شناسهٔ خبر: 43718 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

رمان بهترين كانال برای گفتن حقايق و هنر است/ مصاحبه‌ای كم نظير با جان آپدايك

اين مصاحبه كم‌نظير در بيست‌ويكم اكتبر ١٩٧٨ شكل گرفت؛ زماني كه جان آپدايك به دعوت موسسه نويسندگان كرواسي و مركز اطلاعات امريكا در زاگرب كرواسي به سر مي‌برد. رمان «با من ازدواج كن» يك سال پيش از اين مصاحبه منتشر شد و او تازه رمان «كودتا» را روانه كتابفروشي‌ها كرده بود. او در آن سال همچنين دو قسمت از مجموعه «خرگوش‌ها» را به پايان رسانده بود. مصاحبه منتشر شده در مجله نيويوركر را در ادامه بخوانيد:

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ ماه گذشته رابرت مك‌كروم منتقد روزنامه گاردين رمان «بازگشت خرگوش»، دومين بخش از چهارگانه «خرگوش‌ها» اثر جان آپدايك را هشتادوهشتمين رمان از صد رمان برتر و خواندني معرفي كرد. بخش اول اين چهارگانه با عنوان «فرار كن خرگوش»، رمان «از مزرعه» و «سنتائور» به همت سهيل سمي به فارسي ترجمه شده است. همچنين سهيل سمي دو بخش‌ ديگر از چهارگانه «خرگوش» را به فارسي برگردانده است و منتظر مجوز چاپ آنها است. يكي از خواندني‌ترين مصاحبه‌ها با خالق خرگوش‌ها مصاحبه‌اي است با عنوان «سنتائور امريكايي» كه در سال ١٩٧٩ در مجله ادبي «Književna Smotra» (به معني جشنواره ادبي) شهر زاگرب منتشر شد و ترجمه انگليسي آن در ٢٧ اكتبر ٢٠٠٩ بلافاصله بعد از مرگ آپدايك در مجله نيويوركر چاپ شد. اين مصاحبه كم‌نظير در بيست‌ويكم اكتبر ١٩٧٨ شكل گرفت؛ زماني كه جان آپدايك به دعوت موسسه نويسندگان كرواسي و مركز اطلاعات امريكا در زاگرب كرواسي به سر مي‌برد. رمان «با من ازدواج كن» يك سال پيش از اين مصاحبه منتشر شد و او تازه رمان «كودتا» را روانه كتابفروشي‌ها كرده بود. او در آن سال همچنين دو قسمت از مجموعه «خرگوش‌ها» را به پايان رسانده بود. مصاحبه منتشر شده در مجله نيويوركر را در ادامه بخوانيد:
زونيمر رادليوكوويچ و عمر هادزيسليموويچ، استادان انگليسي دانشگاه سارايوو كه تخصص‌شان ادبيات امريكا است، بيست‌ويكم اكتبر ١٩٧٨ با جان آپدايك در زاگرب كرواسي به مصاحبه نشستند. آپدايك يك روز زودتر به اين شهر آمده است. قدبلند است، موهاي جوگندمي دارد و سرما خورده است. او در هتل پالاس و به هنگام صرف قهوه يك ساعتي با رادليوكوويچ و هادزيسليموويچ، مصاحبه كرد. آپدايك در اين مصاحبه درباره روند نوشتن رمان‌هاي محبوبش صحبت كرد. همچنين جايزه نوبل ادبيات آن سال (١٩٧٨) كه نصيب «آيساك بشويس سينگر» شد هم سوژه ديگر اين مصاحبه بود. با اينكه اين مصاحبه سومين مصاحبه آن روزش بود اما به قول خودش فقط اين مصاحبه‌اش درباره ادبيات محسوب مي‌شد.

