاتونی، آکنده از خطرهای بی شمار است.عدم سازش در زندگی زناشویی و ازدواج ناموفق،عشق های عجیب و غریب و حسادت نامعقول که به خودآزاری ختم می شود و کار را به جدایی و طلاق می کشاند؛ نتیجه ای از آرمانگرائی در عشق افلاتونی است.
تجربه نشان می دهد که اغلب کسانی که امروزه در گیر عشق افلاتونی می شوند، دیر یا زود باهم ازدواج می کنند اما روبرو شدن آنها با خود واقعی شان،از همان نخستین روزهای ازدواج عامل اصلی جدائی شان بوده است.
معمولاً در این ازدواج ها یک طرف رابطه از پندارها و احساسات طرف دیگر رابطه آگاهی کافی ندارد و با تعبیر فرشته وشی که از عشق و رابطه زن و مرد باهم دارد، از رفتارهای عادی و معمولی طرف دیگر رابطه که هیچ شباهتی به موجودی آسمانی در آن دیده نمی شود، سرخورده می شود. این نکته را بویژه می توان در آن دسته از گزارش های روان شناسی مشاهده کرد که در آن یک طرف رابطه بر اثر برداشت های افلاتونی از عشق ، تمایلات جنسی طرف مقابل را در خور تنفر و انزجار دانسته، درخواست جدایی کرده است. برای اغلب عشاق افلاتونی، هرگز قابل تصور نیست که موجودی آسمانی تن به عمل زشت زناشویی بدهد و به خاطر همین پندار باطل است که برخی از آنها دچار اختلال در عملکرد جنسی شده، از تشکیل خانواده خودداری کرده اند.
با نگاهی گذرا به اندیشه و احساس روشنفکر ایرانی، می توان دریافت که اغلب آرمانگرا هستند و آرمانگرایی نامعقول در تاروپود ادبیات عاشقانه ایرانی ریشه دوانیده است.ادبیات عاشقانه ایران از شعر و داستان و تصنیف های عاشقانه کوچه و بازار گرفته تا فیلم های سینمایی، مروج و مبلغ عشق های آسمانی و آرمانی اند و به عشق های عجیب و غریبی دامن می زنند که نتیجه اجتناب ناپدیر همه آنها جدایی است. به عنوان مثال دو فیلم سینمایی ایرانی شام آخر(نویسنده و کارگردان فریدون جیرانی سال۱۳۸۰) و رخساره(نویسنده محمدهادی کریمی،کارگردان امیر قویدل۱۳۸۰) را می توان نام برد . در فیلم رخساره پیرمردی عاشق زنی می شود که همسن و سال دخترش می باشد و در فیلم شام آخر پسری دانشجو عاشق استاد متأهلش می شود که همسن مادرش است. پر واضح است که چنین عشق های افلاتونی و بیمارگونه ای که تنها بر محور خیال عاشق می گردد، در عمل به سرانجام خوشی ختم نخواهد شد.اما نویسندگان این فیلمنامه ها تلاش کرده اند کشش های نامعقولی از این دست را به عنوان عشقی اصیل به حساب بیاورند و عشاقی از این دست را به صورت یک فرد برجسته و قهرمان نمایش بدهند.
آرمانگرایی در عشق افلاتونی در اغلب موارد عامل حسادت نیز می شود.حسادتی آنچنان نامعقول که ادامه رابطه را برای یک طرف رابطه غیرممکن می سازد.این حسادت نامعقول از آنجایی شکل می گیرد که یک عاشق از محبوب خود انگاره ای آنچنان آسمانی می سازد که تصور می کند هیچ فردی در روی زمین به شایستگی محبوب او نمی رسد.عاشقی از این دست همواره می پندارد که هر فردی عاشق محبوبش است و هر لحظه در صدد است تا محبوبش را از دستش برباید و اگر به او گفته شود که فرد مورد علاقه اش نه زیباتر و نه باهوش تراز هزاران فرد همانند خود است، برایش غیرقابل باور است و آن را درک نمی کند. همین پندارهای غلط است که موجب بروز حسادت و رفتارهای نابهنجار در او شده و زندگی را برای آن طرف رابطه غیرقابل تحمل می سازد.
باوجود همه مضرات عشق افلاتونی که به آن اشاره کردیم، امروزه این شیوه از عشق ورزی در بین طبقات و اقشار مختلف اجتماعی شایع است. گزارش های روانپزشکی زیادی وجود دارد که نشان می دهد مردان و زنان بسیاری هستند که کارهای بزرگ عقلانی انجام می دهند؛ از قبیل مدیران عالی رتبه،پزشکان،و یا حقوقدانان طراز اول که درگیر عشق افلاتونی می شوند و بر اثر پیامدهای نامطلوب آن به پزشک امراض روانی مراجعه می کنند. اغلب روشنفکرانی از این دست، سرانجام بر اثر رنج و اندوه و ناکامی ناشی از عشق افلاتونی، عشق را بلای جان یا بیماری دل تلقی کرده و حکم به محکومیت آن می دهند. تعبیر و تفسیرهایی که نظریات این دسته از روشنفکران را منعکس می کنند، به وفور در شبکه های اجتماعی امروزی مشاهده می‌شود؛ مثل:عشق اسارت است،نظیر عشق کور است،عشق یک محکمه است،دوستی بالاتر از عشق است، در مبارزه بین عقل و عشق همیشه حق با عقل است و …
روشنفکرانی که این تعبیرها و تفسیرها را از عشق درست و صحیح می پندارند، غافل از این حقیقت هستند که یک عشق اصیل و واقعی نقطه مقابل تعابیر فوق از عشق است.آنها به این حقیقت توجه ندارند که عشق اصیل و واقعی شادی بخش و تعالی دهنده روح است و افسردگی و اندوهی که زندگی آنها را تلخ و بی روح کرده است نتیجه عشق افلاتونی است و اگر که بخواهند به آرامش و شادی و نشاط دست یابند باید خود را از دست خیالات نامعقول و عشق های کاذب رها سازند.
