شناسهٔ خبر: 42524 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

علوم انسانی چه نقشی در آینده خواهد داشت؟

آینده‌ی ناممکن بدون علوم انسانی: دیدگاه‎های ادبی

آینده علوم انسانی در آینده، نقش علوم انسانی و دانش انسان در هر زمینه‌ی تحقیقاتی و تفسیر و کاربرد نتایج آن برای بشر، بستگی به ظرفیت همه‌ی علوم برای گشودن در بر روی پژوهش‎های میان‌رشته‎ای، که نمی‎توان آن‌ها را تنها از درون یکایک آن رشته‎ها تصور کرد (صرف‎نظر از انتخاب عنوان درون-رشته‎ای، چند-رشته‎ای یا میان-رشته‎ای برای آن‌ها)، خواهد داشت.

 

 

فرهنگ امروز/ اسوند اریک لارسن [۱،۶،۹،۱۱]، سوزان بسنت [۲]، نائومی سِگال [۳]، مدس روزندهال تامسن [۴ و ۱۰]، جَن بااتِنز [۵]، پاتریزیا لومباردو [۷]، تئو دیهائن [۸]

مترجمان: حمید ورمزیاری، فاطمه باقری

 

۱- مقدمه

علوم انسانی در رفع چالشهای عظیم اجتماعی و فناورانه‌ی کنونی چه حرفهایی برای گفتن دارد؟ در این مقاله ۹ نوشتار کوتاه ارائه شده توسط اسوند اریک لارسن از همکاران و اعضای بخش مطالعات ادبی و نمایشی آکادمی اروپا(۱) گردآوری شده است؛ این افراد در تغییرات درون‌رشتهای خود در حوزههایی که به معرفی آن‌ها میپردازند حضوری فعال دارند و حوزههای میان‌رشتهای نوظهوری را معرفی میکنند، بینشهای جدیدی ارائه میدهند، به دستاوردهای فرهنگی جدید اشاره میکنند و همکاریهای جدیدی در شکلگیری طرح کلی چشمانداز تحقیقاتی قرن بیست‌ویکم را شکل میدهند. دغدغه‌ی اصلی آن‌ها آینده‌ی علوم انسانی نیست، بلکه آینده با علوم انسانی است و نوشتارهای هریک با همین علاقه‌ی جسورانه نسبت به بقای علوم انسانی کلید خورده است.

امروزه فشارهای اقتصادی به‌مثابه استرسهای روزمره در بسیاری از مؤسسات تحقیقاتی سرتاسر اروپا به‌ویژه در حوزه‌ی علوم انسانی احساس میشود؛ بنابراین، جای تعجب ندارد که پژوهشگران در بسیاری از رشتههای این حوزه بدون توجه به وضعیت مؤسسه و وابستگیشان به آن، این پرسش کاملاً بجا را بپرسند: آینده‌ی علوم انسانی چه خواهد شد؟ بااین‌حال، ممکن است با لحن ملایم و دفاعی همچنین بپرسیم: آیا این پرسش مطرحترین پرسش روز است؟

هنگامی که در قرن هجدهم علوم انسانی معاصر پیرامون شناخت یک اندازه‌ی تاریخیت واقعیت جهان طبیعی و نیز دنیای زندگی انسان شکل گرفت، رشتههای پیش از عصر روشن‌فکری نزدیک به علوم انسانی معاصر که فلسفه برجستهترین آن‌ها بود، بازتعریف شدند و همه‌ی رشتههای تاریخی مرتبط با ادبیات، هنر، زبان، فرهنگ و غیره شکل گرفتند و مرحله به مرحله جایگاه نهادینهای در آموزش و پژوهش کسب کردند. مقولهای که از زمان پیدایش بسیاری از رشتهها به‌تدریج مورد فراموشی قرار گرفته این است که مشکلات جنجالی که باید به آن‌ها پرداخته شود، در حاشیه‌ی این رشتهها قرار دارند؛ یعنی در نقطهای که چالشهای میان‌رشتهای پدیدار میشوند. این شرایط متغیر باعث ایجاد فشار برای بازاندیشی در این رشتهها به‌طورکلی، جابه‌جایی مرزهای تثبیت‌شده و شاید حتی تبدیل یک رشته به رشتهای کاملاً متفاوت میشود. تاریخیت که امکان پیدایش علوم انسانی معاصر را فراهم ساخت به علوم انسانی این امکان را نیز بخشید که در پاسخ به چالشهای در طول تاریخ شکل‌گرفته‌ی جهان زندگی بشر و نیز در محدوده‌ی بینشهای نظری و تحلیلی به وجود آمده توسط رویههای رشتههای مختلف، خود را بازتعریف کند.

میتوان گفت که هسته‌ی علوم انسانی، تغییر شکل، ابزار و شرایط برای تعامل انسان با جهان پیرامون خود اعم از جهان طبیعی و جهان اجتماعی است. در مقایسه با بسیاری از رشتههای علوم پایه که در گذشته آنها را علوم سخت مینامیدیم، یک پیششرط علوم انسانی همواره گنجاندن مؤلفه‌ی انسانی در این تعامل و پیوسته مطرح کردن پرسشهای اساسی پژوهش و همچنین پرسشهای بسیار پیچیدهتری مرتبط با انگیزه، اهداف، وجدان و غیره از این منظر است. زبان به اندازه‌ی ماده‌ی تاریک پدیدهای طبیعی و به همان میزان موضوع پژوهشی مرتبط و اسرارآمیزی است، اما نمیتوان آن را بدون در نظر گرفتن ذهنیت انسان مورد مطالعه قرار داد. هیچ منجمی بدون زبان و ذهنیت در پس ایدهها و تفاسیری که امکان پرسیدن پرسشهای اساسی و توضیح پاسخهایی به آن‌ها را به او میدهد قادر نیست به پرسشهای مربوط به ماده‌ی تاریک بپردازد. یک متخصص اعصاب میتواند بدون در نظر گرفتن ذهنیت انسان پرسشهایی درباره‌ی فرایندهای عصبی بپرسد، اما اهمیت نتایج در نهایت بستگی به امکان دقت پژوهش (اعم از پژوهش درون‌مغزی یا برون‌مغزی) دارد. پیشرفت پزشکی هرگز نمیتواند بدون داشتن دانش عمیق از فرهنگهایی که در آن مردم باید در مورد نقش احتمالی پزشکی مدرن متقاعد شوند در خدمت ملل جهان باشد؛ تجربیات مبارزه با ایدز در آفریقا حاکی از این مشکل است.

در آینده، نقش علوم انسانی و دانش انسان در هر زمینه‌ی تحقیقاتی و تفسیر و کاربرد نتایج آن برای بشر، بستگی به ظرفیت همه‌ی علوم برای گشودن در بر روی پژوهشهای میان‌رشتهای، که نمیتوان آن‌ها را تنها از درون یکایک آن رشتهها تصور کرد (صرفنظر از انتخاب عنوان درون-رشتهای، چند-رشتهای یا میان-رشتهای برای آن‌ها)، خواهد داشت. بنابراین، حوزههای پژوهشی جدید بر روی نقشه‌ی علوم و مثالهای ارائه‌شده در این مقاله را نمیتوان در یک گروه ثابت بر اساس یک ساختار استدلالی جمع کرد، لیکن آن‌ها بر اهمیت عمل زیر سؤال بردن مرزهای یک رشته تأکید میکنند. امکان مواجهه با چنین چالشی نیز میتواند نمونهای از راههای پیش رو باشد.

نوشتارهای مختصر ارائه‌شده در این بخش توسط متخصصان ادبی تهیه شده است که فعالانه در تغییرات درون رشتههای خود در زمینههایی که در اینجا معرفی میکنند نقش داشتهاند. با شروع از مطالعات ادبی، این نوشتارها قصد دارند فرصتهایی مناسب برای آینده با علوم انسانی معرفی کنند که این کار را از طریق تغییر متعادل اما پیوسته‌ی گرایش رشتههای مختلف مطالعاتی خود به‌سوی رشتههای ناشناخته و گستردهتری انجام میدهند که علوم انسانی را بدون تغییر رها نخواهند کرد و همچنین علوم انسانی و سایر علوم را با دعوت به ایجاد همکاریهای جدید برای شکلگیری طرح چشمانداز پژوهشی قرن بیست‌ویکم به چالش میکشند.

 

۲- مطالعات ترجمه

در جایگاه رویهای ادبی ترجمه هزاران سال وجود داشته است، اما مطالعه‌ی نظاممند ترجمه به‌مثابه رشتهای دانشگاهی جدید است. اصطلاح «مطالعات ترجمه» در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ توسط جیمز هولمز، نظریهپرداز و مترجم آمریکایی ساکن هلند ابداع شد. در دهه‌ی ۱۹۷۰ جلساتی بین دانشمندانی اهل اسرائیل، هلند، بلژیک، اسلواکی (که آن زمان بخشی از چک‌اسلواکی بود) و دیگران منجر به طرحریزی پژوهش در حوزهای معروف به «مطالعات ترجمه توصیفی» یا نظریه‌ی نظامهای چندگانه گردید. در سال ۱۹۸۰ کتاب سوزان بَسنت با عنوان مطالعات ترجمه شرح مختصری از این رشته‌ی تازه شکلگرفته ارائه داد که میتوانست مورد استفاده‌ی دانشجویانی قرار گیرد که قصد داشتند به برخی موضوعات نظری مهم از قبیل تعاریف تعادل، کاهش و افزایش در ترجمه و ترجمه‌ناپذیری بپردازند؛ این کتاب مشکلات خاص ترجمه‌ی ادبی را نیز مطرح کرد و شرح مختصری از تاریخ ترجمه در اروپا را شامل میشد. تا اواسط دهه‌ی ۱۹۸۰، اصطلاح «مطالعات ترجمه» کاربردی همگانی پیدا کرد و اسامی محققانی مانند بسنت و آندره لُفِور، خوزه لمبرت، لارنس ونوتی و گیدن توری به‌تدریج مطرحتر شد.

