شناسهٔ خبر: 44659 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

روشن‌فکری يا پيامبری!

روشن‌فکر کسي است که از آگاهي ويژه‌اي برخوردار است و به حکم اين آگاهي، مسئوليتي پيش پاي او وجود دارد که بايد اين رسالت را به سرانجام برساند.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ به نقل از سایت کانون اندیشه جوان، یادداشت پیش رو به قلم مهدی عبداللهی به بررسی مفهوم روشنفکر از منظر مرحوم دکتر شریعتی می پردازد.

 

روشن‌فکر، انساني است که داراي ايدئولوژي آگاهانه است و به اقتضاي داشتن ايدئولوژي و آگاهي طبقاتي، آگاهي اجتماعي و آگاهي خاص زندگي و راه مشخص براي عمل و زيستن و انديشيدن و ايدئال‌هاي مشخص، به‌عنوان فلسفه زندگي پيدا مي‌کند و در برابر، همه اين آگاهي‌ها او را متعهد مي‌سازد؛ و اين تعهد به اندازه‌اي سنگين است که او را از مرحله وابسته‌شدن به زندگي فردي مي‌کَند و عاشق مجاهد و فدايي ايدئال‌هاي ايدئولوژي‌اش مي‌کند.

 

روشن‌فکر و روشن‌فکری يکي از موضوع‌هاي محوري هندسه معرفت ديني دکتر شريعتي است. براي پي‌بردن به اهميت اين موضوع نزد دکتر کافي است توجه کنيم:

۱. روشن‌فکر از منظر او، وارث علم پيامبران و داراي همان آگاهي نبوي است؛

۲. دکتر خود را يک روشن‌فکر مذهبي دانسته، به اين وصف افتخار مي‌کند.

ازاين‌رو، تبيين مؤلفه‌هاي روشن‌فکري، شناخت زواياي شخصيت خود دکتر را نيز به دنبال خواهد داشت.

 

۱. چيستی روشن‌فکری

 

براي پي‌بردن به حقيقت روشن‌فکري از ديدگاه شريعتي، ابتدا بايد انتلکتوئل و آسيميله را که در مقابل روشن‌فکر قرار دارند، بشناسيم.

 

۱ـ۱. انتلکتوئل

 

برخي به اشتباه، روشن‌فکر را همان انتلکتوئل مي‌دانند؛ در حالي که معادل صحيح آن «تحصيل‌کرده» بوده، نسبت آن با روشن‌فکر عموم و خصوص‌من‌وجه است؛ يعني در کنار تحصيل‌کرده‌هاي روشن‌فکر، برخي تحصيل‌کرده‌ها روشن‌فکر نيستند و بعضي از روشن‌فکران نيز تحصيل‌کرده نيستند.

موضوع کار انتلکتوئل برخلاف تاجر و دهقان، کار بدني و توليدي نيست؛ موضوع کارش عبارت است از مجموعه اندوخته‌هايي که از طريق تعليم و تربيت به دست آورده است.

انتلکتوئل‌هاي غربي قرن هفدهم طرز تفکر خاصي داشتند که برخي ويژگي‌هاي آن عبارتند از:

علم‌پرستي، مخالفت با سنن قومي و اجتماعي و مذهب، مخالفت با احساس و آثار زاييده اشراق و اتکاي به منطق خشک علمي، عناد با گذشته، نوپرستي، اعتقاد به يک جهان‌بيني رو به کمال، تلاش براي ضدديني‌کردن جامعه.

 

۲ـ۱. آسيميله

 

آسيميلاسيون به معني شبيه‌سازي است؛ يعني خود را به عمد يا سهو، شبيه ديگري ساختن. آسيميله يعني متشبه، کسي است که به‌وسيله فرهنگ و خصايص قومي ديگر ازخودبيگانه شده است. آسيميله، شبه‌اروپايي و شبه‌انتلکتوئلي است که خود را در مقابل تمدن جديد باخته، اداي آنها را درمي‌آورد. آسيميلة شبه‌اروپايي از اروپايي متجددتر مي‌نمايد و نسبت به مظاهر زندگي مدرن اروپايي از خود وي متعصب‌تر است.

 

با وجود اينکه تمام خصوصيت‌هاي انتلکتوئل اروپايي در آسيميله کشورهاي عقب‌مانده وجود دارد، اما تفاوت اساسي وي با انتلکتوئل در اين است که انتلکتوئل در اروپا، مغز درست‌انديش اندام جامعه و چراغي است فرا راه توده تا جامعه، آينده‌اش را درست ديده، موانع سر راهش را بزدايد‌؛ ولي آسيميله مقلد کورکورانه انتلکتوئل اروپايي است که انتلکتوئل، حرف در دهان او مي‌نشاند، به همين دليل، او چراغي است فرا راه نيروي خارجي که مي‌خواهد وارد اين سرزمين ناشناخته شود.

