شناسهٔ خبر: 45666 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نئولیبرالیسم یک پروژه سیاسی است/ گفت‌وگویی با دیوید هاروی درباره اینکه نئولیبرالیسم چیست و چرا این مفهوم اهمیت دارد

افرادی مثل بیل گیتس و شرکت‌هایی همچون آمازون و سیلیکون وَلی که ما آنها را «طبقه سرمایه‌دار جدید» می‌نامیم، نسبت به صاحبان سنتی سرمایه در حوزه نفت و انرژی سیاست متفاوتی را دنبال می‌کنند. در نتیجه، اینها راه خود را می‌روند، پس مثلا بین حوزه انرژی و حوزه مالی، یا انرژی و سیلیکون وَلی رقابت گروهی تنگاتنگی در جریان است.

فرهنگ امروز/ ترجمه: نیما عیسی‌پور: 

١١ سال پیش، دیوید هاروی کتاب معروف خود «تاریخ مختصر نئولیبرالیسم»را به چاپ رساند؛ کتابی که اکنون یکی از پرارجاع‌ترین‌ کتاب‌ها درباره نئولیبرالیسم به‌شمار می‌آید. از زمان چاپ این کتاب در سال ٢٠٠٥، نه‌تنها شاهد بحران‌های اقتصادی و مالی جدیدی بوده‌ایم، بلکه جریان‌های جدیدی از مقاومت را نیز دیده‌ایم که در نقدشان از جامعه معاصر اغلب «نئولیبرالیسم» را آماج حملات خود قرار می‌دهند. به تعبیر کرنِل وِست، جنبش «جان سیاه‌پوستان اهمیت دارد» (Black Lives Matter)، «سند محکومیت قدرت نئولیبرالی» است؛ هوگو چاوز نیز در سال‌های آخر، نئولیبرالیسم را «مسیر منتهی به دوزخ» می‌نامید؛ رهبران کارگری برای توصیف محیط بزرگ‌تری که در آن مبارزات کاری روی می‌دهد از همین اصطلاح بهره می‌جویند. درعین‌حال، مطبوعات وابسته به جریان اصلی وقتی می‌خواهند استدلال کنند نئولیبرالیسم فی‌الواقع وجود خارجی ندارد، این اصطلاح را به کار می‌گیرند. اما وقتی از نئولیبرالیسم حرف می‌زنیم، دقیقا، از چه چیزی سخن می‌گوییم؟ آیا نئولیبرالیسم هدف خوبی برای سوسیالیست‌هاست؟ و دیگر اینکه از زمان تولدش در واپسین سال‌های قرن بیستم چه تغییراتی را از سر گذرانده است؟  بیارکه اِسکیرلون ریزِاگِر، استاد دپارتمان فلسفه‌ و تاریخ اندیشه در دانشگاه آرهوسِ دانمارک، در مصاحبه‌ای که پیش‌رو دارید، در باب ماهیت سیاسی نئولیبرالیسم، چگونگی استحاله وجوه مختلف مقاومت توسط نئولیبرالیسم و اینکه چرا هنوز چپ باید پایان‌دادن به سرمایه‌داری را جدی بگیرد با دیوید هاروی به گفت‌وگو نشسته است.

