شناسهٔ خبر: 41812 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

بازخوانی رسالۀ «دربارۀ نظام رایش»(۱)؛

ماکیاوللی در آثار هگل

ماکیاولی «منشورات رایش» به مجموعۀ نوشته‌هایی گفته می‌شود که سنّتی حقوقی و مختّص تاریخ آلمان و متمایز از فرانسه و انگلستان را تشکیل می‌دهد. این سنّت پس از سقوط امپراتوری رُم و زاییدۀ موقعیت بوجود آمدۀ ویژۀ سرزمین‌های آلمانی‌زبان پس از رفرماسیون و در بستر مناسبات پیچیده بین منافع قیصرها و بیش از سیصد حکومت محلّی و همینطور اصناف و طبقات رایش، قبایل و امیرنشین‌ها شکل گرفت و بعدتر تحت تأثیر آموزۀ ماکیاوللیاییِ «Staatsräson» و آموزۀ حاکمیّت ژان بُدَن قرار گرفت. محققان این سنّت را مسیر ویژۀ آلمان در پیوستن به عصر جدید دانسته‌اند.

فرهنگ امروز/ محمد ایمانی:

 

Man verkennt den Machiavell sehr, wenn man glaubt, daß er dem Despotismus zuliebe geschrieben habe, sondern es ist rein das tiefe Gefühl eines großen Geistes über das Unglück und das Elend seines Vaterlandes, welches ihn getrieben hat. Man muß die Geschichte Italiens bis zu Machiavells Zeiten lesen, um zu begreifen, warum er so geschrieben hat.[i]

 

اگر کسی فکر کند ماکیاوللی - شهریار را- در تائید استبداد نوشته است، دچار بدفهمی بزرگی شده است. این [کتاب] صرفاً برآمده از احساس عمیق روحی بزرگ است دربارۀ نگون‌بختی و فلاکت سرزمین پدری‌اش. باید تاریخ ایتالیا تا زمانۀ ماکیاوللی را خواند، تا بتوان پی برد، چرا او اثر خود را چنین نوشته است. (هگل، درس‌های فلسفۀ حق، ترم زمستانی ۲۰-۱۸۱۹)

 

مقدّمات بحث

متون اندیشۀ سیاسی را می‌توان با روش‌های متفاوتی مطالعه، بررسی و بازخوانی کرد. این‌که چه روشی را اتّخاذ می‌کنیم به اهداف و اغراض ما از بازخوانی متن بازمی‌گردد و اهداف و اغراض ما در موارد بسیاری پیوندی ناگسستنی با وضع تاریخی ما و پرسش‌ها و مشکلات ما دارند. این‌که بسیاری از تحقیقاتی که دربارۀ متون اندیشۀ سیاسی در کشور ما انجام‌شده، نسبتی با وضع تاریخی ما ندارند و در بهترین حالت تکرار مقلّدانۀ تحقیقات دانشمندان غربی هستند، خود اتّفاقاً «عمیق‌ترین نشانۀ وضع تاریخی ماست»، وضعی که شرح و تبیین آن مجال دیگری می‌طلبد.[ii]

بازخوانی متون اندیشۀ سیاسی غرب و اساساً هر متن و اندیشه‌ای که در غرب شکل‌گرفته است، تخصّص و تسلّطی بر تاریخ و نظام‌های اندیشۀ غرب می‌طلبد که با وضع اسفناکی که در دهه‌های اخیر بر نظام و نهادهای آموزشی، دانشگاهی و پژوهشی ما حاکم است، از عهدۀ ما خارج است. به دست آوردن چنین تخصّصی نیازمند یادگیری زبان‌های اروپایی و چنانچه مقدور باشد، سال‌ها آموزش و پژوهش در نظام دانشگاهی کشورهای پیشرفته غربی است، کشورهایی که در آن وجود یک سنّت دانشگاهیِ قدرتمندِ ۸۰۰ ساله پشتوانۀ کار علمی است.

 

هانس فریدریش فولدا در مقالۀ خود «هگل پژوهی در پایان سدۀ ما؛ مرور گذشته و جمع‌بندی»

 

