شناسهٔ خبر: 46840 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

روایت پروانه اعتمادی از استادش بهمن محصص: آن‌گونه که بود و هست

مطمئنا محصص خودش خواستار این بوده که در ملأعام بمیرد، زیرا همیشه می‌گفت، در بستر مرگ نخواهد خوابید.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ فیلم مصاحبه با بهمن محصص کار خانم میترا فراهانی مثل دیگران مرا هم غافلگیر کرد. مطمئنا محصص خودش خواستار این بوده که در ملأعام بمیرد، زیرا همیشه می‌گفت، در بستر مرگ نخواهد خوابید. از خود محصص و صحبت‌های تکان‌دهنده و کاملا حقیقی او که بگذریم، فیلم چیز به‌خصوصی ندارد. نصفه‌ونیمه تمام می‌شود و قطعات آن خوب تدوین نشده‌اند درواقع محصص دیگران را بازی می‌دهد که بیننده را به قیاس بخواند.
هنرمند در جایی به کارگردان توصیه می‌کند حتما صحنه‌هایی از خارج آتلیه را در خلال فیلم بگنجاند، ولی جز بخشی کوتاه از بازار ماهی چنین اتفاقی نمی‌افتد، صحنه‌های رستوران و کافی‌شاپ اصلا گویای اشتهای بسیار و خاص او برای خوراک خوب و زیبا نیستند. به‌ویژه ترفندهای عجیب او برای خوردن خوراک ماهی. درواقع صحنه‌هایی در فیلم وجود ندارد که وسعت تأثیرپذیری این مرد را در آن شهر و دیار به دید بیننده بکشاند.
جایی محصص می‌گوید: «فقط ورود هنرپیشه به صحنه نیست که مهم است. خروج او از صحنه هم به همان اندازه اهمیت دارد» و این گفته، هدف محصص را برای مصاحبه آشکار می‌کند؛ مصاحبه آخر و بدرود او با جهان، جلو دوربین و پیش‌ِروی تماشاگران فیلم. بهمن آدمی نبود که خود را به‌جز طوری که خودش می‌خواست، به تماشا بگذارد.
صحنه‌آرایی دیده خود اوست. تابلوی (زوزه زوزه می‌کشد) در پس‌زمینه، نیمکتی در پلان جلو و بالشی سفید بدن هنرمند را قالب‌گیری می‌کند. بی‌قراری محصص را در حرکت‌کردن مداوم او در میان بالش زنجیره‌ای سیگارکشیدن، سرفه‌های بی‌امان و بالاخره همان خنده تمسخرآمیز که دیگر صدای خش‌خشِ سازی بدوی را می‌دهد و از اول تا آخر مصاحبه طنین‌انداز است.
نقاش، در جریان مصاحبه از آزردگی‌هایش با تمسخر می‌گوید. می‌خندد و می‌خنداند. شوخی می‌کند و شوخ‌چشمی نشان می‌دهد.
او با نشان‌دادن فیلمی از ویسکونتی، اعتراف می‌کند که مثل یوزپلنگی نادر از رده‌ آمدهایی است که نسلشان در خطر انقراض قرار دارد. محصص شیفته پرنس آنتونیو گالیاردی (توتو) اعجوبه کمدی ایتالیا بود و با حسرتی، بجا، از تشییع‌جنازه او در رُم که با کف‌زدن طولانی جمعیت بدرقه شد، نقل می‌کرد. همیشه می‌گفت دوست ندارد جنازه‌اش از جلو یک ساختمان دولتی و به وسیله آدم‌هایی که دوست ندارد، مشایعت شود.
محصص را از سال ١٣٤٤ می‌شناختم، مدتی معلم سرخانه‌ام بود و تنها معلم من ماند، هرچند کلاس درسی در کار نبود، در تمام زندگی از او آموختم. هنرش در رفتارش حک شده بود، نمی‌توانستی نبینی و انکار کنی، چشم‌های نافذ آبی داشت. همیشه برازنده لباس می‌پوشید و برازنده زندگی می‌کرد. پیش‌پاافتادگی را در همه امور به سخره می‌کشید. برای هنرمند، مقامی والاتر از عوام، قائل بود و باید خالص و روراست بودی تا با تو ارتباط برقرار می‌کرد. از حس ششم برخوردار بود و همین احساس، توأم با روشن‌بینی و ادراک، او را از صدمات بسیار، در امان نگه می‌داشت. همیشه صریح‌اللهجه و رُک و راست بود، ولی با وجود زبان گزنده، آدمی انعطاف‌پذیر و سخاوتمند، باادراک و صادق بود و از افشاگری دست برنمی‌داشت.
محصص دو هنرمند جوان را به خلوت کارگاهش راه داده بود که تفاوت هنرمند نسل پیش و نسل کنونی را به قیاس بیننده هوشیار بگذارد. همیشه می‌گفت «ظاهر هنرمند، اولین و در دسترس‌ترین وسیله‌ای است که با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند». هنر را کیفیتی درون‌زاد می‌دانست که به مرور زمان صیقل می‌خورد و به کمال می‌رسد و در این رابطه هنر هنرمند از اثر هنری فراتر می‌رود و زندگی او را دربر می‌گیرد. آدم‌های آثار خودش معمولا برهنه‌اند، بدون پوشش، زیبایی و زشتی آنها را برملا می‌کند مگر پوشش خود گویا باشد.
بازگشت آخرش از ایران به ایتالیا و سکونت او در هتلی در رُم، من را به یاد فیلم، «ادوارد دست‌قیچی» نوشته کارولین تامپسون، با کارگردانی تیم برتون، صحنه‌آرایی دیوید هاکنی و بازی جانی دپ در نقش اعجوبه دست‌قیچی می‌اندازد. محصص نیز هنرمندی بود یکه و تنها. مردم‌گریز بود و مردم هم از او می‌گریختند. بی‌تعارف حرفش را می‌زد و می‌رفت، با ادراک عمیقی که محصص از فرم داشت، او را نقاش و به‌ویژه مجسمه‌سازی بی‌بدیل، مترجم و کارگردانی متعهد می‌ساخت.
حرف‌هایش را که زد، قصه خودش و آثارش در میان سرفه‌ای که امانش نمی‌داد، به پایان رسید و با آخرین نفس‌هایش گفت: «من دارم می‌میرم» و به این‌وسیله خصوصی‌ترین صحنه زندگی را که مُردن است، به نمایش مخاطبانش گذاشت و جان سپرد.
یادش گرامی باد.

نظر شما