قبل از اینکه به چگونگی مبارزه با عشق افلاتونی و راه رهایی از آن اشاره کنیم، بهتر است نگاهی گذرا به منشأ عشق افلاتونی در غرب و ادبیات معاصر ایران داشته باشیم.
***
آغازرنسانس را می توان دوران نشو و نمای عشق افلاتونی در ادبیات عاشقانه اروپا دانست، دورانی که تابوی عشق زمینی از میان رفت و نسل نوینی از روشنفکران به وجود آمدند که انسان را مظهری از جمال و جلال خدا
می دانستند و در نتیجه آن دست به ستایش از معشوق زمینی زدند. به عنوان نمونه‌ای از این دست می توان از دانته آلیگیری شاعر معروف ایتالیایی نام برد که نوشته ها و آثار او در ادبیات عاشقانه ایتالیا و سراسر اروپا شهرتی فراوان کسب کرد. این شاعر در آغاز جوانی طی برخوردی اتفاقی با دختری به نام بئاتریس عاشق می شود.
دانته هیچ تلاشی برای رابطه با این دختر نمی کند و برخورد کوتاهش هرگز به ازدواج ختم نمی شود؛ زیرا دانته بر این باور بود که محبوب زمینی او موجودی است انسانی که بعد از مرگ به سیمای یک تن از فرشتگان بی جنس آسمان درخواهد آمد. از اینرو تمام آرزوی وی آن بود که به وصل این فرشته در دنیای پس از مرگ برسد. به بیان احساسات دانته در آغاز آشنایی با بئاتریس توجه کنید:
«هنگامی که برای نخستین بار بانوی شکوهمند آرزوهای من خویشتن را بر دیدگان من متجلی ساخت… و وقتی او را دیدم به حقیقت اعتراف می کنم که روح زندگی که در پنهانی ترین زوایای قلب من مکان داشت به لرزه در آمد،آن سان که بی اختیار به خویشتن گفتم: اینجاست آن خدایی که از تو توانمندتر است و از این پس بر تو فرمانروایی خواهد کرد.روزهایی چند که نهمین سال زندگی ما را به اخر رساند گذشت و من یک باردیگر او را دیدم.جامه سفید بلندی بر تن داشت و از خیابانی می گذشت.در کنار من،آنجا که من شرمگین و بهت زده ایستاده بودم و او را می نگریستم، نگاهش را به من دوخت.بئاتریس با این مهر بی سخن که خدای بزرگ پاداشش دهد، معصومانه عشق خویش را بر من ارزانی داشت و من در آنجا برکات لایزال خداوندی را بر وجود خویش احساس کردم…»(۳)
مدتی بعد از این آشنایی بئاتریس می میرد و سال ها بعد از آن، دانته شاهکار خود کمدی الهی را خلق می کند،این کتاب شرح سفر خیالی روح دانته برای وصل با بئاتریس آسمانی است که اینک به دنیای پس از مرگ تعلق دارد:
در برابرم دوشیزه ای پدیدار گشت
که پوششی از حریر سبز بر قامتش افتاده بود
تو گویی فروغی شعله آسا از وجودش تابنده بود
و روان من
که گویی دیرزمانی بود از دیدارش بر خود نمی لرزید
به هیجان افتاد و گرچه دیدگانم به درستی او را تشخیص نمی داد
زیرا نوعی معصومیت پنهانی در او متجلی بود
با این حال عشق دیرین بر وجودم غالب گشت
و در یک دم در همان حال که دیده بر او دوخته بودم
آن نفوذ آسمانی همان عشقی که از کودکی به او داشتم
بر وجودم مستولی گردید(۴)
بعد از دوران رنسانس و ظهور مکتب ادبی رمانتیسم در قرن هجدهم و نوزدهم عشق افلاتونی گسترده تر شد و شیوع بیشتری یافت. رمانتیک ها با کاربرد زیبای کلمات و جادوی کلام خویش عشق را به صورت پدیده ای آسمانی به نمایش گذاشتند و گستره آن را از مرزهای اروپا فراتر بردند.از منظر رمانتیک ها عشقی اصیل و زیبا شمرده می شد که به صورت رابطه در روح باشد.(۵)
اغلب عشاق رمانتیک، زیبایی روحی معشوق خود را بر اثر گفتگو و معاشرت کشف نمی کردند بلکه آنها را به واسطه زیبایی ظاهری معشوق و مکاشفات نفسانی حس می کردند. بسیاری از عاشقانه های قرون هجدهم و نوزدهم به رهبری رمانتیک ها مشحون از قطعه های ادبی افلاتونی در وصف و ستایش زیبایی معشوقه هایی است که شخصیت آنها نامعلوم و ناشناخته است. در واقع آنچه که رمانتیک ها را به وجد می آورد، زیبایی آسمانی معشوق بود و الهام بخش بسیاری از آنها در ستایش از محبوب چشم ها و نگاه آسمانی او بوده است. به یک نامه رمانتیکی از ادبیات عاشقانه غرب توجه کنید:
«من تو را یکبارنه، بلکه چندین بار دیده ام و این لحظات زودگذر و آشنا تصویری از تو بر مردمک چشمانم نقش بسته اند که هرگز محو نخواهد شد.آیا این سرنوشت من نبوده است،سرنوشتی که اکنون می توان نام غصه و اندوه نیز بدان داد. وقتی تنها می شوم، فقط آنها را می بینم.چشمان تو را با آن نگاه آسمانی که دنیای من هستند. به چشمانت خیره می شوم، ساعت های دراز،آن دو گوی بلورین و زیبا، چه سرگذشت ها بر من فرا می خوانند، چه آرزوهای دراز٫ از تو متشکرم.عشق تو راهنمای من بود و خواهد بود و من کسی را که به من عشق آموخت و هدیه کرد، برای همیشه دوست خواهم داشت…»
شاید از نظر بسیاری عشق های پاک و آسمانی از نوع رمانتیسم اروپایی شگفت انگیز و ایده آل باشد، اما واقعیت اینطور نیست. چرا که تجربه رمانتیک های قرون هجده و نوزدهم اروپا نشان داده است که آرمانگرائی در عشق افلاتونی بویژه از نوع رمانتیسم آن باعث رشد قدرتگرائی (سلطه جویی و سلطه پذیری)در فرد شده، گاه نتایج خطرناک و غم انگیزی را به بار می آورد.