[iii] (۱۹۹۸) با جمع‌بندی تصاویر و تفاسیری که از هگل در قرن بیستم در اروپا به دست داده‌شده است، تصویر تیره‌وتاری را که زیر تفاسیر ایدئولوژیک قرن گذشته پنهان‌شده بود، و تلاش آکادمیکی که سعی در نشان دادن تصویر نزدیک به حقیقت آثار هگل را وجهۀ همّت خود قرارداد، به‌خوبی ترسیم می‌کند. او درمجموع سه دورۀ هگل پژوهی را که با شرایط تاریخی ارتباط تنگاتنگ داشته از یکدیگر تفکیک می‌کند: تفاسیر قبل از ۱۹۷۰، نخستین رنسانس هگل پژوهی از ۱۹۷۰ به این‌سو، و وضع کنونی هگل پژوهی (۱۹۹۸). از زمان نگاشتن این مقاله تاکنون، با انتشار مجموعۀ آثار و درسگفتارهای هگل و سایر نویسندگان عصر او و تصحیح بسیاری از تاریخ‌گذاری‌های غلط آثار منتشرنشده در زمان حیات هگل، و پیشرفت تحقیقات آکادمیک به‌ویژه روش‌های تفسیر متون، باید گفت در یک و نیم دهۀ نخست قرن بیست و یکم نیز شاهد تحولّی بزرگ در هگل پژوهی بوده‌ایم، تحولّی که جنبۀ آپولوژیک آن‌که در پاسخ به آماج اتّهامات به هگل و فلسفۀ او شکل‌گرفته بود، به‌مرور رنگ باخت، و تفسیری مفصّل تر و تصویری منصفانه‌تر از هگل به‌جای گذاشت.

با پذیرش سخنی که از هگل در پیشانی این نوشته نقل شد، یعنی فهمیدن آثار در زمینۀ تاریخی‌شان، می‌توان هم داوری‌های پوپر[iv]، برلین[v] و  کاسیرر[vi] را «فهمید»، هم دفاعیّه های کسانی همچون کاوفمان[vii]، آوینری[viii] و پلچینسکی[ix] را درک کرد. امّا تبلیغ آن‌ها در زمینۀ تاریخی‌ای متفاوت، طیرۀ عقل است. اگر هنوز توانایی یا شرایط نوشتن اثری منسجم و روشمند دربارۀ نقش ایدئولوژی‌های چپ در تاریخ معاصر خودمان را نداریم، می‌توان از آن‌ها برای نقد مارکسیسم کمک گرفت، چراکه تاریخ معاصر ما ضربۀ مهلکی از مارکسیسم خورده است، امّا نمی‌توان افلاطون و هگل را در کشوری که هنوز یک نفر یک کتاب دربارۀ آن‌ها تألیف نکرده است، و آثار آن‌ها از طریق ترجمۀ کتاب‌های دست چندم به ما شناسانده شده است، بنیانگذاران توتالیتاریسم دانست. یکی از مسائلی که از دوران جنگ جهانی دوم ذهن محققّان و نویسندگان غربی را به خود مشغول کرده، نقش آثار اندیشمندان و فلاسفه در تکوین رژیم‌های فاشیستی، کمونیستی و توتالیتر است. این مسئله در متن تاریخ پرالتهاب و وحشتناک اروپا در قرن بیستم، مسئله‌ای بسیار مهم بوده و بحث بر سر آن تا امروز، هرچند به دور از شرایط بحرانی، حساس و دوران‌ساز جنگ سرد و درنتیجه مبتنی بر تحقیقات سنجیده‌تر و  عمیق‌تر، ادامه یافته است. 

بااین‌همه، این مسئله در درجۀ نخست مسئلۀ ما نبوده و نیست و طرح آن در ایران، زمانی که هنوز تصویر درستی از آراء و آثار فیلسوفان غربی در آن وجود ندارد، نشانه‌ای است دالّ بر «وضع تاریخی» ما که از سده‌ای پیش تاکنون نتوانسته‌ایم از صغارت و نابالغی به تقصیر خویش، با تکیه‌بر خود-اندیشی و عقل خود بنیاد خارج شویم و دست کم در تشخیص مسائل و مشکلاتمان بیراهۀ تقلید را که چند سده بدان خو گرفته‌ایم، نپیمائیم. در این مقاله کوشش شده نخست با دوره بندی حیات هگل و تاریخ تکوین، تغییر و تکامل فکری و فلسفی او، جایگاه رسالۀ «دربارۀ نظام رایش» در مجموعۀ آثار هگل نشان داده شود. سپس با توضیحی کوتاه دربارۀ این نوشته اشاره‌ای به سنّتی که هگل بر زمینۀ آن این نوشته را تألیف کرده است خواهد رفت.آنگاه به اثر ماکیاوللی بر هگل در این رساله  و نکات مهم مربوط به این رساله و مرتبط به بحث اشاره خواهد شد. سپس مروری کوتاه بر ردپای ماکیاوللی در سایر آثار هگل خواهد آمد و در پایان درسی را که ما در این وضع تاریخی و مسائل آن می‌توانیم از این رساله بیاموزیم از دیدگاه خود بیان خواهیم کرد.