 

چنين موجوداتي به فقري رسيده‌اند که جز در رابطه با اروپايي و تشبه به شکل اروپايي، وجود خود را احساس نمي‌کنند و اگر موهبت «تقليد و تظاهر و تشبه» را از او بگيرند، وجودي فاقد ماهيت مي‌شوند. آسيميله با احساس حقارت در برابر اروپايي، سخن او را فصل‌الخطاب‌، و نقل قول او را، فضل خود شمرده، در يک کلام مي‌کوشد با فناي خويش در او، به بقا برسد!

 

۳ـ۱. روشن‌فکر

 

روشن‌فکر معادل کلروايان (Clairvoyant)  در زبان فرانسه است؛ يعني انسان روشن‌بيني که باز مي‌انديشد، زمان و موقعيت خود و مملکتش و مسائل مطرح در جامعه‌اش را تشخيص داده، قدرت تحليل و استدلال و فهماندن به ديگري را دارد.

 

انتلکتوئل کسي است که کار فکري مي‌کند؛ اما روشن‌فکر ممکن است کار بدني بکند، اما خوب بفهمد. روشن‌فکر صفتي براي تفکر يک فرد است، اما انتلکتوئل صفتي است براي شغل فرد. روشن‌فکران برخلاف انتلکتوئل‌ها، يک گروه داراي پايگاه اجتماعي ممتاز نيستند، زيرا روشن‌فکري يک صفت بارز معنوي در انسان است، نه يک «فرم اجتماعي» مشخص. وظيفه انتلکتوئل و دانشمند، اداره زندگي، پيشرفت و قدرت جامعه، برخورداري، رفاه و «به‌بودن» انسان است، اما رسالت روشن‌فکر، حرکت زندگي، هدايت جامعه، و تکامل و «به‌شدن» انسان است.

 

۲. ويژگی های روشن‌فکر

 

روشن‌فکر کسي است که از آگاهي ويژه‌اي برخوردار است و به حکم اين آگاهي، مسئوليتي پيش پاي او وجود دارد که بايد اين رسالت را به سرانجام برساند:

روشن‌فکر انساني است که جايگاه خويش را احساس مي‌کند؛ يعني نسبت به وضع خويش در جهان، جامعه و تاريخ آگاهي دارد و طبيعي است که در هريک از اين رابطه‌ها، به نوعي خود را متعهد و مسئول احساس مي‌نمايد:

 

در رابطه با جهان، «خود» مطرح مي‌شود و مسئوليت «چگونه‌شدن» (اخلاق) و در رابطه با جامعه، «ديگران»، «چگونه‌بودن» (تمدن). در رابطه با تاريخ، «زمان» و «به چه سو و چگونه‌رفتن» (تکامل).

۱ـ۲. خودآگاهي، جهان‌آگاهي و جامعه‌آگاهي

 

ويژگي اول روشن‌فکر، آگاهي است. روشن‌فکر داراي جهان‌بيني متحول و قدرت تحليل منطقي اوضاع زمان و جامعه‌اي است که در آن زيست مي‌کند. نخستين قدم براي روشن‌فکر‌شدن، عبارت است از قدرت تشخيص، استنباط و قضاوت شخصي در برابر واقعيت‌ها. روشن‌فکر کسي است که با منطق خويش و بدون تقليد، هر مسئله‌اي را که در برابرش طرح مي‌شود، تجزيه و تحليل و بر اساس آن قضاوت مي‌نمايد و طبق اين قضاوت، تصميم مي‌گيرد. روشن‌فکر، يک انسان خودآگاه است که خود، زمان، جنس و گرايش جامعه خود، شرايط موجود بيروني و دروني خود را مي‌شناسد؛ اما تاريک‌فکر کسي است که تصميم يا قضاوتش، تقليدي است، نه بر اساس تحليل منطقي خودآگاهانه.

 

شاخصه بارز روشن‌فکر، شناخت حقيقي و مستقيم جامعه از طريق بررسي تاريخ و تماس با اجتماع و يافتن روابط گروهي‌، شناخت طبقات و بررسي سازمان‌ها، فرهنگ و مذهب است، نه اينکه بر نظريه‌ها و فرضيه‌هاي کلي علوم اجتماعي تکيه کرده، از انطباق واقعيت‌هاي محسوس اجتماعي بر آنها بپرهيزد. روشن‌فکر بيش از هر چيز بايد تعيين کند که جامعه او در چه دوره‌اي از تاريخ قرار دارد. در همين قرن بيستم بسياري از جامعه‌ها هستند که وارد تاريخ نشده، در دوره قبل از تاريخ زندگي مي‌کنند.

