شناسهٔ خبر: 46698 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سی رایت میلز: بدبینی فکر، خوش‌بینی اراده

ضعف عمده میلز برای روزگار ما بدبینی اغراق‌آمیز او در تحلیل جامعه است و نیز بی‌توجهی به نژادپرستی و تبعیض جنسیتی. در دورانی که نخبگان حاکم هیچ محبوبیتی ندارند ولی همچنان به قدرت چسبیده‌اند صرف نشان‌دادن ادعاهای کاذب آنها کفایت نمی‌کند. امروزه حکومت معدودی از «نخبگان قدرت» برای بسیاری از آمریکایی‌ها نیازی به دلیل و مدرک ندارد، ولی دانستن این موضوع هیچ کمکی به حل مشکل نمی‌کند جز دامن‌زدن به کلبی‌مسلکی و بی‌تفاوتی.

فرهنگ امروز/ ترجمه: حمید دیلمانی:

«بدبینی فکر، خوش‌بینی اراده». شاید هیچ‌کس بهتر از سی. رایت میلز، منتقد اجتماعی رادیکال، تحقق این شعار نباشد. این روزها صدمین سالروز تولد اوست. صدسال پیش او در تگزاس به دنیا آمد، زادبومی غریب و نامحتمل برای یکی از مهم‌ترین روشنفکران آمریکایی چپ‌گرای قرن گذشته. این تکزاسی تنومند راه خود را برای رسیدن به نیویورک هموار کرد و در سال ۱۹۴۵ استاد جامعه‌شناسی دانشگاه کلمبیا شد. طی یک دهه بعد میلز با انتشار کتاب‌های «یقه سفید» و «نخبگان قدرت» جایگاه خود را به‌عنوان صدایی پیشرو در میان چپ‌گرایان تثبیت کرد. میلز که در دوران مک‌کارتی یک ناراضی عزلت‌گزیده بود تصویری غم‌بار از آمریکایی‌ها ارائه کرد: افرادی بیگانه با خویش در جامعه‌ای توده‌ای تحت‌نظارت غیردموکراتیک معدودی از نخبگان حاکم. ولی میلز همیشه به‌دنبال بدیل می‌گشت. او از نخستین منادیان ظهور یک چپ نو در سطح جهانی بود که تا لحظه مرگ ناگهانی‌اش در ۱۹۶۲ از آن دفاع می‌کرد. چپ‌گرایان امروز می‌توانند درس‌های ارزشمندی از بدبینی فکری و خوش‌بینی اراده میلز بگیرند.
میلز اول‌بار در جنگ جهانی دوم رادیکال شد. زمانی که بسیاری از چپ‌گرایان این جنگ را جنگی علیه فاشیسم می‌دانستند و به استقبال آن می‌رفتند، میلز دل‌نگران گرایش‌های مختلفی بود که در دوران جنگ در آمریکا ظهور می‌کنند. او از این منظر، جنگ را تمرکز قوا درون شاخه اجرایی می‌دانست که به کینزگرایی نظامی دامن می‌زند و نتیجه‌اش چیزی نیست جز قراردادن اقتصاد سیاسی ایالات متحده در یک جنگ دائمی. میلز متأثر از جامعه‌شناس مشهور آلمانی ماکس وبر بود و مقالاتش را به انگلیسی برگرداند. این تأثیر را می‌توان در دیدگاه تیره‌وتار او نسبت به مدرنیته دید: ظهور ناگزیر بروکراسی‌های سلسله‌مراتبی که امکان ابراز وجود را از افراد و تفکرات دموکراتیک سلب می‌کنند. موضع میلز شبیه موضع چپ‌گرایان مشتاقی است که در مجله «سیاست» حول دوایت مک‌دانلد گرد هم آمدند (نام این مجله پیشنهاد میلز بود) و نیز مشابه موضع روشنفکران مکتب فرانکفورت که به آمریکا مهاجرت کرده بودند و میلز بحث‌های زیادی با آنها داشت. میلز در کنار این روشنفکران نماینده بارز چیزی بود که هاوارد بریک «رادیکالیسم فوق‌مترقی» نامید.