***

از نظر ما حیات فکری هگل را می‌توان به سه دوره تقسیم کرد: «سال‌های ابتدایی» که از تحصیل هگل در توبینگن (۱۷۹۳-۱۷۸۸) و معلّم سرخانگی او در برن (۱۷۹۶-۱۷۹۳) شروع می‌شود و با تحوّل فکری او در فرانکفورت (۱۸۰۰-۱۷۹۷) به پایان می‌رسد. «سال‌های طلایی» که با استاد حق‌التدریس شدن او در ینا (۱۸۰۶-۱۸۰۱) و نوشتن نخستین نوشته‌های فلسفی مهم و حاصل کوشش فکری شخص او مثل رسالۀ تفاوت، رسالۀ ایمان و معرفت، مقالۀ حق طبیعی و کتاب پدیدارشناسی روح، آغاز می‌شود و در بامبرگ (۱۸۰۸-۱۸۰۷) با روزنامه‌نگاری و در نورنبرگ (۱۸۱۶-۱۸۰۸) با استادی و مدیریت مدرسه و تألیف کتاب علم منطق  به پایان می‌رسد. و در نهایت «سال‌های به ثمر نشستن» که با تألیف نظام فلسفی اش در دانشنامۀ علوم فلسفی و استادی فلسفه در هایدلبرگ (۱۸۱۸-۱۸۱۶) آغاز و با دعوت به استادی کرسی فیشته در دانشگاه برلین در سال ۱۸۱۸ و تألیف کتاب خطوط بنیادین فلسفۀ حق و نهایتاً مرگ هگل در ۱۸۳۱ به پایان می‌رسد. به غیر از قطعاتی که از دوره ینا در دست داریم، مهمترین درس‌گفتارهای هگل از دوره هایدلبرگ و برلین به‌جای مانده است.

آثار هگل را نیز باید به سه دسته تقسیم کرد. نخست آثاری که توسط خود او نوشته و توسط خود او و در زمان حیات او منتشر شدند، دوم آثاری که توسط او نوشته امّا به دلایل مختلفی توسط خود او و در زمان حیات او منتشر نشدند و سوم آثاری که نه توسط او نوشته و نه توسط او و در زمان حیات او منتشر شدند بلکه تقریر درس‌های او توسط دانشجویان بوده که پس از مرگ او در ویرایش‌های گوناگون منتشر شدند.[x] رساله‌ای که در این نوشته به بازخوانی آن بر اساس موضوع مقاله می‌پردازیم از دستۀ دوم است که در دوران تحوّل هگل در فرانکفورت اِتود می‌خورد و در سال‌های ابتدایی ینا تا ۱۸۰۳ قطعات آن تکمیل می‌شود. رُزنکرانتس با تاریخ‌گذاری اشتباه این نوشته به دوره بامبرگ (پس از فروپاشی رایش در ۱۸۰۶) زمینۀ سوء تفسیر و داوری‌های غلطی را دربارۀ هگل فراهم کرد. او همچنین با نوشتن کتاب «هگل به‌عنوان فیلسوف ملّی» به این سوء تعابیر بیشتر دامن زد، چنانچه بعدتر فریدریش ماینِکه در کتاب مهم خود هگل را در کنار ماکیاوللی و فریدریش دوم، سه قهرمان اصلی سیاست مبتنی بر قدرت و Staatsräson کرد و ماکیاوللی آلمان نام نهاد.[xi] مسئلۀ ماینکه ناسیونالیسم بود و او به‌ناحق این مسئله را به هگل تحمیل کرد، درحالی‌که هگل به‌عنوان یک فیلسوف، منتقد ناسیونالیسم بود.

    فکر نوشتن این رساله که به همراه خود قطعات و اضافاتی دارد، در دورۀ فرانکفورت زمانی به ذهن هگل خطور کرد که ناگزیر از انتشار نخستین رساله وورتمبرگ منصرف شد، امّا او از تکمیل کردن و انتشار همین رساله نیز با انتشار «قطعنامۀ هیئت نمایندگی رایش» در فوریه ۱۸۰۳ منصرف شد. برای انتشار آن دیگر خیلی دیر شده بود. بر این نوشته عنوان های متفاوتی از سوی ویراستاران متفاوت گذاشته‌شده است: نقد نظام  آلمان، رسالۀ نظام، دربارۀ نظام رایش و... . در این نوشته از ویراستاران انتشارات ماینر تبعیّت کرده‌ایم که به نظر ما عنوان دقیقتری نسبت به محتوای قطعات هگل است.