نئولیبرالیسم امروزه اصطلاح پرکاربردی است. هرچند، اغلب وقتی کسی آن را به کار می‌بندد معلوم نیست اصلا درباره چه چیزی صحبت می‌کند. در نظام‌مندترین شکل کاربرد این اصطلاح شاید منظور از آن اشاره به یک نظریه باشد، یا دسته‌ای از ایده‌ها، یک استراتژی سیاسی، یا حتی یک دوره تاریخی. می‌شود در آغاز بحث توضیحی از درک خودتان از نئولیبرالیسم ارائه بدهید؟
برخورد من با نئولیبرالیسم همواره همچون یک پروژه سیاسی بوده است؛ پروژه‌ای که توسط جمعِ طبقه سرمایه‌دار کلید خورد، آن‌هم وقتی که در اواخر دهه ٦٠ و اوایل دهه ٧٠ میلادی، هم از لحاظ سیاسی و هم از حیث اقتصادی به‌شدت احساس خطر می‌کرد. آنها نومیدانه به‌دنبال به‌جریان‌انداختن پروژه سیاسی‌ای بودند که بتواند قدرت طبقه کارگر را مهار کند. این پروژه در بسیاری از موارد یک پروژه ضدانقلابی بود. در زمان خودش، این پروژه در بسیاری از کشورهای درحال‌توسعه همچون موزامبیک، آنگولا، چین و... جنبش‌های انقلابی را در نطفه خفه می‌کرد، نئولیبرالیسم همچنین می‌کوشید ریشه نهال رو به رشد کمونیسم را در کشورهایی مثل ایتالیا، فرانسه و اسپانیا از بیخ و بن بخشکاند؛ در آن مقطع، اسپانیا کشوری بود که هرچند به میزان کمتر، بیم آن می‌رفت در آن کمونیسم مجددا پا بگیرد.  حتی در ایالات متحده، اتحادیه‌های کارگری کنگره دموکراتیکی ایجاد کرده بودند که اهداف رادیکالی را دنبال می‌کرد. در اوایل دهه ٧٠ میلادی، آنها، همراه با دیگر جنبش‌های اجتماعی، انبوهی از اصلاحات و ابتکارهای اصلاح‌طلبانه و ضدطبقه سرمایه‌دار را تحمیل کردند، که موارد زیر را شامل می‌شدند: حفاظت از محیط‌زیست، امنیت و سلامت شغلی، صیانت از حقوق مصرف‌کننده و کلی موارد دیگر، که هدف جملگی این جنبش‌ها و مبارزات این بود که به طبقه کارگر قدرت بیشتری ببخشند، آن‌هم در حد و اندازه‌ای که پیش از این سابقه نداشته است. بنابراین، در آن وضعیت خطری جهانی عملا قدرت طبقه سرمایه‌دار را تهدید می‌کرد و پرسش این بود که «چه باید کرد؟». طبقه حاکم عقلِ کل نبود اما این را درک می‌کرد که باید در چندین جبهه بجنگد: جبهه ایدئولوژی، جبهه سیاست، و مهم‌تر از همه آنها چاره‌ای نداشتند جز اینکه بکوشند قدرت طبقه کارگر را به هر شکل ممکن مهار کنند. از دل همین مسائل بود که پروژه سیاسی‌ای ظهور کرد که من آن را نئولیبرالیسم می‌نامم.
ممکن است کمی درباره جبهه ایدئولوژی و سیاست نئولیبرالیسم و همچنین حملات آن به طبقه کارگر صحبت کنید؟
در جبهه ایدئولوژی، نئولیبرالیسم به این نتیجه رسید که باید پیشنهاد شخصی به نام لوئیس پاول را بپذیرد. او در قالب یک یادداشت مدعی می‌شود که اوضاع بیش از حد مجاز از کنترل خارج شده و سرمایه نیازمند یک پروژه جمعی است. این یادداشت به نهادهایی همچون اتاق بازرگانی و بی‌آرتی[i] (Business Roundtable) کمک کرد تا خود را در برابر موج عظیم اتحادیه‌های کارگری بسیج کنند. مضاف بر این، برای ایدئولوگ‌های این جریان ایده‌ها از اهمیت برخوردار بودند. در آن زمان، قضاوت آنان این بود که چون جنبش دانشجویی بسیار قوی است و اعضای کادر آموزشی نیز افکار به‌شدت آزادی‌خواهانه‌ای دارند سازماندهی دانشگاه‌ها عملا غیرممکن است، بنابراین، شروع کردند به تأسیس گروه‌های فکری‌ای مثل مؤسسه منهتن، بنیاد میراث (Heritage Foundation) و بنیاد اولین (Ohlin Foundation). این مؤسسات ایده‌های افرادی همچون فردریش هایک و میلتون فریدمن و اقتصاد جانبِ عرضه[ii] (supply-side economics) را رواج می‌دادند.
