شناسهٔ خبر: 45189 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

کافکای فرانسه!/ درباره ژوئل اگلوف، نويسنده معاصر فرانسوی

ژوئل اگلوف، نویسنده‌ معاصر فرانسوی، دو داستان «سرگیجه» (٢٠٠٣) و «چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام» (٢٠٠٤) را به‌فاصله یک سال نوشته است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ ژوئل اگلوف، نویسنده‌ معاصر فرانسوی، دو داستان «سرگیجه» (٢٠٠٣) و «چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام» (٢٠٠٤) را به‌فاصله یک سال نوشته است. درون‌مایه هر‌دو داستان و بسیاری از عناصر داستانیِ آن‌ها به‌هم شباهت دارند. همان‌گونه که در مقدمه «چرا این‌جا...» آمده، اگلوف متولد ١٩٧٠ در موزِل فرانسه است. در رشته‌ سینما درس خوانده و مدتی به‌عنوان فیلم‌نامه‌نویس و دستیار کارگردان کار کرده است. اما پس از انتشار رمانی در سال ١٩٩٩ یکسره به نوشتن پرداخته. شماری از منتقدان ادبی فرانسه او را یکی از بهترین نویسندگان نسل نوی این کشور می‌دانند. «چرا این‌جا...» جايزه طنز سیاه و «سرگیجه» جایزه‌ لیورانتز را دریافت کرده است. منتقدان فرانسوی اگلوف را کافکای فرانسه می‌دانند، ولي اگرچه شاید نوع مطرح‌کردن مسائل در کتاب‌های اگلوف به کارهای کافکا نزدیکی داشته باشد، شیوه‌ نگارش او شباهت چندانی به کارهای کافکا ندارد و از پختگیِ کارهای او تهی است. بااین‌حال اگلوف برای بیان فاجعه‌ها از روایتی دلنشین بهره می‌گیرد تا دو احساس رنج و طنز را در خواننده ایجاد کند. زبان طنز داستان‌های او محتوای تراژیک آن‌ها را جذاب و خواندنی می‌کند. اگرچه شخصیت‌های رمان‌های او آدم‌های حاشیه‌ای و افرادی هستند که سهمی از جهان مدرن ندارند و مسائل آن‌ها ابتدایی و خاص خودشان است، ولی چون در قیاس با ویژگی‌های عمومی انسانی قرار می‌گیرند برای عموم تفکربرانگیزند. او با استفاده از لایه‌های معنایی، روایت‌های خود را به خصلت‌های انسانی پیوند می‌زند. اين جمله از «چرا اين‌جا...» آشکارا این قیاس را نشان می‌دهد: «تَرَک‌ها و شکاف‌ها از آن‌جور چیزهایی نیستند که ترمیم شوند... فقط می‌توان درزها را پر کرد و برای مدتی خود را گول زد.» اگلوف در اين نمونه‌ها بی‌تردید اشاره‌ای نمادین به جراحات و زخم‌های روحِ بشر دارد که در اثر بی‌توجهی ایجاد می‌شوند و به‌سختی می‌توان درمانی برای آن‌ها یافت: «هرچه به خودم می‌گفتم تَرَک‌های خودت آن‌قدر هستند که جایی برای فکرکردن به تَرَک‌های گچ دیوار نگذارند... باز نمی‌توانستم چشم از آن‌ها بردارم.» راوی وضعیت فلاکت‌بار خود و هم‌شهریانش را چنين بیان می‌کند: «موضوع این نیست که ماهی‌های این‌جا احمق‌تر از ماهی‌های جاهای دیگر هستند، مسئله فقط این است که می‌خواهند از آب بیرونشان بیاوری، از آن‌جا نجاتشان دهی. بیرون از آب بهتر می‌توانند نفس بکشند.» در نمونه‌ زیر از «چرا اينجا...» نیز به مشکلات فرزنداني می‌پردازد که والدینِ آن‌ها سرنوشتِ محتوم‌شان را رقم می‌زنند: «می‌دونی مشکل تو چیه، اینه که حاضر نیستی بذاری با بال‌های خودش پرواز کنه.» راوی بعد سراغ دوستش می‌رود تا از او عذرخواهی کند و بگوید که: «پرنده را مثل تخم چشم‌هایم دوست دارم... وقتی من به‌جای او حرکت می‌کردم، استفاده از بال‌ها چه نفعی می‌توانست برایش داشته باشد؟» در‌نهایت راوی پنجره را باز می‌کند، در گوش کبوتر چیزهایی می‌گوید و در هوا رهایش می‌کند: «مشکلی پیش نیامد، چون وقتی او را رها کردم بال‌هایش را حتا باز هم نکرد. مثل یک سنگ روی پیاده‌رویِ شش‌طبقه پایین‌تر افتاد و آرزوهای زیبایی که برایش در سر پرورانده بودم، بال زد و رفت.» در جایی دیگر، دوستش «جف» را پیدا نمی‌کند، همه‌جا ویرانه است و برخی از مردم پشت نرده‌های مقبره‌ها جای گرفته‌اند، که خود نمادی است برای انسان‌هایی که پیش از مردن فیزیکی مرده‌اند و خود را دفن کرده‌اند و در انتها با اشاره به اوج امیدواری قضاوقَدَرانه‌ جف، با طنزی آشکار، جف به حماقت‌های بشری اشاره می‌کند. راوی از گورستان گلِ مصنوعی می‌آورد تا در گودالی بیاندازد که ظاهراً دوستش در آن مرده، ولی صدای او را از عمق گودال می‌شنود که از ریشه‌ها و لوله‌ ترکیده‌ آب تغذیه می‌کند. جف می‌گوید: «اوایل لااقل یک‌کم به فکرش بودند، یک نفر مرتب برایش ته‌مانده‌ غذاها را می‌آورد و کمی با او حرف می‌زد. اما حالا دیگر نه. می‌گفت گاهی مردم می‌آیند سرش داد می‌زنند که بهتر است برای خودش کاری پیدا کند و یک تنِ‌لش بیشتر نیست.»

نظر شما