نظرتان درباره جايزه نوبل ادبيات امسال چيست؟
خيلي غافلگير شدم، اما خب هر سال غافلگيرم مي‌كند. فكر مي‌كنم جايزه خوبي باشد. نمي‌دانم رقباي سينگر كدام نويسنده‌ها بودند. سينگر در ايالات متحده از احترام خاصي برخوردار است و فكر نمي‌كنم كتاب‌هايش خواننده‌هاي زيادي داشته باشد. او شناخته‌شده است اما مطمئنا وقاري ملي همانند «بلو» ندارد. او به نوعي شبيه به نويسنده لهستاني است كه در امريكا زندگي مي‌كند و بهترين نوشته‌هايش به نظرم برآمده از جهان لهستاني- يهودي است كه مدت‌هاست از مرگ اين جهان مي‌گذرد. اما آن آثاري را كه از او خوانده‌ام، تحسين مي‌كنم و فكر مي‌كنم او مردي دوست‌داشتني و خوب است؛ جايزه‌اي داريم كه به اين نوع گوينده ويژه‌اي كه از آخرين نسل‌هاي نويسنده‌هاي ييديش باقي‌ مانده، مي‌دهند. اما انتخاب او، انتخابي غافلگيركننده بود. كميته نوبل يك بار ديگر همه ما را غافلگير كرد.
دوست دارم بپرسم روند نوشتن شما چطور است؟ برنامه زماني ثابتي داريد؟ در واقع چگونه مي‌نويسيد؟
خب، برنامه زماني‌ام نيمه‌ثابت است. سعي مي‌كنم صبح‌ها بنويسم و بعد عصرها. صبح‌ها دير بيدار مي‌شوم و خوشبختانه همسرم هم دير بيدار مي‌شود. ما در يك زمان بيدار مي‌شويم و نيم‌ساعتي سر اينكه كدام‌مان اول روزنامه را بخواند، دعوا مي‌كنيم. بعد حول‌وحوش ساعت ٩:٣٠ سراسيمه به دفترم مي‌روم و سعي مي‌كنم اول پروژه خلاقم را پياده كنم. ناهارم را دير مي‌خورم و باقي روزم را تلف مي‌كنم. نويسنده‌ها زندگي پرمشغله‌اي دارند؛ مثل زندگي استاد دانشگاه كه يك عالم كار دارند و اگر آنها را انجام ندهد، ميزش پر از كاغذ مي‌شود. در نتيجه كوهي از نامه هست كه بايد پاسخ آنها را بنويسم و كلي درباره آنها صحبت كنم، گرچه من اين صحبت‌ها را خيلي كوتاه مي‌كنم. اما من برعكس بسياري از همكارانم، هيچ‌وقت نويسنده‌اي كه شب‌ها مي‌نويسد، نبوده‌ام و هيچ‌وقت هم اين عقيده‌ را نداشته‌ام كه نويسنده بايد براي الهام گرفتن صبر كند، چون فكر مي‌كنم لذت ننوشتن آنقدر زياد است كه اگر بخواهي خودت را به آن بسپاري ديگر به نوشتن روي نمي‌آوري بنابراين سعي‌ام بر اين است كه نويسنده منظمي باشم، شبيه به دندانپزشكي كه هر روز صبح دندان‌هايش را مسواك مي‌زند. فقط روزهاي يكشنبه كار نمي‌كنم و البته روزهاي تعطيلي هم دارم. بايد به نكته‌اي اشاره كنم كه هيچ‌كس تا به حال به آن فكر نكرده است و آن اين است كه ويرايش خيلي زمان مي‌برد. بعد از اينكه متني را مي‌نويسيد، ويرايش مدام سراغ‌تان مي‌آيد و بعد احساس نگراني مي‌كنم كه اين را من نوشتم و بايد بهترش كنم. به طور معمول زمان زيادي صرف بازنويسي و بازخواني آنچه نوشته‌‌ام مي‌شود.
بيشتر بازنويسي‌هاي‌تان را به هنگام ويرايش انجام مي‌دهيد يا قبل از آن بارها مطلب‌تان را بازخواني و بازنويسي مي‌كنيد؟
نه به اندازه بعضي نويسنده‌ها. سعي مي‌كنم قبل از شروع در ذهنم بنويسم، آنقدري در ذهنم روي مطلبم كار مي‌كنم كه حداقل شكل كلي‌اش را داشته باشم. معمولا متن را در دو نسخه مي‌نويسم: نسخه اول كه تايپ‌شده يا دستنويس است و نسخه دوم كه نسخه تايپ‌شده تروتميزي است. بعضي داستان‌ها يا متن‌ها خيلي سخت هستند و بايد بيشتر از بقيه داستان‌ها با آنها سروكله زد، اما در كل من نويسنده دو پيش‌نويسي هستم تا اينكه نويسنده شش پيش‌نويس يا هر چيز ديگري. اما ويرايش را خيلي جدي مي‌گيرم، ويرايش از نظر من فرصتي است براي محك زدن و ديدن متن با نگاهي تازه.