ایده اصلی این بود که این مؤسسات فکری را به انجام تحقیقات جدی سوق دهند و البته بعضی نیز با آغوش باز این را پذیرفتند. برای مثال، «دایره ملی تحقیقات اقتصادی» مؤسسه‌ای بود خصوصی که تحقیقات بی‌نهایت خوب و جامعی را انجام می‌داد. بعدها این تحقیقات به‌طور مستقل به چاپ می‌رسیدند و بر مطبوعات تأثیر می‌گذاشتند و آرام آرام دانشگاه‌ها را تحت سلطه و نفوذ خود درمی‌آوردند. این فرایند بسیار به درازا کشید. به نظرم ما الان به جایی رسیده‌ایم که دیگر به چیزی مثل «بنیاد میراث» نیاز نداریم. دانشگاه‌ها دیگر تقریبا تسلیم پروژه‌های نئولیبرالی شده‌اند که احاطه‌شان کرده‌اند.  درخصوص طبقه کارگر نیز باید بگویم، چالش اصلی این بود که بین کارگران بومی و نیروی کار جهانی رقابت ایجاد شود. یکی از راه‌ها گشودن درها به سوی مهاجران بود. به‌عنوان مثال، در سال‌های دهه ١٩٦٠، آلمان‌ها نیروی کار ترک وارد می‌کردند، فرانسوی‌ها نیروی مغربی و انگلیسی‌ها هم نیروی کار مستعمراتی را می‌پذیرفتند. اما اجرای این سیاست‌ها نارضایتی عمومی و درگیری‌هایی را به دنبال داشت. با وجود اعتراضات، طبقه سرمایه‌دار راه دیگری را برگزید: بردن سرمایه به جایی که نیروی کار ارزان وجود داشت. اما برای اینکه جهانی‌شدن پا بگیرد چاره‌ای نداشتند جز اینکه تعرفه‌ها را کاهش دهند و قدرت سرمایه مالی را افزایش دهند، چرا؟ برای اینکه سرمایه مالی سیال‌ترین شکل سرمایه است. بنابراین، سرمایه مالی و موارد دیگری همچون شناورسازی ارز مورد انتقاد طبقه کارگری قرار می‌گرفت که هدف اصلی از این سیاست‌ها مهار آن بود.
درعین‌حال، پروژه‌های ایدئولوژیک خصوصی‌سازی و مقررات‌زدایی به بی‌کاری دامن زدند. ازاین‌رو، در داخل بی‌کاری بیداد می‌کرد و شرکت‌ها و بانک‌ها نیز برای پایین‌آوردن هزینه‌ها و فرار از مالیات با تأسیس شعب برون‌مرزی (Offshoring) شغل‌ها را به خارج از مرزها انتقال می‌دادند، و البته سومین مؤلفه تغییرات تکنولوژیکی است که منظور از آن صنعت‌زدایی است، صنعت‌زدایی از طریق اتوماسیون و خودکارسازی ابزار تولید صورت می‌گیرد. هدف از این استراتژی هم درهم‌شکستن نیروی کار بود.
این اتفاق فقط یک حمله ایدئولوژیک نبود بلکه آسیب‌های اقتصادی نیز به‌همراه داشت. به نظر من، این همان چیزی است که ما به آن نئولیبرالیسم می‌گوییم: پروژه‌ای سیاسی که بورژوازی یا همان طبقه سرمایه‌دار آن را به‌تدریج به اجرا درآورد. بعید می‌دانم که آنها این پروژه را با خواندن هایک یا هرکس دیگر آغاز کرده باشند، به نظرم آنها فقط شهودی می‌گفتند «باید طبقه کارگر را خرد کنیم، اما چطور می‌شود این کار را کرد؟». بعد دیدند یک نظریه وجود دارد که به آنچه آنها می‌گفتند مشروعیت می‌بخشید.
از زمان انتشار «تاریخ مختصر نئولیبرالیسم» در سال ٢٠٠٥ حول این مفهوم بسیار قلم‌فرسایی شده است. علی‌الظاهر دو جریان وجود دارند: محققانی که به تاریخ فکری نئولیبرالیسم علاقه‌مند هستند و افرادی که دغدغه‌شان «نئولیبرالیسم واقعا موجود» است. شما در کجای این طیف قرار می‌گیرید؟
در علوم اجتماعی گرایشی وجود دارد که من در برابر آن مقاومت می‌کنم، گرایشی که می‌کوشد یک نظریه تک‌بعدی از چیزی ارائه کند. بنابراین گروهی از مردم هستند که می‌گویند، خب، نئولیبرالیسم یک ایدئولوژی است، پس تاریخی ایده‌آلیستی برای آن می‌نویسند. تاریخی که میشل فوکو درباره بحث دولتمندی (governmentality) نوشته نسخه‌ای است ایده‌آلیستی که وجود گرایش‌های نئولیبرالی را در قرن هجدهم تأیید می‌کند. اما اگر قرار باشد نئولیبرالیسم را یک ایده یا دسته‌ای از کردارهای خاص مربوط به دولتمندی در نظر بگیریم، بی‌تردید شکل‌ها و نمونه‌های پیشینی بسیاری را خواهید یافت.