 

روشن‌فکر نه فيلسوف است، نه دانشمند، نه مذهبي، نه نژادپرست، نه نويسنده و هنرمند؛ درعين‌حال که هريک از اينها مي‌تواند باشد. روشن‌فکر خودآگاهي است که روح زمان و نياز جامعه‌اش را حس مي‌کند و بينش جهت‌يابي و رهبري فکري را داراست.

 

۲ـ۲. بينش انتقادي

 

روشن‌فکر داراي بينش انتقادي است؛ يعني نسبت به «وضع موجود» معترض است و مي‌کوشد آنچه را «وضع مطلوب» مي‌داند، جانشين آن سازد.

 

شريعتي، برجسته‌ترين ويژگي انسان را اعتراض در مقابل مظالم اجتماعي مي‌داند. کسي را که در مقابل تبعيض‌ها و حق‌کشي‌ها فرياد اعتراض برنياورد، نمي‌توان انسان دانست. دليل هستي را بايد از آلبر کامو پرسيد که در مقابل سخن دکارت گفت: چون عليه جهان، عليه طبيعت و عليه نظامي که انسان در آن قرباني است و عليه بودن اعتراض مي‌کنم، پس هستم.

 

۳ـ۲. احساس تعهد انساني به جامعه

 

روشن‌فکر کسي است که در پي تشخيص مسائل اجتماعي و آگاهي اجتماعي‌- سياسي، وابستگي خود را به سرنوشت جامعه احساس مي‌کند، مسير جامعه و وضع تاريخ فردا را بازمي‌شناسد و احساس مسئوليت اجتماعي مي‌کند. روشن‌فکر انسان آگاهي است داراي جهت اجتماعي، احساس وابستگي گروهي و تعهد انساني در برابر اين گروه.

 

البته گروهي که روشن‌فکر نسبت به آن احساس تعهد دارد، گروه نژادي، ملي و طبقاتي نيست، بلکه او تنها در برابر ملت استعمارزده و طبقه استثمارشده و انسانيت متعهد است. روشن‌فکر يک متعصب خودآگاه است که گروه او در موضع ديالکتيکي متغير «او» و «جز او» تعيين مي‌شود. در برابر طبيعت، گروهش جامعه بشري است، در برابر قطب امپرياليسم و نژادپرستي و استعمار، گروهش ملت، و در برابر قطب استثمار و حاکميت طبقاتي، گروهش طبقه محکوم و استثمارشده.

 

قيد انساني يا اخلاقي تعهد روشن‌فکر نيز از آن روست که تنها منافع مشترک اقتصادي و اجتماعي نمي‌تواند ضامن اين تعهد باشد؛ زيرا، اولاً، ممکن است روشن‌فکر عضو طبقه استثمارشده يا جامعه استعمارزده نباشد، اما در برابر آن متعهد باشد؛ ثانياً، اين تعهد براي روشن‌فکر، انساني است، زيرا آنچه وي را در هر شرايطي نسبت به تعهد خويش وفادار مي‌دارد، اخلاق و اعتقاد به ارزش‌هاي انساني مافوق اقتصادي است.

 

«روشن‌فکر عبارت است از انساني باسواد يا بي‌سواد، دانشمند يا عامي که آگاهي اجتماعي دارد و نسبت به زمان و اقتضاي آن آگاه است و در رابطه خود با جامعه و در برابر تقدير و سرنوشت آن، احساس مسئوليت مستقيم و جدي مي‌کند. اين چنين روشن‌فکري است که بصيرت يا آگاهي راهبرانه‌اي دارد.»

 

روشن‌فکر مترقي و آگاهي که مي‌داند و عمل نمي‌کند، با منحط جاهل خواب‌آلودي که نمي‌داند که عمل کند، مساوي است. کسي که تمام مسائل اجتماعي را دقيق و عالمانه تحليل مي‌کند، اما از تعهد هر مسئوليت اجتماعي سر باز مي‌زند، به اندازه کسي که اصلاً نمي‌داند جامعه چيست، ارزش وجودي دارد.

 

۴ـ۲. آگاهي‌بخشي به جامعه

 

وظيفه روشن‌فکر، خودآگاه‌کردن جامعه است. رسالت روشن‌فکران جوامع استعمارزده، در يک کلمه، عبارت است از: واردکردن واقعيت‌هاي ناهنجار موجود در بطن جامعه و زمان به احساس و آگاهي توده؛ بردن تضاد اجتماعي از ميان جامعه به درون انسان.

 

بايد آگاهي فکري، خودآگاهي مذهبي، اجتماعي، فرهنگي، تاريخي و ايدئولوژيک در جامعه وجود داشته باشد؛ و اين بزرگ‌ترين رسالت مستقيم و فوري و حياتي روشن‌فکر است.