جايگاه شما در مقايسه با ديگر رمان‌نويس‌هاي مدرن و معاصر كجاست؟ به اصطلاح برخي ديگر، در مقايسه با ادبيات داستاني ابزورد و مبتكرانه مثل آثار سورنتينو، سوكنيك، وُرليتزر، پينچن، بارتلمي و جان بارت، جايگاه شما كجاست؟ احساس مي‌كنيد هنر و پيام شما با آنها متفاوت است؟ و اگر هست چطور؟
از منظر نقد ادبي، خودم را در جريان مخالف اين مكتب مي‌بينم. البته مخالفتي با اين مكتب ندارم. با نويسنده‌هايي كه نام‌شان را برديد، به‌شدت آشنا هستم. بارتلمي براي نيويوركر مي‌نويسد و من با تعهد كامل آثار او را مي‌خوانم و خيلي چيزها از او ياد گرفته‌ام. فكر مي‌كنم داستان‌هاي دهه ٦٠ بارتلمي به آن اندازه كه يك نويسنده مي‌تواند داستان‌هاي كوتاهش را آزادانه بنويسد، هستند. مي‌دانم داستان‌هاي كوتاه من از او و همچنين همينگوي كه متن را ساده مي‌نوشت و از گزافه‌گويي به دور بود تاثير پذيرفته‌اند. بعد از اينكه به اندازه كافي آثار بارتلمي را بخوانيد، داستان‌هاي شما كمي كوتاه‌تر و شسته‌رفته‌تر مي‌شوند. فكر مي‌كنم جان بارت نويسنده‌اي است كه تقريبا همسن من است و به نوعي روحيه من را دارد، گرچه كتاب‌هاي او با كتاب‌هاي من متفاوت هستند؛ او گوينده رمان جاه‌طلبانه و طولاني است تا رماني آكادميك. تا آنجايي كه من فهميدم گفته‌هاي او خيلي از گفته‌هاي من متفاوت نيستند. آخرين رمان او «كايمرا» كه در واقع مجموعه‌اي از چند نوول است، در اساس درباره متاركه و پيوند دوباره‌اي است كه من هم درباره‌اش نوشته‌ام. با پينچن بيشتر احساس غريبگي مي‌كنم؛ خواندن كتاب‌هاي او سخت است؛ از اسم‌هاي بامزه و حس كرختي جهاني كه براي ما ترسيم مي‌كند، خوشم نمي‌آيد. من معتقدم كه زندگي ترسناك و غمبار است اما فكر مي‌كنم اين احساسات چيزهاي ديگري هستند. از منظري ديگر، آنقدر پينچن نخوانده‌ام كه درباره او نظري هوشمندانه بدهم. كاملا واضح است كه در حال حاضر اين مرد عزيزدردانه محافل نقد ادبي امريكا و مخصوصا كلاس‌هاي نقد دانشگاهي است. من متخصص نيستم اما تنها چيزي كه مي‌توانم بگويم اين است كه از آثاري كه سعي كردم از پينچن بخوانم لذت نبردم.