اما چیزی که جای خالی‌اش حس می‌شود شیوه‌ای است که طبقه سرمایه‌دار به‌واسطه آن توانست تلاش‌های خود را در طول سال‌های دهه ١٩٧٠ و اوایل دهه ١٩٨٠ میلادی سامان دهد. به نظرم منصفانه است اگر بگوییم در آن مقطع، به‌هرحال در جهان انگلیسی‌زبان، طبقه سرمایه‌دار کمابیش متحد شد. آنها روی خیلی چیزها توافق کردند، مثل نیاز به یک نیروی سیاسی که بتواند به شکلی واقعی آنها را نمایندگی کند. بنابراین نظر حزب جمهوری‌خواه را جلب کردند و کوشیدند حزب دموکرات را تا حدی تضعیف کنند. از همان سال‌های دهه ٧٠، دیوان‌عالی در ایالات متحده یک‌سری تصمیماتی گرفت که به طبقه سرمایه‌دار اجازه می‌داد با سهولت بیشتری نسبت به گذشته در انتخابات رأی بخرد. برای مثال، با اصلاحات انجام‌شده در امور مالی کارزارهای انتخاباتی، کمک‌های مالی به ستادهای انتخاباتی شکلی از بیان آزاد آرا و عقاید قلمداد می‌شود [iii]. در ایالات متحده خرید رأی از سوی سرمایه‌داران یک سنت قدیمی بود که حال به‌جای اینکه به شکل زیرمیزی پرداخت شود جنبه قانونی پیدا کرده است.
در کل، به نظر من آنچه این دوره را از دیگر دوره‌ها متمایز می‌سازد، تحرکات گسترده در بسیاری عرصه‌ها، از جمله ایدئولوژی و سیاست، است. همچنین تنها راه توضیح این تحرکات گسترده توجه به میزان نسبتا بالای همبستگی در طبقه سرمایه‌دار است. سرمایه در قالب تلاشی از روی استیصال برای بهبود ثروت اقتصادی‌ و نفوذش، که از اواخر دهه ٦٠ تا ٧٠ میلادی به‌شکل جدی تحلیل رفته بود، قدرت خود را بازشناخت.
از سال ٢٠٠٧ تاکنون بحران‌های زیادی را شاهد بوده‌ایم. تاریخ و مفهوم نئولیبرالیسم در فهم این بحران‌ها چه کمکی به ما می‌کنند؟
بین سال‌های ١٩٤٥ تا ١٩٧٣ بحران‌ها انگشت‌شمارند؛ در بعضی مقاطع مشکلات جدی وجود دارند، اما از بحران‌های بزرگ خبری نیست. چرخش به سمت سیاست‌های نئولیبرالی حین یک بحران در دهه ٧٠ رخ می‌دهد، و از آن‌موقع تاکنون کل سیستم چیزی جز یک‌سری بحران نبوده است. البته این را نیز باید اضافه کرد که بحران‌ها شرایطی را به وجود می‌آورند که موجد بحران‌های بعدی است.
بین سال‌های ١٩٨٢ تا ١٩٨٥ در مکزیک، برزیل، اکوادور و اساسا همه کشورهای درحال‌توسعه ازجمله لهستان بحران بدهی وجود داشت. در سال‌های ١٩٨٧ تا ١٩٨٨، در ایالات متحده با بحرانی بزرگ در صندوق‌های پس‌انداز مسکن مواجه هستیم. در ١٩٩٠ سوئد نیز دچار یک بحران گسترده می‌شود که به‌موجب آن همه بانک‌ها بالاجبار ملی می‌شوند. بعد البته در ١٩٨٨-١٩٨٧بحران سر از اندونزی و آسیای جنوب شرقی در می‌آورد، سپس به روسیه می‌رود، بعد هم برزیل را فرا می‌گیرد و در ٢-٢٠٠١ نیز آرژانتین را می‌لرزاند. در سال ٢٠٠١، در ایالات متحده مشکلاتی وجود داشت که برای حل آن‌ها پول را از بازار بورس بیرون کشیدند و به بازار مسکن تزریق کردند. این قضیه باعث شد که در ٨- ٢٠٠٧ بازار مسکن از درون منفجر شود، بنابراین اینجا هم به بحران خوردیم. اگر نگاهی به نقشه جهان بیندازید، می‌بینید که چطور بحران جهت عوض می‌کند و از جایی به جای دیگر می‌رود. تأمل در نئولیبرالیسم به ما کمک می‌کند که حرکت و تغییر جهت بحران را بهتر درک کنیم.
یکی از حرکت‌های مهم در فرایند نئولیبرال‌سازی اخراج اقتصاددانان کینزی از بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول در ١٩٨٢ بود، یک پاکسازی تمام‌عیار که همه نهادهای مهم اقتصادی را از شر مشاوران اقتصادی با دیدگاه‌های کینزی خلاص می‌کرد. [iv] در عوض، نظریه‌پردازان نئوکلاسیکِ اقتصادِ جانب عرضه جای آنان را گرفتند و اولین کاری که کردند تصمیم‌گیری در این خصوص بود که از این پس صندوق بین‌المللی پول بایستی هر جایی که بحران ظهور می‌کند سیاست تعدیل ساختاری[v] را به کار بندد.