 

۳. روشن‌فکر، پيامبر و متفکر سياسي

 

دکتر، آگاهي ايدئولوژيک روشن‌فکرانه را با شعور نبوي و تفکر سياسي به اصطلاح افلاطوني آن يکي مي‌داند. روشن‌فکر متفکري است که به آگاهي رسيده، در نتيجه داراي جهان‌بيني باز و قدرت تحليل منطقي اوضاع زمان و جامعه خود است، با احساس وابستگي و جهت مشخص اجتماعي و ناچار حس مسئوليت که همه زاده همان «آگاهي» است. اين آگاهي، يک آگاهي ايدئولوژيک و شمّ راه‌بري و شعور نبوت است که پيامبران از طريق خاصي دارا بوده‌اند.

 

نبوت، خبردادن از واقعيتي است که براي مردم غيب است، امامت و رهبري امتي که جهت حرکت خويش را گم کرده است، اما روشن‌فکر، نبي مرسل نيست، امام معصوم نيست. آري، اما پس از خاتميت و در غيبت، او وارث آن رسالت و اين امامت است.

 

به اعتقاد شريعتي، پيامبران، روشن‌فکران پيش از خاتميت بودند؛ روشن‌فکران نيز، ادامه‌دهنده رسالت انبياي پس از ختم نبوت هستند: در اسلام، من خاتميت را به اين معني مي‌فهمم که رسالتي را که تاکنون پيامبران، در ميان اقوام بر عهده داشتند، از اين پس بر روشن‌فکران است که آن را ادامه دهند. روشن‌فکران که نه دارنده اطلاعاتي در يکي از شعبه‌هاي علوم‌اند، بلکه متفکراني که از آن «شعور نبوت» برخوردارند.

 

مقصود دکتر از هم‌سنخي آگاهي روشن‌فکرانه با دانش انبيا، نزول وحي بر او نيست، بلکه مراد آن است که روشن‌فکر، «بر آن جهت بينايي دارد و بر آن جهت مسئوليت دارد و بر آن جهت زندگي مي‌کند، و بر آن جهت جامعه را مي‌راند».

 

از سوي ديگر، اين آگاهي اجتماعي و تاريخي، علم کمال و رهبري، شعور انقلابي، درک مکتبي، شم هدايت يا درک آرماني و بعثت اجتماعي روشن‌فکرانه را که ايدئال‌ساز و آفريننده است و برخلاف علوم و فنون که به انسان در «بودن»ش توجه دارند، معطوف به انسان در «شدن»ش است، مي‌توان به پيروي از افلاطون، «آگاهي سياسي» ناميد.

سياست يعني:

الف) آگاهي نسبت به وضع و سرنوشت جمعي؛

ب) احساس وابستگي به اجتماع؛

ج) حس مسئوليت فرد در برابر آن و داشتن يک «وجدان گروهي يا اجتماعي»؛

د) شرکت در حيات و حرکت اجتماعي که فرد با آن، اشتراک سرنوشت دارد. انسان، تنها حيوان اجتماعي است که به «بودن خويش در ميان ديگران و اشتراک با آنها» آگاه است. همين آگاهي است که سياست نام دارد. سياسي‌بودن، يعني درک مرحله تاريخ و اجتماعي جامعه خود، درک سرنوشت حاکم بر او و جامعه‌اش و وابستگي متقابل او و مردمش، و احساس وابستگي به جمع و يافتن مسئوليت‌هاي خويش در قبال جمع، و سپس مسئوليت يک پيش‌آهنگ براي هدايت حرکت و نجات جمع را در خود يافتن.

روشن‌فکر يک متفکر سياسي است؛ اما بايد دقت داشت:

 

روشن‌فکر، رسالتش، رهبري‌کردن سياسي جامعه نيست، رسالت روشن‌فکر خودآگاهي‌دادن به متن جامعه است فقط‌وفقط همين و ديگر هيچ. اگر روشن‌فکر بتواند به متن جامعه خودآگاهي بدهد، از متن جامعه، قهرماناني برخواهند خاست که لياقت رهبري‌کردن خود روشن‌فکر را هم دارند و تا وقتي که از متن مردم قهرمان نمي‌زايد، روشن‌فکر رسالت دارد.

 

حاصل آنکه، روشن‌فکر برخلاف تصور برخي، همان دانشمند، فيلسوف، هنرمند يا تکنيسيني که اسلام را با بينش جديد علوم و تمدن امروز غربي مي‌نگرد، نيست؛ بلکه:

انسان آگاه مسئولي است اعم از کارگر، کشاورز، دانشجو، نويسنده، هنرمند، دانشمند، بي‌سواد... که از استحمار، استعمار، استبداد، فاصله طبقاتي يا هر رنج ديگر انسان و مردم رنج مي‌برد و خود را مسئول ريشه‌کن‌کردن آن مي‌داند و به دنبال يک ايدئولوژي مي‌گردد و يک آگاهي، يک ايمان.