پينچن را مي‌شود پيدا كرد؟
مردم او را مي‌شناسند. من تا به حال او را نديدم اما مثلا بارتلمي دوست خوبي است و موجوديت فيزيكي دارد. فكر مي‌كنم پينچن در كاليفرنيا زندگي مي‌كند و قبلا هم ساكن مكزيك بود. راستش پينچن به كالج كورنل، كالجي كه همسرم نيز در آن تحصيل مي‌كرد، مي‌رفت. گفتنش عجيب است اما او مثل همسرم زماني كه ولاديمر ناباكوف مرحوم در اين كالج تدريس مي‌كرد، در كلاس‌هاي ناباكوف حضور داشت. از آنجايي كه همسر ناباكوف برگه‌هاي امتحاني شاگردان را تصحيح مي‌كرد به خوبي دستخط پينچن را به ياد مي‌آورد بنابراين پينچن هم مانند سلينجر وجود دارد. اما پيدا كردنش سخت است. حتي اگر در يوگسلاوي پشت سر هم مصاحبه بدهم با ايده‌ مصاحبه ندادن موافقم. فكر مي‌كنم فقط به اين خاطر نيست كه اين آدم‌ها (پينچن و سلينجر) غيرمعمول هستند يا با مردم قايم‌باشك‌ بازي مي‌كنند اما در ابراز عقايد آلودگي‌اي هست كه فراتر از آن چيزي است كه در آثارتان بيان مي‌كنيد؛ به بيان ديگر، من عقايدي دارم، هر كسي عقايد خودش را دارد. اما واقعا فقط عقايد هستند و فقط به خاطر نوشته‌هايم است كه اين عقايد مورد توجه قرار مي‌گيرند بنابراين از يك منظر، برايم اهميتي ندارد پينچن دور از چشم مردم زندگي مي‌كند. اين هم يك نوع راه فرعي است. من از آن آدم‌هايي نيستم كه با خواندن آثار پينچن احساس راحتي كنم. با توجه به طنز سياه كه فكر مي‌كنم اين عبارت از مد افتاده باشد، به نظرم اين طنز بايد صاف و صادق باشد و حداقل با كيفيت زندگي امريكايي در دهه ٦٠ مطابقت داشته باشد. فكر مي‌كنم برخي از درون‌مايه‌هاي آثارم اگر سياه هم نيستند حداقل‌هاي شوخي‌ و خاكستري بودن را دارند. شايد من را در فهرست نويسندگان طنز‌ خاكستري قرار بدهند نه طنز‌ سياه.
آلفرد كازين در مقاله‌اي طعنه‌آميز كه حدود ١٠ سال پيش در مجله آتلانتيك چاپ شد، درباره اضطرار بازيگر بودن نويسنده‌هاي امريكايي كه از حومه‌نشين طبقه متوسط مي‌نويسند، بحث كرده بود چون نويسنده بايد ذهن خواننده را از آن خود كند، خواننده را علاقه‌مند كند و احساسات تازه‌اي از تجربيات مشترك را در خواننده برانگيزاند. براساس گفته‌هاي كازين، فاجعه‌ در آثار ادبي داستاني امريكا هنوز هم شكست يك ازدواج است كه همانند يك رسم معمول شده است. در نتيجه درون‌مايه‌هاي غالب نبودن‌هاي وحشتناك يا تهوع سارتر مانندي نيست بلكه حومه‌نشيني، رابطه ما با كودكان، اقليت‌ها، معشوقه‌ها، كارمندان، بيماران، هويت اجتماعي، تنهايي و طلاق است. شما تاييد مي‌كنيد كه نويسنده امريكايي به هنگام نوشتن با چنين مشكلاتي مواجه مي‌شود؟
خب، من فكر نمي‌كنم حرفي را كه آلفرد كازين زده باشد، بشود رد كرد. مثل اينكه در آن زمان روي معرفي كتاب «زوج‌ها» كار مي‌كرده است. يادم مي‌آيد كتاب «زوج‌ها» را به عنوان اثري هنري معرفي كرده بود. او فكر مي‌كرد اين رمان اثر جامعه‌شناختي خوبي است. او به چند مشكل اشاره كرده بود. قطعا اولي اين است كه نويسنده سعي كند ذهن خواننده را از آن خود كند يا به عبارت ديگر سوژه‌اي در خور، بااهميت كه عموميت هم دارد را