در سالهای اولیه، تفاوت آشکاری بین دورههای تربیت مترجم وجود داشت که این تفاوت اغلب به تمایز بین مطالعات ترجمه شفاهی و مطالعات ترجمه‌ی (مکتوب) تازه ابداع‌شده مربوط میشد. امروزه این تفاوتها کمرنگ شده و اصطلاح «مطالعات ترجمه» شامل تربیت مترجم و مطالعه‌ی زبان خارجی و نیز دروسی برگرفته از مطالعات ادبی و زبانشناسی و حتی نظامهای نشانهای فرهنگی وسیعتری در رسانههای مختلف میشود. آنچه واضح است این است که اشتیاقی جهانی در مطالعه‌ی بسیاری از جنبههای ترجمه وجود دارد و این اشتیاق تا حد زیادی در نتیجه‌ی تغییرات اقتصادی و سیاسی جهان در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ فزونی یافته است. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، پایان تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی و باز شدن درهای چین به روی غرب همگی پیامدهای معرفتشناختی داشتند که میتوان آن‌ها را به وضوح در افزایش علاقه به مطالعه‌ی ترجمه در سراسر جهان مشاهده کرد. از دهه‌ی ۱۹۹۰ به بعد تعداد رسالهها، همایشها، دورههای تحصیلی در تمامی سطوح و نشریهها حتی فراتر از میزانی که نخستین پشتیبانان مطالعات ترجمه در دهه‌ی ۱۹۷۰ قادر به تصور آن بودند، افزایش یافته است. نشریات تخصصی مهم مطالعات ترجمه امروزه شامل Bable، Forum، Meta، Perspective، TTR، Target، Translation Studies، Translation، The Translator میشود.

موضوع مهم دیگر در دهه‌ی ۱۹۹۰ مفهومسازی ترجمه به گونهای بود که الزاماً شامل مفهومی بسیار فراتر از انتقال زبانی است. «چرخش فرهنگی» در مطالعات ترجمه که سوزان بسنت و آندره لفور آن را مطرح کردند، از این جنبه بسیار تأثیرگذار بود که بر اهمیت انتخاب نگرش کلنگرانهتر به ترجمه و بررسی بافتهای دوگانهای تأکید میکرد که در آن‌ها هم متن مبدأ و هم ترجمه (که متن مقصد نیز نامیده میشود) خلق میشوند.

با پیشرفت این رشته، حوزههای پژوهشی تماماً جدید به وجود آمدهاند که مجموعه‌ی موضوعات گسترده‌ی زیر تنها برخی از حوزههایی را نام میبرد که متخصصان مطالعات ترجمه در سرتاسر جهان در حال توسعه‌ی آن‌ها هستند: بررسی هنجارهای ترجمه و ارتباط ترجمهها با معیارهای زیباییشناختی غالب در برهه‌ی خاصی از زمان، کنار گذاشتن خودکامگی متنی مدعی اصالت، جایگاه مترجمان و آثار ترجمه‌شده و نقش ترجمه در تاریخهای ادبیات ملی، مسائل جنسیت در ترجمه، اهمیت ترجمه در متون پسااستعماری، تغییر مفاهیم اخلاق ترجمه، خود-ترجمه، حالتی را شامل میشود که نویسنده اثری را در بیش از یک زبان ایجاد میکند، ترجمه‌ی کاذب که در آن نویسنده ادعا میکند متنی ترجمه شده است درحالی‌که نیست، ترجمه‌ی گفتمان سیاسی و پیامدهای ایدئولوژیکی حاصل از آن، ترجمه‌ی اخبار، شامل ترجمه‌ی اخبار بینالمللی اعم از نوشتاری و تلویزیونی، ترجمه دیداری-شنیداری، اجرای زیرنویس و بالانویس، ترجمه و سانسور، ترجمه‌ی بین‌نشانهای، ترجمه‌ی بین‌زمانی.

به موازات پیشرفت مطالعات ترجمه، در مطالعات ادبی کاربرد استعاری اصطلاحات ترجمه برای بحث پیرامون مهاجرت جهانی، تبادل بین‌فرهنگی به‌ویژه پسااستعماریت منجر به ابداع اصطلاح «ترجمه‌ی فرهنگی» (با چرخش فرهنگی در رشتههای مختلف علوم انسانی اشتباه نشود) شده است. پژوهش پیرامون خود-ترجمه، ترجمه و سفرنامه‌نویسی، ادبیات جهانی و ترجمه، سه حوزهای هستند که در آن‌ها این دو رویکرد متفاوت که یکی بر اساس مطالعه‌ی آثار ترجمه‌شده و دیگری استفاده از ترجمه به‌عنوان استعاره است، شروع به همکاری مولد کردهاند. با افزایش اهمیت مطالعات ترجمه، مطالعه‌ی ادبیات فراتر از مرزهای سنتی خود رفته و افزایش پژوهش در حوزههایی خارج از مطالعات اجتماعی و هنر مانند ترجمه و روان‌شناسی، ردیابی چشم و تکامل مغز، ترجمه و چندزبانگی را به وجود آورده است.

 

۳- سواد فرهنگی

چه اتفاقی برای مطالعات ادبی افتاده است؟ امروزه محققان ادبی حقیقتاً چه کار میکنند و چرا سایرین باید به کار آن‌ها علاقه‌مند باشند؟ محققان ادبی چه پاسخی به «پرسشهای روز» مانند جهانی شدن، جهانی شدن فرهنگی، تفاوت فرهنگی، پیشرفتهای فناوری و تغییرات حیات جسم دارند و چگونه پژوهش این محققان از تصورشان (یا تصور سایر افراد) از آن‌ها به‌مثابه یک مجموعه رشته‌ی تغییریافته در علوم انسانی پیشی گرفته است؟

این تغییر یک‌شبه اتفاق نیفتاده بلکه اخیراً سرعت گرفته است. در اوایل قرن بیستم، منتقدانی نظیر فرانک ریموند لیویس(۲)، رنه وِلک (۳) و اریش آورباخ(۴) درباره‌ی تأثیرات ادبیات در آینده اندیشیدند و درکی نظاممندتر از چگونگی خوانش افراد را جایگزین تأکید بر روی ویژگیهای منحصر نویسندگان، تاریخها و آثار (oeuvres) کردند؛ این متفکران در پی تعریف حدود مطالعات ادبی و در نتیجه حفظ استقلال این رشته بودند، به این مفهوم کار پیشینیان را ادامه میدادند؛ بااین‌حال، مطالعات ادبی از دهه‌ی ۱۹۶۰ با ظهور نظریه‌ی انتقادی فرانسه و اقتباس از آن، به منظور اندیشیدن درباره‌ی موضوعات و رویههای خود، از سنت لغتشناسی «محض» و نقد متنی جدا شد و شروع به وام‌گیری از سایر رشتهها مانند انسانشناسی، زبانشناسی، فلسفه و روانکاوی کرد. طی چند دهه‌ی پس از آن، مطالعات ادبی رنگ و بوی سیاسیتری به خود گرفت: متون از نگاه فمینیستی، مطالعات هویت و گرایش جنسی، مطالعات پسااستعماری و غیره مورد خوانش قرار میگرفتند و بدین‌سان در عوض، نوبت به معطوف کردن نگاه ادبی به سایر موضوعات رسید.

در سال ۲۰۰۰، فرانکو مورتی استدلالی مبنی بر کنار گذاشتن خوانش نزدیک (close reading)، که موضوع اصلی مطالعات ادبی است، به نفع «خوانش دور (distant reading) که بر واحدهایی بسیار کوچکتر یا بسیار بزرگتر از متن یعنی صناعات، مضامین، مجازها یا ژانرها و نظامها تمرکز میکند»، ارائه کرد. متن نباید از بین برود و نخواهد رفت؛ اما موضوعی که مرتبطتر با نوع پژوهشی است که «افرادی که در گذشته به‌عنوان محققان ادبی شناخته میشدند» امروزه انجام میدهند، مفهوم متنیت است، یعنی روش پرسش و پژوهش در مورد موضوعات فرهنگی یا اجتماعی غیرمتنی به شیوهای ادبی.

گروهی از محققان اروپایی از سال ۲۰۰۷ برای توسعه‌ی پروژه‌ی بازاندیشی مطالعات ادبی در بافت تحقیقی میان‌رشتهای فعلی همکاری کردهاند. خطرات اصلی هر پژوهش میان ‌رشتهای -که امروزه مطمئناً همه‌ی ما چه به صورت گروهی یا فردی از آن‌ها آگاهیم- این است که پژوهش به خاطر سرگردان بودن در «فضای بین» رشتهها تمایز خود را از دست میدهد، یا اینکه یک حوزه از رشته (عموماً علوم انسانی) با تغییر نام یا اقتباس زبان، سبک یا ژست رشته‌ی قویتر که با آن تناسب دارد، همسرگونه و مهاجرگونه متحول میشود. رشته‌ی «مطالعات ادبی و فرهنگی» (با سرواژه‌ی LCS در انگلیسی) چندزبانه و چند رشتهای است، اما خاص بودن، ریشهها و زبان خود را حفظ میکند؛ در حقیقت این رشته چگونگی دوجانبه بودن تبادل اطلاعات را برای مثال نه صرفاً تبدیل اخلاق زیستی در مارسل پروست بلکه تبدیل پروست در اخلاق زیستی بررسی میکند.