نتایج خطرناک به بار آمده، بیش از هرچیز ناشی از بت پرستی رمانتیک ها بوده است.رمانتیک ها قادر نبودند معشوق خود را به اندازه واقعی ببینند و معمولاً با مجسم کردن او به صورت موجودی آسمانی قهرمان رؤیاها شاهزاده خیال، بتی آنچنان قدرتمند و عظیم از او می ساختند که خود ناگزیر می شدند در برابرش خوار و خفیف شوند تا حدی که ادامه زندگی بدون این بت برای آنها قابل تصور نبود.
تجربه نشان داده است که خفت و خواری، تنزل فردیت و خودآزاری در عشق های افلاتونی رمانتیکی در مواردی به حد جنون می رسید تا حدی که به حذف فیزیکی عاشق می انجامید. به عنوان نمونه می توان از خودکشی صدها تن از طرفداران رمانتیسم در قرون هجدهم و نوزدهم و رهبران آنها مثل نروال فرانسوی (در ایران هدایت) نام برد که به خاطر عشق های یکطرفه ،موهوم و خیالی خود را تسلیم مرگ کردند و بسیاری از این رمانتیک ها از این مسئله هراس داشتند که عشق آسمانی آنها در اثر گذشت زمان، بویژه در سنین سالخوردگی؛ یعنی زمانی که جوانی و زیبایی ظاهری شان از بین می رود، فروکش کرده، زیبایی آسمانی خود را از دست بدهد. پس بهتر می دیدند که با خودکشی و مرگ عشقشان را در روح دلدارشان جاودانه سازند.
بدون تردید پذیرش مرگ در عشق به معنای رشد فردیت نیست بلکه به معنای خودآزاری و حذف فردیت است و این در حالی است که از منظر روان شناسی در یک عشق اصیل و حقیقی عشق عمل خود را بر مبنای احترام و به عنوان تعالی دهنده فردیت و شخصیت طرفین به انجام می رساند و از طریق پیوند و آمیختگی کامل روحی و جسمی دو فرد با یکدیگر بر اساس احترام متقابل است که انسان رشد می کند و به کمال می رسد.
در یک عشق حقیقی، طرفین رابطه از هم بت نمی سازند بلکه به عنوان دو موجود برابر باهم روبرو می شوند و در نتیجه چنین رابطه ای رنج و تحقیر و خودآزاری رنگ می بازد و شادابی و عشق به زندگی پدید می آید.
خوشبختانه رمانتیسم نامعقول اروپایی، جایگاه و موقعیت سابق خود را از دست داده و امروزه حاکم بلامنازع در ادبیات جهانی نیست. با این همه، اهمیت و نفوذ آن در خارج از مرزهای اروپایی،از جمله بر عاشقانه های دیارمان را نباید دست کم گرفت. روند رو به رشد اعتیاد به دنیای خیال در عاشقانه های ایرانی، چه در چند دهه گذشته و چه در دوران معاصر، بیش از هرچه ریشه در رمانتیسم خودآزارانه اروپایی دارد.رمانتیسم ایرانی(خیال پردازی)که از دیرباز تا کنون بر بستر عشق افلاتونی و صوفیانه شاعران بزرگی همچون مولانا و حافظ شکل گرفته بود،از قرون هجدهم و نوزدهم به بعد با تاثیر از رمانتیسم اروپایی به شکلی جدید یعنی به صورت ادبیات عاشقانه معاصرــ آن طور که امروزه آن را ملاحظه می کنیم ــ در آمده است.نویسندگان و شاعران رمانتیک معاصر ایران همچون: هدایت، شاملو، مشیری و حمید مصدق با استعانت از دستاورد قرن ها شعر صوفیانه ایرانی از یک طرف و از طرفی دیگر با تأثیر از رمانتیسم اروپایی عشق افلاتونی را ارتقا داده، آن را به رفیع ترین جایگاه خود تا کنون رسانده اند.آثار شاعران و نویسندگان معاصر ایرانی مشحون از آرمان ها و تخیلات شاعرانه افلاتونی در زمینه نخستین عشق است و از نظر زیبایی رمانتیکی در مقایسه با ادبیات مشابه آن، در سطح جهانی نظیر ندارد.نخست به صادق هدایت اشاره می کنیم.این نویسنده در بوف کور از زنی نام برده است که به صورت یک فرشته بر او تجلی کرد و او را به عظمت و شکوه زندگی آگاه نمود.این زن، خواه زن رؤیاهای هدایت بود و خواه نخستین عشق او بوده؛ چنان بر او تاثیرگذار بود که الهام بخش وی در خلق بهترین اثرش بوف کور گردید.هدایت در این کتاب، حادثه آشنایی با زن خیال خود را که از آن به عشق اصیل تعبیر می کند، چنین شرح داده است:
«…در این دنیای پر از فقر و مسکنت برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید،اما افسوس این شعاع آفتاب نبود بلکه فقط یک پرتو گذرنده،یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته بر من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه،فقط یک ثانیه همه بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد، این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود،دوباره ناپدید شد. نه،نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم. سه ماه نه! دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم،ولی یادگار چشم های جادویی،یا شراره کشنده چشم هایش در زندگی من همیشه ماند.چطور می توانم او را فراموش کنم که آنقدر وابسته به زندگی من است…»
توصیف های مهیج رمانتیکی از این دست در بوف کور، یکی آن بود که هدایت می خواست خواننده خود را مسحور کند تا از این طریق چهره زن رؤیایی خود را آنگونه که خود آرزو می کند، به او بنمایاند و احساسات او را به مجرائی که خود می خواهد، هدایت کند.
هدایت با اغراق در خیال پردازی و تسلیم محض به حال و جذبه و جادوی کلام خود که منشأ رمانتیکی داشت، زن خیالش را از تنگنای زندگی زمینی رهاند و مقام او را تا حد یک موجودی آسمانی (زن اثیری)بالا برد.
