فرهنگ امروز/ مجتبی گلستانی:
رمان «لکنت» (نوشته امیرحسین یزدانبد، نشر افق، ١٣٩٢) بر پایه پرسشهایی شکل میگیرد که یک تلفن مشکوک و ناشناس در ذهن مولف- راوی پدید میآورد: «داستان رو تو ننوشتی شازده... داستان داره تو رو مینویسه شازده... داستان نوشته تو نیست شازده... نوشته تو داستان نیست شازده... داستان تو داره نوشته میشه شازده... نوشته، داستان تو نیست شازده...»(ص٧). پیامد این گزارههای هشداردهنده، تردیدی است که در ذهن مولف- راوی نسبت به هویت خود ایجاد میشود و در نتیجه، به تزلزل در جایگاه مولف میانجامد و این نکته را القا میکند که در نوشته شدن یک متن، اموری دیگر از جمله ساختارهای پنهان یا ناخودآگاه یا مثلا دستهایی نامریی در کار هستند. چنین نتایجی، مولف- راوی «لکنت» را در همان سطر اول به اعتراف وا میدارند که «جنوار» را او ننوشته است. جنوار نام رمانی بوده که گویا پیشتر مولف- راوی با پیدا کردن اوراق کپیشده دفترچه خاطرات «آیدین عنایتالسلطنه» نوشته و به عبارت دقیقتر، استنساخ یا کپیبرداری کرده است: «مواد خام که نه، همه داستان جلو چشمم بوده و فقط یک راوی کسر داشته و زاویه دید، من فقط رونویسی کردهام» (ص٨).
«لکنت» رمانی است که تفسیرش را آگاهانه در خود مستتر دارد و «مکاشفهای تمامنشدنی در باب هنر داستاننویسی» (ص١٣) است؛ دایم بر تقابل واقعی/ خیالی و در نتیجه، تقابل داستان/ واقعیت پافشاری میکند تا به خواننده مفروض متن یادآور شود که مشغول خواندن یک متن برساخته- و نه واقعیتی تاریخی- است. مثلا مولف- راوی در قسمت «ضمایم» که نص صریح دفترچه یادداشت آیدین را نقل میکند، متن را با افزودن دیالوگ دستکاری میکند تا تفسیر شخصیاش را به تفسیر قطعی متعلق به کلانروایت تاریخ اضافه کند. ضمن آنکه روایت «لکنت» از متونی چندگانه ساخت یافته است: متن مولف- راوی که در جایجای آن از نوشتن و در حال نوشتن بودن سخن میرود، متن برجایمانده از تاریخ، متن نامهای که پسر آیدین به پسرش- مانی- مینویسد، فایل متنی بر جای مانده از مانی در آیفون، یا آن گفتوگوهای ضبطشدهای که روی کاغذ پیاده شدهاند (و البته در آن هم به وجود متنی دیگر استناد میشود). و تمامی این روایتها، چه خود رمان «لکنت»، چه اسنادی که روایت رمان از آنها یاد میکند و چه روایتی ظاهرا بزرگتر که تاریخ نام دارد، صرفا خصلت متنی دارند و اگر چیزی به نام واقعیت نیز وجود دارد، برحسب رابطه درونی این متون تولید شده است. پس برحسب تعریف اولیه فراروایت یا فراداستان (metanarrative)، روایت «لکنت» تاملی درباره داستاننویسی از راه داستاننویسی است.