 

ملاک روشن‌فکري، آگاهي اجتماعي و شم آرمان‌يابي و راه‌جويي و استعداد ويژه بينايي و هدايت و درک واقعيت اجتماعي، زمان، دشواري‌ها و راه حرکت، نجات و کمال است.

 

۴. رسالت روشن‌فکري‌

 

بزرگ‌ترين مسئوليت روشن‌فکران اين است که علت‌هاي واقعي توقف و عقب‌ماندگي جامعه‌هاي خويش را کشف کرده، به هم‌وطنان خود در مورد سرنوشت تاريخي و اجتماعي شومشان هشدار دهند، و سرانجام راه‌حل مناسبي پيشنهاد کنند.

 

هدف روشن‌فکران، ايجاد آگاهي در مردم، بخشيدن ايمان جوشان به آنها و تعيين ايدئال در زندگي انسان عصر خودشان، و در يک کلام، رهايي و نجات توده است.

کار اصلي هر روشن‌فکر در اين جهان و در اين عصر، يک مبارزه آزادي‌بخش فکري و فرهنگي است براي نجات آزادي انسان از منجلاب وقيح سرمايه‌داري و استثمار طبقاتي، نجات عدالت اجتماعي از چنگال خشن و فرعوني ديکتاتوري مطلق مارکسيستي و نجات خدا از قبرستان مرگ‌آميز و تيره آخونديسم!

تحقق اين هدف به طي مقدمات آن منوط است که شريعتي در آثار خود ذکر کرده است:

 

۱. شناخت تمدن غرب:

 

روشن‌فکر تنها در صورتي مي‌تواند به‌راستي تقليد از اروپا را محکوم کرده، غرب‌زدگي را از خود براند و از فرهنگ و تاريخ خويشتن دم زند که افزون بر تاريخ و جامعه خود، فرهنگ و تمدن اروپايي را به‌درستي و عميق شناخته باشد.

 

۲. بازگشت به خويشتن:

 

روشن‌فکر جز اين رسالتي ندارد که بر اساس فرهنگ و شخصيت معنوي و ملي يک جامعه، بدان خودآگاهي ملي يا طبقاتي بدهد.

امروز سنگين‌ترين و حياتي‌ترين رسالت روشن‌فکران کشورهاي اسلامي، پيش از هر چيز، بازگشت به خويشتن و بازيافتن شخصيت خويش است.

براي اين امر، روشن‌فکر بايد وضعيت موجود و عوامل پيدايش آن و درد جامعه را بشناسد، و مردم را از اين درد آگاه کند.

 

۳. بازگشت به اسلام با تکيه بر تشيع علوي:

 

بازگشت به مذهب، ترويج سنت‌هاي متداول ديني نيست. روشن‌فکر امروز بايد اسلام را به‌عنوان مکتبي که انسان، فرد و جامعه را احيا مي‌کند و رسالت رهبري آينده بشريت را به عهده دارد، بشناسد. او بايد به‌عنوان يک وظيفه عيني، از راه رشته تحصيلي خود، نگاه تازه‌اي به اسلام و شخصيت‌هاي آن بياندازد؛ چرا که اسلام چنان جلوه‌هاي مختلفي دارد که هر کس مي‌تواند در رشته خودش، زاويه تازه‌اي براي ديدن آن پيدا کند.

 

اسلام سرشار از عناصر اجتماعي، سياسي و ضدطبقاتي، داراي بينش اين‌جهاني و فرهنگ مبارزه و حماسه است. اگر روشن‌فکر بتواند اين منبع سرشار فرهنگي را استخراج کرده، به مردمي که به اسلام ايمان دارند، آگاهي اسلامي بدهد، رسالت روشن‌فکري خويش را انجام داده است.

 

ازاين‌رو، روشن‌فکر بايد يک پروتستانتيسم اسلامي ايجاد کند تا همان طور که پروتستانتيسم مسيحي، اروپاي قرون وسطي را منفجر کرده، عوامل انحطاطي را که به نام مذهب، انديشه و سرنوشت، جامعه را متوقف کرده بودند، سرکوب نمود، بتواند فوراني از انديشه و حرکت تازه به جامعه اسلامي ببخشد.

 

تکيه بر تشيع علوي، تکيه بر مترقي‌ترين و زنده‌ترين و فعلي‌ترين ارزش‌ها و عناصري است که روشن‌فکر به‌عنوان تعهد خودش با آن درگير است و تکيه به اين تشيع و شناخت اين تشيع، خلع‌سلاح‌کردن عوامل دروغيني است که از اين تشيع به نفع جهل و زور و انحراف و تزوير سوءاستفاده کردند و مي‌کنند.