قبل از میلز، عمده چپ‌گرایان خود را در طرف پیروز تاریخ می‌دیدند بدون توجه به اینکه دیدگاه‌هایشان تا چه حد برای امروز بدنام است. ولی بسیاری از روشنفکران رادیکال در مواجهه با دو تراژدی فاشیسم و استالینیسم از امکان وقوع آینده‌ای بهتر ناامید شدند و آرمان‌های چپ‌گرایانه خود را از میدان عمل به میدان نقد بردند. از این پس مشخصه رادیکالیسم بدبینی آن بود. مک‌دانلد و جمع زیادی از روشنفکران نیویورکی امیدشان را به پیشرفت از دست دادند. بعد از جنگ دوم، این یأس و ناامیدی نخستین ایستگاه دوری آنها از رادیکالیسم بود.
ولی خوش‌بینی میلز راسخ‌تر از این حرف‌ها بود. او همواره گوش‌به‌زنگ ظهور جنبش‌های اجتماعی جدیدی بود که می‌توانند چیزی را زیر سؤال ببرند که او «حرکت اصلی» به‌سوی نظامی‌گری و قدرت سیاسی و اقتصادی متمرکز می‌نامید. بعد از جنگ جهانی دوم، میلز شور و شوق زیادی نسبت به جنبش کارگری مبارزه‌جو داشت، جنبشی که در مجموعه‌ای از اعتصاب‌های توده‌ای قدرت‌نمایی کرد. میلز نخستین کتاب خود، «قدرتمردان جدید»، را به بررسی توانایی رهبران کارگری برای زیرسؤال‌بردن هژمونی نخبگان حاکم اختصاص داد. ولی نتیجه‌گیری میلز در همان زمان انتشار کتاب در سال ۱۹۴۸ از این قرار بود که رهبران اتحادیه‌ها به «شرکای دون‌پایه» شرکت‌های بزرگ بدل می‌شوند و فقط می‌توانند دستاوردهای مادی برای اعضایشان به‌همراه داشته باشند ولی قادر نیستند یا نمی‌خواهند با اقتصاد سیاسی شرکتی یا مجتمع‌های صنعتی- نظامی مقابله کنند.
در آن زمان نیروی کار از قانون فلج‌کننده تفت‌هارتلی (قانون روابط کارگر و کارفرما در سال ۱۹۴۷) رنج می‌برد، قانونی که به موجب آن رهبران اتحادیه‌ها باید سوگند وفاداری به مخالفت با کمونیسم می‌خوردند و چپ‌ها را از پا درآورده بود. میلز که امیدهایش را به چپ کارگری از دست داده بود نقدهای اجتماعی خود را در آثارش «یقه سفید» (۱۹۵۱) و «نخبگان قدرت» (۱۹۵۶) بسط داد، تحلیل‌هایی یأس‌آلود که نخستین‌بار طی جنگ جهانی دوم ارائه کرده بود. شیوه تحلیل میلز از این قرار بود که نادرستی و تهی‌بودن دموکراسی آمریکایی را عیان کند. او چیزی را زیر سؤال می‌برد که «تمجید بی‌حدوحصر» روشنفکران لیبرال می‌نامید، روشنفکرانی که بازگشت رفاه و جایگاه جهانی ابرقدرت آمریکا را می‌ستودند.