«متنیت» یکی از چهار مفهوم محرک مطالعات ادبی و فرهنگی (LCS) است که هم مشخصکننده‌ی روش دریافت و تشخیص موضوعات و هم شیوه‌ی خوانش آن‌هاست. پرسش خوانش که در «عصر بدگمانی» یعنی اواخر قرن بیستم در مرکز توجه قرار داشت، به نوع جدیدی از سواد فرهنگی در عصر «مدرنیته سیال» تبدیل گشته است. سه مفهوم دیگر، «تخیلی بودن»، «بلاغت» و «تاریخیت» است. اگر دقت کنیم که هر موضوع یا فرایند فرهنگی دستساخت بشر است، میتوان گفت به صورت متنی ترکیب‌ یافته، یعنی شکل گرفته، بافته یا ساخته شده است. تخیلی بودن مانند سایر اشکال مجازی ممکن است وابسته به قانون باشد به این مفهوم که قوانین حقهبازی را بدیهی فرض کند، اما وابسته به قوانین طبیعی نیست: داستان تخیلی دروغ نیست بلکه ادعاهایش درباره‌ی حقیقت قابل آزمایش نیست. تصور داشتن اهداف احتمالی تأثیرات قطعی برای زبان (یا ساختارهای مشابه) «بلاغت» نامیده میشود. همه‌ی رویهها و ساختههای دست بشر از «تاریخیت» برخوردارند، یعنی در طول زمان امتداد داشتهاند و تابع زمان بودهاند و صرفنظر از اینکه آیا در فضا امتداد یافتهاند یا خیر، بارِ گذشته‌ی آن‌ها در فهم معنایشان کلیدی است.

طرح «سواد فرهنگی» صدها محقق از اروپا و فراسوی آن را در کارگاهها، همایشها و آثار منتشرشده گرد هم آورده است تا بر روی این چهار حوزه‌ی اصلی مطالعات ادبی و فرهنگی یعنی حافظه‌ی فرهنگی، مهاجرت و ترجمه، متنیت دیجیتال و زیست سیاست (biopolitics) و جسم تمرکز کنند. برنامه‌ی فعلی آن برگزاری یک گردهمایی از اساتید دانشگاه و سیاستگذاران اروپا با موضوع نقش مطالعات ادبی و فرهنگی در پژوهش و تحصیلات عالی در قرن بیست‌ویک است.

 

۴- علوم انسانی دیجیتال

علوم انسانی دیجیتال حوزه‌ی میانرشتهای نوظهور در علوم انسانی است که شاید بهترین مسیر برای رسیدن به هدفی در نظر گرفته میشود که تا به حال دستنیافته باقی مانده است. دیجیتالی شدن تقریباً همه مواد فرهنگی، سیطره‌ی دیجیتال در تولید تمامی مصنوعات جدید و کاربرد مداوم رسانههای دیجیتال توسط گروههای وسیعی از جامعه مانند محققان علوم انسانی، جایگاه علوم انسانی دیجیتال را مستحکم میسازد. درخواستهای سرمایهگذاری در بسیاری از پروژههای تحقیقاتی به دنبال گنجاندن یک مؤلفه‌ی علوم انسانی دیجیتال است و مکانیسمهای پیچیده‌ی فشار و کشش سرمایهگذاران را به سمت چنین پروژههایی سوق میدهد. درعین‌حال، در بین متخصصان نوعی نومیدی وجود دارد که ناشی از دست نیافتن به نقطهای است که علوم انسانی دیجیتال برای ایجاد بینشهای جدید و روشهای آیندهنگرِ فعالیت وعدههای بسیار داده است.

خانه‌ی علوم انسانی دیجیتال بزرگ است و امروزه کمابیش شامل رویکردهای عادی به اشتراکگذاری اطلاعات و انتشارات و نیز پروژههای زیربنایی عظیمی میشود که در آن‌ها متون و تصاویر دیجیتالی شده و در دسترس پژوهشگران و عموم مردم قرار میگیرند؛ اگرچه حقوق کپیرایت همچنان کارکردهای ساده‌ی دیگری نظیر ایجاد پیکره‌ی متنی از متون قرن بیستم در کتابخانهها را با هدف تجزیه و تحلیل بیشتر با ابزارهای دیجیتالی منع میکند، بااین‌وجود، با نگاه به گذشته، ساختن آرشیوهای دیجیتالی در کنار پیدایش اینترنت به‌طورکلی بیشک یکی از چشمگیرترین دستاوردهای فرهنگی سالهای اخیر تلقی خواهد شد.

از جنبه‌ی آموزشی، ابزارهای بسیاری وجود دارند که دانشجویان و (پژوهشگران) میتوانند برای استفاده به طریق مشابه لزوم تبحر یافتن فرد در جست‌وجوی کتاب در کاتالوگ کتابخانه، آن‌ها را فراگیرند. پایگاههای دادههای جدیدی در دسترس قرار گرفتهاند و توانایی جست‌وجوی واژگان و بسامدها در پیکرههای بزرگ تنها تعداد اندکی از روشهایی به شمار میروند که در آن‌ها ایدههای الگوهایی را که در گذشته مبهم و حدسی بودند میتوان در تار و پود فرهنگ، به‌ویژه هنگام مطالعه‌ی تاریخیت مفاهیم، دقیقتر مورد بررسی قرار داد.

از لحاظ پژوهشی، چالشی آشکار برای از عهده‌ی کار برآمدن وجود دارد: شبکه‌ی پیچیدهای از مهارتها و دانش که از متخصص هنری، ادبی، تاریخی و غیره؛ و رویکردهای فنیتر و کمتر اثبات‌شده از پژوهشگر علوم انسانی دیجیتال انتظار میرود. در حالت ایدئال افرادی وجود خواهند داشت که صاحب هر دو جنبه‌ی لازم برای ایفای نقش علوم انسانی دیجیتالی محض در یک رشته باشند، اما متأسفانه در حال حاضر به‌ندرت چنین افرادی میتوان یافت. بااین‌همه، پیشرفت اغلب نتیجه‌ی همکاری با تفاهم مناسب بین پژوهشگران سنتی و پژوهشگران دارای تخصص رایانه است.

در آینده‌ی نزدیک جالبترین و چالش‌برانگیزترین بخش علوم انسانی دیجیتال نحوه‌ی ارتباط آن با پژوهش و آموزش در رشتههای مختلف مرتبط خواهد بود و نیز اینکه آیا رویکردهای جدید قادر به تغییر رشتهها هستند و چگونه. از دیدگاه بسیاری از پژوهشگران این چالش پرسش مهمی را در ذهن تداعی میکند: آیا پروژههای علوم انسانی دیجیتال تغییردهنده‌ی پرسشهای پژوهشی مهم امروز هستند، یا چنین پروژهها و رویکردهایی اساساً «تنها» شواهد عملی محض بیشتری را در پاسخ به پرسشهای دیرین فراهم میآورند؟ مسلماً مهم است که امکان تعیین پرسشها را به محدودیتهای ماشینی واگذار نکرد و برعکس، از محدودیتهای ماشینها مطمئن شد و برای مثال دریافت که چگونه تفسیر حتی یک متن کوتاه چالشی هولناک برای گنجاندن رایانه در پژوهش است.

یکی از محققان نمونه که مابین علوم انسانی سنتی و رویکردهای دیجیتال فعالیت میکند، فرانکو مورتی است. بیشتر محققان اتفاق‌نظر دارند که کار وی هم بنیان خوبی در سنت تاریخ ادبیات دارد و هم به دنبال آن است که محدودیتهای بینشی را با انجام پژوهشهای جدید از بین ببرد؛ او همچنین به‌صورت گروهی در لابراتوار ادبی استنفورد (Stanford Literary Lab) و نیز در قالب یک محقق سنتی انفرادی کار میکند، آنچه کار وی را نمونه میسازد توانایی نظر دادن در سطوح مختلف پیچیدگی متنی از طریق تمرکز، نه تنها بر روی ظرفیتهای رایانه بلکه بر روی مدلهایی است که میتوانند بینشهایی فراتر از آنچه خوانش کم‌وبیش شهودی پیکره‌ی پژوهش به دست میدهند، در اختیار بگذارند؛ برای نمونه او با استفاده از نظریه‌ی شبکه در نمایشنامههای یونانی، پیرامون ساختارهای تک‌متنها مطالبی را به رشته‌ی تحریر درآورده است. ساختارهای عناوین را در هزاران متن تحلیل کرده و حتی از پیکرههای بزرگ‌تری برای نمونه در پژوهش در زمینه‌ی رمان بورژوایی استفاده کرده است؛ در نتیجه وی به این سه حوزه میپردازد که همه‌ی تاریخشناسان ادبی به‌نحوی باید به آن بپردازند: ۱) ایجاد پیکرههای قابل خوانش که بتوان آن‌ها را خواند و مورد تجزیه و تحلیل قرار داد؛ ۲) بافتمند کردن آن‌ها در ارتباط با شمار بسیار زیادی از سایر متون که به‌موجب آن فرد باید به خوانشهای سایرین تکیه کند؛ (۳) گنجاندن بافت فرهنگی عمومی که بر اساس اصول سایر رشتهها ایجاد و تاریخی شده است.