 

دکتر معتقد است، روشن‌فکران داخلي به خيال اينکه اداي روشن‌فکران اروپايي را در برابر کليسا درمي‌آورند، طوطي‌وار سخني را که استعمار به دهانشان انداخته، بازگو مي‌کنند که مذهب از زندگي جداست؛ حال آنکه، روشن‌فکران مذهبي و غيرمذهبي بايد بر خويشتن فرهنگي اسلامي تکيه کنند، چه تنها خويشتني است که از همه به ما نزديک‌تر است و تنها فرهنگ و تمدني است که الآن زنده است و تنها روح و ايماني است که در متن جامعه الآن روشن‌فکر تپش دارد.

 

روشن‌فکر به دنبال کشاندن مذهب به متن زندگي دنيوي است، و از مذهبي که فقط به فکر آخرت است، بيزار است؛ ازاين‌رو، او بايد اسلام را از صورت تکراري سنت‌هاي ناآگاهانه‌اي که بزرگ‌ترين عامل انحطاط است، به‌صورت يک اسلام آگاهي‌بخش مترقي معترض و ايدئولوژي روشنگر مطرح کند. براي دستيابي به هدف روشن‌فکرانه، بايد اسلام سنتي و فرهنگي را به اسلام ايدئولوژيک تبديل کرد تا بتواند جمود جامعه را به حرکت، و جهل را به آگاهي تبديل کند و اين انحطاط چندين قرنه، به يک رستاخيز قيامت‌زا مبدل شود.

 

دکتر بهره‌گيري از دين را به‌عنوان يک تاکتيک، پيش پاي روشن‌فکر غيرمذهبي نهاده، او را به استفاده از دين به دليل کارکرد مثبتش در تحقق رسالت روشن‌فکرانه، فرا مي‌خواند:

اتکاي من به مذهب طوري است که يک روشن‌فکر که احساس مذهبي هم ندارد، مي‌تواند با من بيايد و بر آن تکيه کند. منتهي من تکيه‌ام به‌عنوان يک ايمان و يک مسئوليت اجتماعي است، ولي آن روشن‌فکر فقط به‌عنوان مسئوليت اجتماعي مي‌تواند با من شريک شود.

 

او حتي مي‌کوشد عناصر اسلام واقعي و ايدئولوژي روشن‌فکر مسئول امروز را يکي نشان دهد.

 

۴. وحدت کلمه:

 

روشن‌فکران مسلمان بايد مردمشان را روشن کنند تا به جاي دشمني با دشمن و کينه يهود و نصاراي استعمارگر، دشمني با دوست و کينه برادران مسلمان خود را در دل ننشانند.

.

۵. آفات روشن‌فکري

 

به اعتقاد دکتر شريعتي، «بزرگ‌ترين آفت يک روشن‌فکر تقليد است»؛ يعني زنداني‌شدن در چارچوب‌هاي ساخته‌شده توسط ديگران.

آسيميله‌شدن عوام که مصرف‌کنندگان توليدات اروپايي‌اند، يک بدبختي اجتماعي، و آسيميله‌شدن تحصيل‌کرده‌ها که کارچاق‌کن دستگاه‌هاي صنعتي و اداري استعمار در يک کشور درحال‌شدن هستند، مصيبت بزرگ اجتماعي است؛ اما: آسيميله‌شدن روشن‌فکران که منجيان و پيامبران ملت خويش‌اند... فاجعه‌اي است که در آن، مسئله مرگ و حيات، و وجود و عدم يک ملت با تمام سرمايه‌هاي مادي و معنوي‌اش مطرح است.

برخلاف تصور روشن‌فکران، زندان تقليد به چارچوب‌هاي سنتي اختصاص نداشته، انديشه و شيوه‌هاي ديکته‌شده از سوي بيگانگان نيز مي‌توانند روشن‌فکر را زنداني خود کنند. اشتباه بزرگ روشن‌فکران اين است که هنگامي که از غرب‌زدگي سخن مي‌گويند، خود را فراموش مي‌کنند، در صورتي که فاجعه غرب‌زدگي روشن‌فکران و تقليد ناآگاهانه از غرب به مراتب ريشه‌براندازتر از بيماري گروه فرنگي‌مآب مصرف‌کننده مدرن است.