او در کتاب «یقه سفید: طبقات متوسط آمریکا» واقعیت رؤیای آمریکایی را نشان داد. با اینکه کارمندان آمریکایی دیگر کمبود مادی ندارند شرکت‌های سلسله‌مراتبی به شدت آنها را بیگانه می‌کنند و جایی برای خودآیینی ایشان باقی نمی‌گذارند. اما تأثیرگذارترین کار میلز، یعنی «نخبگان قدرت»، برداشت رایج از آمریکا را در دوران جنگ سرد زیرسؤال برد، این برداشت که ایالات متحده در تقابل با اتحادیه توتالیتر شوروی الگوی دموکراسی است. میلز در کتاب خود نشان داد عمده تصمیمات را گروه کوچکی از نخبگان سیاسی، نظامی و شرکتی می‌گیرند که هیچ وقعی به فضای عمومی آمریکا نمی‌نهند. با اینکه میلز درباره قدرت نظامیان اغراق کرد، به‌درستی بر دو نکته دست گذاشت: نظامی‌شدن جامعه و سیاست آمریکا و نیز تمرکز قدرت سیاسی در شاخه اجرایی. اینها گرایش‌های مهمی بودند که لیبرال‌های دوران جنگ سرد نادیده گرفتند. میلز تصویر آنها را از یک دموکراسی تکثرگرا متشکل از گروه‌های ذینفع رقیب به باد انتقاد می‌گیرد.
ولی تحلیل میلز از بیگانگی جامعه توده‌ای و سلطه نخبگان قدرت نیز بدبینانه بود. طرفه آنکه دچار برخی از همان نواقصی است که او به ایدئولوژی لیبرال وارد می‌داند. میلز همچون لیبرال‌های ستایشگر «پایان ایدئولوژی»، ثبات نظم سیاسی آمریکا را بیش از اندازه می‌پنداشت و نمی‌توانست جریان‌های متقابل یا تناقض‌های دیالکتیکی درون آن را تشخیص دهد که شاید خبر از تغییر اجتماعی دهند. شاید فاحش‌ترین خلأ در تحلیل او نادیده‌گرفتن پتانسیل چپ‌گرایانه جنبش حقوق مدنی آفریقایی- آمریکایی‌ها بود. البته مشکل صرفا ناشی از عدم تعهد او به مبارزه با نژادپرستی نبود. بلکه بود این بود که او نیز همچون لیبرال‌ها به خطا جنبش حقوق مدنی را چیزی نمی‌دانست جز تلاش برای ادغام آفریقایی-آمریکایی‌ها در نظم اجتماعی موجود، آن‌هم وقتی این جنبش مهم‌ترین جنبش اجتماعی و دموکراتیک زمان خودش بود.
بدبینی فکر میلز او را عاجز از پیش‌بینی ظهور چپ نو جهانی در اواخر دهه ۱۹۵۰ کرد. ولی به یمن خوش‌بینی اراده‌اش یکی از نخستین کسانی بود که علائم و نشانه‌های آن را تشخیص داد. میلز طی یک سالی که از پاییز ۱۹۵۶ در اروپا بود با روشنفکران چپ نوی بریتانیا همچون رالف میلیباند و ای. پی. تامپسون و نیز با سوسیالیست‌های ناراضی در اروپای شرقی ارتباط گرفت. با بازگشت به ایالات متحده و انتشار کتاب «علل جنگ سوم جهانی» (۱۹۵۸) میلز به یکی از سخنگویان اصلی جنبش مخالفت با برنامه اتمی تبدیل شد. او در کتاب پرفروشش با عنوان «گوش کن یانکی» (۱۹۶۰) از انقلاب کوبا به مثابه یک تجربه جدید در سوسیالیسم تمجید می‌کند، تجربه‌ای که هم بدیل سرمایه‌داری است و هم کمونیسم. گرچه بعدتر وقتی کاسترو به سمت اتحاد شوروی چرخید نظرش نسبت به این انقلاب عوض شد. میلز کوشید درون ایالات متحده جنبشی به راه بیندازد که سیاست‌های نوامپریالیستی دولت آمریکا را نسبت به کوبا و به‌طورکلی جهان سوم به نقد بکشد و در اواخر دهه ۶۰، جرقه‌های اعتراض توده‌ای را علیه جنگ ویتنام زد.