«نه اسم او را هرگزنخواهم برد، چون او با آن اندام اثیری باریک و مه آلود،با آن دو چشم متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و می گداخت؛ او دیگر متعلق به این دنیای پست و درنده نیست،نه! اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم. در این دنیای پست یا عشق او را می خواستم و یا عشق هیچکس را. آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر کند…»
تبدیل شدن زن زمینی به موجودی آسمانی در ذهن خیالپرداز هدایت،حاصلی جز خودآزاری (مازوخیسم) برای هدایت به همراه نداشت.به همان تناسبی که وی مقام زن خیال خود را بالا برد،خود در برابرش زبون و خوار شد و همین بت بود که آرام آرام شکنجه اش کرد و آنطور که خود او گفته، زندگی اش را زهرآلود ساخت.
هدایت به طور آشکار در کتاب بوف کور به خودآزاری خود اعتراف کرده است.وی در جای جای این کتاب به این نکته اشاره کرده است که چشم های شکنجه گر زن اثیری،غم شیرینی را در او خلق می کند و وی به این چشم های آزاردهنده نیاز دارد.
«او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج به این چشم ها داشتم…این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری نمی توانستم داشته باشم…»
شگفتا که هدایت با وجود اعتراف به مازوخیسم (خودآزاری)و سادیسم زن اثیری،عشق خود نسبت به زن اثیری را باشکوه،منحصر به فرد و اصیل دانسته است.«عشق چیست،برای همه ی رجاله ها،یک هرزگی،یک ولنگاری موقتی،عشق نسبت به او برای من چیز دیگری بود، من او را از قدیم می شناختم.»
میراث هدایت از عشق افلاتونی به شاعران بعد از وی بویژه به نماینده معروف شعر معاصر ایرانی احمد شاملو رسیده است. شاملو در آغاز کار شعر وشاعری خود (هوای تازه) تلاش کرد همانند هدایت زن خیال خود به نام رکسانا را نه در واقعیت بلکه در سایه های خیال انگیز آن جستجو کند.شاملو در شعری بلند به نام رکسانا دست به آفرینش بتی آزاردهنده و خیالی شبیه زن اثیری هدایت زد که از نظر او سمبل نور و رهایی و امید بود.
شاعر در شعر رکسانا،در هیئت مردی بسیار منزوی و گوشه گیر ظاهر می شود که در کنار دریا و در کلبه ای چوبین زندگی می کند.این مرد که محو دنیای خیال آلود خویشتن است-در شبی مه آلود و طوفانی با قایق به دریا می زند و تلاش می کند با گذشتن از میان امواج سهمگین دریا-برای نخستین بار-با رکسانا ملاقات و دیدار کند. او ماجرای سفر شبانه به دریا و دیدار با رکسانا را با نثری که ساختاری رمانتیک و به شدت رویایی دارد بیان کرده است.
«…و این است ماجرای شبی که به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم مرا با خود ببرد. چرا که رکسانا،روح دریا و عشق و زندگی در کلبه چوبین ساحلی نمی گنجید و من بی وجود رکسانا بی تلاش و بی عشق و زندگی در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی توانستم بود…
یک چند سنگینی خردکننده آرامش ساحل را در خفقان مرگی بی جوش بر بیتابی روح آشفته ای که به دنبال آسایش می گشت، تحمل کرده بودم. آسایشی که از جوشش مایه می گیرد! سرانجام در عربده های دیوانه وار شبی تار و طوفانی که دریا تلاشی زنده داشت، دیرگاه از کلبه چوبین ساحلی بیرون آمدم و طوفان با من درآویخت… و من فانوس را در قایق نهادم و ریسمان قایق را از چوب پایه جدا کردم و در واپس رفت نخستین موجی که به زیر قایق رسید، رو به دریای ظلمت آشوب پارو کشیدم. من از مرگ به زندکی گریخته بودم… در یک آن پنداشتم که من اکنون همه چیز زندگی را به دلخواه خود یافته ام…»
تنها نیروی محرکه ای که شاعر را در دل امواج سهمگین دریا به پیش می راند، فشار اوهام و احساسات است. شاعر سرانجام موفق می شود در فضایی به شدت رؤیایی و مه آلود، رکسانا را دیدار و ملاقات کند…
«…ناگهان در آشفتگی تیره و روشن بخار و مه بالای قایق که شب گهواره جنبانش بود و در انعکاس نور زردی که به مخمل سرخ شنل من می تافت، چهره ای آشنا به چشمانم سایه زد. و من زیر پرده نازک مه و ابر دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت و دندان هایش را از فشار رنجی گنگ برهم فشرد. فریاد کشیدم،رکسانا، اما او در آرامش خود آسوده نبود.»
شاعر زیر پرده نازک مه و ابر رکسانا را می بیند، اما عکس العمل او بعد از دیدار رکسانا مانند همه عشاق افلاتونی، آمیخته بر ناتوانی و بی ارادگی است؛ زیرا ملتمسانه از رکسانا می خواهد که او را به دل دریا که نمادی از شهر آرمانی و مدینه فاضله اوست ببرد. احساس و آرزویی از این دست به نشانه این حقیقت است که شاعر بنا به خصلت همه عشاق افلاتونی که در عالم واقع بی اراده و نامصمم اند، حتی در عالم خیال هم عزم و اراده لازم را ندارد. در منظر شاعر این بر عهده معشوق است که باید دست او را بگیرد و او را به شهر رؤیاهایش ببرد. رکسانا اما آرزوی شاعر را دست نیافتنی می داند و او را از آمدن به همراه خود منع می کند. شاعر مخالفت رکسانا با خود را اینگونه شرح داده است:
«زن مه آلود که رخسارش از انعکاس نور زرد فانوس بر مخمل سرخ شنل من رنگ می گرفت و من سایه بزرگ او را بر قایق و فانوس و روح خود احساس می کردم، با سکوتی که شکوهش دلهره اور بود گفت:
نمی توانی…. اگر می توانستی بیایی، تو را با خود می بردم….تو نیز ابری
می شدی و هنگام دیدار ما از قلب ما آتش می جست و دریا و آسمان را روشن می کرد. اما تو نمی توانی بیایی، نمی توانی…. تو نمی توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری ….»عکس العمل منفی رکسانا در برابر درخواست و آرزوی شاع، نشان می دهد که وی برداشتی افلاتونی از عشق دارد. رکسانا بر این باور است که اگر شاعر را به همراه خود ببرد و او را به وصل خود برساند، عشق شاعر نسبت به او از اصالت خود تهی می شود.رکسانا در گفتگوی خود با شاعر به صراحت اعلام
می کند که از نظر وی، آن عشقی حقیقی است که عاشق همواره در هجران بماند و معشوق روح او را در بند بکشاند.ادامه گفتگوی رکسانا با شاعر برداشت های افلاتونی او از عشق را به خوبی نشان می دهد.
