شناسهٔ خبر: 46502 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

نقدی بر کتاب «درباب نابرابری» اثر هری جی. فرانکفورت؛

نابرابری از کجا می‌آید؟

پیکتی یک مارکسیست با مطالعۀ کتاب «درباب نابرابری» خواهد پرسید: نابرابری از کجا می‌آید؟ در نزد مارکسیست، نابرابری نخست یک پدیدۀ اجتماعی است تا یک مفهوم انتزاعی و برای فهم یک پدیدۀ اجتماعی، باید تاریخ آن را درک کرد. مارکس معتقد بود که عمدۀ نابرابری از آنجا سربرمی‌آورد که سرمایه‌داران قادرند به کارگران کمتر از میزان ارزش محصولات کارشان، مزد دهند. این‌چنین کارگران استثمار می‌شوند. آن‌ها سخت کار می‌کنند و کالاهایی با ارزش بالا تولید می‌کنند، اما صاحب کارخانه یا سرمایه‌گذار بیشتر این ارزش را به چنگ می‌آورند. اگر چنین باشد، پس برابری امری خواستنی است؛ چراکه آنچه را که شایستۀ کارگران است، به آنان اعاده می‌کند

فرهنگ امروز/ رافائل ماگاریک مترجم: رؤیا فیاض

مقدمۀ مترجم: این مقاله نقدی است از رافائل ماگاریک (Raphael Magarik)، محققی از دانشگاه کالیفرنیا، بر اثری نو و مشهور در حوزۀ منازعات اخلاقی بر سر سیاست‌های اقتصادی: «درباب نابرابری» (On Inequality) اثر هری جی. فرانکفورت (Harry G. Frankfurt). فرانکفورت، استاد فلسفه در دانشگاه پرینستون، که آثارش در سالیان گذشته مکرر در رأس کتاب‌های پرفروش در بازار نشر کشورهای غربی جای داشته، حال در پاسخ به کتاب بی‌نهایت جنجال‌برانگیز توماس پیکتی، «سرمایه در سدۀ بیست‌ویکم»، «درباب نابرابری» را نوشته است. «درباب نابرابری» در اصل از دو مقالۀ مطبوعاتیِ پیش از این منتشرشده تحت عناوین «برابری به‌مثابۀ یک آرمان اخلاقی» (Equality as a Moral Ideal) و «برابری و احترام» (Equality and Respect) تشکیل شده است. این کتاب به‌محض انتشار، با توجه به زمینۀ مساعد عصر تزلزل دنیای نئولیبرال، مورد توجه وسیع قرار گرفته و نقدها و دیدگاه‌های فراوان و البته متعارض را به‌دنبال داشته است. نوشتۀ حاضر یکی از این نقدهاست که در روزنامۀ «لس‌آنجلس‌تایمز» منتشر شده است.

***

زمانی از مارگارت تاچر، نخست‌وزیر محافظه‌کار بریتانیا، خواسته شد تا پرافتخارترین دستاوردش را نام ببرد. او به‌کنایه گفت: «برساختن یک (حزب) کارگر جدید». او درست می‌گفت. انقلاب تاچری دهۀ ۱۹۸۰، نه‌فقط به‌لحاظ مادی، بلکه از نظر ایدئولوژیکی نیز دولت رفاه در بریتانیا را خلع‌سلاح کرد. به‌طور خاص، چنین شد که لیبرال‌های میانه‌رو در حزبشان، با قناعت به هدف متعادل‌تر کاهش فقر، از خیر آرمان برابری اقتصادی گذشتند. تونی بلر نیز بند ناخوشایند چهارم در مرامنامۀ حزب کارگر بریتانیا را تغییر داد. این بند چنین طلب می‌کرد: «ضمانت تمامی دستاوردهای تولیدی کارگران که حاصل دستان و یا قوۀ فکری‌شان بود و تضمین منصفانه‌ترین شکل توزیع آن دستاوردهای مذکور.» بلر می‌خواست استاندارد زندگی فقیران را ارتقا بخشد، اما نه اینکه شکل توزیع ثروت را تغییر دهد و یا برای جایگاه اغنیا تهدیدی باشد.