 این رساله پیش ‌از این در زبان فارسی به رسالۀ قانون اساسی ترجمه‌شده است که از نظر ما غلط است. معلوم نیست آلمان که تا قبل از ۱۸۴۹ قانون اساسی نداشته است، چگونه قانون اساسی آن در سال‌های ۱۷۹۹ تا ۱۸۰۳ می‌توانسته توسط هگل مورد بررسی و نقد بگیرد! نخستین قانون اساسی آلمان معروف به قانون اساسی کلیسای پاول و دومین قانون اساسی آن معروف به قانون اساسی رایش بیسمارکی، به ترتیب در سال‌های ۱۸۴۹ و ۱۸۷۱ (سال تأسیس کشور آلمان از چندین حکومت محلی تحت عنوان رایش پروس) تدوین‌ شده‌اند.

تعبیر Verfassung در زبان آلمانی تنها به معنی قانون اساسی نیست چنان که تعبیر Constitution در زبانهای فرانسه و انگلیسی صرفاً به معنای قانون اساسی نیستند و معنایی فراتر از آن دارند. بااین‌حال در زبان آلمانی و در سنّت فلسفی و حقوقی آن، مراد از Verfassung نظامی سیاسی و حقوقی‌ است که بر یک کشور حاکم است. این نظام سیاسی و حقوقی هرگاه به شکل مکتوب دربیاید، تبدیل به نظامنامه یک کشور می‌شود که می‌توان تحت شرایط خاصّی آن را قانون اساسی یک کشور نامید. چنین نظامنامه ای پیش ‌از این و از زمان امپراتوری مقدس رُم وجود داشته است، امّا قانون اساسی در معنای جدید کلمه که در آلمان ابتدا در سال ۱۸۴۹ و سپس در سال ۱۸۷۱ نوشته شد، نیست. این نظامنامه شامل «منشورات رایش» (Reichspublizistik)، هنجارهای حقوقی و مجموعه قراردادهایی است که چه در داخل مرزهای کشور بین قیصر و حکومتهای محلّی و چه با کشورهای دیگر همچون قراردادهای صلح نوشته می‌شد.[xii] نوشتۀ هگل در ادامۀ سنّت «منشورات رایش» نوشته شد که در متن پیش رو بدان اشاره‌ای رفته است. از سوی دیگر پیش از هگل انواع نظام‌های سیاسی که افلاطون و ارسطو از آن نام‌برده‌اند در زبان آلمانی به Verfassung ترجمه شد. برای مثال در قطعات دربارۀ نظام رایش، هگل با اشاره به سلطنت و آریستوکراسی به‌عنوان انواعی از  Verfassung نزد ارسطو می‌نویسد «ولتر Verfassung خود را آنارشی نامید»[xiii] که از این‌جا نیز می‌توان پی برد دقیقترین ترجمه برای تعبیر Verfassung همان نظام است. او در یکی دیگر از قطعات مربوط به نیمه نخست ۱۸۰۱ می نویسد: Verfassung یا نظام آلمان نه سلطنت، نه آریستوکراسی و نه دموکراسی است، یک حقوقدان خارجی مدت‌هاست وضعیت آلمان را آنارشی نامیده است.[xiv]

