شناسهٔ خبر: 41614 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

كاراكترهايی كه آرمان بزرگ ندارند/ نقد برنامه‌های دينی تلويزيون

به‌خاطر ساخت یک مستند اجتماعی با تعداد زیادی جوان دهه هفتادی گفت‌وگو کرده‌ام؛ از تیپ‌های مختلف و طبقات گوناگون. بسیاری از کسانی که با آنها گفت‌وگو می‌کنم با صراحت زیادی حرف می‌زنند؛ چیزی که در نسل‌های قبلی کمتر آدم مشاهده می‌کند و عموما اهل تعارفند. اما اینها خیلی راحت. اگر از چیزی خوششان بیاید می‌گویند. بدشان بیاید می‌گویند.

فرهنگ امروز/ عباس نعمتی

به‌خاطر ساخت یک مستند اجتماعی با تعداد زیادی جوان دهه هفتادی گفت‌وگو کرده‌ام؛ از تیپ‌های مختلف و طبقات گوناگون. بسیاری از کسانی که با آنها گفت‌وگو می‌کنم با صراحت زیادی حرف می‌زنند؛ چیزی که در نسل‌های قبلی کمتر آدم مشاهده می‌کند و عموما اهل تعارفند. اما اینها خیلی راحت. اگر از چیزی خوششان بیاید می‌گویند. بدشان بیاید می‌گویند. اگر در جمعی خانوادگی خسته شوند، تعارف نمی‌کنند که مثلا زشت است جلو فامیل و غریبه و میهمان بروند بخوابند، خیلی راحت می‌گویند خسته‌اند و می‌روند می‌خوابند. به این روحیاتشان هم افتخار می‌کنند و کمتر احساس وجدان‌درد و تکلف ‌و تکلیف می‌کنند. چیزی که زیاد از اینها شنیده‌ام، این است «قرار نیست آدم خودش را آزار بدهد، اونی که بیشتر باهاش حال می‌کنی و...!» عموما تا می‌نشینند می‌گویند دهه هفتادی‌ها دنیاي‌شان فرق می‌کند، بعد می‌گویند با باقی دهه هفتادی‌ها فرق دارند و بعد بی‌مقدمه می‌گویند جاه‌طلبند و تعارف هم ندارند. اما سقف جاه‌طلبی‌شان در این حد است: «می‌خواهم بازیگر شوم یا رستوران بزنم یا تورلیدر شوم، و...» فکر می‌کنند اینها جاه‌طلبی‌های خیلی بزرگی است.
جاه‌طلبی فقط در سطح غرایز، ثروت و شهرت. همین! ثروت هم نه بیل‌ گیتس‌شدن. کافه‌زدن، برندپوشیدن و تفریح‌کردن. از این دست و در این سطح. آن‌قدر این حرکت در سطحِ زندگی را عمیق انجام می‌دهند که هر مخاطبی را که جلویشان بنشیند و حرفشان را گوش کند، به حیرت وامی‌دارند. مگر می‌شود آن‌قدر بی‌سؤال، بی‌چالش ذهنی و بسیط به موضوعات نگاه‌کردن و اصلا هم احساس خلأ و کمبودی از این زاویه‌نکردن. نه آرزوی انسانی بزرگی برای خود دارند و نه جاه‌طلبی از این دست که بخواهند طرح جدیدی در جهان دراندازند و نه آرمان بزرگ بشری و... ممکن است کسی بگوید کلا آرمانخواهی در این سال‌ها در سطح جامعه کم شده ولی یادمان باشد ٢٠سالگی اوج سن آرمانخواهی و ایده‌آلیست‌بودن انسان است، نه ٥٠سالگی. هرچه موضوعی که طرح می‌شود از جنس مسائل اساسی‌تر بشری باشد، اصولا انگار نمی‌شنوند. انگار کلا این کدها هیچ‌وقت در ذهنشان فعال نشده یا آنها در ذهنشان برخوردی با این موضوعات نداشته‌اند. وقتی یکی بگوید کف اقیانوس آرام ماهی‌ای است که در اقیانوس هند وجود ندارد، چطور نگاه می‌کنید؟ چقدر شاخکتان تیز می‌شود؟ چقدر احساس می‌کنید با زندگی‌تان یا دغدغه ذهنی‌تان‌، بودن یا نبودن این ماهی در اقیانوس هند، نسبتی برقرار کرده و واکنش نشان می‌دهید؟ همین‌طور هم وقتی با بسیاری از دهه هفتادی‌هایی که مصاحبه کرده‌ام، درباره موضوعات اساسی زندگی صحبت می‌کنم، نگاهم می‌کنند. همان برخوردی را می‌کنند که با آن ماهی می‌شود! نه مخالفند، نه موافقند، نه نظری دارند و نه احساس می‌کنند نظرداشتن در این امور مهم است و مهم‌تر از همه، این موضوعات چالش ذهنی‌شان نیست. کافی است تست بزنید و ساعتی بنشینید و به حرف‌هایشان گوش کنید. با خیلی‌ها که صحبت می‌کنم، می‌گویند آره دهه هفتادی‌ها عموما همین‌طورند اما من به شما قاطعانه می‌گویم واقعا عمق موضوع را درک نمی‌کنید تا وقتی با حداقل صدنفرشان، تک‌تک، چند ساعتی حرف نزنید. امتحان کنید در حوزه دین، نسبت فرد با هستی، سیاست، اجتماع، تحولات منطقه و چرایی آن. اگر در نسل‌های قبلی کسانی را می‌دیدید که جوری برخورد می‌کنند که انگار مسئله برایشان حل‌شده است، یا توهم دانستن دارند یا فکر می‌کنند تمام حقیقت در مشتشان است در میان عموم دهه هفتادی‌ها، این دست موضوعات اصلا پرسش یا مسئله نیست. مسئله نیست که دنبال پاسخش بروند یا اگر کسی پاسخی داد، این پاسخ را روی هوا بقاپند و جذبش کنند. می‌گویم عموم چون نمی‌خواهم مطلق بگویم ولی میزان و شیوعش را تا در تعداد زیاد، تجربه نکنید، درک نمی‌کنید.
قطعا در به ثمررسیدن این محصول خانواده، مدارس، دانشگاه، سیاسیون و البته خود فرد مؤثرند، اما پرسشی که در تمام این مدت ذهن مرا درگیر کرده، این است:
از صبح تا شب و شب تا صبح، تلویزیون ما دارد از دین می‌گوید. پس چرا آن‌قدر سؤال، مسئله و درد دینی‌ در میان دهه هفتادی‌هایی که مصاحبه کرده‌ام، کم است؟ (مقصود از درد دین، خواندن و نخواندن نماز نیست. در میانشان کسانی هستند که نماز می‌خوانند اما درد دینی‌داشتن و بی‌تابی دیندارانه سخت کمیاب است).
به نظرم دو ملاحظه وجود دارد:
١- تلویزیون از دین سخن می‌گوید قبل از آنکه اجازه شکل‌گرفتن سؤال و پرسش را در ذهن مخاطب بدهد. مثلا در برنامه‌های نمایشی، اصلا سریالی خاطرتان هست که قهرمانش درگیر چالش‌های ایمانی باشد؟ آیا سریالی بوده که چالش ایمانی قهرمانش تبدیل به چالش، مسئله و پرسش مخاطب شده باشد، بعد نظرهای گوناگون در جهان داستان طرح شود، درنهایت هم نظری بر نظر دیگر غالب شود و این‌طوری اندیشه یا جهان‌بینی‌ای تبلیغ شود؟ چقدر مدیران تلویزیون در تمام این سال‌ها می‌گفتند و همه برنامه‌سازان و سریال‌سازان شنیده‌اند شما ٣٠ قسمت، طرح سؤال و شبهه نکنید و قسمت‌های آخر سریال پاسخ دهید. اصلا شاید مخاطب این قسمت را دید و پاسخ شما قسمت بعد بود و آن را ندید و او دچار چالش شد! جواب مخاطب را در همان قسمتی که طرح مسئله می‌کنید، دهید! اواخر مدیریت قبل، آقای ضرغامی به‌صراحت می‌گفت در همان سکانس که طرح سؤال می‌کنید، پاسخ مخاطب را بدهید تا سؤال در ذهن مخاطب باقی نماند! فقط به یک نکته در این شیوه مورد علاقه مدیران توجه نمی‌شود، آن سکانس یا قسمتی که قرار باشد چالشی دینی یا پرسشی اساسی را طرح کند، بعد آن مسئله فیلم را مسئله مخاطب کند، بعد پاسخ دهد، به نحوی که آن پاسخ مخاطب را قانع کند و به تغییر یا تصحیح یا تعمیق او بینجامد، چند ساعت یا چند ده ساعت خواهد شد؟ آیا اصلا امکان عقلی دارد در یک سکانس دو، سه، چهار و حداکثر ١٠دقیقه‌ای، یک پرسش جدی طرح شود، مخاطب با آن درگیری عاطفی پیدا کند و نهایتا پاسخ هم داده شود؟ آیا در کل تاریخ سینما در ایران و تمام جهان چنین سکانس جادویی وجود داشته است؟ اگر فرض کنیم چنین سکانس جادویی جامع، کامل و مانعی وجود خارجی هم داشته باشد، پس سکانس‌های قبل و بعد این سریال به چه کار می‌آیند؟ همان تک‌سکانس ساخته شود و دیگر خلاص! شهید مطهری که مشهور به ساده‌گفتن مسائل پیچیده دینی است، برای پاسخ به یک سؤال مثل عدل چیست؟ یا معاد چیست؟ یک کتاب باید می‌نوشت، آن وقت توقع از یک نویسنده یا کارگردان تلویزیونی است که در یک سکانس یا با ارفاق یک قسمت، طرح مسئله کند، مسئله فیلم مسئله مخاطب شود، پاسخ دهد و پاسخش هم سخت‌ترین و لجوج‌ترین آدم‌ها را قانع کند؟ نتیجه چنین سیاستی چه می‌شود؟ مشخص است؛ هیچ سریالی نداریم که مخاطب را دچار چالشی جدی کند، مخاطب را درگیر مسئله و پرسشی کند، او را به ‌فکر وادارد و مخاطب با آن، دنیایی جدید و منظری جدید را تجربه کند! در چند سال گذشته یواش‌یواش همان تک‌و‌توک کارهایی هم که تلاش کردند مسئله‌ای جدی و موضوعی دینی یا موضوعی جدی را طرح کنند، هم از تلویزیون رخت بربستند. در عوض مسئله فیلم‌ها و سریال‌ها تماما شده‌اند زن‌گرفتن، زن‌دوم‌گرفتن، بی‌وفایی و خیانت، انتقام، کلاهبرداری و صدالبته دعوای ارث و میراث.
برای خالی‌نبودن عریضه و دادن گزارش هم در داستان‌ها، مردی با ریش یا زنی چادری وجود دارد که هر چندصباحی سروکله‌اش پیدا می‌شود، چند جمله‌ای در رثای لقمه حلال و نقش آن سخني مي‌گويد و نمازی می‌خواند.
دیگر مدت‌هاست در سریال‌ها کاراکترها آرمان بزرگی ندارند و مخاطب تجربه‌های بزرگ و شکوهمند در طول داستان ندارد. در این سال‌ها سریال‌ها و برنامه‌های تلویزیون قبل از آنکه اجازه دهند سؤال در ذهن مخاطب شکل بگیرد و چالشی رخ دهد، تلاش می‌کنند پرسش‌های احتمالی را هم در نطفه خفه کنند و آن‌قدر پاسخ دهند که اجازه ندهند مخاطب حتی از قبل هم اگر سؤالی داشت، کمی خودش هم زحمت بکشد و برود پاسخش را بیابد. در این شیوه چاره‌ای نیست جز اینکه به‌سرعت و البته به سطحی‌ترین شکل پاسخ دهند. با این سیاست‌گذاری، تلویزیون برعکس نیت خود که می‌خواهد مخاطبان را رشد دهد، آنها را بسیط، فاقد ذهن جست‌وجوگر، بدون پرسش، فاقد فکر و سرانجام بدون دغدغه و راحت‌طلب بار آورده است.