در ١٩٨٢، مکزیک دچار بحران بدهی بود. صندق بین‌المللی پول به دولت مکزیک می‌گوید، «ما شما را نجات می‌دهیم». اما درواقع آنها کاری نمی‌کردند جز نجات بانک‌های سرمایه‌گذار نیویورکی و پیاده‌سازی سیاست‌های ریاضت اقتصادی. بعد از ١٩٨٢، مردم مکزیک در نتیجه سیاست‌های تعدیل ساختاری پیشنهادشده از سوی IMF، که به کاهش ٢٥ درصدی استانداردهای زندگی منجر شد، چهار سال تمام عذاب کشیدند. از آن زمان تاکنون مردم مکزیک چهار تعدیل ساختاری را پشت‌سر گذاشته‌اند. بسیاری از دیگر کشورها بیش از یک بار تعدیل را تجربه کرده‌اند. تعدیل ساختاری دیگر به یک روال معمول بدل گشته است.
ببینید الان چه بلایی دارند سر یونان می‌آورند. سیاست آنان در قبال یونان نسخه دیگری از کاری است که در ١٩٨٢ در مکزیک کردند، فقط با زرنگی بیشتر. در ٨-٢٠٠٧ دقیقا همین اتفاق در ایالات متحده افتاد. بانک‌ها را از تنگنا نجات دادند و مردم را مجبور کردند تا به‌واسطه سیاست‌های ریاضتی پولِ نجات بانک‌ها را از جیب خودشان پرداخت کنند.
آیا در رابطه با بحران‌های اخیر و نحوه مدیریت این بحران‌ها توسط طبقه حاکم چیزی وجود دارد که به‌موجب آن بخواهید در نظریه‌تان درباره نئولیبرالیسم بازنگری کنید؟
خب، تصور نمی‌کنم امروز طبقه سرمایه‌دار به اندازه گذشته متحد باشد. از لحاظ جغرافیایی، ایالات متحده در جایگاهی نیست که بخواهد مثل سال‌های دهه ١٩٧٠ در مقیاسی جهانی ترکتازی کند. فکر می‌کنم ما شاهد منطقه‌ای‌شدن ساختارهای قدرت جهانی درون نظام دولتی هستیم، مثلا در اروپا آلمان هژمونی منطقه‌ای دارد، در آمریکای لاتین برزیل و در آسیای شرقی چین.
واضح است که آمریکا همچنان جایگاه جهانی خود را دارد، اما زمانه تغییر کرده است. اوباما به اجلاس گروه بیست می‌رود و می‌گوید، «ما بایستی این کار را بکنیم»، و آنگلا مرکل هم ممکن است در جواب بگوید، «نه، ما این کار را نمی‌کنیم». در دهه ١٩٧٠، چنین اتفاقی محال بود.
به‌علاوه، افرادی مثل بیل گیتس و شرکت‌هایی همچون آمازون و سیلیکون وَلی که ما آنها را «طبقه سرمایه‌دار جدید» می‌نامیم، نسبت به صاحبان سنتی سرمایه در حوزه نفت و انرژی سیاست متفاوتی را دنبال می‌کنند. در نتیجه، اینها راه خود را می‌روند، پس مثلا بین حوزه انرژی و حوزه مالی، یا انرژی و سیلیکون وَلی رقابت گروهی تنگاتنگی در جریان است. بخش‌هایی وجود دارند که، برای مثال، درخصوص چیزی مثل تغییرات آب و هوایی شفاف عمل می‌کنند.
نکته مهم دیگری که باید اضافه کنم این است که فشار نئولیبرال‌ها در دهه ١٩٧٠ با مقاومت گسترده طبقه کارگر، احزاب کمونیست در اروپا و دیگران همراه شد. اما بگذارید این را هم بگویم که تا اواخر دهه ١٩٨٠ مقاومت در هم شکسته شد و برنده این نبرد کسی نبود جز طبقه سرمایه‌دار. بنابراین به همان اندازه‌ که از شدت مقاومت کاسته شد، و طبقه کارگر قدرتی را که داشت از کف داد، به همان اندازه نیز اتحاد و همبستگی بین اعضای طبقه حاکم ضرورت و کارایی خود را از دست داد. آنها دیگر مجبور نیستند دور هم جمع شوند تا فکری به حال مبارزات از پایین بکنند چون دیگر خطری آنان را تهدید نمی‌کند. طبقه حاکم دارد بسیار خوب عمل می‌کند بنابراین دیگر لزومی ندارد بخواهد چیزی را تغییر بدهد.