هگل در توبینگن زمانی که دانشجوی الهیّات پروتستان بود با تأثیری که از کانت، به‌ویژه فلسفۀ اخلاق او گرفته بود، در پی ارائۀ بازتعریفی از «دین مدنی»[xv] بود. دین مدنی نزد او از سویی از دین عقلانی کانت و از سوی دیگر از بت‌پرستی و شیء باوری متمایز می‌شد. البته منظور او از شئ باوری یا دین فتیشیستی چنان‌که در رسالۀ دین کانت هم آمده بود، صرفاً بت‌پرستی نبود، بلکه هگل معنای وسیع‌تری از آن را با توجه به سوژه انسانی مراد می‌کرد. اگر ایمان عقلانی برای هگل ایمانی بود که فقط به‌واسطه عقل انسانی به دست می‌آمد، ایمان فتیشیستی برای هگل ایمانی بود که روحانیون از آن برای تسلّط یافتن بر انسانها توسط دین استفاده می‌کردند. هگل با تأثیری که از شیلر، هردر و به‌ویژه روسو که مفهوم religion civile  یا دین مدنی را در برابر religion du prêtre   یا دین کشیش‌ها وReligion de l'homme  یا دین انسانیّت طرح کرده بود، گرفته بود، درصدد بود تا دین مدنی‌ای را صورت‌بندی کند که همه انسانها آن را بفهمند هم از طریق عقلی و هم از طریق احساسات. دینی که به آزادی و خودآئینی انسانها احترام بگذارد. زمانی که به برن سفر کرد و در آن‌جا معلّم سرخانه شد وقت زیادی را برای تحصیل فلسفۀ کانت به‌ویژه نقد عقل محض و فلسفۀ اخلاق کانت صرف کرد. در رسالۀ حیات عیسی که در این دوره نوشته می‌شود، مسیح در نقش معلم اخلاقی کانتی ظاهر می‌شود که سخن کانت را مبنی بر این‌که «بر اساس چنان قاعده‌ای عمل کن، که به‌واسطۀ آن بتوانی بخواهی که آن، همچنین، قانونی عمومی شود» تکرار می‌کند.[xvi] اخلاق در این دوره چنان اهمیتی برای هگل پیدا می‌کند که او مقام سقراط را رفیع‌تر از مقام مسیح می‌داند. می‌توان گفت در این دوره هگل از یک ارتدکس لوتری به یک کانتی مذهب تغییر دین داده است. صرف‌نظر از این‌که بخواهیم جدال الهیّاتی بین مارکسیست ها و متألهان هگلی بعد از پیدا شدن و انتشار نوشته‌های الهیّاتی دوران جوانی هگل را زنده کنیم و به یکی از طرفین حق دهیم، با مراجعه به آن نوشته‌ها درمی‌یابیم که هگل، پیش از فویرباخ، سنگ بنای «نقد دین» را گذاشته بود، البته با این تفاوت مهم که هگل تحت تأثیر اندیشۀ جمهوری‌خواهی و وحدت فرد و مدینه دریونان باستان نقد خود را سامان بخشیده بود و نه ماتریالیسم. هگل در برن بر این گمان بود که با تبلیغ  روشنگری می‌توان آلمان را از آن وضع خارج کرد و انتظار داشت با ترویج و اشاعۀ فلسفۀ کانت و به کمال رساندن آن، انقلابی در آلمان رخ دهد. او در ۱۶ آوریل ۱۷۹۵ در نامه‌ای به شلینگ می‌نویسد:

من از نظام کانتی و اکمال رفیع آن انتظار انقلابی در آلمان دارم، انقلابی که از اصولی سرچشمه بگیرد که در دست هست و تنها لازم است به‌طور عمومی به تشریح آن پرداخته شود و در تمام دانش تا کنونی به کاربسته شود.[xvii]

هگل که ستایشگر پرشور انقلاب فرانسه و فلسفۀ کانت بود، پس از حوادث سیاسی‌ای انقلاب فرانسه، به‌ویژه دورۀ ترور، وقایع کنگرۀ راشتات - که دوستش هولدرلین گزارشی از آن به هگل داده بود - و نیز رفتار مهاجمان پیروز فرانسوی در آلمان، در زمستان ۹۹-۱۷۹۸ دیدگاه سیاسی اش دستخوش تغییری اساسی شد. این تغییر حتّی در بازنویسی نوشتۀ روح یهودیّت با واردکردن مفهوم قهر (Gewalt) به سیاست خود را نشان داد.  در سال ۱۷۹۸ هگل رساله‌ای نوشت که به رسالۀ نخستین وورتمبرگ مشهور است و قرار بود به‌صورت روزنامه‌ای منتشر شود. این رساله را باید متن اولیّۀ «دربارۀ نظام رایش» محسوب کرد. امّا هولدرلین و دوست هولدرلین، سینکلر که حضور هولدرلین را در کنگره راشتات امکان‌پذیر کرده بود، به او اخطار دادند که انتشار آن می‌تواند برای او دردسرساز شود، چرا‌که منادیان فرانسوی حقوق بشر در عمل با استفادۀ ابزاری از حقوق بشر و تحقیر و تمسخر آلمانها، حقوق بشر را به شکلی اهانت‌آمیز  بازیچه قرار داده و قربانیِ رئال پُلیتیک و منافع خود کرده‌اند. هگل شاهد نوعی ماکیاوللیسم عریان در سیاست حقیقی فرانسه بود، سیاستی حقیقی که هگل را به حقیقتِ سیاست رهنمون شد. این واقعه تأثیر به سزایی بر هگل گذاشت و تبدیل به نقطۀ عطف نوشتۀ دربارۀ نظام رایش شد.