پيدا كند و رماني درباره آن بنويسد. درونمايه شكست يك ازدواج نه‌تنها مساله‌اي امريكايي بلكه مساله بورژوازي است كه خانواده را به عنوان اساسي‌ترين واحد اقتصادي بنيان نهاده است. «مادام بوآري» و «آنا كارنينا» هر دو رمان‌هايي هستند كه حول محور بي‌عفتي و بيگانگي زناشويي مي‌چرخند. درباره امريكا بيشتر از اينها بايد حرف زد. فكر مي‌كنم به اندازه كافي عجيب باشد كه كازين گفته بود طلاق به موضوعي كه ديگر شوكه‌آور و عجيب نيست، تبديل شده است. به نظر مي‌رسد طلاق بخشي از چرخه زندگي امريكايي است و به همين ترتيب ضربه كمتري هم وارد مي‌كند گرچه هنوز هم آسيب‌هاي خودش را دارد و هيچ‌كس به اندازه من طلاق را دردناك‌تر توصيف نكرده است. من ضربه روحي رواني اين اتفاق را دست‌كم نمي‌گيرم. اما (روي صندلي‌اي كه من مي‌نشينم و سعي در نوشتن دارم) آرزوي من به خصوص در اين مرحله از نوشتن اين است كه درباره همسران، كودكان و ازدواج به تفصيل بنويسم تا بدون به اشتباه تصوير كردن ساختار زندگي، سوژه‌هاي ديگري را همان طور كه به ذهنم مي‌رسند پيدا كنم. فكر مي‌كنم ساخت يك سوژه خطري در دل خود دارد چون شايسته است كه اين سوژه مهم باشد و بعد بايد درباره آن رماني نوشت. اين سوژه بايد چيزهاي زيادي براي گفتن و توصيف كردن داشته باشد. زندگي واقعي در مقايسه با زندگي در يك رمان، بسيار عجيب و غريب است. آدم‌هاي رمان به ندرت چيزي مي‌خورند؛ معمولا نگراني‌شان سلامتي نيست؛ در مقايسه با ما كه در دنياي واقعي زندگي مي‌كنيم، پول درآوردن آنقدرها هم براي‌شان مهم نيست. در همين رمان‌ها در مقايسه با عشق زندگي شخصيت‌هاي داستان و تقابل‌هاي فردي‌شان انحراف‌ و گوناگوني وجود دارد.‌ اي.‌ام فورستر در جايي گفته بود آدم‌هاي رمان‌ها خيلي براي يكديگر احساسات به خرج مي‌دهند؛ همه ما در زندگي خطاهايي كرده‌ايم و كم و بيش مبهوت مانده‌ايم اما آدم‌هاي رمان خيلي از هم باخبر و مطلع هستند، بنابراين رمان‌ها و زندگي موكدا با هم برابر نيستند. من در اين باره نوشته‌ام. فكر مي‌كنم در شكل دادن اين فرم از هنر موضوعي رمانتيك وجود دارد. لازم نيست داستان رمانتيك باشد. دنبال راه‌هايي هستم كه رمان غيررمانتيك بنويسم. مطمئنم بقيه نويسنده‌ها هم دنبال اين راه‌ها هستند. با اين حال گاهي كه در مقام خواننده قرار مي‌گيرم و مي‌بينم در رمان موضوع عشق پيش كشيده مي‌شود، علاقه‌ام به داستان بيشتر مي‌شود. نمي‌دانم ديگر درباره نقل قول كازين چه بگويم. فكر مي‌كنم كازين در جايگاه يك منتقد كمي از روش امپراتورها رنج مي‌برد. منتقد امريكايي در مجموع نه‌تنها احساس وظيفه مي‌كند كه واكنشي به داستاني كه پيش رويش است، نشان بدهد بلكه به نوعي دوست دارد يك فرستاده يا قاضي جامعه امريكايي ناميده شود. بعضي از اين منتقدها بهتر از بقيه هستند. اما از آنچه در نقد ادبي معاصر از آن بيزارم اين است كه اثري كه تلاش شده فرضا هنري باشد را به جاي خطابه‌اي متفاوت، مي‌گيرند. من سعي داشتم به عنوان منتقد درباره كتاب‌ها حرف بزنم. شايد هميشه موفق نبودم. مي‌دانم كازين هم هميشه موفق نيست.