مورتی و بسیاری از سایر محققان با استفاده از مدلها و ابزارهای دیجیتالی قادرند نه تنها به منابع ثانویه تکیه کنند بلکه در حقیقت تحلیلهای بافتمندشدهای از انبوه مطالبی به عمل آورند که جز از طریق دیجیتالی کردن گردآوری اطلاعات دسترسی به آن‌ها میسر نیست، زیرا هیچ‌کس «عمر نوح» ندارد. آگاهی کامل از تاریخ رشته و همه‌ی سطوح دانشی که در کار پژوهشی دخیل است همچنان مورد نیاز است، اما در بهترین شرایط، برخورد سازنده بین پرسشهای پژوهش و روشهای جدید یافتن الگوها در متون و بین متون از طریق دادههای عظیم و دیجیتالی و تأثیر گستردهتر آن‌ها بر فرهنگ، وابسته به افزایش کیفیت پژوهش و آموزش در برههای است که نسلهای جدید هرروزه از چنین رویکردهایی نه به‌مثابه انقلابی در این حوزه که باعث تخریب رشتهها شود بلکه در قالب روشهایی که باید از ابتدای دوره‌ی کارشناسی در برنامه‌ی درسی گنجانده شوند، استفاده خواهند کرد.

 

۵- آموزش خلاق

همانگونه که ژان ماری شافر (۵) به طور معنیداری اثبات کرده، بحران ادبیات و کاربرد آن کمتر از طریق کاهش فرضی تأثیر اجتماعی آن و کاهش سواد سنتی همراه آن تا از طریق بحران آموزش ادبیات، که دیگر با تجربیات خوانندگان واقعی مطابقت ندارد، تعریف شده است؛ بنابراین، تمام تأملات در زمینه‌ی شیوههای جدید پژوهشی در کسب دانش و انجام پژوهش ادبی و نیز در زمینه‌ی آینده‌ی تأمین بودجه‌ی این برنامهها، باید مسائل آموزش را نیز مدنظر قرار دهند؛ مادامی‌که برنامههای پژوهشی جدید انحصاراً روی کاوش حوزهها و پرسشهای جدید، به‌صورت تاریخی یا نظری، بدون توجه به پیشرفت اشکال جدید از تعامل بین پژوهش و آموزش متمرکز است، گروههای ادبیات دانشگاهها با سؤال دشوار نقش خود مواجه خواهند بود. نه تنها مؤسسات سرمایهگذار بلکه دانشجویان، شیوه و برنامه‌ی آموزشی چنین گروههایی را که در اثبات توانمندی خود برای ایجاد تفاوتی واقعی با مشکل مواجهند، مورد تردید قرار خواهند داد (برای مشاهده‌ی رویکرد جامعهشناختیِ عدم هماهنگی بین برنامه‌ی ارائه‌شده از سوی گروههای ادبیات و آنچه دانشجویان در واقع از آن‌ها انتظار دارند به جیم کالینز، ۲۰۱۰ مراجعه کنید).

چندین دهه تصور بر این بوده است که پاسخ احتمالی این پرسش را میتوان در ایجاد برنامههای نوشتار خلاق یافت، این برنامهها امروزه در حال ورود به برنامههای درسی اروپا و نیز ایالات متحده (البته نه به یک اندازه) هستند، بااین‌حال، به چندین دلیل برنامههای نوشتار خلاق خود به همان اندازه بخشی از مشکلات بحرانی هستند که سعی در رفع آن دارند، در حقیقت نمیتوان انکار کرد که نوشتار خلاق تأثیری پایدار در شیوه‌ی خواندن و نوشتن امروز ما داشته است، بااین‌وجود، (حداقل) ۹۹% از دانشجویانی که برنامههای نوشتار خلاق برای آن‌ها فراهم شده است عملاً هرگز فرصت استفاده از دانش و تواناییهای خود را در هیچ موقعیت حرفهای نخواهند داشت، به علاوه، نوشتار خلاق دیدگاه به شدت سنتی نویسنده‌ی ادبی به‌مثابه پیشهوری منحصربه‌فرد (بعضیها به آن نابغه را میافزایند) را بازتولید میکند که دیگر بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت ادبیات معاصر نیست.

اگر بخواهیم سرمایهگذاری ایجادشده در آموزش و پژوهش ادبی را توجیه کنیم، باید در پی راهحلهای کاملاً متفاوت دیگری باشیم؛ البته حمایت دولتی و خصوصی به‌ویژه در مورد انواع پژوهش و رویه که از لحاظ اقتصادی باثبات نیستند قطعاً میتواند کمکی مبرم انجام دهد، اما همان‌طور که کیندلی استدلالی قانعکننده ارائه میکند، این راهحل فارغ از عوارض جانبی مخرب نیست؛ نخست، به این دلیل که در اینجا حتی حمایت از اشکال تجربیتر خواندن و نوشتن نمیتواند از محدودیتهای سازمانی فراتر رود و دوم، این راهبرد گرایش به افزایش اهمیت انواع خاصی از ادبیات به بهای انواع دیگر دارد (برای نمونه مقاله‌ی ادبی مقوله‌ی آموزشی مطمئنتری نسبت به شعر یا نمایشنامه‌ی تجربی است).

بااین‌وجود رویکرد متفاوتی امکانپذیر است، میتوان بافت مادی و اقتصادی را که همه‌ی انواع ادبیات را تعیین میکند، نقطه‌ی آغاز قرار داد؛ از یک سو، بیشک هر نوع نوشتاری ارتباطی تنگاتنگ با رسانهای خاصی دارد و این واقعیت مطمئناً احتمالات زیادی درباره‌ی دیدگاهی جدید پیرامون ارتباط بین متن و بافت {ها} در اختیار ما قرار میدهد و از طرف دیگر، و با در نظر گرفتن این واقعیت که اصل اقتصادی مبناییِ نوشتار، بازتولید خودکار و بهرهبرداری تجاری از آثار منحصربه‌فرد است، ادبیات نیز یک صنعت خلاق یا فرهنگی است که باید از این دیدگاه تدریس شود. مسائل دیجیتالیسازی در نقطه‌ی تلاقی وابستگی رسانهای و محدودیتهای اقتصادی قرار دارند، لیکن اشتباه است که آن‌ها را تنها سکوی آموزش نوشتار خلاق بدانیم.

دیجیتالیسازی وابستگی ادبیات بر رسانهها را آشکارا واضحتر از اشکال پیشین ابزار واسطه مانند چاپ که امروزه کمابیش عادیسازی شدهاند، مینماید. دیجیتالیسازی بر روی مؤلفه‌ی صنعتی تمام جنبههای خواندن، نوشتن و توزیع آثار رایج تأکید میکند و با توجه به گذشته این حقیقت را برجسته میسازد که تولید و چاپ کتاب همیشه فعالیتی صنعتی بوده است. چگونه این بینشها ابداع اشکال جدید آموزش و مطالعه‌ی ادبیات را تحت تأثیر قرار میدهد؟ عمدتاً به دو طریق: اول، با توجه به آموزش دانش و مهارتهای جدید، با تمرکز بر جنبههای رسانهای نوشتار (که همه‌ی دانشجویان باید برای نمونه بیش از یک دانش بنیادی، هم به‌صورت نظری و هم به‌صورت عملی، درباره‌ی نشر اینترنتی کسب کنند) و هم جنبههای اقتصادی ادبیات (همه‌ی دانشجویان باید آگاهی کافی از شیوه‌ی کمک مؤسسات در تولید یا عدم تولید ادبیات داشته باشند)؛ و دوم، با توجه به آموزش عملی طی دوران کارآموزی، برای نمونه در انتشاراتیها، کتابخانهها، مؤسسات فرهنگی و غیره، و نیز از طریق فعالیت پروژهمحور (به هیچ دانشجویی نباید اجازه داد که بدون حداقل گذراندن دروسی شامل این مؤلفه‌ها در برنامه‌ی درسی خود مدرک بگیرد).

چنین ابتکاراتی مستلزم مدرسانی از نوع جدید است که دانش نظری و نقادانه‌ی ادبیات آن‌ها باید از طریق سایر توانشها، ترجیحاً در صنایع سازنده و از طریق تجربه‌ی مدیریت پروژههای ادبی و فرهنگی، کامل، غنی و متنوع گردد، این تغییر فراتر از بحث روز ارزشیابی است که اغلب مرز بین دانشپژوهی حقیقی و اجرای عملی را حفظ میکند. نوع جدیدی از آموزش سازنده و عملی میتواند تغییری ایجاد کند که طبق باورهای نویسندگان علوم انسانی-دیجیتال، مستلزم بازتدوین اساسی دانشپژوهی علوم انسانی است. در اینجا هدف اصلی دیگر مطالعه‌ی آثار سایرین نیست بلکه تولید و شکلدهی چنین آثاری در قالب اقدامی آموزشی، بازابداع خلاق تلاشهای فکری، اجتماعی و فرهنگیِ اولین محققان پرشور عصر رنسانس است.

 

۶- مطالعات حافظه

نگرانی در مورد ارتباط حافظه با ادبیات و هنر به قدمت تاریخ فرهنگی است و اغلب در تقابل با فراموشی در نظر گرفته میشود؛ در آن شرایط توجه اصلی روی محتوای حافظه و ویژگیهای آرشیوی آن قرار داشت، اما پیشرفت ابزارهای کمک حافظه تخصصی به مدد مقابله با فرایند فراموشی آمدهاند و در تاریخ معاصر (از حدود سال ۱۸۰۰) تمرکز متوجه حافظه به‌مثابه فرایندی گردید که در زمان حال که در آن فراموشی لازمه‌ی بازسازی گذشته است، اتفاق میافتد. حافظه نه تنها مستلزم ظرفیتی برای به یادآوری و به‌ خاطرسپاری گذشته و انتقال آن به رسانههای ماندگار مختلف است که میتوانند به مقابله با کوتاهی عمر ذهن انسان برخیزند، بلکه پیش از همه، حافظه نیازمند مهارت کامل در انتخاب آنچه باید به خاطر سپرده شود و آنچه باید فراموش شود، است. نکته اینجاست که یادآوری کامل برابر با فراموشی کامل است.