بلر در آوریل ۲۰۰۱ در رویارویی با پرسش از «عدالت» در جامعۀ سخت نابرابری که او بر آن فرمان می‌راند، چنین گفت: «زمانی که شما می‌گویید جای عدالت در این جامعه کجاست، پاسخ می‌دهم عدالت برای من یعنی افزایش درآمد آنانی که مواجب آبرومندی ندارند. این اشتیاق سوزان در وجود من شعله نمی‌کشد که بخواهم خیالم را آسوده کنم از اینکه دیوید بکهام پول کمتری به دست بیاورد.»

ولی بلر به‌نرمی متقاعد شده که تعریف دوم از «عدالت» تنها در حد حرف فایده دارد. آن‌طور که افلاطون در گذشته‌ای دور در نظر داشت، عدالت متوجه مناسبات درونی میان اجزاست، نه صرفاً معطوف به بهبودبخشی وضع تهیدستان. حواسمان باشد که بلر چقدر هوشمندانه یک ستارۀ ورزشی را که به‌گونه‌ای شبه‌افسانه‌ای به ثروت رسید، به‌عنوان نمونه برمی‌گزیند و نه یک تاجر یا یک بانکدار که ثروت و دارایی‌اش از قِبل کار مردمان دیگر به دست آمده باشد و یا به‌برکت نظم‌ستیزی و خصوصی‌سازی در اقتصاد بریتانیا. وقتی از نظریه‌ای درباب چگونگی پیوند ثروت و فقر فاصله می‌گیریم، لاجرم اعانه و خیرخواهی و حتی اعانۀ عمومی، بیشتر آرزوی بهبود وضع همگانی را خواهد داشت تا عدالت توزیعی. آرمان فروکاهش فقر امروزه به‌نحو سراسری جای چشم‌انداز جامعه‌ای برابر را گرفته است.

هری فرانکفورتِ فیلسوف، در کتاب «درباب برابری»، دقیقاً از چنین چرخشی در سیاست‌های ترقی‌جویانه دفاع می‌کند. بی‌تردید فرانکفورت در این کتاب کوچک، که شامل دو مقالۀ منتشرشده‌اش در مطبوعات می‌شود، دربارۀ بِلر یا حزب کارگر نوین بحث نمی‌کند. فرانکفورت نیز مانند همکارانش در فلسفۀ انگلیسی-آمریکایی، از رویدادهای معاصر و نمونه‌های واقعی از دنیای حقیقی به‌جای استدلال‌های انتزاعی و کلی بهره می‌گیرد. او در واقع می‌نویسد: «تاجایی‌که مطلعم، من از هیچ معناومفهومی سخن نخواهم گفت [...] که به کار جانبداری یا پرهیز از سوی انواع سیاست‌های اجتماعی یا سیاسی بیاید.» علی‌رغم این، او چه بخواهد، چه نخواهد، به‌شکلی برازنده و چشمگیر مهر تأیید زده است بر این ایدۀ لیبرال‌های میانه‌رو که برابری را به‌عنوان یک آرمان انکار می‌کنند.

فرانکفورت علیه مساوات‌طلبی (egalitarianism) یعنی این دیدگاه که برابری اقتصادی بالذاته به‌لحاظ اخلاقی شایسته و خواستنی است، بحث و استدلال می‌کند. او می‌نویسد: «مهم نیست که همه، دارایی یکسان داشته باشند.» به بیان واضح‌تر، برابری صرفاً می‌تواند از نقطه‌نظر عمل‌گرایانه سودمند باشد. اگر برای نمونه، پیش بیاید که نابرابری اقتصادی، دموکراسی را تهدید کند، آن‌گاه ما دلیلی برای مطالبۀ برابری خواهیم داشت. اما این توصیه‌ای به برابری برای ذات برابری نیست و بنابراین نه حمایت از مساوات‌طلبی. فرانکفورت به‌جای برابری پیشنهاد می‌کند که ما به کفایت (sufficiency) اعتبار نهیم. یعنی آنکه ما نباید در طلب این باشیم که همه به یک اندازه داشته باشند، بلکه هرکسی باید به‌قدر کفایت داشته باشد. حال حتی اگر ما از برابری به‌سوی کفایت روی می‌گردانیم، بازهم می‌توانیم برنامۀ اقتصادی ترقی‌گرای خود را حفظ کنیم. ازآنجاکه در جوامع سرمایه‌داری، ثروتمند بیش از حد نیاز داراست و فقیر به‌قدر کفایت دارایی ندارد، برآوردن نیازهای همگان، نابرابری را کاهش خواهد داد. اما این تنها یک هم‌زمانی تصادفی است. اگر روزی فقیر آنچه بدان نیاز دارد را صاحب شود، آن‌گاه درآمد دیوید بکهام دیگر امری بی‌اهمیت خواهد بود.