در نتيجه شما نوعي تواضع را در هنر نوشتن فرض مي‌كنيد؟
برخلاف پس‌زمينه ادعاهاي بي‌اندازه كه در ٢٠ سال گذشته درباره رمان در امريكا مي‌شود، ما باور داريم رمان، ايده‌آل‌ترين كانال براي گفتن حقايق و اظهارات هنري است. فكر مي‌كنم نويسنده‌اي كه قادر نيست مثل بقيه رماني موفق بنويسد، عذاب مي‌كشد. فكر مي‌كنم مايلر اخيرا از شكستش در خلق رمان رنج مي‌برد. فكر مي‌كنم اگر به تدريج انتظارات‌مان را كم كنيم، مي‌شود رمان‌هاي بهتري بنويسيم. حتي رمان «رنگين‌كمان جاذبه» از پينچن به نظرم طولاني‌تر از آن چيزي است كه بايد باشد. بيشتر كتاب‌ها بلندتر از آن چيزي هستند كه بايد باشند. آنقدر براي حجم كتاب احترام قايليم كه انگار حجم يك امتياز است. سعي مي‌كنم خودم به عنوان يك نويسنده فكر كنم تا يك رمان‌نويس. من در قالب‌هاي گوناگون نوشته‌ام كه رمان‌ يكي از آنها است.
سنت چقدر براي شما اهميت دارد؟ چه كسي پيشرو روشنفكري يا هنري شما در اروپا يا امريكا است؟
چند غول مرده هستند كه خيلي روي من تاثير گذاشتند. حدس مي‌زنم بهتر باشد نويسنده انگليسي‌زبان با شكسپير به عنوان الگوي يك حرفه، شروع كند. شكسپير قادر بود از پس نوشتن آثار موفق بربيايد و خودش را با تمامي جريان‌هاي موقتي، مانند روش نوشتن، احتياجات مالي‌ و تاريخ‌گرايي، سازگار كند. او قادر بود توافق‌هايي را كه نويسنده‌هاي رده‌پايين به آن رسيده بودند لحاظ كند و در عين حال حاصل كارش را با حقيقت و بهت تركيب مي‌كرد... همچنين، چيزي كه خواننده در مورد شكسپير دوست دارد اين است كه او در ژانرهاي مختلف شاهكارهايي دارد. او نويسنده‌اي نبود كه به قله برسد و سپس سقوط كند. او به نوعي با آزادي و غيرتعمدي به پيشرفتش ادامه داد. شايد هيچ هنرمند مدرني نتواند اينقدر غيرتعمدي كار كند. شكسپير روي فرمي كار مي‌كرد كه در زمان خودش مورد توجه قرار نمي‌گرفت و شايد همين موضوع هم به او كمك كرده است. در آن دوره محقق‌ها كارهاي متفاوتي انجام مي‌دادند: آنها ادبيات لاتين را مي‌خواندند و شعرهاي بلند مي‌نوشتند بنابراين شكسپير از تصورات واهي مهم‌ بودن رها بود. من هم مي‌گويم تصور مهم بودن به يك نويسنده هيچ كمكي نمي‌كند.
نويسنده‌هايي كه آنقدر بر من تاثيرگذار بودند كه آرزوي رقابت با آنها را داشتم متفاوت هستند؛ اين نويسنده‌ها جيمز تربر، فكاهي‌نويس، پروست، ايتالو كالوينو و ناباكوف هستند. در واقع‌ اينها نويسنده‌هايي هستند كه به نوعي خودم كشف‌شان كرده‌ام و من را شگفت‌زده كرده‌اند و هنوز هم شگفت‌زده مي‌كنند؛ انسان‌هايي كه سعي كردند به يك‌باره با زبان، كارهاي مختلفي انجام دهند. فكر مي‌كنم از آنجايي كه زمان محدود است، خوب است متن يك صفحه را بخوانيم كه حقيقتا با پيچيدگي نوشته شده است. اين متن سزاوار توجه است. بسياري توجه خاصي نمي‌كنند؛ آرزو مي‌كني بتواني اين صفحه را زودتر تمام كني. هاثورن هم خيلي روي من تاثيرگذار بود. او از نگاه من آن كمرويي و محدوديت‌هاي امريكايي‌ها را دارد و در عين حال وقتي داستان‌هايش را مي‌خواني گويي يك مرد خوش‌قيافه صحبت مي‌كند. كتاب «ننگ داغ» او و شخصيت خوب اسكارلت من را مبهوت خود كرده بود. ادبيات امريكا شخصيت‌هاي زن خوب زيادي ندارد.