***

بسیاری از مفسران هرگاه می‌خواهند درباره فلسفۀ سیاسی هگل سخن بگویند بر کتاب خطوط بنیادین فلسفۀ حق یا نهایتاً مقالۀ حق طبیعی تمرکز می کنند. یکی از نوشته‌های هگل، که بعد از مرگ او رُزنکرانتس خبر از وجود آن در کتاب «زندگانی هگل»[xviii] داد و در همان کتاب به‌عنوان مطالعات سیاسی نام‌گذاری و در تاریخ‌گذاری به ‌اشتباه به دورۀ پروسها نسبت داده شد، معمولاً جزو نوشته‌های سیاسی هگل بررسی می‌شود و نه فلسفۀ سیاسی او. البته این تمایز نادرست نیست، امّا نباید از این نکته غفلت کرد که خطوطی از اندیشۀ سیاسی هگل در این نوشته وجود دارد که نمی‌توان در توضیح تکوین فلسفۀ سیاسی هگل، به‌ویژه بُن‌مایه های نانوشتنی آن، از آن چشم پوشید. مهمتر از این، غفلت اکثر مفسران از جایگاه این نوشته در درون سنّتی است که تا قبل از پیشرفت پژوهش‌های حوزۀ اندیشۀ سیاسی، چندان شناخته‌شده نبود. این غفلت منجر به این شده بود که این نوشتۀ هگل را به‌ویژه محققان انگلیسی و فرانسوی‌زبان همچون متنی مجزا و یکّه در مجموعۀ آثار سیاسی هگل مورد بررسی قرار دهند و یا نهایتاً آن را صرفاً همچون نوشته‌ای سیاسی در متن زمینۀ تاریخی آن بفهمند و بسنجند. این در حالی است که تلاش هگل برای نوشتن چنین رساله‌ای در درون سنّتی[xix] از اندیشۀ حقوقی-سیاسی معنا پیدا می‌کند که از اوایل قرن هفدهم تا زمان هگل، تداوم‌ یافته است[xx] و ما آن را «منشورات رایش»[xxi] ترجمه می‌کنیم. «منشورات رایش» به مجموعۀ نوشته‌هایی گفته می‌شود که سنّتی حقوقی و مختّص تاریخ آلمان و متمایز از فرانسه و انگلستان را تشکیل می‌دهد.  این سنّت پس از سقوط امپراتوری رُم و زاییدۀ موقعیت بوجود آمدۀ ویژۀ سرزمین‌های آلمانی‌زبان پس از رفرماسیون و در بستر مناسبات پیچیده بین منافع قیصرها و بیش از سیصد حکومت محلّی و همینطور اصناف و طبقات رایش، قبایل و امیرنشین‌ها شکل گرفت و بعدتر تحت تأثیر آموزۀ ماکیاوللیاییِ «Staatsräson»[xxii] و آموزۀ حاکمیّت ژان بُدَن قرار گرفت. محققان این سنّت را مسیر ویژۀ آلمان در پیوستن به عصر جدید دانسته‌اند. مسیری که نه همچون فرانسه در تمرکز یافتن قدرت و سلطه در دستان شاه قابل توضیح است و نه همچون انگلستان در تکوین دولت مطلقۀ سکولار در نتیجۀ جنگهای مذهبی. البته جنگهای سی‌سالۀ مذهبی بین کاتولیکها و پروتستانها عملاً منجر به ویرانی سرزمین‌های آلمانی‌زبان شد و در نهایت این صلح وستفالی بود که توانست مانع از فروپاشی و تجزیۀ آلمان شود. این سنّت به‌ویژه در خلائی شکل گرفت که در سرزمین‌های آلمانی‌زبان هیچ اندیشۀ سیاسی شاخصی همچون اندیشه ماکیاوللی، بُدن و هابز پدیدار نشده بود. با منشورات رایش حقوق عمومی و حقوق دولتی متولّد شدند. همزمان با آن می‌توان از تکوین نخستین علم سیاست آلمانی سخن گفت که در دانشگاه‌ها تدریس شد. هانس مایر البته معتقد است که ماکیاوللی، بُدن و هابز تا قرن هجدهم جایی در بحث‌های حقوقی شهریاری‌های آلمان نداشتند،[xxiii] امّا تحقیقات اخیر نشان می‌دهد که نویسندگان «منشورات رایش» تحت تأثیر ژان بُدن و آموزۀ حاکمیّت او بودند.[xxiv] البته با این‌که نویسندگان سنّت منشورات رایش به مطالعه آثار ماکیاوللی و بُدن پرداخته بودند امّا متوجّه  دشواری‌های شدند که عملاً سرنوشت آلمان در پیوستن به جهان جدید را متفاوت رقم می‌زد. آنان پی برده بودند که به کار بستن اندیشه‌های سیاسی‌ای که در شرایط تاریخی دیگری به وجود آمده‌اند، همچون اندیشه Staatsräson در ایتالیا و اندیشه حاکمیّت در فرانسه پاسخگوی وضعیت ویژۀ رایش نیست. حتّی برخی کوشیدند با مکتب ارسطو این خلأ را در عصر جدید پر کنند، امّا در میان نویسندگان آن حتّی در مورد شکل نظام رایش اتّفاق نظری وجود نداشت. برای برخی رایش آریستوکراسی، برای برخی دیگر (همچون راینکینگ) سلطنت، برای کسی همچون کورینگ وضعی ترکیبی و برای کسی همچون پوفندروف چیزی شبیه هیولا (Monstrum) بود.