بااین‌حال، اگرچه طبقه سرمایه‌دار خیلی خوب عمل می‌کند، سرمایه‌داری تا حدی بد عمل می‌کند. نرخ‌های سودپذیری (Profit Rates) در وضعیت بهتری قرار گرفته‌اند اما نرخ‌های بازسرمایه‌گذاری (Reinvestment Rates) به‌طور ترسناکی پایین‌اند، به همین علت پول خیلی زیادی به چرخه تولید برنمی‌گردد و در عوض در زمین‌خواری و مستغلات جریان پیدا می‌کند.
بیایید درباره مقاومت بیشتر صحبت کنیم. در کتابتان، به تناقضی اشاره کردید که بنا بر آن با شدت‌گرفتن هجمه نئولیبرالیسم ما شاهد افول مبارزات طبقاتی هستیم، حداقل در نیم‌کره‌شمالی، مبارزاتی که جای خود را به «جنبش‌های جدید اجتماعی» برای آزادی فردی داده‌اند. می‌شود کمی این مسئله را روشن کنید که به نظر شما نئولیبرالیسم چطور برخی از اشکال خاص مقاومت را موجب می‌شود؟
موضوعی اینجا مطرح می‌شود که باید به آن فکر کرد. چه می‌شود اگر یک وجه تولید مسلط، با آرایش سیاسی خاص خود، گونه‌ای از مقاومت را به وجود آورد که همچون یک تصویرِ آینه‌ای انعکاسی است از همان وجه تولید؟
در طول دورانی که سازماندهی فوردیستی فرایند تولید در جریان بود، تصویر آینه‌ای وجه تولید فوردیستی مبارزات اتحادیه‌های صنفی و کارگری متمرکز و همچنین احزاب سیاسی مرکزگرا بود. اما در دوره تفوق نئولیبرالیسم، با سازماندهی مجدد فرایند تولید و چرخش به سمت قسمی انباشت منعطف [vi] (Flexible Accumulation) چپ جدیدی به‌وجود آمد که از بسیاری جهات آینه تمام‌نمای نئولیبرالیسم است، مثل او شبکه‌شبکه، غیرمتمرکز و فاقد سلسله‌مراتب است. به نظرم این خیلی جالب است. تا حدی می‌توان گفت این تصویر آینه‌ای بر همان چیزی مهر تأیید می‌زند که می‌کوشد نابودش کند. در تحلیل نهایی، به نظرم مبارزات اتحادیه‌های صنفی فی‌الواقع موجب تقویت فوردیسم شد. فکر می‌کنم الان بخش عمده‌ای از چپ، که بسیار خودآیین و آنارشیستی شده، واقعا در حال تقویت هرچه‌بیشتر مرحله آخر نئولیبرالیسم است. خیلی از چپ‌ها خوش ندارند این را بشنوند. البته سؤال اینجاست که آیا راهی وجود دارد بشود آن بخشی از مقاومت موجود را سازماندهی کرد که جزئی از آن تصویر آینه‌ای نباشد؟ آیا می‌توانیم این آینه را بشکنیم و چیز دیگری پیدا کنیم، که ملعبه دست نئولیبرالیسم نباشد؟
مقاومت در برابر نئولیبرالیسم به طرق مختلف رخ می‌دهد. در کتاب، تأکید می‌کنم آن نقطه‌ای که در آن ارزش تحقق می‌یابد نقطه تنش نیز هست. بله، ارزش در فرایند کار تولید می‌شود، و این یکی از جنبه‌های مهم پیکار طبقاتی است. اما ارزش در بازار و از طریق فروش تحقق می‌یابد، این چیزی است که اساسا پای سیاست را وسط می‌کشد. بخش عمده‌ای از مقاومت در برابر انباشت سرمایه فقط در نقطه تولید اتفاق نمی‌افتد، بلکه به‌واسطه مصرف و تحقق ارزش نیز می‌شود مقاومت کرد.