بگذارید یک مثال شخصی بزنم؛ در مقطع راهنمایی ما یک معلم دینی داشتیم که جلسه اول آمد و درباره اینکه خدا نیست صحبت کرد. بچه‌ها که باور کرده بودند غیرتی شدند و تلاش کردند خدا را ثابت کنند. آن جلسه زور بچه‌ها نرسید که به معلم دینی‌مان ثابت کنند خدا هست، اما همه به تکاپو افتاده بودند که به نحوی یک استدلال محکم بیابند که خدا هست. کتاب، پرسیدن از این و آن معلم و روحانی و... بعد از چند ماه، همه کلاس بحث توحید و استدلال‌های وجود خدا را کاملا بلد بودند و چون برایش زحمت کشیده بودند، احساس عرق و تعلق و غیرت می‌کردند. معلم دینی ما تلاش نکرد خدا را به ما ثابت کند. تلاش کرد ما را دغدغه‌مند و صاحب پرسش کند. این خود ما بودیم که رفتیم و جواب را یافتیم. رسانه هم اصلی‌ترین وظیفه‌اش این است که مخاطب را با اساسی‌ترین موضوعات ابدی، ازلی بشر مواجه کند. مخاطبی که موضوعی مسئله‌اش شده باشد، خودش می‌رود و تا پاسخ را نیابد، آرام نخواهد نشست.
٢- غرایز هرچه‌بیشتر به تصویر کشیده شود، تمایل و کشش به آن بیشتر می‌شود اما مسائل فطری وقتی به میزان زیادی در رسانه به نمایش درآید و این نمایش در سطح هم باشد، این حس معنوی به صورت کاذب مرتفع می‌شود و با احساس معنوی‌ای که مخاطب دارد، آن حس جست‌وجوگر معنوی و آن نیاز فطری آرام می‌گیرد، دقیقا برعکس غرایز؛ مثلا نمایش مداوم سخنرانی‌های مذهبی از شبکه‌های تلویزیونی (فارغ از کیفیت موضوعات طرح‌شده در آن و پاسخی که داده می‌شود) حس و نیاز مخاطب به شنیدن وعظ و خطابه را ارضا می‌کند و دیگر مخاطب احساس نیاز نمی‌کند برای شنیدن یک سخنرانی یا موعظه تا مسجد محلشان برود. درحالی‌که مناسک دینی و قدرت اثر‌گذاری آنها در برخورد سینه‌به‌سینه و نفس‌به‌نفس امام و مأموم و حضور در جماعت رخ می‌دهد.
مخاطب دهه هفتادی محصول آپارتمان‌نشینی است؛ نه از کودکی کار کرده و نه خانواده‌هاشان آنها را درگیر موضوعات پیرامونی کرده‌اند. آن‌قدر در تجربه زیست ضعیف‌اند که حتی تجربه بازی در کوچه و خیابان و لی‌لی و گل‌کوچک را هم ندارند. عموما تمام عمر را در مدرسه یا پای تلویزیون یا کامپیوتر و موبایل گذرانده‌اند. کتاب هم نخوانده‌اند، چه برسد به کتاب خوب. عموما از نزدیک مسجد و منبر و مجلس بحث و چالش را تجربه نکرده‌اند. چنین نسلی چقدر تجربه زیستی کسب کرده؟ چرا باید درد دین داشته باشد؟ آیا برنامه‌های خنثی یا برخورد سطحی با مسائل دینی در تلویزیون و عدم توجه به امکان تجربه ذهنی مخاطب با موضوعات برنامه‌ها و حرکت در سطح به جای حرکت در عمیق، پاسخ‌گوی نیازهای زمانه است؟ جدای از مسئولیتی که هر شخصی نسبت به خودش دارد، چقدر مدیران، سیاست‌گذاران و برنامه‌سازان و هنرمندان تلویزیون در تجربه‌نکردن مسائل دینی در این نسل مقصر و مسئول‌اند؟

روزنامه شرق

نظر شما