نتیجه‌ی منطقی این تغییر کانون توجه از گذشتهای که قرار است به یاد آورده شود به اکنونی منتقل شد که در آن فرایند یادآوری به‌صورت گروهی یا فردی و در قالب فرایندی با ساختی گزینشی و نیز با پرداختن به پرسش مهم ارتباط بین قدرت و کاربرد حافظه روی میدهد. حافظه فرایندی تحولی است که گذشته را در حال تغییر شکل میدهد تا آن را همانگونه که شخص مسئول این تحول تجسم میکند، زنده نگه دارد. مطالعات شوک (trauma studies) در زمینههای مختلف به تکامل این بخش از مطالعات حافظه کمک شایانی کرده است؛ ازاین‌رو، واژههای ساخت، گزینش و به یادآوریِ پویا به ترتیب جای آرشیو، یادآوری کامل و حافظه‌ی ایستا را به‌مثابه بنیانهای مفهومسازی و پژوهش گرفتند. این دیدگاه در قرن نوزدهم توسط نویسندگان، هنرمندان و متفکرانی مانند بودلِر (۶)، وردزورث (۷) و بِرگسان (۸) تکامل یافت که بر ارتباط بین حافظه و تخیل و در نتیجه بر سوگیری آینده‌ی حافظه به جای حافظه و گذشته تأکید میکردند. بعدها در سده‌ی ۱۹ و تا آغاز سده‌ی بیستم، این رویکرد تقویت شد و در نظریه‌ی خاطرات پسزده‌شده‌ی زیگموند فروید که با فرایندی دیالوگی و نیز با ابداع مفهوم حافظه‌ی جمعی توسط موریس هالبواکس (۹) که به‌واسطه‌ی نسبت مطالعات شوک با مصائب گوشه و کنار دنیا و نیز فراتر از هولوکاست به بُعدی جدید دست یافت، به سطح جدیدی از مفهومسازی رسید.

در دهههای اخیر غنیسازی رسانهها که از طریق آن کنش به خاطر آوردن هدایت، اجرا و منتقل میشود، چالشی نو به وجود آورد، اگرچه این شرایط مفهوم عوامل تعیینگر فرایند حافظه را تغییر داد، تا کنون کمتر مورد کاوش قرارگرفته است. این تحول رابطه‌ی بین تجربه‌ی حسی، واسطه و حافظه را مورد تأکید قرار داد و ازاین‌رو دریچهای بازتر به نحوه‌ی تعامل زیباییشناسی، تخیل و حافظه و حوزههای میان‌رشتهای تازهای بر روی مطالعات حافظه گشود. زبان دیگر تنها یا در همه‌ی موقعیتها، مهمترین رسانه نیست، هر رسانه یا ترکیبی از رسانههای درگیر در فرایند حافظه رابطه‌ی انتخاب بین یادآوری و فراموشی را به روش خود ساختار میبخشد درعین‌حال که امکان اشکال مختلفی برای به خاطر آوردن به‌عنوان فرایندی پیوسته در حال رویداد، قابل بحث و تغییر شکل فراهم میسازد که گذشته را در زمان حال تغییر شکل میدهد. بدین‌ترتیب، پرسش دیرینه‌ی محدویتهای حافظه‌ی انسان از ظرفیتهای ذهنی محدود یا فراهم بودن منابع رها و بر تعامل جاری میان انسانها و میان انسانها و تجربه‌ی آن‌ها از دنیای پیرامون اعم از حرکتهای تازه در روان‌شناسی و علوم اعصاب متمرکز میشود. 

واسطه مفهومی کلیدی در فهم شرایط و امکانات حافظه است. رسانهها، اعم از زبان، دیداری، دیجیتال، فضایی و غیره و فرایند حافظه لازم و ملزوم هم هستند: از یک سو، آنچه میتوان به خاطر آورد به رسانه وابسته است و از سوی دیگر، برخی از انواع فرایندهای حافظه از میان محدوده‌ی وسیع رسانههای امروزی مناسبترین رسانهها را میپسندند و بر میگزینند. بااین‌حال، پروژهها، مطالعات و نوشته‎‎جات بسیاری پیرامون حافظه در قرن بیستم صرفاً آغاز به کاوش درباره‌ی وابستگی در سطوح مختلف متن، رسانه و حافظه کردهاند. با حمایت آکادمی اروپا پروژه کنکاش متون، رسانهها و حافظه همین خط فکری را دنبال و پژوهشهایی بر روی متون، رسانهها و اشکال هنری گوناگون انجام خواهد داد: پژوهشهایی متمرکز بر تحلیل دقیق متون برگزیده و سایر مواد خاص رسانه؛ بررسی واحدهای بزرگتر در سطح ژانر، رسوم، برجستهسازی آثار؛ تحلیل کاربرد یا سوءکاربرد محصولات یا فرایندهای حافظه در بافتهای فرهنگی خاص؛ کاوش محیطهای فضایی مانند چشماندازها، یادبودها، معماری به‌مثابه چندین رسانه برای فرایندهای حافظه.

 

۷- عواطف

آثار ادبی با پدیدههای عاطفی همچون عواطف، احساسات، شور و هیجانات، خصلتها، حالات و تمایلات سروکار دارند: چه کسی میتواند عصبانیت آکیلیز (۱۰) یا کنجکاوی ادیسه را فراموش کند که آن‌چنان شگفت در قالب میل سیری‌ناپذیری به دانستن در دوزخ (۱۲) دانته به تصویر کشیده شده است؟ و یا حسادت اتللو، پشیمانی لِیدی مکبث، مالیخولیای عصر رمانتیک و یا تردید پروفراک (۱۳) را؟ شهامت، بلندپروازی، تکبر، عشق، غم، شفقت، غرور، ترس، لذت، خشم و غیره همواره مستقیم یا غیرمستقیم در شعر، نمایشنامه، نثر و فیلم بازنمایی شدهاند. گونههای مختلف آثار ادبی و در رسانههای مختلف همواره به توصیف افعال، افکار و عواطف انسانها در زمانها و فرهنگهای متفاوت پرداختهاند.

عجیب اینکه در چند دهه‌ی اخیر، نقد ادبی متأثر از ساختارگرایی، پساساختارگرایی و روانکاوی فروید و لاکان مؤلفه‌ی عاطفی ادبیات و هنر را مورد غفلت قرار داده یا محدود کرده، درحالی‌که مطالعه‌ی عواطف از دهه‌ی ۱۹۷۰ در چندین شاخه‌ی علمی دیگر مهم بوده است. بسیاری از رشتهها، از اقتصاد گرفته تا علوم سیاسی، فلسفه، روان‌شناسی، تاریخ، حقوق و علوم اعصاب، این چرخش عاطفی را تجربه کردهاند؛ ازاین‌رو، لازم است منتقدان ادبی، نظریه‌پردازان و تاریخ‌دانان به بررسی دوباره‌ی نقش عواطف در ادبیات، هنر و رسانههای مختلف بپردازند؛ پژوهش در این حوزه از طریق مشارکت پروژههای علوم انسانی در مراکز و مؤسسات میان‌رشتهای در حال رونق گرفتن است (ر. ک. به مرکز علوم عاطفی ژنو و مرکز «زبانهای عاطفه» دانشگاه فرایه برلین)

تمایلات و عواطف از دوران افلاطون و ارسطو در فلسفه‌ی باستانی غرب خطرناک یا مفید و ارزشمند تلقی شدهاند، اما پدیدههای عاطفی با چارلز داروین و ویلیام جیمز در پایان قرن نوزدهم مسیر مستقل شدن حوزهای از پژوهش را آغاز کرد. در دهه‌ی شصت قرن نوزدهم روان‌شناسی با نام مگدا آرنولد (۱۳) دیدگاه جیمز و کارل لَنگ (۱۴) را که اعتقاد داشتند عواطف زاییده‌ی درک تحولات جسمی (تنفس، ضربان قلب، درجه حرارت) است به چالش کشید، استدلال او این بود که پدیدههای فیزیولوژیک (انگیزشها) پاسخهایی به عواطف محسوب میشوند و بر اهمیت ارزیابی (ارزشیابی) خود از رویدادهایی که آغازگر پاسخ عاطفی در ما هستند، تأکید کرد.

با بازسازی اندیشهها پیرامون عواطف که در آثار برخی نویسندگان پدیدار میشود، مطالعات ادبی میتواند با روان‌شناسی و فلسفه تعامل پیدا کند. چندین نویسنده، نظریه‌پردازان و پیشگامان واقعی نظریات معاصر عواطف بودند، مثلاً استاندال (۱۵)، هزلت (۱۶)، جین آستن و رابرت موسیل جدایی متداول بین خرد و عاطفه در عصر رمانتیک را برنتابیدند و رابطه‌ی بین عواطف با ارزشها و دخالت آن‌ها در روابط بین‌فردی، تأثیرپذیری آن‌ها و اینکه اغلب موضوع تحلیل و توجیه هستند را نشان دادند.