«رکسانا بر قایق و من و دریا در پیکر ابری که از باد به هم برآید، با سکوتی که غریو شتابندگان موج را برزمینه خود برجسته تر می کرد، فریاد کشید.
هرکس آنچه را که دوست می دارد در بند می گذارد

رکسانا بار دیگر حقیقت عشق افلاتونی را که مبتنی بر فاصله و عدم دسترسی عاشق به معشوق است، به شاعر یادآوری می کند:« تو نمی توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری. میان من و تو به همان اندازه فاصله است که میان ابرهایی که در آسمان و انسان هایی که در زمین سرگردانند…»
بدون تردید برداشت افلاتونی رکسانا از عشق، برداشت های خود شاملو از عشق است؛ به این دلیل که رکسانا مخلوق خود اوست و در واقع می توان گفت که شاملو برداشت های خود از عشق را از زبان رکسانا بیان کرده است. بنابراین در تعریفی که رکسانا از عشق می دهد، این حقیقت را می توان مشاهده کرد که شاملو در زمان سرودن شعر رکسانا، خودآزاری را به عنوان عشق اصیل و واقعی می پندارد.
رکسانا در گفتگوی خود با شاعر به صراحت اعتراف می کند که شاعر را آزار می دهد.وی می گوید نه تنها شیرینی وصال را با خود ندارد بلکه او را به درد هجران نیز مبتلا می کند. با این همه شاعر بر اصالت عشق خود اصرار دارد و منتظر روزی است که آفتاب آب دریای مانع را بخشکاند و او به وصل رکسانا برسد. شاعر احساس تلخ ناکامی در وصل با رکسانا را که در واقع اعتراف و یا افشای خودآزاری در عشق افلاتونی است، اینگونه بیان کرده است :
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت. اگرچه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و در همه چیز تامل کرده ام و رسوخ کرده ام. بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده ام. بگذار هیچکس نداند،هیچکس! و از میان همه خدایان،خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد. چرا که رکسانای من، مرا به هجرانی که اعصاب را می فرساید و دلهره می آورد محکوم کرده است- محکوم کرده است که تا روز خشکیدن دریاها،به انتظار رسیدن به او-در اضطراب انتظاری سرگردان محبوس بمانم…»
کمتر روشنفکری را می توان در ایران یافت که با شعر زیبا و به یاد ماندنی «کوچه»ی زنده یاد فریدون مشیری آشنایی نداشته باشد.این شعر زیبا و رمانتیکی که تجربه خاطره ای از یک عشق ناکام قدیمی است، بیش از هرچیز به یک سوگنامه می ماند. سوگنامه یا درامی غم انگیز که همگان را در غم عشق ناکام شاعر شریک می سازد و داغدار می کند.
مشیری برای حیات بخشیدن به نخستین عشق خود در شعر کوچه، تصویری آنچنان خیال انگیز از یک رابطه افلاتونی را به نمایش می گذارد که در ذهن هر خواننده ای برای همیشه ماندگار می ماند.
دیدار خیالی عاشق با نخستین عشق خود در شعر کوچه، شب هنگام اتفاق می افتد. شب برای شاعر، دروازه ورود به دنیای خیال است و احساسات او هنگامی شکوفا می شود که تاریکی شب بر همه جا گسترده شده و سکوت و تنهایی خیال انگیز تمامی عالم هستی را تسخیر کرده است. شاعر بعد از سالیان دراز، در این شب رویایی از کوچه محبوب خود گذر می کند:
بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم
خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم ….
در ابتدا ورود به کوچه، شاعر خاطره شبی را به یاد می آورد که با معشوق خود از آن کوچه گذشته و در لب جویی با او نشسته بوده:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
حال و احساس شاعر در این تجدید خاطره چنان شعله ور می شود که آرام آرام به طبیعت اطراف خود نفوذ می کند. طبیعت آرام آرام تحت سلطه خیال شاعر در می آید و مطابق احساسات او به نمایش در می آید.
وقتی شاعر شور و هیجان عاشقانه دارد، درختان و جویباران و ماه و ستارگان نیز شور و هیجان عاشقانه دارند. وقتی شاعر آرام است، آسمان نیز صاف و شب آرام است:
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
آرامش شاعر و طبیعت تا زمانی ادامه دارد که معشوق همدل و همراه شاعر است و اعتراضی به او نکرده است-وقتی معشوق عشق او را که تنها به نگاهی شعله ور شده است فاقد اصالت می داند-آرامش و هماهنگی عاشقانه بین شاعر و طبیعت هردو بهم می ریزد و حال و احساس هردو دگرگون می شود.
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
………
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

پایان شعر کوچه نشان می دهد که پرسه زدن در کوچه قدیمی به منظور حیات بخشیدن به عشقی ناکام حاصلی جز افسردگی و آشفتگی بیشتر روح شاعر را به همراه ندارد.شاعر در پایان این سفر خیالی با گامهایی آشفته و دلی بی قرار کوچه قدیمی را ترک می کند و پای در دامن اندوه می گذارد.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
در مقایسه ای بین شعر کوچه و شعر رکسانا می توان در هر دو شعر تهدید به هجران و آزار عاشق از طرف معشوق را مشاهده کرد.