یک کارخانه تولید خودرو را در نظر بگیرید: کارخانه‌های بزرگ سابق بر این حدود بیست‌وپنج ‌هزار نفر را به خدمت می‌گرفتند؛ حالا آنها در عوض پنج ‌هزار نفر را استخدام می‌کنند، چرا؟ چون با پیشرفت تکنولوژی نیاز به نیروی کار هم کاهش پیدا کرده است. بنابراین، دائم نیروی کار بیشتری از گردونه تولید خارج و به سوی زندگی شهری هل داده می‌شود. در پویش سرمایه‌داری، کانون نارضایتی با سرعت بسیار بالایی در حال حرکت به سمت مبارزات بر سر تحقق ارزش است، یا همان مبارزات بر سر سیاست زندگی روزمره در شهر.
بی‌تردید کارگران همچنان مهم‌اند و مسائل زیادی بین کارگران وجود دارد که از اهمیت بالایی برخوردارند. مثلا اگر در شِنژن چین باشید مبارزات بیشتر مربوط می‌شوند به فرایند کار. اگر در ایالات متحده باشید، احتمالا بایستی از اعتصابات در شرکت مخابراتی ورایزون (Verizon) حمایت کنید. اما در بسیاری از بخش‌های جهان، مبارزات عمدتا بر سر کیفیت زندگی روزمره هستند. به اعتراضات و مبارزات بزرگ در ده تا پانزده سال اخیر نگاه کنید: مثلا، اعتراضات پارک‌گزی در استانبول‌ اعتراضات کارگری نبودند، بلکه از نارضایتی عمومی از سیاست زندگی روزمره و نبود دموکراسی و فرایندهای تصمیم‌گیری ناشی می‌شدند؛ در شورش‌های شهری سال ٢٠١٣ در برزیل نیز، باز مردم نسبت به سیاست‌های مربوط به زندگی روزمره اعتراض داشتند: حمل‌ونقل عمومی، امکانات و پولی که صرف ساختن استادیوم‌ها می‌شود، چرا مصروف ساختن مدارس، بیمارستان‌ها و مسکن ارزان نمی‌شود؟ شورش‌هایی که در لندن، پاریس و استکهلم شاهدشان هستیم، در اعتراض به فرایند کار نیستند، بلکه به سیاست زندگی روزمره مربوط می‌شوند.
این نوع از سیاست با سیاست موجود در نقطه تولید تفاوتی نسبی دارد. در نقطه تولید، سرمایه در مقابل کار قرار می‌گیرد. مبارزات بر سر کیفیت زندگی شهری از حیث پیکربندی طبقاتی‌شان از شفافیت کمتری برخوردارند. سیاست طبقاتی شفاف، که معمولا محصول فهمی خاص از تولید است، هرچه واقع‌گراتر می‌شود، شفافیت خود را از دست می‌دهد و مبهم‌تر می‌شود. طبقه همچنان در فهم سیاست طبقاتی به ما کمک می‌کند، اما نه طبقه در معنای کلاسیک آن.
فکر نمی‌کنید بیش‌ازحد درباره نئولیبرالیسم صحبت می‌کنیم و خیلی کم به سرمایه‌داری می‌پردازیم؟ چه زمانی باید نئولیبرالیسم را به کار ببریم و چه زمانی سرمایه‌داری را؟ و دیگر اینکه درهم‌آمیزی این دو با هم چه عواقبی را به دنبال دارد؟
بسیاری از لیبرال‌ها می‌گویند از لحاظ نابرابری درآمدی نئولیبرالیسم دیگر شورش را درآورده، می‌گویند خصوصی‌سازی کار را به جاهای باریک کشانده است، و اینکه بعضی چیزها همچون محیط‌زیست اموال عمومی‌اند و باید در حفظ آنها کوشا باشیم. همچنین برای صحبت‌کردن از سرمایه‌داری راه‌های دیگری نیز وجود دارند، از قبیل اقتصاد شراکتی (Sharing Economy) که به‌شدت سرمایه‌دارانه و سودجویانه شده است.
انگاره‌ای وجود دارد به نام سرمایه‌داری اخلاق‌مدار که خیلی ساده منظور از آن این است که صادق باشیم و از همدیگر دزدی نکنیم. بنابراین، در ذهن مردم این امکان وجود دارد که بشود نظم نئولیبرالی را اصلاح کرد و آن را به شکل دیگری از سرمایه‌داری بدل ساخت. به نظرم این امکان هست که بشود یک سرمایه‌داری ساخت بهتر از آنچه الان وجود دارد، اما وقوع چنین اتفاقی کمی بعید است.  درحال‌حاضر مشکلات بنیادین‌ آن‌قدر عمیق هستند که ره به جایی نمی‌بریم مگر با یک جنبش ضدسرمایه‌داری بسیار نیرومند. بنابراین می‌خواهم به عوض استفاده از اصطلاحات ضدنئولیبرالی از اصطلاحات ضدسرمایه‌داری استفاده کنم. به نظرم خطر اینجاست که وقتی مردم از مبارزه با نئولیبرالیسم می‌گویند، به نظر می‌رسد انگار سرمایه‌داری، در هر شکل‌، دیگر موضوعیت خود را از دست داده است. بخش عمده‌ای از جریان‌های مخالف با نئولیبرالیسم از پرداختن به مسائل کلان مرتبط با رشد مرکبِ بی‌پایان عاجزند، از قبیل مسائل زیست‌محیطی، سیاسی و اقتصادی. بنابراین ترجیح من این است که به‌جای مبارزه با نئولیبرالیسم از مبارزه با سرمایه‌داری سخن بگویم.