ظهور چپ نو موجب شد میلز درباره عاملان نوین تغییر اجتماعی نظریه‌پردازی کند. حال او باور قدیم خود را به «متافیزیک کارگری» کنار گذاشت - این باور که اتحادیه‌ها اهرم فشار لازم برای دگرگونی اجتماعی‌اند -
و به جای آن ادعا کرد کارگران می‌توانند در «دم‌ودستگاه فرهنگی عامل بی‌واسطه و رادیکال تغییر» باشند. میلز معتقد بود «کارگران فرهنگی» می‌توانند با به‌دست‌گرفتن نظارت بر «مجموعه مشخصی از نهادها: مدرسه‌ها و تئاترها، روزنامه‌ها و دفاتر سرشماری، استودیوها، آزمایشگاه‌ها، موزه‌ها، مجلات و شبکه‌های رادیویی» درک و دریافت عموم را از واقعیت مجددا شکل دهند. میلز امید زیادی داشت که دم‌ودستگاه‌های فرهنگی به عنوان عامل تغییر چپ‌گرایانه بتوانند جای طبقه کارگر سازمان‌یافته را بگیرند. ولی او حق داشت فرهنگ را یکی از ارکان تشکیل‌دهنده مبارزه چپ‌ها بداند و نه بر تعداد معدودی از «روشنفکران» شناخته‌شده بلکه بر فعالیت‌های جمع عظیمی از کارگران فرهنگی تأکید کند. این باور میلز که «جوانان خوش‌فکر» کارگران فرهنگی می‌توانند عامل حیاتی تغییر باشند به‌خصوص الهام‌بخش ظهور چپ نو در دهه ۱۹۶۰ شد. با اینکه میلز زنده نماند تا رشد و گسترش چپ نو را ببیند تأثیر او تا مدت‌ها ادامه یافت. چند ماه پس از مرگ میلز در مارس ۱۹۶۲ جنبش «دانشجویان جامعه دموکراتیک» مانیفستی منتشر کردند با عنوان «بیانیه پورت هارون» که ردپای میلز در آن مشهود بود. تام هایدن، نویسنده اصلی این بیانیه، پیرو پروپاقرص میلز بود. چپ‌گرایان جوان این جنبش حتی بدبینی آثار اولیه میلز را، همچون «نخبگان قدرت»، آزادی‌بخش می‌دانستند چون از جامعه آمریکایی توهم‌زدایی و ترغیبشان می‌کرد آرمان‌های دموکراتیک را به عرصه واقعیت بیاورند.
ولی ضعف عمده میلز برای روزگار ما بدبینی اغراق‌آمیز او در تحلیل جامعه است و نیز بی‌توجهی به نژادپرستی و تبعیض جنسیتی. در دورانی که نخبگان حاکم هیچ محبوبیتی ندارند ولی همچنان به قدرت چسبیده‌اند صرف نشان‌دادن ادعاهای کاذب آنها کفایت نمی‌کند. امروزه حکومت معدودی از «نخبگان قدرت» برای بسیاری از آمریکایی‌ها نیازی به دلیل و مدرک ندارد، ولی دانستن این موضوع هیچ کمکی به حل مشکل نمی‌کند جز دامن‌زدن به کلبی‌مسلکی و بی‌تفاوتی. مسلما تحلیل دقیق میلز از سلسله‌مراتب اجتماعی نظیر ندارد ولی ما نیازمند آنیم که نشان دهیم تغییر نه فقط مطلوب بلکه در واقعیت امکان‌پذیر است. همان‌طور که میلز با رفتن به سمت جریان چپ نو تشخیص داد ما نه فقط نیازمند خوش‌بینی اراده بلکه محتاج خوش‌بینی فکر نیز هستیم.
م­نبع: ژاکوبن

نظر شما