موشکافی پدیدههایی همچون همدلی و همدردی در رشتههای ادبی و هنری نمونههای پرباری از این عواطف را که پروراننده‌ی بحث درباره‌ی مسائل اخلاقی، سیاسی و زیباییشناختی است، در اختیار ما میگذارد. بررسی عواطف نمایان‌شده، مورد اشاره و برانگیخته‌شده در خوانندگان و بینندگان به‌وسیله‌ی ادبیات و هنر اتصال ذاتی بین ادبیات و عواطف را دوباره برقرار خواهد کرد که نتیجه‌ی آن تجدید نظر در پرسش قدیمی رابطه‌ی میان هنر و زندگی از زاویهای جدید است. فهم ارتباط عواطف با ارزشها در جهان امروزی بیش از پیش ضرورت دارد، در عصری که در آن ارتباطات به دلایل سیاسی و هستیشناختی حیاتی محسوب میشود و فرهنگها و سنتهای مختلف گاهاً به شیوههایی گیجکننده در هم میتنند و فناوری به‌سرعت سبک زندگی و نوع روابط ما با هم را تغییر میدهد.

در چشمانداز دانشگاهی معاصر، که بر طبل پژوهش میان‌رشتهای میکوبد، مطالعه‌ی عواطف برای علوم انسانی هم امکان ارتباط با علوم اجتماعی و حتی با علوم اصطلاحاً سخت را فراهم میسازد و تعصب تفکیک کامل بین تحقیق آزمایشگاهی و بازتابی (محقق وابسته) یا بین توصیف و تفسیر را تا حدی از بین میبرد.

ادبیات داستانی صرف تخیل نیست، بلکه فرضیات یعنی تجربیات فکری درباره‌ی موقعیتهای ممکن در زندگی و نیز کاربرد و تحریک خیالپردازی است که در تمامی جنبههای هستی حیاتی است؛ درصورتی‌که پژوهش در زمینه‌ی علوم عواطف میتواند الهامبخش مطالعات ادبی باشد، این مطالعات باید به عمق بخشیدن به نمونههای بررسی‌شده و پرسشهای ایجادشده توسط روان‌شناسی و فلسفه کمک کند. در مقایسه با توصیفات فلسفی، ادبیات به جای اظهارات مختصر، مثالهای دنبالهداری ارائه میدهد؛ ارزیابی وقایع عاطفی نه تنها در ذهن شخصیت داستانی بلکه در ذهن راوی اتفاق میافتد و این ترکیب نشانه‌ی پویشهای پیچیده‌ی بین فردی عواطف و نیز ارتباط مداوم بین ادبیات داستانی و واقعیت است.

در قیاس با توصیفات روان‌شناختی، رشتههای ادبی میتوانند حوزه‌ی تعریف عواطف را گسترش دهند. روان‌شناسی و علوم اعصاب تنها چند عاطفه‌ی اساسی (اغلب ترس و نفرت) را میسنجند، در مقابل، ادبیات عواطف بسیار زیادی را توصیف و اثبات میکند که شمارشان کمابیش نامحدود است و نیز اینکه عواطف شکننده به اندازه‌ی عواطف به‌اصطلاح پایه (ترس، خشم، نفرت، غم، شادی و تعجب) مهمند. روان‌شناسی تجربی در فضای مصنوعی سنجش محدود به ارزیابیهای لحظهای و پراکنده است، درحالی‌که رمان، شعر، نمایشنامه و فیلم ارزیابیهای مربوط به گذشته و آینده را در اختیار ما قرار میدهند. در تقویت یک عاطفه، برای پیامدهای میان و بلندمدت آن در اَعمال مستلزمِ آینده، خصلتهای شخصیتها، باورها و ارزشها و غیره، توجیه امری کلیدی به شمار میآید. ادبیات را میتوان هم به لحاظ اخلاقی و هم از نظر زیباییشناختی «آموزش عاطفی» واقعی تلقی کرد.

 

۸- فراملیتی بودن

استیون ورتووِچ (۱۷) اثر خود با عنوان فراملیتی بودن را با این جمله آغاز میکند که «امروزه فراملیتی بودن ظاهراً همه جا هست، حداقل در علوم اجتماعی». در واقع، فراملیتی بودن در ادبیات از زمانی که یوهان ولفگانگ فون گوته در سال ۱۸۲۷ اعلام کرد که عصر ادبیاتهای ملی به سر آمده و ادبیات جهان ظهور یافته، وجود داشته است. هرچند شگفت اینکه یک‌ونیم قرن پس از این اعلام، حداقل تا آنجا که به مطالعه‌ی ادبیات مربوط میشد، شاهد طلوع تزلزلناپذیر ادبیاتهای ملی بودیم که در قرن نوزدهم و بخش عمدهای از قرن بیستم تقریباً به اروپا یا در مفهوم وسیعتر به ملتهای غربی، به‌استثنای احتمالی ژاپن، منحصر میشد. هر ملت ادبیات خود را با زبان خود از روی تقدیس کشور بنا نهاده‌شده بر تثلیث مکتب رمانتیک یعنی مردم، زبان و سرزمین گرامی میداشت.

برای بسیاری از واحدهای سیاسی (مثلاً در امپراتوریهای بریتانیا و فرانسه)، ادبیات ملیِ موجودیت غالب آن واحد در خدمت معرفی و ارتقای وحدت در بین بخشهای آن که در غیر این صورت از هم مجزا بودند، به کار رفت، در این بین، مطالعه‌ی ادبیات فراتر از مرزهای دولتها و علیالخصوص زبانهای مستقل، تقریباً مصادف با مطالعاتی که ادبیاتهای ملیِ ادبیات تطبیقی محورِ کارشان بود، به شکل منحصر زیرمجموعه‌ی این رشته که به همان اندازه تازه‌تأسیس بود، قرار گرفت. ادبیات تطبیقی به‌وسیله‌ی ترجمه، تقلید، ارجاع، شواهد زندگی‌نامه و غیره به شکل فزایندهای به بررسی اتصالهای قابل شرح بین دو یا چند اثر در زبانهای مختلف پرداخت. پس از جنگ جهانی دوم، برنامه‌ی مطالعات فرهنگی تطبیقی بافتمندشدهتر غالب شد، در تمام این مدت، ادبیات جهان رشتهای فرعی و گاه مورد استهزاء از ادبیات تطبیقی باقی ماند. در اروپا این درس به این شکل تدریس نشد و در آمریکا به آن به چشم تحقیر به‌عنوان درسی مقدماتی برای دانشجویان کارشناسی نگریسته شد که هدف آن آشنایی دانشجویان با حداقل بخشی از میراث ادبی خود بود، میراثی که تقریباً در بیشتر ادوار، بالاخص اروپایی تلقی میشد.

در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ با ظهور پسااستعماری در ظاهر شرقشناسی ادوارد سعید و در پی آن آثار اولیه‌ی گایاتری اسپیواک (۱۸) و هومی بابا (۱۹)، اوضاع رو به دگرگونی نهاد. مفهوم پسااستعمار اگر چه تا حد زیادی مربوط به ادبیاتهای کشورهای انگلیسی زبان میشد، تلویحاً به عبور از مرزها اشاره میکرد حتی اگر این عبور صرفاً به تعامل بین دولتهای استعمارگر و مستعمرههای پیشینشان محدود میشد. تا به امروز بیشتر این مباحث به ادبیاتهای مکتوب به یک زبان اروپایی محصور میشود اما بیتردید حتی برای رویکردهای فراملیتیتر با ادبیاتهای گسترده در زبانهای گوناگون فضای بحث وجود دارد. از این رو، نیاز به دیدگاهی واقعاً جامع نسبت به ادبیاتهای مختلف در زبانهای مختلف احساس میشود که شاید پرداختن به آن مناسب شکلی از ادبیات تطبیقی از نو تدوین شده باشد که تحت حمایت مطالعات جدید ادبیات جهان فعالیت میکند و نگارنده در بخش پایانی نوشتار خود به آن میپردازد.

دهه‌ی ۱۹۷۰ همچنین شاهد آگاهی چندگانگی فرهنگی به‌مثابه ایدهای مناسب در فهم روندهای فراملی ابتدا در کانادا، سپس در ایالات متحده و استرالیا و پس از آن در اروپا بود، هم‌زمان، ترکیبی از چندگانگی فرهنگی و پسااستعماری آتلانتیک سیاه اثر پل گیلروی را تحت تأثیر قرار داد، این اثر به تجارت برده و گردش آفریقاییها به‌عنوان عواملی در ایجاد مدرنیته میپردازد. در کنار مطالعات نیمکره و بین کشورهای دو طرف اقیانوس اطلس، اکنون فعالیت پررونق مطالعات کشورهای دو سوی اقیانوس آرام نیز وجود دارد. همین دوره به علاوه شاهد علاقه‌ی روزافزون به مطالعه‌ی ادبیاتهای اروپا دیگر نه در قالب ادبیاتهای ملی جداگانه بلکه با ویژگی وجود فضای فرهنگی همگانی، تقسیم شده یا مشترک هرچند دارای نوسان زمانی و جغرافیایی بود. در آخر، دهه‌ی ۱۹۹۰ نیز شاهد بازگشت محققان ادبیات تطبیقی به ادبیات جهان بود.

این بازگشت با انتشار اثری در سال ۱۹۹۴ با عنوان خوانش ادبیات جهان: نظریه، تاریخ و عمل ویراسته‌ی سارا لاوال (۲۰) و با اثر پاسکال کازانوا(۲۱) با نام جمهوری جهانی ادبیات و ترجمه‌ی آن، مقاله‌ی فرانکو مورتی در نشریه‌ی مروری بر چپ‌گرایی جدید با عنوان نظراتی پیرامون ادبیات جهان و مقالات و واکنشهای بسیار پس از آن و اثر دیوید دَمروش با نام ادبیات جهان (۲۲) چیست، قوت گرفت. بسیاری از نظرات مطرح‌شده در این آثار با مخالفت جدی مواجه شد اما موفقیت ادبیات جهانی انکارناپذیر است و در مجموعه آثار منتخب چندجلدی ادبیات جهان که توسط لانگمن از سال ۲۰۰۴ با سرویراستاری دمروش (۲۳) منتشر شده و نیز در نسخههای کاملاً بازنگری‌شده‌ی نورتن کاونترپارت (۲۴) با سرویراستار جدیدش مارتین پوچنر به اثبات رسیده است. از بسیاری جهات این علاقه‌ی دوباره به ادبیات جهان که اکنون نه تنها شامل ادبیات اروپا و آمریکا (در وهله‌ی اول آمریکای شمالی) میشود بلکه در حقیقت ادبیات همه‌ی جهان را در بر میگیرد، شکل‌دهنده‌ی اوج چرخش فراملیتی در مطالعات ادبی است.