«لکنت» پنج فصل دارد: «زالنامه، رستمنامه، سحرابنامه، بیسرنامه، ضمایم». فارغ از بازیهای زبانی در نامگذاریها (تبدیل سهراب به سحراب و رُستم به رستم و بیسرنامه به بیسرنامه برای ایجاد دلالتی نمادین در واژهها)، تاکید بر سهگانه زال و رستم و سهراب تاکیدی دوباره بر مساله پسرکشی در تاریخ ایران است. پدر در دو معنا و در دو صحنه به متن «لکنت» وارد میشود: یکی، پدر در مقام مولف نهایی یا دال اعظم؛ و دیگری، پدر در مفهومی که در الاهیات مسیحی وجود دارد و البته به الهیاتی که در بطن «شاهنامه» نهفته است، چندان ربطی ندارد (شاید بیدلیل نیست که در فصل «رستمنامه» از یک شخصیت ارمنی بسیجی به نام مسیح یاد میشود) . فصل «زالنامه» حول روایت کشته شدن آیدین میچرخد که گویا محور اصلی «جنوار» نیز همین ماجرا بوده است: «داستان پسرکشی عنایتالسلطنه پدر و در پرده ماندن موضوع گرگی انساننما» (ص٩). ١همچنین در فصل «ضمایم»، ابتدا در بخشی از دفترچه آیدین، آنجا که او از مادرش با لحنی دریغآمیز یاد میکند، میخوانیم که آیدین هرگز در برابر پدر بهدرشتی سخن نگفته است؛ اما او ناگهان مینویسد که «نفرتی خاموش، چون آتش زیر خاکستر در وجودم شعله میکشد» و کلیدی به دست میدهد که استراتژی رمان را فاش میسازد: «این سرزمین همیشه آدمهایی مثل پدرم داشته. اینها یکیشان بمیرد، دیگری از مردهشان سر برمیدارد...» (ص١٢٥). حضور همیشگی پدرهای پسرکش هنگامی در استراتژی رمان تقویت میشود که مولف- راوی این «نکته مهم» را «لازم به ذکر» میداند که «افسانهها و داستانهای اولیه، از ساختاری تکرارشونده استفاده میکردند. اتفاقی ثابت، عناصر و المانهایی تکراری، مدام در طول متن تکرار میشدند»، درست همان طور که «ساخت داستانهای هزارویکشبی داستانهای اولیه، تکرار الگوهایی کوچک و ساده را در پیکره کلی اثر میطلبید». و اتفاقا ساختار «لکنت» با گفته مولف- راویاش مطابقت دارد که «این قالبهای یکسان [هزارویکشب] قرار بود پیام مهم درون داستان را به دفعات تکرار کنند» (ص١٠٢)، یعنی همان کاری که مولف- راوی در روایت «لکنت» انجام داده است، کسی که در فصل «ضمایم» در متن پیادهشده گفتوگویش با دکتر بشیر «آقا امیرحسین» (ص١٤٥) خطاب میشود. او بر رابطه مهرآکین و اضطرابآمیز پدر و پسر تاکید میورزد تا نشان دهد که تاریخ ایران برحسب روایت کهنالگویی رستم و سهراب همواره تاریخ پسرکشی بوده است. «عنایتالسطنه، آیدین، مهرداد، مانی» پدران و پسرانیاند که بار سنگین اضطراب تاثیری را از نسلی به نسل دیگر به دوش میکشند و در دشواریهای برجایمانده در زندگی خود سهم اهمال پدر و البته سایه سهمگین پدر را عمیقاً حس میکنند. مادران این پسران نیز یا تحت انقیاد یک پدر غایبند یا خود خارجیاند یا در خارج به سر میبرند (مانند تهمینه، همسر رستم و مادر سهراب، دختر شاه سمنگان که ایرانی نبود). دو تن از این پسران، آیدین و مهراد، «طبیب» هستند؛ اما خانواده و سرزمین را رها کردهاند و چون نوشدارویی برای مرگ سهرابشان، مهرداد و مانی، نداشتهاند، «تمام پدر» (ص١٠٩) نیستند. با اینهمه، برخلاف روایت تودرتوی «هزارویکشب» که عاقبت «شر و بدی شکست خواهد خورد و خیر و نیکی پیروز خواهد شد»، روایت درهمپیچیده «لکنت» صرفا «ساختار و هارمونی درونی را حفظ» میکند (ص١٠٢) و پدر که بر حسب روایت رمان همان شر و بدی است، هیچگاه شکست نمیخورد.
ماجرا همینجا تمام نمیشود. مولف- راوی «لکنت» بعد از نوشتن و چاپ رمانی ظاهرا جعلی از روی یک دفترچه قدیمی به دشواریهایی میافتد و اکنون باید مانند شهرزاد روایت تکرارشوندهاش را ادامه دهد تا زنده بماند. این زنده ماندن لزوما به معنای ادامه حیات «آقا امیرحسین» نیست. مساله زندگی مولف در درون نهاد ادبیات مطرح است، عنوانی که ممکن است با افشای سرقت ادبی به مخاطره بیفتد. البته مولف- راوی این نکته را که بسیار «لازم به ذکر»تر است گوشزد نمیکند یا شاید هم از آن بیخبر مانده است، زیرا دچار ترس شدیدی است که «قدرت حضورش به همهچیز میچربید. حتی به حفظ این پاراگرافهای مشابه و تکرارهای مدام در طول نوشتن متن. به این پترنهای بیپایان در ایجاد بافت» (ص١٠٢): ترس از مرگ که به تعبیر فروید، گسترش ترس از اختگی است.