برابری به «مقایسه‌های» (comparissons) نسبی میان مردمان وابسته است، اما کفایت بستگی به این دارد که هر شخص به چه‌چیز نیاز دارد. فرانکفورت معتقد است تقریباً هیچ‌کس به پول بیشتر، «نه» نمی‌گوید، اما اکثر مردم آستانۀ کفایتی دارند؛ یعنی آن اندازه دارایی ضروری که در ذهن می‌پرورانند و آن سبک و سطح زندگی که مورد نظرشان است و با آن خشنود خواهند بود. همان‌گونه که فرانکفورت استدلال می‌کند، اینکه چه‌چیز کفایت به حساب آید، براساس ذائقه‌ها، ارزش‌ها و سبک زندگیِ مردمان متغیر خواهد بود. برای نمونه، یک طرفدار اُپرای سبک منهتن به‌مراتب به درآمد بیشتری نیاز خواهد داشت تا یک فیلم‌دوست در شهری کوچک. فرانکفورت متذکر می‌شود که درعین‌حال که مساوات‌طلبان، داشتن درآمد برابر را برای مردم، بهتر تلقی می‌کنند، اما همیشه از ارزیابی رفاه «خودشان» به‌نحو مقایسه‌ای طفره خواهند رفت: «بسیاری مساوات‌طلبان این را کاری دون و یا حتی سزاوار سرزنش خواهند یافت که مقایسه‌های اقتصادی را با در نظر داشتن زندگی خودشان انجام دهند.» (فرانکفورت از معیارهای اخلاقی سخن می‌گوید، نه از عمل در عالم واقع. حتی منزه‌ترین و فاضل‌ترین فلاسفه هم به ماشین تویوتا پریوس همسایه به دیدۀ حسادت می‌نگرند.) اما اگر شما تصور می‌کنید که برابری به‌سان یک غایت اخلاقی اهمیت دارد، آن‌گاه باید قضاوت کنید که اگر درآمد شما با دیگران به مقایسه آید، زندگی شما چگونه دنبال خواهد شد. مدافعان برابری نه‌تنها به‌لحاظ مفهومی اشتباه می‌کنند، مردم را نیز تشویق می‌کنند تا شادمانی خودشان را با جایگاه نسبی‌شان در جامعه خلط کنند.

فرانکفورت به‌نحو متقاعدکننده‌ای بسیاری از استدلال‌های رایج و محبوب در دفاع از مساوات‌طلبی را رد و ابطال می‌کند. برای نمونه، برخی فایده‌باوران، مساوات‌طلبی را از قاعدۀ مشهور به «فایدۀ نزولی درآمد اضافی» (diminishing marginal utility) نتیجه می‌گیرند. این اصل برآن است که هرچه مردم بیشتر درآمد کسب می‌کنند، از هر واحد پول بیشتر، رضایت کمتری دریافت می‌دارند. به‌نحو شهودی واضح است که مردم پول خود را نخست صرف کالاهایی می‌کنند که بیشترین تفاوت را در رضایت‌شان ایجاد می‌کند. دلار خرج‌شده برای تأمین غذای بخورونمیر به‌مراتب رضایت بیشتری را با خود می‌آورد تا دلاری که برای اصلاح مو صرف شود. ازآنجاکه مردم به خرج عاقلانۀ دارایی‌شان تمایل دارند، نخست کالاهایی را می‌خرند که بیشترین تأثیر را در رضایت‌شان داشته باشد. بنابراین هرچه درآمد بالاتر رود، هر دلار اضافه اهمیت کمتری خواهد یافت. پس اگر شما می‌خواهید رضایت را به حداکثر برسانید، باید پول را از اغنیا بگیرید و میان فقرا بازتوزیع کنید؛ چراکه آن پول رضایت بیشتری برای فقیر به‌همراه خواهد داشت.

