شناسهٔ خبر: 43995 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

رئیس دانشکده انسان‌شناسی دانشگاه مینه‌سوتا: گرایش علوم انسانی در غرب به مطالعات میان رشته‌ای است

پروفسور ویلیام بیمن معتقد است گرایش علوم انسانی در مغرب زمین به سوی مطالعات میان رشته ای است که البته در تقابل با تخصص گرایی در علوم انسانی نیست.

 

ویلیام بیمن

 

 

 

به گزارش  فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ تحقیقات میان رشته‌ای نتیجه همکاری دو یا چند رشته دانشگاهی برای حل یک مسأله‌ علمی‌است که در دوران رواج تخصص گرایی و در عصری که بین متخصصان رشته‌های مختلف فاصله‌ افتاده‌ است، نگاهی وحدت گرایانه به دانش بشری دارد و درصدد ایجاد ارتباط منطقی بین علوم و پاسخگویی به سؤالهایی است که ‌رشته‌های تخصصی به‌ تنهایی نمی‌توانند جوابی برای آنها پیدا کنند.

این‌رویکرد به دنبال آسیب‌شناسی تخصص گرایی محض و آشکار شدن عوارض منفی آن در دهه‌های اخیر اهمیت خاصی یافته و در مراکز دانشگاهی و تحقیقاتی جهان ‌مطرح ‌شده‌ است.

برخی تحقیقات علوم انسانی نیز آمیزه‌ای از روشها و رویکردهای مختلف نظری و عملی بوده و حصرگرایی و بسنده کردن به روش و ابزار و چارچوب نظری یک علم در این مطالعات به بدفهمی‌هایی می تواند منجر شود.

اهمیت مطالعات میان رشته ای را در گفتگو با پروفسور «ویلیام بیمن» رئیس دانشکده انسان شناسی دانشگاه مینه سوتا آمریکا مورد بررسی قرار داده ایم که در ادامه می آید.

«ویلیام اورمان بیمن» (William O. Beeman)، استاد و رئیس گروه مردم شناسی دانشگاه مینه سوتا (Minnesota) آمریکاست. وی همچنین رئیس بخش خاورمیانه انجمن مردم شناسی آمریکا از سال ۲۰۰۸-۲۰۰۵ بود. بیمن، پیشتر مدیر گروه مطالعات خاورمیانه در دانشگاه براون (Brown) در ایالت رودآیلند و استاد مردم شناسی و مطالعات آسیای شرقی این دانشگاه بود. بیمن دکترای مردم شناسی را از دانشگاه شیکاگو در سال ۱۹۷۶ دریافت کرده و به خاطر نوشتن چندین کتاب و بیش از ۱۰۰ مقاله علمی در مورد پویش های ارتباطات در ایالات متحده، ایران و غیره بسیار مشهور است. بیمن یک ایران شناس برجسته بوده و کتابها و مقالات متعددی در مورد ایران نوشته است.

*از چه زمانی تفکیک در رشته های علوم انسانی شروع شد؟ در گذشته اگرچه تقسیماتی در علوم انسانی صورت گرفته بود ولی تخصصی شدن محض از چه زمانی تسریع شد؟

به طور عمومی علوم انسانی به معنایی که اکنون از آن دریافت می شود ریشه در دوران رنسانس و در غرب دارد. در واقع ریشه های علوم انسانی مدرن غرب به دوران رنسانس باز می گردد. پیش از این دوره دین به عنوان چارچوبی برای اندیشه بود.

در واقع در دوره رنسانس، غرب دوباره فلسفه یونان باستان را باز می یابد و آرای افلاطون را مورد توجه قرار می دهد. در خصوص تاریخ، آرای «تویسیدید» مورد توجه دوره رنسانس قرار می گیرد.

در حوزه ادبیات و هنر در دوره رنسانس شاهد توجه به آرای ارسطو هستیم. همچنین در این دوره توجه جدی به ریاضیات و علوم یونان باستان می شود. یکی از دلایل گرایش به آرای یونان باستان این بود که اندیشمندان آن دوره مسیحی یا یهودی نبودند. بر این اساس علوم انسانی یونان باستان برای متفکران دوره رنسانس قابل توجه بود.

هر چقدر زمان جلو رفت مردم بیشتر به جنبه های خاص علوم انسانی تمایل پیدا کردند. در میان تقسیم بندیهای مختلفی که وجود داشت چهار تقسیم بندی رایج بود و آن تقسیم علوم انسانی به حوزهای فلسفه، تاریخ، ادبیات و هنر بود. بعداً مردم شروع کردند به فهم و درک تاریخ و ساختار زبان و زبان شناسی و مطالعه زبانهای خارجی شکل گرفت.

*علوم اجتماعی چگونه به معنای امروزی آن شکل گرفت؟

علوم اجتماعی از علوم انسانی قرن ۱۹ میلادی ناشی شد و گاهی اوقات امروزه شاخه مستقلی از معرفت و دانش بشری به شمار می رود. در واقع علوم اجتماعی ارتباط وثیق و نزدیکی با علوم انسانی دارد چرا که این علوم به مطالعه فعالیتهای بشری، فرهنگ، ساختارها و رفتارهای اجتماعی می پردازد.

هدف مطالعه علوم انسانی مطالعه ساختارهای داخلی بود. همچنین هدف مطالعه علوم انسانی بررسی ماهیت و توسعه و پیشرفت فعالیتهای بشری و تولیدات بشری است. فیلسوفانی چون کانت این موضوع را جدی تر گرفتند و این پرسش را مطرح کردند که چه فرایندهایی را می توان به کار بست تا هر چیزی را درک و فهم کرد. به تدریج رهیافتهای فلسفی در خصوص علوم انسانی باعث به وجود آمدن متفکرانی «کانونی» و اصلی شد که ایده کلی آنها قابل کاربست به تمام حوزه های علوم انسانی بود.

