شناسهٔ خبر: 44775 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

اسطوره شکل زندگی هنرمند/ بازخوانيِ داستان «نقاش باغانی» هوشنگ گلشيری

نقاش باغانی درعوض الگویی دیگر را از هنرمند در پیش چشم راوی می‌گذارد و او را با تجربه دیگری از آفرینش مواجه می‌کند. نقاش باغانی خیلی پیش‌تر از راوی- نویسنده از آن شیوه تفکر، یعنی از ايده هنر متعهد جدا شد.

 

فرهنگ امروز/ شاپور بهیان:


شش نفر آدم، زن و مرد و بچه از تهران راه می‌افتند می‌روند شمال؛ ظاهرا برای فرار از بمباران شهر در زمان جنگ. راوی داستان نویسنده‌ای است که دیگر چند سالی است نمی‌نویسد. آدم‌های اصلی این داستان یکی خود راوی است و دیگری نقاشی است که راوی از او با عنوان «نقاش باغانی» یاد می‌کند و نوشت‌افزار ‌فروشِ روستا او را با عنوان «ایشان» مشخص می‌کند. در رده بعدی هم زنی است به ‌نام مهری که نقاشی می‌کند و حامله است و شوهرش که در داستان، «دایی» نامیده می‌شود و زن راوی که «مهری» نام دارد و بعد هم روستاییانی که به آنها جا و مکان داده‌اند. سفر به‌ خودی‌ خود نمی‌تواند اسباب گریز از قلمرو را برای آدم تدارک ببیند. سفرِ گرگور زامزا در گریزش از قلمرو انسان به قلمرو حیوان در یک اتاق اتفاق می‌افتد. اما از طرفی، نهنگ‌شدن ناخدا آخاب در «موبی ‌دیک» مستلزم سفری در اقیانوس است. سفر برای راوی داستان «نقاش باغانی» و برای مهری و تا اندازه‌ای زن راوی یعنی پری، حاوی لحظاتی از این قلمروگریزی است. اما برای دایی اصلاً چنین نیست. نخستین تجربه از این‌دست وقتی است که آنها با پل روی رودخانه رودبار روبه‌رو می‌شوند. آب به پایه‌های پل می‌خورد. تصویر مه بر فراز دره‌ای که دیده نمی‌شود، آنها را دگرگون می‌کند. راوی متوجه می‌شود زنش به عمق دره فکر می‌کند. اما داستان، داستان این زن نیست. مهری تصمیم می‌گیرد صحنه پایه‌های پل را نقاشی کند. بعد در روستا متوجه می‌شود کسی عین این تصویر را قبل از او کشیده است. این از قلمرو‌گریزی او. اما او دوباره قلمروگیر می‌شود. با دو‌ تا بچه‌ای که بعداً به‌ دنیا می‌آورد به زندگی معمولی برمی‌گردد. اما قلمروگریزی اصلی از آنِ راوی است. شب‌هنگام، وقتی از خواب برمی‌خیزد خود را بر بلندی روستا می‌بیند. یک نقاشی به دیوار آویزان است. متوجه می‌شود عین همان تصویر خیالی مهری است. کسی قبل از مهری آن را کشیده است. حالتی از تعلیق به راوی دست می‌دهد. احساس می‌کند از جا کنده می‌شود. می‌گوید سرگیجه نیست. همه‌چیز در این حالت دور و محو می‌شود. او هم هست و هم نیست. حالتی که می‌توان آن را «تجربه امر نهفته» یا «ویرژوال» نامید. خطوط گوناگون زمان‌های ممکن در کنار هم ظاهر می‌شوند. زمان‌هایی که ما می‌توانیم در هر‌ کدام از آنها باشیم. لحظه‌ای در این خط، لحظه‌ای در آن خط. لحظه را می‌توان یک عمر در نظر گرفت. یک راه تجربه‌کردن این لحظه‌ها در یک آن، تجربه اثر هنری است. راوي در یک لحظه، هم بود و هم نبود خود را تجربه می‌کند. از این حالت شدیدتر وقتی رخ می‌دهد که او سه‌ سال بعد دوباره به همان روستا بازمی‌گردد. این‌بار با خود‌ِ نقاش باغانی روبه‌رو می‌شود. پیرمردی شصت‌و‌چند ساله که تنها زندگی می‌کند. در لحظه دیدار این‌دو - نویسنده و نقاش- نقاش دارد یک مستطیل خالی را روی محوری که روی نرده مهتابی پیچ شده است، رو‌به‌روستا تنظیم می‌کند. و بعد روی تکه‌ای کاغذ شروع به کشیدن تصویری از روستا می‌کند که راوی هم در حال نگاه‌کردن به آن است. راوی یکباره متوجه «خلائی مکنده» می‌شود. احساس می‌کند خروسی که دارد روی زمین روستا در پایین نوک می‌زند، یکباره محو می‌شود. نقاش در حال کشیدن همه اینهاست. وقتی کاغذ را روی مستطیل نصب می‌کند، همه‌چیز دوباره سر جایش برمی‌گردد. اینها تجربه راوی است در رویارویی او با خلاء یا بهتر است بگوییم با امر واقعی و یا خارج. خارجی که نیرویش را از خلال تهی مستطیل نقاش به ‌سوی راوی می‌فرستد و تجربه ژرف هنر را برای راوی آشکار مي‌كند.
  پیداست که راوی-‌ نویسنده عمری را بر سر نوعی نوشتن تباه کرده است که در آن از این‌گونه تجربه‌ها خبری نبوده است. او در گفتگو با «دایی» می‌گوید می‌خواسته با آثار خود بر جهان تأثیر بگذارد، اما متوجه شده است که آنها حتی بر خود او هم اثری نداشته‌اند. بنابراین دیگر دستش به نوشتن نمی‌رود.
نقاش باغانی درعوض الگویی دیگر را از هنرمند در پیش چشم راوی می‌گذارد و او را با تجربه دیگری از آفرینش مواجه می‌کند. نقاش باغانی خیلی پیش‌تر از راوی- نویسنده از آن شیوه تفکر، یعنی از ايده هنر متعهد جدا شد. او نیز به کافه نادری و کافه فردوسی و سلمان می‌رفته است. در بحث‌ها شرکت می‌کرده است؛ غیبت‌ها و حسادت‌ها را تجربه کرده است. بیست سال پیش به این روستا آمده و ماندگار شده است. زنش مرده. بچه‌هایش به او نیازی ندارند. روستاییان کارهایش را می‌برند؛ به‌جایش چای و قند و برنج می‌دهند. گاهی هم از شهر برایش پول می‌فرستند. او آن‌قدر بی‌نیاز است که لازم نمی‌بیند پای تابلوهایش اسم بگذارد و برای‌شان قیمت تعیین کند.
نقاش باغانی در عین‌ حال که امکان قلمروگریزی راوی‌-‌ نویسنده را فراهم می‌کند و او را با تجربه دیگری از زندگی آفرینش‌گرانه آشنا می‌کند، اما ضمناً او را به‌سوی قلمرونشینی یا زمین‌گیری دوباره‌ای هدایت می‌کند. اگر هنرمند متعهد یک توهم است، هنرمند مستقل قائم ‌به‌ خود هم یک توهم است. نقاش باغانی تجسم یک اسطوره است. هنرمند رها از قید نام، مستحیل در طبیعت و روستا، آزاد از مناسبات بازار و نظام سرمایه‌داری. برای آفرینش خلاء‌هایی از آن‌دست، شیوه زندگی مهم نیست؛ یا اهمیت کمتری دارد، در مقابلِ رویکرد هنرمند به امر خارج. هنرمند هرگونه که زندگی کند، در رنج و سختی و مرارت و یا در رفاه و آسودگی، باید مستطیل اثر خود را رو به خارج گشوده بگذارد. راوی- نویسنده نقاش باغانی از یک توهم بیرون می‌آید تا به دام توهمی دیگر بیفتد. اما این فاصله را با چه جهش شورمندانه‌ای طی می‌کند. در چه خلائی غوطه مي‌زند!

نقاش باغانی، مجله آدینه، شماره ٦٧-٦٦ ، ١٣٧٢.

روزنامه شرق

نظر شما