معشوق در شعر کوچه، همان بلایی را بر سر عاشق می آورد که رکسانا بر شاملو می آورد. و اگر این واقعیت را در نظر بگیریم که عکس العمل معشوق در هر دو شعر مخلوق ذهن هر دو شاعر است، چاره ای نداریم که این حقیقت را بپذیریم که هر دو شاعر روحیه خودآزارانه(مازوخیستی)دارند.
همتای شعر کوچه در ادبیات عاشقانه ایران، شعر آبی،خاکستری،سیاه حمید مصدق است. مصدق با سرودن این سوگنامه برای نخستین عشق خود،عشق افلاتونی را به رفیع ترین جایگاه آن در ادبیات عاشقانه ایران می رساند.حمید مصدق در شعر آبی- خاکستری- سیاه همانند مشیری شیفته دنیای خیال آلود خویش است و بیزار از دنیای ملموس و واقعی. از اینرو احساسات او هنگامی شکوفا می شود که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته است. شاعر می کوشد در شبان غم تنهایی خویش به خانه خود، به دل خود که در آن فرمانروای مطلق است، روی بیاورد و با ملاقات زن خیال خود در این خانه رؤیایی، دمی بیاساید…
شاعر طی ملاقات با معشوق از دیدن گیسوی او آنچنان در موج دریای خیال غرق می شود که معشوق در منظر او به صورت بت در می آید و او آرام آرام فردیت خود را در برابر این بت از دست می دهد. شاعر اعتراف می کند که عابد(عبادت کننده) چشمان سخنگوی این بت است و بدون وجود او هیچ است:
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
….
بی تو من چیستم! ابر اندوه
بی تو سرگردان تر از پژواکم در کوه

انتقال احساسات و گفتگوی با معشوق که بزرگترین آرزوی هر عاشق است، برای شاعری که افلاتونی عشق می ورزد، محال و غیر ممکن است. از اینرو حال و احساس شاعر که دم به دم فزونی می گیرد، سرانجام به طبیعت منتقل می شود و وی هم مانند مشیری با واسطه طبیعت درد دل خود را بیرون می ریزد و آرزوهای محال خود را بیان می کند:
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا
باز می گردی
چه تمنای محالی دارم

بزرگترین حسرت و بالاترین آرزوی شاعر آن است که محبوب شعر، او را بخواند و نام او را صدا بزند. اما این آرزویی است دست نیافتنی و محال. پس بهتر است طبیعت نام او را به زبان بیاورد و کوه ها شعر او را بخوانند:
کاشکی شعر مرا می خواندی
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند

در پایان شعر آبی خاکستری، همانند پایان شعر کوچه، با ناکامی و رنج عاشق روبرو هستیم. شاعر در پایان شعر اعتراف می کند که جنگل جان او در آتش حسرت عشقی بی حاصل سوخته و خاکستر شده است:
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاکستر کرد
فرجامی از این دست، عاقبت همه عشق های افلاتونی است. هیچ شدن،سوختن و خاکستر شدن، سرنوشت همگی آنهاست. سرنوشت همه عشاقی است که می خواهند به عشق ناکام خود از طریق دنیای خیال حیاتی دوباره ببخشند و به پیروزی برسند.
فرجام کار عاشق در آبی خاکستری و سیاه با فرجام کارعشق بوف کور،رکسانا و کوچه یکی است و این فرجام مشترک، گویای این حقیقت است که عشق افلاتونی هرچقدر پرسوز و گداز و هرچقدر شاعرانه باشد، عشقی اصیل نیست. و جز حسرت و اندوه و ناامیدی و بیزاری از زندگی حاصلی ندارد. این فرجام مشترک همچنین گویای این حقیقت است که یک شاعر افلاتونی هرگز نمی تواند با خلق عشق در عالم خیال زندگی واقعی را دست نشانده هنر جادویی خود سازد و به آن حقیقتی که در جستجوی آن است برسد.
امروزه بسیاری از روشنفکران بر این باورند که رنج و اندوه و حسرت و خودآزاری، آدمی را به عشق واقعی نزدیک تر می سازد و شاعران افلاتونی، پیروز راه عشق و ستایشگران واقعی عشق و زیبایی اند.این روشنفکران غافل از این حقیقت هستند که شاعران افلاتونی فاتحان دنیای خیال هستند و عشق و زیبایی را هرگز نمی توان از درون دنیای موهوم و ناپیدایی پیدا کرد که هیچ به عالم واقع راه ندارد.
در تحلیل نهایی از نگاه روانشناسی می توان گفت که ادبیات عاشقانه معاصر ایرانی، ادبیاتی قدرت گراست و آثار معروفی چون بوف کور، رکسانا، شعر کوچه، آبی خاکستری سیاه، به عنوان زیباترین آثار ادبیات عاشقانه معاصر،نمایشی عظیم از قدرت و قدرتگرایی است.
در هر چهار اثر هنری که به ان اشاره کردیم، تصویر بت گونه معشوق زمینی و نمایش عینی سلطه جویی و سلطه پذیری را مشاهده کردیم و دیدیم که چگونه هر اثر جلوه های مختلف قدرتگرایی عاشق و معشوق در یک رابطه عاشقانه افلاتونی(سادومازوخیستی)را به نمایش می گذارد.(۶)
به سلطه پذیری عاشق یعنی یک روی سکه قدرتگرایی عاشق در آثار هر چهار هنرمند اشاره کردیم. چشم های زن اثیری، هدایت را شکنجه می دهد و زندگی او را زهرآلود می سازد. رکسانا شاملو را به هجرانی سخت که اعصاب او را به هم می ریزد و برای او اضطراب آور است، محکوم می کند. بی اعتنایی معشوق در شعر کوچه، عاشق را افسرده می سازد و پای او را به دامن اندوه می کشاند و بالاخره معشوق در آبی خاکستری سیاه مصدق، چنان عاشق را به غم هجران گرفتار می کند که جنگل جان او در آتش این غم می سوزد و خاکستر می شود.
در هر چهار اثر مورد اشاره، معشوق سادیست است و عاشق مازوخیستی است(خودآزار) که از آزار دیدن لذت می برد و این چیزی نیست جز قدرتگرایی عاشق و معشوق. ولی از آنجایی که یک انسان قدرتگرا هم سادیست و هم مازوخیست است، باید رد پای سلطه جویی یعنی روی دیگر سکه قدرت گرایی عاشق را هم در چهار اثر فوق نشان دهیم.