مولف- راوی در فصل «بیسرنامه» معتقد است که محور اصلی همه ماجراهای پدران و پسران «یکجور انقطاع» است: «انگار که تنی بیسر، راوی همه این دردها باشد. پدرهایی بیسر برای پسران بیسرشان تلاش کردهاند چیزی بگویند. اما دیر، اما دور. نوشداروهایی که هرگز سهراب داستان را از درد زهر نرهانید.» ناگهان متن به ورطه تشویشی شبهشاعرانه فرو میافتد و «لکنت» به «لکنت» مبدل میشود: «داستان این فراغ سر از تن، این قوه تکلم عقل، از عشق جنون، این زبان عشق الکن دورافتاده از تن درد، نسخههای بسیار دارد» (ص١٠٤). تشویشی که در سطرهای پایانی حکایت بیسرها- اختهها- مردهها وجود دارد، امر مرموزی را در خود پنهان کرده است، همان چیزی که هملت با «کلمات، کلمات، کلمات» در جستوجوی تفوق بر آن بود. آیا «لکنت» آن مرد ناشناس که صاحب تلفنهای مشکوک به آقا امیرحسین است، به تشویشی اینگونه ربط پیدا نمیکند، کسی سرانجام میفهمیم که همان مولف غایی رمان آقا امیرحسین و سلسلهجنبان تداوم روایتگری مولف- راوی برای رهایی از مرگ بوده است؟
به استعاره «جنوار» یا گرگ انساننما باز گردیم، گرگی که تقریبا همه پسران داستان درگیر وحشت آنند. رویای یکی از بیماران فروید را به یاد آوریم که بر درخت بزرگ بیرون پنجرهاش گرگها را میدید. در اینجا، همانگونه که ژاک دریدا یادآوری کرده است، گرگها جانشینان یک پدر خاص هستند که در همهجا ظاهر میشود. در «لکنت» نیز همینگونه جابهجایی میان پدر و گرگ رخ میدهد.
در آذربایجان گرگی پیدا شده که مردم را میدرد و عنایتاللهخان که آیدین را فرستاده «فرنگ سواد بخواند و سودش را به همین مردم برساند» (ص١٢٣)، او را به ایران فرامیخواند و عاقبت «دکتر در حین جستوجویش برای یافتن ردی از این جانور که گویا نیمتنه بالایش زن بوده و از کمر به پایین شبیه گرگ، متوجه مسائلی میشود» و نهایتا «دخالت دکتر در مسائل سیاسی و افشاگریهای او و احتمال همکاریاش با نیروی مرکزی، طراح اصلی این نمایش را که پدرش باشد به وحشت میاندازد... در کشته شدن دکتر جوری صحنهسازی میکنند که «حسینقلی» گماشته پدرش، بهاشتباه، وقت حمله جانور به او شلیک کرده» (ص٨ـ٩) . پس، قاتل آیدین، «یک گرگ بزرگ» بوده که او را دریده است. این راز را مرد ناشناس صاحب تلفنهای مشکوک فاش میسازد: «درنده اصلی عنایتالله بود... درنده اصلی همون داستان اول بود... همون زال بود و رستم... بود» (ص١٠٩) .
اکنون به چند «نکته مهم لازم به ذکر» درباره رمان بازگردیم. روایت «لکنت»، به سبب تاکید بر تکرار، به دوگونه پوچی و گنگی (absurdity) و حتی گیجی انجامیده است. نخست، به سیاق سنت فراداستاننویسی، پوچی روایت و روایتگری است، اینکه نوشتن رمان با ساختار یا فرم تازه عملا ناممکن است؛ و دوم، پوچی تقلای رهایی از زیر بار اضطراب تاثیر پدر یا به تعبیری لکانی، سلطه دلالت نام پدر است. شاید فراداستاننویسی راهحلی یا دستکم تقلایی باشد برای رهایی از پوچی نخست و خارج شدن از سلطه اضطرابآمیز پدران ادبی؛ اما پوچی دوم حاصل مواجهه با یک مولف اعظم است که مولف- راوی «لکنت» در نهایت میفهمد که حتی خودش نیز فقط «یکی از شخصیتهای داستان او شده» بوده است، «پیرمردی بسیار باهوش با درکی پیچیده از مفهوم داستان» (ص١١٢) که البته از جایگاه خود چندان باخبر نیست، یکی از پسران نامشروع عنایتالله خان که با وجود سلطهاش بر آقا امیرحسین با زبان الکن خود به ناتوانی خود در رهایی از دایره تکرارها و ضرورتها اعتراف میکند: «داستان مال تو... مال خودت... داستانی که هر کاری بکنی قراره همون بشه که بوده... همون پسرکشی و ناتوانی باشه... همون بی... همون بیسر موندن... همون ناتمام موندن... بهتره خودت بنویسی... من پیرم... برای نام نمینوشتم... میخواستم شکستش بدم... اما شکست خوردم... حالا تو راوی باش... تو بنویس... » (ص١١١). او نتوانسته به اسطوره کلک بزند و از شاهنامه قویتر باشد: «نشد... نذاشتند» (ص١١٠). پس آن گونه که از متن برمیآید، آقا امیرحسین نیز که اکنون داستان مال اوست، راهی ندارد جز تسلیم شدن به این چرخه تکراری بیپایان پدر شدن و پسرکشی.
نظر شما