 

با اين حال، واقعيت آن است که روشن‌فکران کشورهاي غيراروپايي که در قرن اخير وارد مدرنيزاسيون، يعني تقليد از اشکال اروپايي زندگي شده‌اند، نسخه‌بدل انتلکتوئل‌هاي اروپاي جديدند. تحصيل‌کرده‌ها و روشن‌فکران ما، همه خصوصيات فکري، معنوي، قضاوت‌ها، جهت‌گيري‌هاي فلسفي، علمي، اجتماعي و مذهبي تحصيل‌کرده‌ها و روشن‌فکران اروپايي را آگاه و ناآگاه اخذ کرده‌اند؛ تا آنجا که براي روشن‌فکربودن، تنها يک زبان خارجي و يک کتاب لغت کفايت مي‌کند.

 

فاجعه بزرگ ما اين است که اساساً روشن‌فکر جديد ما... تداوم ... رشد فرهنگي جامعه ما نيست. پدر فرهنگي مردم ما علي است و امام صادق، و پدر فرهنگي او... و مادر فکري‌اش ميرزا ملکم‌خان لاتاري! دانشگاه ما، نه در کنار، که در برابر حوزه ما برپا شد. نه بر هزار سال سنت دانشگاهي ما، که بر روي صفر! با تغذيه جزوه‌هايي که از زبان فرنگي به زبان جن ترجمه شده بود.

يکي از وجوه ازخودبيگانگي روشن‌فکران، شعار تفکيک روحانيت از سياست بود؛ شعاري که روشن‌فکر ما بي‌آنکه، اختلاف محيط، زمان، مکان، شرايط و حتي اختلاف موضوع جامعه خود را با اروپا و کليساي ضد مردم و ضد عقل و علم درک کند، در جامعه ما تکرار مي‌کرد. ازخودبيگانگي لفظي و بيماري علمي و فلسفي نيز، ديگر بيماري‌هاي روشن‌فکري هستند که درمانشان به مبارزه سياسي‌- اجتماعي است.

.

۶. نقد روشن‌فکری دينی

 

مجال اندک اين نوشتار ايجاب مي‌کند با چشم‌پوشي از اشکالات جزئي ديدگاه‌هاي شريعتي درباره روشن‌فکري، تنها به چند ايراد اساسي نظريه وي اکتفا کنيم:

۱. بزرگ‌ترين اشکال نظريه روشن‌فکري شريعتي، نامعقول‌بودن حقيقت آن است. هم‌سنخ‌پنداري آگاهي روشن‌فکرانه با شعور نبوي، مستلزم آن است که يا مقام انبياي الهي را در حد مصلحان اجتماعي تنزل دهيم، يا اينکه، روشن‌فکران را در جايگاه بندگان برگزيده الهي بنشانيم که مورد خطاب مستقيم خداوند مي‌باشند.

 

به تصريح مکرر خود دکتر، روشن‌فکري زاييده تحصيل علم نيست، قطعاً به او وحي نيز نمي‌شود، بلکه آگاهي روشن‌فکرانه که از جنس شدن و ايدئولوژي است، بر جهان‌بيني روشن‌فکر مبتني است.[۷۰] در اين صورت، چگونه مي‌توان تصور کرد روشن‌فکران ضددين مثل مارکس با جهان‌بيني ماترياليستي و الحادي و ايدئولوژي اصالت دنيا، ادامه‌دهندگان راه انبيائي باشند که مناديان جهان‌بيني توحيدي و ايدئولوژي آخرت‌محور هستند؛ به‌خصوص که دکتر، آگاهي روشن‌فکرانه را نوري الهي مي‌داند.

 

واقعيت آن است که دکتر براي درمان دردي که به‌درستي تشخيصش داده، نسخه‌اي ناخوانا پيچيده است، در حالي که علاج اين بيماري چندان هم سخت نيست. اگر به اعتقاد شريعتي، مذهب، ابزار تحقق رسالت روشن‌فکري است و اگر تبيين راه‌کارهاي ديني امور دنيوي براي مردم ضروري است، چه لزومي به اين است که دست به دامان روشن‌فکران ديني غيرآگاه به منابع دين و بدتر از آن روشن‌فکران ضد دين شده، ايشان را به ايجاد پروتستانتيسم اسلامي فراخوانيم؟ کافي است اسلام‌شناسان راستين را که قدرت فهم آموزه‌هاي وحياني از منابع اصيل آن، يعني قرآن و روايات را دارند، به استنباط آموزه‌هاي دين در امور دنيوي دعوت کنيم.

 

۲. دين ايدئولوژيک جايگاه مهمي در تحقق رسالت روشن‌فکر از منظر دکتر شريعتي دارد؛ بنابراين اشکالات آن بحث بر اين ضلع از هندسه معرفت ديني وي نيز وارد است.