روی‌هم‌رفته پیشرفتهای فراملیتی مورد اشاره در اینجا ضامن ایده و ایدئالی است که مارتا نوسبوم(۲۵) در کتابهای فراوانش به‌ویژه در دو کتاب کشت انسانیت و غیرانتفاعی، چرا مردمسالاری نیازمند علوم انسانی است، بیان کرده است؛ او معتقد است علوم انسانی به‌طورکلی و مطالعه‌ی ادبیات به طور خاص در خدمت شهروندی جهانی است، همانطور که ادوارد سعید در کتاب انسانیت و نقد مردم‌سالارانه از آن طرف‌داری میکند، پایه در علوم انسانی نوین دارد. بدین‌ترتیب، همانند علوم اجتماعیِ ورتووچ، در مطالعات ادبی نیز فراملیتی بودن امید اصلی ما برای آینده‌ی رشتهمان و چه‌بسا انسانیت است.

 

۹- حقوق بشر

حقوق بشر متشکل از مجموعه ایدههای در هم تنیده‌ی سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و حقوقی است که در اواخر قرن هجدهم در اروپا پدیدار گشت، این ایدهها نخستین بار در اعلامیههای زیربنای دو انقلاب فرانسه و آمریکا و پس از جنگ جهانی دوم با ایجاد سازمان ملل متحد و منشور حقوق بشر این سازمان که اصلاحاتی ازجمله شمول حقوق خاص زنان و کودکان در آن انجام شده بود، بروز یافت. این ایده‌ی مبنایی و ساده که انسانها صرفنظر از دین، قومیت و فرهنگ و صرفاً به خاطر انسان بودن با یکدیگر برابرند با فرایند غیرمذهبیسازی در طول عصر روشن‌فکری اروپا و همینطور در پی پیامدها و مباحث داغ پس از آن در حوزه‌ی سیاست جهانی (به طور مثال تشکیلات و مؤسسات مردم‌سالار، پایان بردهداری)، در جامعه (مثلاً تحصیلات عمومی، وضعیت رفاه) و در حقوق (برای نمونه اصول عدالت ترمیمی، پایان دادن به شکنجه و مجازات اعدام، وجود دادگاههای بینالمللی) که همچنان ادامه دارد، قوت گرفت.

بنیان فلسفی نظام حقوق بشر به‌وسیله‌ی فیلسوفان قرن هجدهم نظیر دیوید هیوم، آدام اسمیت، ژان ژاک روسو و ایمانوئل کانت شکل گرفت، استدلال آن‌ها این بود که انسانها به دلیل نسبت داده شدن خاستگاهی الهی به آن‌ها برابر نیستند، بلکه ظرفیتهای منطقی و عاطفی ذاتی آن‌ها دلیلِ این برابری است، این ظرفیتها در اصل در همه‌ی انسانها مشترکند و بنابراین، آن‌ها را قادر به داشتن فهم جهانی مشترک میسازند. ادبیات که رسانهای کلیدی در تصور سناریوهای ممکن برای جهانهای زندگی پیچیده‌ی تعامل انسانی بر مبنای ظرفیتهای انسانی همهگیر و نیز محدویتهای این دیدگاه‌هاست، نقشی اصلی در ایجاد و انتشار این نظرات داشته است.

به همین دلیل، ادبیات همچنین چالشها، تضادها و کاستی‌های ایجادشده توسط گفتمان حقوق بشر در رابطه با رویههای فرهنگی که تولید میکند، به تصویر میکشد: اولاً، جهانی از چندصداییهای مختلف و جایگاههای ذهنیت شخصی میآفریند. ثانیاً، گفتمان ادبی بیش از سایر گفتمانها ابهامات و اشکالات زبان را میکاود و از منابع خود یعنی کنایه، هجو و تناقض بهره میبرد تا هم گفتمان واقعی حقوق بشر و هم بنبست آن را به هنگام ترجمه شدن به تعامل انسانی ارائه دهد. ثالثاً، ادبیات گفتمان حقوق بشر را به این دلیل میکاود که با همان زبان و گفتمانی کار میکند که نیز متشکل از اعلامیهها و خودانتقادیهای حقوق بشر است. امروزه بیش از هر زمان دیگر این پیچیدگی چندلایه مطابق واقعیت تعدد فرهنگی نظامهای ارزشی متنازع، نظامهای حقوقی و اشکالی از عدالت است که وجه تمایز جهانِ جهانی‌شده است. با کاویدن چشمانداز متمایز حقوق بشر در دیدگاهی جهانی، ادبیات به برنامه‌ی میان‌رشتهای جدیدی در علوم انسانی و فراتر از آن، به‌ویژه در محدوده‌ی پارادایم در حال ظهور ادبیات جهان کمک میکند.

این پیچیدگی متناقض به دلیل انتشار سازگاری همگانی اصول پایه توسط ایدههای استعماری و سازش جهانی که در وهله‌ی اول ریشه در مسیحیت و فردگرایی غربی داشتند از ابتدا مشخصه‌ی حقوق بشر به شمار میرفته است. محدودیتهای اصول حقوق بشر -در قوانین محلی، حس عدالت، اخلاق روزمره و رویههای مذهبی- نه تنها از درون تعریف میشوند بلکه تاریخچه‌ی عینی انتشارشان آن‌ها را به چالش میکشد؛ ازاین‌رو، مطالعه‌ی حقوق بشر دروازهای اصلی به بررسی جامعتر فرایندهای جهانیسازی در مقایسه با مطالعات جداگانه در حوزههای اقتصاد، حقوق، سیاست، تاریخ و غیره محسوب میشود، اما درعین‌حال، حقوق بشر رشتههای مجزا را به همکاری پژوهشی با علوم انسانی به‌مثابه نقش‌آفرین اصلی فرامیخواند.

اهداف پژوهشی این طرح دیدگاهی مضاعف و فراتر از اهداف هر تک‌رشته دارد: یک هدف آن مطالعه‌ی سیر تاریخی رویهها و تضادهای تولیدشده توسط حقوق بشر به‌مثابه راهی برای درک پیچیدگی فرهنگی جهانهای چندفرهنگی زندگی بشری است؛ هدف دیگر تصور جهان زندگی بشری است که در آن امکان ظهور رویههای جدید برای مدیریت موارد نقض حقوق بشر وجود دارد که این تلاشی است نیازمند تفکر عمیق درباره‌ی درک ما از انسانیت، ارزشهای جمعی، برابری و حس عدالت.

اگر هدف نخست از تبعات مسئله‌ی بغرنج استعمار و استعمارزدایی به‌حساب میآید که واقعیتی جهانی دارای چندگانگی فرهنگی را شکل میدهد، هدف دوم پس از آگاهی همگانی از رذالت غیرقابل سنجش با هیچ مقیاس انسانی که از دو جنگ جهانی آغاز شده و نیز جرایم جنگی و نسلکشیهای حاصل از آن‌ها و نیز تشکیل دادگاههای محاکمه جهت بررسی آن‌ها در کانون توجه قرار گرفته است. چنین جنایاتی در تاریخ وجود داشته اما آگاهی جهانی از جرم بودن آن‌ها در حق بشریت پدیدهای مربوط به قرن بیستم است که با افزایش پذیرش اصول حقوق بشر به وجود آمده است. هرچند، و درعین‌حال، این‌چنین اعمال وحشیانه‌ی غیرقابل بیان نیز محدوده‌ی فهم ما از بشریت و از رفتار انسانی را فراتر از تبعات حقوقی، روان‌شناختی، مذهبی و اخلاقی موجود و نیز فراتر از ابزارها و راهبردهایی میبرد که برای مقابله با آن‌ها از شیوههایی استفاده میکنیم که شاید اعتماد به ارزشهای جمعی و حس عدالت، یعنی لوازم تداوم زندگی جمعی بشری را دوباره ایجاد کند.

دادگاههای محلی یا دادگاههای بینالمللی احتمالاً به جرم قتل‌عام ده‌هزار یا یک‌میلیون نفر رأی به مجازات حبس ابد دهند، اما وقتی این رأی بر اساس همین مقیاس به مفهوم متداول عدالت تفسیر شود بیمعنی جلوه خواهد کرد. تجسم راههای جدید موازنه‌ی غرامت و سازش و نظرات جدید درباره‌ی قابل بخشش یا غیرقابل بخشش بودن جرایم و نیز درباره‌ی مرزهای انسانیت، ایجاد ارزشهای گروهی مورد قبول بدون انکار واقعیت تکرارشونده‌ی خطاکاری افراطی، نیازمند آثار تخیل کاوشگرانه و تجربی انسان است.