ملويل هم كسي است كه او را به خاطر نبوغ، بلندهمتي و ويژگي مردانگي‌اش تحسين مي‌كنم. به تازگي درباره والت ويتمن سخنراني كردم و خيلي از خواندن شعرهاي او لذت بردم. فكر مي‌كنم او زماني شروع به تكرار خودش كرد اما اين تكرار بيماري مشترك امريكايي‌هاست. در ميان نويسنده‌هاي مدرن، همينگوي را به فاكنر ترجيح مي‌دهم شايد چون به اندازه كافي فاكنر نخوانده‌ام. اما فاكنر حتي در بهترين رمان‌هايش خيلي پيش مي‌رود كه كنترل نشده است. فهميده‌ام خواننده‌هايي كه روي هم رفته از فاكنر خوش‌شان مي‌آيد نويسنده‌هاي ادبيات جنوب امريكا هستند و از آنجايي كه من جنوبي نيستم در باشگاه هواداران پروپاقرص فاكنر جايي ندارم. اما اين نويسنده‌ها به خاطر هيچ‌وپوچ اسم‌هاي بزرگ ادبيات نشده‌اند. درايزر نويسنده‌اي است كه حداقل در نخستين آثارش، توانست بر سختي‌ها غلبه كند و موفق باشد. او به راحتي با حمله‌اي تك‌جانبه از پس شرايط برمي‌آيد. او از پس سختي‌هاي زيادي برآمد و فكر مي‌كنم اين سختي‌ها، مانند رشد سنت و قراردادها و ديدن حقيقت زنده، مشكلات هميشگي هنري هستند بنابراين سعي مي‌كنم حواسم به شاهكارها يا حتي آثار نيمه‌شاهكاري كه وجود دارند، باشد. بايد به تنهايي و اغلب با در نظر گرفتن نويسنده‌هاي كوچك‌تر، پيشرفت كنيم. يعني اينكه، فكر مي‌كنم ما بيشتر تحت تاثير نويسنده‌هاي كوچك‌تري هستيم كه گاهي به آن چيزي كه ما احتياج داريم دست يافته‌اند، تا نويسنده‌هاي بزرگي كه در نوشته‌هاي‌شان درس و نكته‌اي براي ما ندارند.
در ميان نويسندگان معاصر و خارج از امريكا چه كسي را تحسين مي‌كنيد؟
بگذاريد فكر كنم به نويسنده‌هاي زنده و آنهايي كه به تازگي از دنيا رفتند. تصور مي‌كنم به كالوينو اشاره كردم. چند اثر از نويسنده فرانسوي به نام روبر پنژه خواندم اما يك يا دو اثر از او خواندم كه به نظرم بهترين آثار مكتب فرانسوي هستند؛ حتي كمي قوي‌تر هم هستند. مثلا رب‌‌ گري‌يه يك جورهايي مد روز مي‌نويسد در حالي كه پنژه هم سرزنده است و هم عاشق واقعيت. حدس مي‌زنم حس عاشقي به واقعيت چيزي است كه من در نويسنده‌ها به دنبالش هستم. چند نويسنده زن انگليسي به نام‌هاي آيريس مرداك و موريل اسپارك هستند كه همواره كارهايي مي‌كنند كه هيچ كدام از نويسنده‌هاي امريكايي قادر به انجامش نيستند. مارگارت دربل را هم تحسين مي‌كنم. آخرين كتاب گراهام گرين را نخواندم اما گمان مي‌كنم اگر بتوانم اين كتاب را بخوانم از آن لذت مي‌برم و تحسينش مي‌كنم. در حال حاضر كتابي از گونتر گراس مي‌خوانم و نظري درباره‌اش ندارم. مطمئن نيستم اين كتاب را بخوانم اگر قرار باشد آن را نقد نكنم. دوست دارم ادبيات فرانسه را ادبياتي ببينم كه رها از قيد و بند است، آثاري كه ادبيات را با ايده‌ها تركيب مي‌كند. در حال حاضر نويسنده‌هاي امريكاي لاتين خوبي داريم؛ مدت‌هاست از آثار ماركز لذت مي‌برم. چند سال گذشته در شوروي بودم و با يفتوشنكو و فوزنسنسكي آشنا شدم. نمي‌شود بگويم يكي از آثار آنها من را تحت تاثير قرار داد اما از مجموع كارهاي آنها تاثيرپذيرفتم.