پی‌نوشت‌ها:
[i]. بی‌آرتی یا Business Roundtable یک گروه محافظه‌کار از مدیران ارشد شرکت‌های بزرگ در ایالات متحده است که در سال ١٩٧٢ توسط جان هارپر، مالک شرکت اَلکو آلومینیوم، و فِرد جی بورش، مدیرعامل شرکت جنرال‌الکتریک، تأسیس شد. نگرانی و دغدغه اصلی این گروه افزایش درخواست‌های عموم مردم برای وضع قوانین حمایتی از سوی دولت بر محیط‌های کاری و بخشیدن قدرت بیشتر به اتحادیه‌های کارگری بود.م.
[ii]. اقتصاد جانب عرضه Supply-side economics گرایشی از اقتصاد کلان است که بر پایه آن به‌منظور بالابردن رشد اقتصادی باید تصدی‌گری دولت، مقررات و مالیات‌ها کاهش پیدا کنند. براساس این گرایش، با برداشته‌شدن محدودیت‌های دولتی، قانونی و مردمی (سندیکاها و اتحادیه‌های کارگری) چرخش سرمایه با سهولت بیشتری انجام می‌گیرد و عرضه کالا و خدمات با قیمت پایین‌تری صورت خواهد گرفت. گرچه صورت‌بندی نظری اقتصاد جانب عرضه در سال‌های دهه ٧٠ میلادی صورت گرفت، اما در سال‌های دهه ٨٠ بود که رونالد ریگان با پیاده‌سازی این نظریه در قالب مقررات‌زدایی از بخش خصوصی و کاهش شدید درآمد مالیاتی دولت اقتصاد جانب عرضه را به عبارتی آشنا بدل ساخت.م.
[iii]. در سال ١٩٧٦، براساس رأی اعضای دیوان‌عالی ایالات متحده آمریکا محدودیت‌هایی بر کمک‌های مالی به ستادهای انتخاباتی تصویب می‌شود، اما در عین حال به‌موجب این اصلاحات صرفِ پول برای تأثیرگذاری بر انتخابات شکلی از بیان آزاد محسوب می‌شود که برصیانت از آن در قانون اساسی آمریکا به‌وضوح تصریح شده است.م.
[iv]. اقتصاد کینزی Keynesian Economics نظریه‌ای در اقتصاد کلان است که از ایده‌های جان مینارد کینز اقتصاددان انگلیسی نشئت گرفته است. کینزگرایی Keynesianism به سیاست‌های اقتصادی-سیاسی اطلاق می‌شود که می‌کوشد با ارائه مجموعه‌ای از خدمات اجتماعی و کنترل اقتصاد توسط دولت از بروز بحران‌های ادواری در نظام سرمایه‌داری جلوگیری کند. کینزگرایی واکنشی بود به بروز بحران اقتصادی افسارگسیخته در سال‌های دهه ١٩٢٠ و ١٩٣٠ در آمریکا و اروپا که به دوران رکود بزرگ معروف است.م.
[v]. برنامه تعدیل از مجموعه‌ای از سیاست‌های آزادسازی، تثبیت کالاها، افزایش بهره‌وری در بخش تولید، سیاست‌های تجاری، انقباض دستمزدها و محدودکردن سیاست‌های دولتی تشکیل می‌شود که براساس آن بازارهای مالی، کالا، خدمات و بخش‌های واردات و صادرات باید به بازار واگذار شود.م.
[vi]. در سال‌های دهه ١٩٧٠ میلادی، ما شاهد آغاز حرکت روزافزون سرمایه به خارج از مرزهای ملی هستیم. پیش‌تر، در قالب نظام فوردیستی تولید سرمایه اصولا از مرزهای ملی خارج نمی‌شد.م.

این مقاله از  مجله ژاکوبن ترجمه شده است

روزنامه شرق

نظر شما