همچون مطالعه‌ی رویههای پیچیده‌ی تولیدشده توسط اصول حقوق بشر، این هدف دوراندیشانه نیز نیازمند همکاری میان‌رشتهای، با قرار دادن ادبیات و علوم انسانی، در کلیترین مفهوم چندگانگی فرهنگی و فراملیتی آن، در مرکز رسانه‌ی بنیادین انسانها برای تصور پتانسیلهای انسانی فراتر از جهان زندگی امروز و بدون انکار واقعیت تاریخی آن است. مطالعات حقوق بشر افقی از همکاری میانرشتهای را میگشاید که در آن هیچ رشتهای به تنهایی از پیش پرسشها و پاسخهای درست را در اختیار ندارد بلکه علوم انسانی نقش مهمی را ایفا میکند.

 

۱۰- پساانسان

ایده‌ی پساانسان که از مطرح شدن آن زمان زیادی نمیگذرد، نظرات (و واقعیتهای) مختلفی را از تغییری ممکن و بنیادین در وجود بشر به ذهن متبادر میسازد که منجر به شکلی نو از هستی خواهد شد (برای نمونه ر. ک. هایِلز، فوکویاما: ۶۰-۶۱). پیشرفت در حوزه‌ی بیوتکنولوژی امکان دخالت و هدایت تکامل انسان به‌مثابه گونهای جانوری را به سمت پرسش محدویتهای اخلاقی به جای موضوعی مخاطرهآمیز برای ژانر علمی تخیلی فراهم کرده است. تلفیق انسان و ماشین یا سایبرارگانی شدن (cyborgfication) با مقاصد درمان افراد و بهبود زندگی آن‌ها در حال رخداد است، اما این فناوریها همچنین قادر به تقویت افرادی هستند که به درمان نیاز ندارند. شمار چالشها فراوان است و چالشهای جدید تقریباً هر روز از راه میرسند.

حتی بدون فناوری مبحث پساانسان میتوانست نقشی بزرگتر ایفا کرده باشد. در دنبالهروی از چارلز داروین، تداوم تکامل و ایجاد گونههای زیستی نژاد انسانی، که یکی از جذابترین و مشکلسازترین پرسشهای پیش روی بشر است، شاید میتوانست بیشتر مورد توجه قرار گیرد، با توجه به اینکه ادیان و نظامهای ارزشی ما بر مبنای فرض برتری ما و ایده‌ی ضمنی تصورناپذیری موجودی فراتر از بشر بنا نهاده شدهاند و اگر غیرقابل تصور هم نباشد، پس از قرون متمادی انتخاب طبیعی حداقل آنقدر دور خواهد بود که اهمیتی نخواهد داشت، صرفنظر از اینکه چه نویسندگان، هنرمندان و فیلسوفان باذکاوت و دوراندیشی را بتوان تصور کرد.

این وضعیت دیگر پشت سر گذاشته شده و اگر تنها به همین دلیل باشد، علوم انسانی باید از بحث معنای انسان بودن در شرایطی که خطرات بسیار بیش از حد معمول هستند، استقبال کند. چنین بحثی به پرسشهای اساسی ارزشهای انسانی در مواجه به سناریوهایی که برای اکثر افراد وحشتناکند، میپردازد. از دست دادن اتحاد علوم انسانی از دید بسیاری مشکلسازترین پیامدی است که از کاربرد فناوریهای نوین پدیدار میشود آن هم به گونهای متناقض در عصری که حقوق بشر بدون هیچگونه بنیان الهی بلکه در نتیجه‌ی بلوغ خود بشر مورد پذیرش قرارگرفته است.

 افزون بر این، پساانسان عنوانی برای رشتهای به حقیقت میان‌رشتهای است در میان علوم طبیعی، پزشکی، علوم اجتماعی، الهیات، فلسفه و هنر که هریک با نقاط قوت و ضعف خود در بررسی پرسشهای کلیدی وجود انسان به‌مثابه موجودات جسمانی، آگاه و اجتماعی قرار دارند؛ هیچ‌یک از این ابعاد را هنگامی که برای فهم پیامدهای احتمالی تغییرات در شرایط انسان تلاش میکنیم، نمیتوان و نباید نادیده انگاشت.

مواد مورد مطالعه در علوم انسانی به‌ویژه در حوزه‌ی مطالعه‌ی آینده‌ی انسان، ادبیات داستانی و نمایشهای هنری را شامل میشود. این اتکا به مصنوعات فرهنگی و روایتهای داستانی از واقعیتهای محتمل اغلب به علوم انسانی احساس یک قدم جلوتر بودن از واقعیت را نسبت به علوم طبیعی و اجتماعی میبخشد، بااین‌وجود، در مورد پساانسان، داستانهای ادبی و دیدگاههای هنری حضوری پررنگ در فرهنگ معاصر دارند؛ رمانهایی مانند فرانکشتاین اثر مری شلی و اوریکس و کرِیک اثر مارگارت اَتوود و فیلمهایی همچون یک ادیسه‌ی فضایی استنلی کوبریک محصول ۲۰۰۱ و بلید رانر (دوندهای بر لبه‌ی تیغ) ریدلی اسکات، رویههای هنری استلارک و اورلان، یا جذابیت فراگیر ابرقهرمانان در انواع رسانهها تنها بخشی از اطلاعاتی هستند که در آن‌ها دیدگاهها و ارزشهای فرابشری و پساانسانی به تصویر کشیده میشوند.

زیباییشناختی پساانسانی یک زمینه‌ی پژوهشی در حال پیدایش است که در آن پرسشهای زیباییشناختی و اخلاق در کنار هم قرار میگیرند. اغلب، مباحث کاربرد فناوری در قالب تلاقی فلسفه و پزشکی شکل میگیرند، اما این امر اهمیت نقشی را که اخلاق در وجود بشری و چگونگی هدایت امیال و انتخابهای او از تغییرات شخصی و جسمانی گرفته تا تصورات روایتهای زندگی ایفا میکند، نادیده میانگارد؛ دقیقاً همین جاست که علوم انسانی میتواند پرسشهایی جدید بپرسد و به آن‌ها به گونهای متفاوت پاسخ دهد، برای نمونه با تحلیل رابطه‌ی بین زیبایی و کمال، تا زمانی که در بافت پرورش ذوق و ایده‌ی چیزهای جالب قرار نگرفته، ممکن است متناقض به نظر برسد، یا در عصری که توجه زیادی به جنبه‌ی دیداری میشود، زمان روایت اغلب به فراموشی سپرده میشود و حتی فراتر از آن، چگونه میتوان داستانی بدون امری غیرمنتظره یا ناقص وجود داشته باشد؟ زمانی که ایدههای حیات بشری کاملاً طولانیتر یا حتی با حیاتی نامحدود به ذهن آیندهگرایان خطور میکند، باید در مقابل آن‌ها این پرسش را پرسید که آیا کسی میتواند تصور کند که آن چه نوع زندگی خواهد بود؟ یا هنگام اندیشیدن به پساانسان باید پرسید چگونه بقیه‌ی بشریت با بقا کنار خواهند آمد؟ آیا وجودش متوقف خواهد شد یا تمام بشریت به‌تدریج پساانسان خواهند شد؟ در علوم انسانی، حداقل نباید از زیر ارائه‌ی بهترین کمک ممکن به این بحث شانه خالی کنیم.

 

۱۱- نتیجهگیری

زمانی که علوم انسانی معاصر در قرن هجدهم حول و حوش تشخیص تاریخیت یک‌سان واقعیت، جهان طبیعی و جهان زندگی بشری پدیدار شد، رشتههای پیش از عصر روشن‌فکری (بارزترین آن‌ها فلسفه) که بیشترین قرابت را به علوم انسانی معاصر داشتند، بازتعریف شدند و همه‌ی رشتههای تاریخی مرتبط با ادبیات، هنر، زبان، فرهنگ و غیره شکل گرفتند و گام‌به‌گام جایگاهی نهادینه در آموزش و پژوهش پیدا کردند. آنچه به‌تدریج در بسیاری رشتهها از بدو تأسیسشان به دست فراموشی سپرده شده این است که مسائل بنیادین که قرار است به آن‌ها پرداخته شود در حواشی رشتهها واقع شدهاند، جایی که چالشهای میان‌رشتهای نمایان میشوند. فشار این شرایط متغیر به حدی است که باعث تجدیدنظر در رشتهها به‌طورکلی، جابه‌جایی مرزهای تثبیت‌شده و شاید حتی تحول کامل یک رشته میگردد؛ تاریخیتی که به علوم انسانی معاصر امکان وجود داد همچنین به آن وظیفه‌ی بازتعریف خود در پاسخ به چالشهای ایجادشده در طول تاریخ شکل‌گرفته‌ی جهان زندگی بشر و نیز در محدوده‌ی بینشهای نظری و تحلیلی ایجادشده توسط بسیاری از رویههای مرتبط با رشته را محول کرد.

 

۱-Academia Europaea

۲-Frank Raymond Leavis

۳-René Wellek

۴-Erich Auerbach

۵-Jean-Marie Schaeffer

۶-Baudelaire

۷-Wordsworth

۸-Bergson

۹-Maurice Halbwachs

۱۰-Achilles

۱۱-Inferno

۱۲-Prufrock

۱۳-Magda Arnold

۱۴-James and Carl Lange

۱۵-Stendhal

۱۶-Hazlitt

۱۷-Steven Vertovec

۱۸-Gayatri Spivak

۱۹-Homi Bhabha

۲۰-Sarah Lawall

۲۱-Pascale Casanova

۲۲-La République mondiale des lettres

۲۳-David Damrosch

۲۴-Norton counterpart

۲۵-Martha Nussbaum

 

  منبع:

 نشریه علوم انسانی Humanities ۲۰۱۵, ۴, ۱۳۱۱۴۸; doi:۱۰.۳۳۹۰/h۴۰۱۰۱۳۱

 

نظر شما