 

قرباني دزديدن آتش

سنتائور موجودي افسانه‌اي و نيمي انسان و نيمي اسب است از معروف‌ترين اساطير يونان. در ابتداي كتاب سنتائور اثر جان آپدايك او داستان قرباني شدن سنتائور را كه برگرفته از كتاب «روايت تازه داستان‌هاي محلي يونان باستان» به قلم جوزفين پرستون پيبادي است، نقل قول كرده است: اما هنوز به كفاره گناه ديرين موجودي بايد قرباني مي‌شد، گناهِ دزديدن آتش. سرنوشت چنين رقم خورد كه شيرون، شريف‌ترين سنتائور، دردمند از زخمي كه از بخت بد بر او وارد شده بود، در جهان سرگردان شود. چون در مراسم لاپيت‌هاي تسالي، يكي از سنتائورهاي سركش سعي كرده بود عروس را بربايد. جنگي سبعانه درگرفت و در كشاكش آن غوغا، پيكاني زهرآگين شيرونِ بي‌گناه را مجروح كرد. اين سنتائور ناميرا، رنجور از دردي كه درمان نداشت، آرزوي مرگ مي‌كرد. خدايان دعاي او را شنيدند و درد او را التيام بخشيدند و جاودانگي را از او گرفتند. شيرون مانند ديگر مردان فرسوده جان داد و زئوس او را در هيات كمانگيري تابنده به ميان ستارگان فرستاد.
رمان سنتائور نيز داستان مدرن افسانه شيرون است. اما در داستان آپدايك، شهر المپيوس به دبيرستان شهر كوچك اولينگر تبديل شده است؛ شيرون در شخصيت جورج كالدول، معلم علوم اين دبيرستان جاي گرفته و پرومتئوس پسر ١٥ساله كالدول، پيتر است. جان آپدايك با زيركي تمام گذشته را با داستان‌هاي اساطير يونان تلفيق مي‌كند و جست‌وجوي پركشمكش شيرون براي تسلا را در حوادث و اتفاقات سه روز زمستاني در پنسيلوانياي ١٩٤٧ مي‌گنجاند. كمتر رماني است كه رابطه پدر و پسر در آن تا اين حد زيبا و موجز تصوير شده باشد. اين رمان روايتگر عشق پسري است به پدرش، پدري كه همچون شيرونِ فرزانه با روح ساده و افكار بغرنجش ناخودآگاه طالب مرگ است.
جان آپدايك نويسنده بيش از ٦٠ عنوان كتاب است. رمان‌هاي او از جمله «سنتائور»، «خرگوش ثروتمند است» و «خرگوش در آسودگي» جوايز پوليتزر، كتاب ملي، حلقه منتقدان كتاب ملي، مدال ويليام دين هاولز را براي اين نويسنده به ارمغان آورده‌اند. درونمايه‌هاي اصلي آثار او مذهب، امريكا و مرگ هستند كه اغلب اين درونمايه‌ها را با هم درمي‌آميزد. آپدايك در رمان‌هايش به تنش‌ها و سرخوردگي‌هاي طبقه‌ متوسط جامعه معاصر امريكا و اثرات اين شرايط بر عشق و ازدواج مي‌پردازد. اين نويسنده براي مهارت دقيقش، نثر بي‌نظير و پربارش شناخته شده است. آپدايك طي فعاليتش در عرصه ادبيات، هشت كتاب شعر نيز منتشر كرد. همچنين او منتقد ادبي و هنري منحصربه‌فردي بود كه اغلب او را بهترين منتقد امريكايي نسل خودش ناميده بودند.

نظر شما