 اهمیّت این سنّت - همچون گفتاری که آثاری همچون اثر هگل را درون آن باید مطالعه کرد - زمانی بر ما مشخّص می‌شود که نگاهی به فلسفۀ سیاسی مهمترین فیلسوفان سیاسی آلمانی‌زبان داشته باشیم.  آلتوزیوس، پوفندورف، تومازیوس، لایبنیتس، وُلف، کانت، فیشته، هگل و بسیاری دیگر از چهره‌های کمتر شناخته‌شدۀ فلسفۀ سیاسی حوزۀ آلمانی‌زبان، فلسفۀ سیاسی خود را یا درون بحث درباره حقوق عمومی (دولتی) و یا در ارتباطی وثیق با آن طرح کرده و بسط داده‌اند. بحث دربارۀ حقوق عمومی و آموزۀ دولت در تاریخ گفتارهای سیاسی در آلمان حتّی بعد از هگل –که بنیان‌گذار فلسفۀ حقوق بود- در آلمان ادامه یافت. به‌عنوان‌مثال ماکس وبر تحصیلات خود در رشته حقوق را با نوشتن رساله استادی تحت عنوان «تاریخ کشاورزی رُمی و معنای آن برای حقوق عمومی (دولتی) و خصوصی» به پایان رساند و یورگن هابرماس منسجم‌ترین دیدگاه‌های خود دربارۀ فلسفۀ سیاسی را در مهم‌ترین کتاب خود در فلسفۀ سیاسی تحت عنوان «واقع‌مندی و اعتبار؛ مقالاتی در نظریۀ گفتاری حقوق و دولت حقوقی دموکراتیک» مطرح کرده است. به جرأت می‌توان گفت که مطالعۀ تاریخ فلسفۀ سیاسی آلمان بدون ورود به حقوق عمومی (دولتی) و فلسفۀ حقوق ممکن نیست. باری، نوشتۀ هگل که هیچگاه منتشر نشد، انقلابی در این سنّت بود. انقلابی که قبل از انتشار این نوشته پس از مرگ هگل و هفتاد سال پس از نگارش آن، زمانی که بیسمارک با قوّۀ قهریّه سرزمین‌های آلمانی را متّحد کرد حقانیّت خود را نشان داد. البتّه هگل تنها در این نوشته به‌نقد این سنّت ننشست، بلکه در رسائل دیگری همچون مقالۀ حق طبیعی، آموزه پوزیتیویستی حق طبیعی را مورد نقد قرار داد. سنّت منشورات رایش در قرن هجدهم با کسانی همچون یوهان یاکوب موزر (۸۵-۱۷۰۱) و یوهان اشتفان پوتر (۱۸۰۷-۱۷۲۵) به استقبال پوزیتیویسم رفته بود، امّا هگل این شیوه بررسی حق طبیعی را شیوه‌ای نادرست ارزیابی می‌کرد.[xxv] نقطه عطف دربارۀ نظام رایش نقش تعیین‌کننده‌ای است که ماکیاوللی در آن ایفاء می‌کند.

 

ادامه دارد...

 

 

ارجاعات:


[i] Hegel, G. W. F.; Henrich, D. : Philosophie des Rechts, Die Vorlesung von ۱۸۱۹-۲۰ in eine Nachschrift, Suhrkamp Verlag, ۱۹۸۳, S. ۲۵۵-۲۵۶

[ii]  نخستین کوشش گسترده برای خروج از این وضع و بازخوانی نصوص اندیشۀ سیاسی اروپایی در افق تاریخ ایران و با تأمّل در مواد تاریخی ایران توسط دکتر جواد طباطبایی پی‌ریزی شده است که متأسفانه به نفْس این کوشش و مبانی و روش‌های این اجتهاد توجّه درخوری نشده است.

[iii] Fulda, H. F., Die Hegelforschung am Ende unseres Jahrhunderts. Rückblick und Fazit, Information Philosophie, ۲۶ (۱۹۹۸), Nr. ۲. S. ۷-۱۸.

[iv] Popper, Karl R: The open society and its enemies. Princeton, N.J.: Princeton University Press .۱۹۴۵.

[v] Berlin, Isaiah; Hardy, Henry: Freedom and its betrayal. Princeton, N.J.: Princeton University Press. ۱۹۵۲, ۲۰۰۲.