برای نشان دادن سلطه جویی عاشق در آثار فوق می توان به چند مورد اشاره کرد:
اولا استیلای موهوم بر واقعیت به واسطه خیال و خیالپردازی در چهار اثر فوق به مفهوم سلطه جویی عاشق است؛ یعنی وقتی شاعر می کوشد معشوق و طبیعت را نه آنچنانچه در واقع هستند بلکه بنا به خواسته های روحی خود مجسم کند و آنها را تابعی از اندیشه ها و احساسات خود نشان دهد. او سلطه جویی خود را به نمایش گذاشته است.
سلطه شاعر بر طبیعت به واسطه خیال را می توان از جنبه های قابل توجه سلطه جویی در شعر کوچه دانست که در سطور پیشین به آن اشاره کردیم. مشیری در شعر کوچه، نه تنها معشوق را مطابق احساسات خود به نمایش می گذارد بلکه طبیعت را هم بنا به خواسته های روحی خود، مجسم کرده است. هنگامی که شاعر عشق می ورزد، گلها و جویباران و خورشید و ماه و ستارگان نیز شور و هیجان عاشقانه دارند و هنگامی که معشوقه جفا می کند، طبیعت را اندوه و غم فرا می گیرد. در واقع شاعر آنچه را شایسته گفتن می داند که در سلطه و اختیار احساسات او باشد. سلطه بر طبیعت، علاوه بر سلطه جویی بر معشوق، در شعر کوچه این حقیقت را نشان می دهد که مشیری به عنوان صدرنشین ادبیات عاشقانه افلاتونی بدون آنکه خود آگاه باشد، عاشقی سلطه جوست.
کلام آخر آنکه گرایش توأمان سلطه جویی و سلطه پذیری، یعنی قدرتگرایی، مهم ترین حقیقت عشق افلاتونی را نشان می دهد. حقیقت مهمی که آن را از عشق های واقعی و اصیل متمایز می سازد. بدون تردید مهم ترین مبارزه با عشق افلاتونی، آموختن هنر عشق ورزیدن است. زیرا در روند آموختن این هنر است که متوجه این حقیقت می شویم که عشق ورزیدن و دوست داشتن دارا بودن احساس صرف نیست بلکه نوعی هنر است. هنری که ذاتی انسان نیست و آدمها بدون بهره از این هنر به دنیا می آیند.
با آموختن هنر عشق ورزیدن به این حقیقت خواهیم رسید که رابطه عاطفی بین زن و مرد بسیار پیچیده تر از عشق ودوستی بین دو انسان هم جنس نسبت به هم است.رابطه ای ظریف و شکننده که پایداری در آن مرد کهن می خواهد. مردی کهن که از هفت شهر عشق گذشته و حس مسئولیت دلسوزی و احترام، بویژه دانایی با روح و جان او عجین شده باشد.
تنها در صورت آموختن هنر عشق ورزیدن است که فرد می تواند در مسیر عشق اصیل و واقعی گام بردارد و در دام عشق بیمارگونه افلاتونی گرفتار نشود. تا زمانی که یک فرد نتواند پا از حدود تخیلات خودشیفته و افلاتونی خود فراتر نهد و تا زمانی که توهم و تزلزل و اغراق در خیالپردازی، افق اندیشه فرد را محدود کند؛ رهایی از عشق افلاتونی غیرممکن است. گستردگی عشق افلاتونی در ادبیات معاصر هشداری به همه ماست. نشانه آن است که روشنفکر ایرانی،نابالغ، خودشیفته و آرمانگراست و مستعد در دام افتادن به یک مرجع قدرت (بت) است.از اینرو لازم است که عشق ورزی بر اساس خرد و تفکر عاقلانه را بیاموزد و سیلان احساسات خود را به مجرای صحیح هدایت کند.
«هنر عشق ورزیدن چیزی نیست جز رهایی از دست خیالات نامعقول و رهایی از عشق های کاذب و دروغین… اگر مردم، ماهیت آرمان گرایی خود را بهتر درک کنند؛اگر دریابند که چگونه غرق شدن در دنیای خیال و آرمانگرایی نامعقول باعث می شود که نیازهای روحی شان به رنگی دروغین جلوه کند، هرگز گرفتاری و بدبختی و سرنوشت های غم انگیز و عشق های ناکام بوجود نمی آید. اگر مردم بتوانند پرده پندار توهم و خطای حسی خود را کنار بزنند، در آن صورت عشق آنها و زندگی زناشویی آنها فارغ از رنج و بدبختی خواهد شد.(۷)

پی نویس:——————————
۱ـ روانشناسی عشق ورزیدن،اینیاس لپ،کاظم سامی،محمود ریاضی،ص۷۱
۲ـ از نگاه روانشناسی،عدم توانایی در برقراری رابطه با جنس مخالف و عدم استعداد در عشق ورزیدن را باید در درون خانواده فرد و در دوران کودکی او بویژه در آموزش و پرورش مادر جستجو کرد. یک مادر از آغاز با عشق ورزیدن به کودک، با عشق بدون قید و شرطی که نثار فرزندش می کند؛ به طور عینی و عملی به او معشوق بودن و مورد مهر واقع شدن را آموزش می دهد.اما برای رشد و بلوغ عاطفی یک کودک لازم است مادر به کودک خود عاشق شدن و عشق ورزیدن به دیگران را نیز بیاموزد. به او بیاموزد که چگونه نسبت به دیگران احساس دلسوزی و مسئولیت داشته باشد و به آنها احترام بگذارد.
تجربه نشان می دهد که اغلب مادران موفق نمی شوند که از این مرحله با موفقیت عبور کنند و استعداد عشق ورزیدن به دیگران را در کودک پرورش دهند. در نتیجه اغلب افراد جامعه از استعداد عشق ورزیدن به دیگران بی بهره یا کم بهره اند و از عشق تنها عشق به خود را می فهمند(عشق کودکانه).