اما آن‌طور که فرانکفورت نشان می‌دهد، برخی کالاها هستند که رضایت را تنها پس از کثرت یافتن با خود به‌همراه می‌آورند. صدمین بلیت یک اپرا یا صدمین بطری یک نوشیدنی گران‌قیمت می‌تواند شادمانی بیشتری برای شما فراهم آورد تا نخستین بلیت یا بطری. دقیقاً بدین‌خاطر که شما برای آنکه از اُپرا و نوشیدنی مذکور لذت ببرید، نیاز دارید تا تعداد بیشتری از اپراها و نوشیدنی‌ها را تجربه کنید و برخی کالاها، شادمانی بسیار بیشتری فراهم می‌آورند هنگامی که در پیوند با دیگر کالاها باشند. خرید آخرین تمبر یک کلکسیون تمبر قاعدتأ رضایت‌بخش‌تر خواهد بود تا اولین آن. بنابراین پول نمی‌تواند فایدۀ اضافیِ نزولی داشته باشد و این استدلالی شکست‌خورده است برای دفاع از مساوات‌طلبی. اندیشیدن به اینکه منحنیِ فایده‌بخشی به‌لحاظ اخلاقی، مساوات‌طلبیِ اقتصادی را ضروری می‌سازد، مطلوب و دم‌دستی اما سست است.

درعین‌حال که فرانکفورت هوشمندانه استدلال‌های فلاسفه و اقتصاددانان دانشگاهی را پاسخ می‌گوید و از پیش‌رو برمی‌دارد، اما یک‌سره مارکسیسم را نادیده می‌گیرد. این نادیده گرفتن، قابل انتظار، اما مایۀ تأسف است. مارکسیست‌ها اغلب استدلال‌های آشفته‌ای طرح می‌کنند؛ استدلال‌هایی که در آن‌ها ارزیابی‌های هنجاری را با تاریخ و نظریۀ سیاسی خلط می‌کنند. آن‌ها تاریخ سیاسی-اقتصادی بُرنده و قاطع را ترجیح می‌دادند بر مفاهیم پیشینی و انتزاعی که مروج اخلاقیات آمریکایی-انگلیسی بودند. همان‌طور که بریان لایترِ (Brian Leiter) فیلسوف استدلال می‌کند، از چشم‌انداز مارکسیستی، اخلاقیات هنجاری غریب و ناپذیرفتنی به نظر می‌آید؛ به‌ویژه دغدغۀ مکرر این‌گونه اخلاقیات برای نظریه و نه عمل، تمایزات دقیق و نه مسائل حاد اجتماعی، و گزینش‌های انفرادی و نه نظام‌های سیاسیِ جمعی.

در عین خطر ساده‌سازی یک مجموعۀ پیچیدۀ گفتمانی، می‌توان تصور کرد که یک مارکسیست با مطالعۀ کتاب «درباب نابرابری» خواهد پرسید: نابرابری از کجا می‌آید؟ در نزد مارکسیست، نابرابری نخست یک پدیدۀ اجتماعی است تا یک مفهوم انتزاعی و برای فهم یک پدیدۀ اجتماعی، باید تاریخ آن را درک کرد. مارکس معتقد بود که عمدۀ نابرابری از آنجا سربرمی‌آورد که سرمایه‌داران قادرند به کارگران کمتر از میزان ارزش محصولات کارشان، مزد دهند. این‌چنین کارگران استثمار می‌شوند. آن‌ها سخت کار می‌کنند و کالاهایی با ارزش بالا تولید می‌کنند، اما صاحب کارخانه یا سرمایه‌گذار بیشتر این ارزش را به چنگ می‌آورند. اگر چنین باشد، پس برابری امری خواستنی است؛ چراکه آنچه را که شایستۀ کارگران است، به آنان اعاده می‌کند؛ یعنی آنچه در بند چهارم مرامنامۀ حزب کارگر تحت‌عنوان «تمامی دستاوردهای تولیدی‌شان» آمده بود. مرامنامۀ پیشین حزب کارگر تلویحاً تأکید داشت که ثروتی که در حساب‌های بانکیِ سرمایه‌داران و مدیران اجرایی عمده انبار شده است، به دست کارگران فراهم آمده و در نتیجه، باید به تملک آنان بازگردد.