[vi] Cassirer, Ernst; Hendel, Charles William: The myth of the state. New Haven: Yale University Press. ۱۹۴۶.

[vii] Kaufmann, Walter A.: „The Hegel Myth and Its Method“. In: The Philosophical Review. ۶۰ (۴), ۱۹۵۱, S. ۴۵۹ :

عجیب است که این مقالۀ کاوفمان هنوز به فارسی ترجمه نشده است، در حالی که ترجمۀ پنجمی از کتاب جامعۀ باز و دشمنانش در شرف انتشار است! ترجمۀ این مقاله نقطۀ پایانی خواهد بود بر جار و جنجالی که مقلّدان ایرانی فیلسوف اتریشی کارل پوپر به تقلید از او و بدون درک محل نزاع او، دربارۀ هگل  - که فصلی از کتاب جامعۀ باز و دشمنانش به او اختصاص دارد – به راه انداخته اند.

[viii] Avineri, Shlomo : Hegel's theory of the modern state. London: Cambridge University Press. ۱۹۷۲

[ix] Pelczynski, Z. A: The state and civil society. Cambridge [etc.]: Cambridge University Press. ۱۹۸۴

[x] Emundts, Dina; Horstmann, Rolf-Peter: Georg Wilhelm Friedrich Hegel. Ditzingen: Reclam. ۲۰۰۲, S. ۱۶-۱۸

[xi] Meinecke, F.: Die Idee der Staatsräson in der neueren Geschichte. München u.a.: Oldenbourg, ۱۹۷۶, S. ۴۱۳

[xii] برای اطلاعات بیشتر دربارۀ  Verfassung در سرزمین‌های آلمانی‌زبان قبل از ۱۸۴۹ نگاه کنید به :

Hofmann, H. H.: Quellen zur Verfassungsorganisation des Heiligen Römischen Reiches Deutscher Nation ۱۴۹۵-۱۸۱۵. Darmstadt ۱۹۷۶. 

[xiii] Hegel, G. W. F.; Maier, H.; Meist, K. R.: Über die Reichsverfassung. Hamburg: Meiner. ۲۰۰۴, S. ۴۸

[xiv] Hegel, G. W. F.; Maier, H.; Meist, K. R.: Über die Reichsverfassung. Hamburg: Meiner. ۲۰۰۴, S. ۵۸

 

[xv] Volksreligion

[xvi] Hegel, G. W. F.; Hogemann, F.; Jamme, C.: Gesammelte Werke. Hamburg: Felix Meiner. Bd. ۱, ۱۹۹۰, S. ۲۲۱

[xvii] Hegel, G. W. F.;  Hoffmeister, J.: Briefe von und an Hegel. Hamburg: Felix Meiner. Bd. ۱, ۱۹۶۹, S. ۲۳

[xviii] Rosenkranz, Karl : Hegel's leben. Berlin: Duncker und Humblot. ۱۸۴۴

[xix] نگاه کنید به:

Stolleis, M., Geschichte des öffentlichen Rechts in Deutschland. Erster Band: Reichspublizistik und Policeywissenschaft ۱۶۰۰–۱۸۰۰. Beck, ۱۹۸۸

 

[xx] Maier, H., Hegels Schrift über die Reichsverfassung, in: Politische Vierteljahresschrift ۴, ۱۹۶۳, S. ۳۳۴-۳۴۹

Maier, H., Einige historische Vorbemerkungen zu Hegels politischer Philosophie, in: Hegel-Studien. Beiheft ۹, ۱۹۷۳, S. ۱۵۱-۱۶۶

[xxi] Reichspublizistik

[xxii]  اصل ایتالیایی این مفهوم  Ragion di Statoاست که ترجمۀ تحت اللفظی آن وافی به مقصود نیست. این مفهوم بیانگر تقدّم مصالح عالیّۀ دولت یا اجتماع سیاسی بر منافع افراد و اصناف و ضرورت عقلانی آن است.

[xxiii] Meier. H., Die ältere deutsche Staats- und Verwaltungslehre, Berlin ۱۹۶۶

[xxiv] Beyme, Klaus von, Geschichte der politischen Theorien in Deutschland ۱۳۰۰ –۲۰۰۰, Wiesbaden, ۲۰۰۹, S. ۹۰-۱۲۸

[xxv] Hegel, G. W. F.: Über die wissenschaftlichen Behandlungsarten des Naturrechts, in: Kritisches Journal der Philosophie, ۲ u. ۳, ۱۸۰۲-۱۸۰۳

 

 

 

منبع: سیاست نامه

نظر شما