در قرن ۲۰ میلادی این متفکران اصلی به نظر می رسد بیشتر در فرانسه و آلمان بودند. بدون اینکه وارد جزییات تفکر هر کدام از متفکران قرن بیستم شوم تمایل دارم بگویم «مطالعات میان رشته ای» غیر قابل اجتناب شده بود چرا که در حوزه های مختلف علوم انسانی متفکران به منابع و آبشخورهای یکسانی در نتیجه مطالعاتشان دست یافته بودند.

*چند مورد از این متفکران کلیدی را ممکن است نام ببرید و بگویید آرای آنها در کدام حوزه ها تسری یافت؟

یکی از نمونه های مهم در این خصوص می تواند «کارل مارکس» باشد. ما با مارکس در خصوص کمونیسم همراه هستیم ولی او قبل از آنکه کمونیسم در قالب کشوری ظهور و بروز پیدا کند از دنیا رفت.

دیدگاههای مارکس در خصوص دیالکتیک، ساختار طبقاتی و نیروهای اقتصادی در حال حاضر در تمام حوزه های علوم انسانی رایج و متداول است. همچنین این ایده های اساسی تفکر مارکس در علوم اجتماعی نیز رایج و گسترده است.

نمونه دیگر از این متفکران «فردیناند دو سوسور» است. او یکی از زبان شناسانی بود که نظریه های ساختارگرایی در زبان را صورت بندی کرد؛ اما دیدگاههای او در خصوص ساختارگرایی در همه حوزه های علوم انسانی ساری و جاری است و تمام حوزه های علوم انسانی و علوم اجتماعی از دیدگاههای او در خصوص ساختارگرایی تأثیر گرفتند.

نمونه های متأخری از اندیشمندانی که آرای انها بر سایر حوزه های علوم انسانی تأثیرگذار بوده می توان به «میشل فوکو»، «پیرس»، «لاکان»، دریدا، والتر بنیامین، آدورنو، دلوز، بارتز، هابرماس و جیمسون اشاره کرد. البته اینها نمونه هایی از این متفکران هستند و هستند اندیشمندانی که تأثیر شگرفی بر سایر حوزه های علوم انسانی و علوم اجتماعی داشته اند.

از آنجاییکه هر متفکری از منظری مشابه و یکسان مطالعه و نظریه پردازی می کند، مطالعات میان رشته ای غیر قابل اجتناب است.

در حال حاضر ما رشته هایی درباره نژادها و در خصوص جنسیت داریم که میان رشته ای هستند و مطالعات میان رشته ای را می طلبند. همچنین رشته ارتباطات را داریم یا رشته مطالعات خاورمیانه را داریم که در آن مطالعات میان رشته ای لازم و ضروری است. همچنین رشته مطالعات آمریکا و مطالعات شرق آسیا را داریم که اساتید مختلف حوزه های گوناگون علوم انسانی در آن مشغول تدریس و تحقیق هستند.

*بر این اساس آیا قبول دارید علوم انسانی در حال حاضر به سمت مطالعات ضدتخصصی شدن پیش رفته است؟

بله موافق این استدلال هستم؛ البته در سطح نظری و تئوریک. البته متفکرانی هستند که در جنبه های مختلف رشته های علوم انسانی تخصص دارند ونمی شود در مورد آن حوزه اطلاعات کلی و جامع به دست آورد. برای نمونه در حوزه تاریخ برخی در خصوص یک دوره تاریخی از یک کشور خاص تخصص دارند و نمی شود در تمام دوره های تاریخی کشورهای مختلف تخصص داشت. همچنین در حوزه فلسفه نیز نمی توان در تمام حوزه های فلسفی تخصص داشت.

بر این اساس تخصصی شدن از سر نیاز هم هست؛ اما به هر حال یک چارچوب مشترک برای مباحثات عام تئوریک وجود دارد که رهیافتهای مرتبط با مطالعات میان رشته ای را تسهیل می کند.

*آیا شکل گیری مطالعات میان رشته ای را می توان در تقابل با تخصصی شدن علوم انسانی ارزیابی کرد؟

در واقع من رقابتی بین آنها نمی بینم. مطالعات میان رشته ای را در رقابت با تخصصی شدن نمی دانم. پیشرفت در دانش و معرفت بشری مستلزم این است که مداوم راهها و روشهایی جدید برای مطالعه پدیده های گوناگون را داشته باشیم و ایجاد کنیم.

در حال حاضر مطالعات میان رشته ای در علوم (science) گسترش زیادی یافته است. رشته های مطالعاتی چون بیوفیزیک، بیوشیمی، شیمی فیزیک، مهندسی پزشکی و غیره راه اندازی شده است. در حوزه علوم انسانی و علوم اجتماعی نیز این موضوع صادق است؛ اما باید توجه داشت آنچه که از رهگذر این مطالعات میان رشته ای حاصل می شود ارتقای فهم و درک انسان از موجود انسانی و جهان است.

*چرا مطالعات میان رشته ای در علوم انسانی رواج و گسترش یافته است؟

مطالعات میان رشته ای امری مربوط به چند سال اخیر نیست. در واقع این مطالعات صدها سال است که شکل گرفته و گسترش یافته است. یکی از دلایل گسترش مطالعات میان رشته ای ریشه های مشترک رهیافت های نظری است که در طول سالیان در علوم و رشته های مختلف علوم انسانی و علوم اجتماعی وجود داشته است.

نظر شما