اگر با نگاهی عمیق به رفتار و احساسات انسان های دورو بر خود نگاه کنیم، متوجه این حقیقت خواهیم شد که عشق اغلب افراد ناپخته و کودکانه است؛ یعنی اغلب آدم ها دوست دارند معشوق باشند، نه اینکه خود عشق بورزند و عاشق شوند.
از نظر روانشناسی، بسیاری از اشخاص بزرگسال دور و بر ما که از نظر عاطفی مستقل به نظر می رسند، مهرطلب و وابسته به مادر هستند.این قبیل افراد تا پایان عمر در جستجوی عشق و محبت از دست رفته مادر به هرکس و هرچیزی (دوست،همکار،فامیل،همسر) وابسته می شوند و هرکس در رابطه با آنها باید نقش مادر را ایفا کند و آنها را مورد مهر خود قرار دهد. در واقع عشق افلاتونی یعنی برداشت از عشق به صورت آمیزش دو روح، محصول چنین افرادی است. زیرا پذیرش عشق به صورت آمیزش دو روح توجیهی است بر عدم توانایی آنها در عشق ورزیدن و آنها را از داشتن یک رابطه واقعی نیز بی نیاز می سازد.
۳ــ سیری در بزرگترین کتاب های جهان،ج ۱ حسن شهباز،ص ۱۱۹ کمدی الهی
۴ــ همان کتاب، ص ۱۲۲
۵ــ یکی از عوامل مهم گرایش روزافزون به دنیای خیال و خیالپردازی و جدا کردن روح از جسم در ذهن رمانتیک ها، رشد عظیم سرمایه داری به هنگام ظهور جامعه صنعتی در اروپا بود. با ظهور جامعه صنعتی، پول بهترین تنظیم کننده روابط بین زن و مرد و بالاترین ابزار قدرت در مناسبات بین آنها شد.با ظهور جامعه صنعتی نیازهای روحی و فضیلت های انسانی از یاد رفت.عشق و ازدواج به صورت یک معامله تجارتی در آمد و روابط زن و مرد به دروغ و ریای نفرت انگیزی تبدیل شد.[به تعبیر بسیاری از علمای اقتصاد،جامعه صنعتی انسان را به صورت کالایی قابل خرید و فروش در آورد.]
پول به عنوان معیار ارزش ها خصیصه اصلی جامعه صنعتی بود و همه چیز حتی عشق و انسان نیز تحت الشعاع آن قرار گرفتند.اما بسیاری از روشنفکران قرون هجدهم و نوزدهم حاضر نمی شدند عشق و انسانیت را با تمنیات بازاری چنین جامعه نوظهوری وفق دهند . به همین خاطر روی به مکتب ادبی رمانتیسم آوردند.
این مکتب ادبی ، خاصه در اواسط قرن نوزدهم اعتراضی بود که هنرمند به تخریب ارزشهای بشری و مسخ شئون انسانی که نتیجه سیستم اقتصادی افسار گسیخته جامعه صنعتی بود می کرد. رمانتیک ها پیوسته در تکاپوی آن بودند که روح انسان را از تنگنای زندگی مادی آزاد کنند و خود را از قید اصول و ارزش های جامعه صنعتی که بر مبنای پول و تحقیر انسان بود رها سازند و به همین خاطر بود که به هنگام عشق ورزی در عالم خیال روح را از جسم جدا کرد.
۶ـ اشعار عاشقانه هدایت و شاملو بازتابی از نخستین عشق است، اما هرکدام با نگاه خاص خود به زن، جلوه های متفاوتی از عشق ورزیدن را به نمایش گذاشته اند که با نگاه مشیری و مصدق از عشق افلاتونی تفاوت دارد.
نگاهی توامان به آثار شاملو و هدایت نشان می دهد که دنیای این دو هنرمند آنچنان که در رکسانا و بوف کور، مشاهده می شود که به شدت، سایه مانند و غیرواقعی است. و هیچ رابطه زنده ای میان آنها و معشوق وجود ندارد.هر دو، هنرمند زن مورد علاقه شان را نه در بستر روابط اجتماعی بلکه در دل طبیعت جستجو و دیدار کرده اند. هدایت زن خیالی خود را برای نخستین بار در دل بیابان دیده است(بیابان های اطراف شاه عبدالعظیم تهران)و ملاقات با رکسانا در میان امواج سهمگین دریا اتفاق افتاده است و این نشان می دهد که هم شاعر و هم نویسنده در زمان آفرینش اثر هنری مورد اشاره تا چه حد از اجتماع خود بریده و منزوی بوده اند و به منظور خلق عشق تا چه اندازه روح خود را دستخوش اوهام ساخته اند.به نظر می رسد که میزان گرایش مشیری و مصدق به اوهام و خیالپردازی کمتر از هدایت و شاملوست. چه اگر معشوق هدایت و شاملو ناپیدا و مه آلود است، معشوقی که مشیری از آن یاد می کند، انسانی واقعی است.انسانی است با گوشت و پوست و استخوان و اندیشه که با انسان اثیری و غیرقابل لمس هدایت و شاملو، تفاوت ماهوی دارد.زن خیال مشیری در بیابان و در دریا زندگی نمی کند بلکه در کوچه حضور دارد و با شاعر قدم می زند و با او به لب جویبار می رود.
از نظر هدایت، یک زن زمینی، یک زن واقعی، اصولاً فاسد است.هدایت، زن زمینی را لکاته می داند و او را شایسته عشق ورزی نمی داند! از اینرو ناچار می شود زنی آسمانی، ایده آلی و فرشته وش را در ذهن خود خلق کند و عشق خود را نثار او کند. در واقع نخستین عشقی که در بوف کور از آن یاد شده، زنی واقعی و زمینی نیست بلکه مخلوق ذهن هدایت است. اما نخستین عشق در ذهن مشیری، انعکاسی از یک زن واقعی است. زنی واقعی که تاثیر عمیقی بر روح او داشته و موضوع خیالش شده است.
۷ــ به نام زندگی، اریک فروم،اکبر تبریزی ،ص۱۱۷

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر شما