 

از منظر شريعتي، يکي از وظايف روشن‌فکر در جامعه اسلامي، تبيين و تبليغ دين ايدئولوژيک در ميان توده به جاي اسلام فرهنگي است؛ چرا که برخلاف ديدگاه مشهور، رنسانس به تنهايي، عامل پديدآمدن قرون جديد نشد، بلکه نهضت اصلاح مذهبي بود که به‌عنوان يک «علت قريب فکري»، روح قرون وسطي را متزلزل کرد. دقيقاً به همين دليل است که رنسانس اسلامي را مطرح کرده، روشن‌فکر را مارتين لوتر آن مي‌داند. وي مؤمنان مذهبي و روشن‌فکران ضدمذهبي را با وجود تضاد شديد و متعصبانه فکري، از نظر فکر مذهبي، همفکر مي‌داند؛ چرا که هر دو، مذهب را به يک گونه مي‌فهمند، حال آنکه، به اعتقاد او، عالم در اصطلاح اسلامي، کسي است که داراي آگاهي هدايتي و شعور راهبري است؛ يعني همان روشن‌فکر.

۳. اهتمام فراوان دکتر به بعد ايدئولوژيک و کارکردهاي اجتماعي دين، سبب شده است که ابعاد فردي و عبادي دين، در منظومه فکري او جايگاهي نداشته باشند. اگر روشن‌فکران پيامبران عصر خاتميت باشند و پيامبران همان روشن‌فکران عصر وحي، نه تنها همه‌جانبه بودن اسلام را انکار کرده‌ايم، بلکه منزلت انبياي الهي را در حد مصلحان و بيدارگران اجتماعي فروکاسته‌ايم؛ در حالي که، قلمرو دعوت انبيا که بر محور تعاليم وحياني است، بسيار گسترده‌تر از رسالت روشن‌فکري به قرائت دکتر است؛ ازاين‌رو، نمي‌توان روشن‌فکري و پيامبري را از يک حقيقت دانست.

رويکرد کارکردگرايانه دکتر به دين، او را بر آن داشته است که روشن‌فکران غيرمذهبي را نه تنها کنار نگذاشته، بلکه آنها را در صف روشن‌فکران مذهبي به استفاده ابزاري از دين سفارش مي‌کند و معتقد است، روشن‌فکر غيرمذهبي بايد بين واقعيت و آنچه هست و حقيقت - يعني آنچه وي به صحت آن معتقد است - تمايز نهد؛ ازاين‌رو، روشن‌فکر غيرمذهبي به‌رغم عدم ايمان به صحت دين، به دليل وجود مذهب در جامعه مذهبي، بايد براي دستيابي به آرمانش از آن کمک بگيرد.

او مبارزه روشن‌فکران با مذهب را نيز تنها از اين منظر، بزرگ‌ترين خدمت به عمّال جنايت و ارتجاع مي‌داند که داعيه‌داران دين را در حمله به نهضت روشن‌فکري قوي دست‌تر مي‌کند!

۴. يکي ديگر از اصول ايدئولوژيک شريعتي که در بحث روشن‌فکري نيز نمود دارد، تقدم دنيا بر آخرت است. او بيش از آنکه دل‌نگران سعادت اخروي ابدي انسان‌ها باشد، به سامان‌يافتگي زندگي دنيوي مردمان توجه دارد. اشکال سابق نيز در واقع برخاسته از اين نگرش دکتر است؛ چرا که اگر سعادت اخروي براي وي مهم‌تر مي‌بود، ابتدا بايد روشن‌فکر غيرمتدين را به پي‌بردن به حقانيت دين و دين‌داري توصيه مي‌کرد، سپس از دين به‌عنوان ابزار تحقق آرمان‌هاي روشن‌فکري بهره مي‌گرفت.

روشن است که در ايدئولوژي اسلامي، دنيا مقدمه آخرت است؛ ازاين‌رو بايد نگاه ابزاري به آن داشته باشيم، بلکه اصلاً ريشه تمامي لغزش‌هاي انسان، اصالت‌بخشيدن به دنيا و مقدم‌کردن آن بر آخرت است:

 

حُبُّ الدُّنيا رأسُ کُلِّ خَطيئةٍ

 

دلبستگي به دنيا، ريشه همه گناهان است.

۵. شريعتي در حالي که روشن‌فکر را از همه تخصص‌ها تهي کرده، وظيفه اجتهاد در دين و بازسازي آن را بر دوش وي مي‌نهد؛ اما پر واضح است که صرف آگاهي از زمان و تعهد انساني و بدون مباني فقهي و حديثي و ديگر علوم لازم براي اجتهاد، اين کار تنها از تفسيربه‌رأي سر درمي‌آورد. آيا پيدايش انديشه‌هاي التقاطي در ميان نسل جوان و بروز گروه‌هايي چون فرقان، محصول تجويز چنين نسخه‌اي نبوده است؟

نظر شما