فرانکفورت اعتراض خواهد کرد که این مارکسیست، برابری و انصاف را خلط کرده است. دیگران روایت مارکسیستی از استثمار را مورد نزاع قرار می‌دهند، اما فرانکفورت نباید چنین کند؛ چراکه او می‌خواهد نظریۀ هنجاری‌اش بی‌توجه به امور واقع تجربی درباب نابرابری استوار بماند. بی‌تردید هرکس باید پاداش و مزدی را که شایستۀ آن است، دریافت دارد و اگر استثماری وجود دارد، باید درمان شود. اما این امر منطقاً مستقل از بحث برابری است. برای نمونه، در مورد تهی‌دستانی که کاری نمی‌کنند تا سرمایه‌داری بخواهد شیرۀ جانشان را بکشد، چه باید گفت؟ مساوات‌طلبی اقتصادی مستلزم برابر ساختن ثروت این‌چنین مردمانی با دارایی دیگر مردم است، هرچند که آن‌ها مورد استثمار واقع نشده‌اند. شاید مارکسیست تصور کند که تمام توجه او صرفأ معطوف به نابرابری است، اما در واقعیت او دغدغۀ استثمار را دارد و اینکه مردم آنچه را شایسته‌اند، به دست آورند. مارکسیست می‌تواند پاسخ دهد که مرزهای میان فقیر کارگر و فقیر غیرکارگر قابل محو شدن است، اینکه دستمزد پایین، بیکاری بلندمدت را موجب می‌شود و به‌واقع سرمایه‌داران، یک «بازار کارگری منعطف» را ترجیح می‌دهند. بعید به نظر می‌رسد که در این جدل یک کدامشان بتواند دیگری را متقاعد کند؛ چراکه اقتصاد سیاسی و تحلیل مفهومی مستلزم استانداردهای متنازع سفت‌وسختی هستند. فرانکفورت معتقد است که نشان داده تجارب شهودی ما از مساوات‌طلبی پشتیبانی نمی‌کنند، حال‌آنکه مارکسیست‌ها تصور می‌کنند تجربیات فکریِ فرانکفورت، به‌مانند یاری‌طلبی تونی بلر از دیوید بکهام، در واقع قصه‌های پریان از نوع ایدئولوژیکی است که از زمینۀ اجتماعی‌شان بریده شده‌اند.

در سال‌های اخیر، این‌چنین استدلال‌هایی فوریت و ضرورت تازه‌ای یافته‌اند. پس از بحران مالی ۲۰۰۸، آن نزاع‌های ایدئولوژیک که گمان می‌شد تاچر و ریگان به آن‌ها پایان داده‌اند، از نو سر باز کرد. جنبش‌هایی مانند «تصرف وال‌استریت» و اعتراضات علیه ریاضت اقتصادی در اروپا، آثار محققانه‌ای همچون اثر توماس پیکتی درباب انباشت سرمایه و حال کاندیداتوری برنی ساندرز برای ریاست‌جمهوری، همه‌وهمه نشانه‌هایی هستند که از فروریختن وفاق نئولیبرالی خبر می‌دهند. اثر فرانکفورت، که استدلال‌های لیبرال در دفاع از مساوات‌طلبی را رد می‌کند، در این منازعه سهیم می‌شود. شاید بیشترین اهمیت کتاب «درباب نابرابری» در مشوش ساختن ذهن آن لیبرال‌های آشفته‌فکری باشد که می‌دانند محکوم به برساختن جامعه‌ای برابرترند، اما مطمئن نیستند که چرا. با در نظر گرفتن استدلال متقاعدکنندۀ فرانکفورت مبنی بر آنکه اخلاقیات بورژوا و آکادمیک دیگر نمی‌تواند نقدی بر نابرابری در خود بیابد، این لیبرال‌ها شاید خود را حال در وضعی ببینند که لازم آید چرخشی به‌سوی سنت‌های روشنفکرانه داشته باشند؛ سنت‌هایی که نقدهای به‌مراتب رادیکال‌تر و نظام‌مندتری را پیشنهاد می‌دهند.

نظر شما