شناسهٔ خبر: 48362 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

نیما و جمعِ جذامیان

متن زیر شرحی بر داستان «نیما در خانه ما» از کاظم رضا است.

فرهنگ امروز/ شیما بهره‌مند:

گفتن و نقل قصه در این روزگار بیش از هر زمان دیگر شاید امری است متکی بر نظم و نظام، جوری نظم که انگار قطعی است و هیچ قابل استیناف نیست. نویسنده‌ای در قامتِ ابراهیم گلستان اما، نظم و منطق نقل قصه را فرمول‌بَردار نمی‌داند که هیچ، حتا برخی ایرادات و عیب‌ها، از تکرار جمله و درازی آن را، ضروری ساختمان و بیان ساختمان قصه می‌داند. به‌تعبیر گلستان مسئله ساختمان قصه، چندین‌وچند پرسش را پیش می‌کشد، یکی اینکه از کجا شروع بکنیم و از چه راه‌هایی چگونه به چه جاهایی برویم،‌ دیگر اینکه حادثه‌ها و سکون‌ها و سکوت‌ها را چه‌جور بیان کنیم، «چه‌جور بچینیم پهلوی هم و چه‌جور بچینیم با قیچی سلمانی؛ با چه توالی و ترتیبی بیاوریمشان، از چه دیدی نگاهشان کنیم که هر چیزی را که می‌خواهیم بگوییم زیر نظم و انضباط آن بگوییم، بی‌کم‌وکاست.» در نظر او هرچند همه این‌ها باید با زبان بیان شوند اما ساختنش در حیطه زبان نیست و به قوت صحنه‌آرایی مربوط می‌شود. بعد بحث به فرمول می‌رسد،‌ فرمولی برای قصه‌نویسی. انگار ردِ فرموله‌کردن قصه دیگر انگار از بدیهیات است و کسی هم از اهالی ادبیات، از مدرسان کارگاه و کارگاه‌نشین‌ها نیز به این صراحت دَم از «فرمولِ» ادبی نمی‌زنند اما این استحاله نام‌ها از «کلاسِ داستان‌نویسی»‌ به «کارگاه‌ داستان» دُم خروس را نشان می‌دهد، مگر کارگاه‌های مُد روز در یکی دو دهه اخیر، جز تلاشِ بی‌ثمر و مشقی برای فرموله‌کردن داستان‌ِ معاصر نبود، که داستان‌نویسی چند مرحله دارد و در چند جلسه اول، ایده برای داستان به کف می‌آورند تا برسند به طرح و لابد سیاه‌مشقی برای داستانی و بعد هم نوبتِ خط زیر خطاها کشیدن می‌رسد و داستانی به‌عمل می‌آید. اما فرمولِ گلستان سرراست است: «فرمول اینست که فرمولی نیست. فرمول اینست که فرمولی نباید.» خواندنِ دیگران در این طرز تلقی از سرِ تقلید نیست، که باید برای بازکردن پنجره‌ها و افق‌های تازه باشد، برای نیفتادن در چاله‌هایی که دیگران افتاده‌اند، برای تکرارنکردنِ حرف‌هایی که آنان زده‌اند و آدابی که آنان نوشته‌اند. «بیشتر برای پرهیز است تا پیروی.» القصه، «هر فرد باید چیزی برای گفتن داشته باشد که به‌ گفته‌شدنش بیارزد.» این‌جور نگاه، از سر باور به هنری است که همیشه فردی است،‌ نه به این معنا که از جمع و اجتماع به‌دور است، هنرِ اجتماعی درست‌وراست هم «هنرِ فردی فردی است.» این دیگرانند که شاید حرفِ خود را در حرف هنرمند پیدا کنند «نه‌اینکه هنرمند حرفش را برحسب معیار دیگران بگرداند.» داستان امروز از این نظرگاه نیاز به بُعد و حجمِ خاص خود دارد که دنیای خاصِ خود را بنا کند که نه «نقالی» کند و نه «معرکه‌گیری». رسم قصه‌نویسی ما از جمالزاده چرخشی می‌کند که گلستان آن را در قصه «فارسی شکر است» بازمی‌یابد: «جمالزاده در این قصه کولاک راه می‌اندازد. در این قصه دو دنیای کهنه و نو روبه‌روی هم هستند. برخورد و دیدن برخورد است که این قصه را می‌گذارد بالای قصه‌ها و داستان‌نویسی روزگار نو.» پس قصه‌ی تاریخ‌ساز این است. درست شبیهِ نیما در شعر روزگار نوِ ما که تاریخ‌ساز بود و حکایت آن سر از قصه‌ها هم درآورد، یکی هم قصه «نیما در خانه ما» از کاظم رضا که در جلد اول کتابِ «داستان کوتاه»١ آمده بود در میان قریب‌به بیست داستانِ دیگر از غزاله علیزاده و علیمراد فدایی‌نیا و رضا دانشور و اصغر الهی و حسن عالیزاده و دیگران، از نویسندگانی که با هر کم‌وکیف، سبک‌وسیاقِ خاص خود را داشتند، در دورانی که هنوز نویسندگان از روی دست هم نمی‌نوشتند و نوشته‌ها در عینِ نزدیکی در تلقی به زبان و بیان، هریک رسمِ خود را داشت. قول‌هایی که از گلستان آمد برای ورود به قصه «نیما در خانه ما» و شاید هم شاهدگرفتن آن برای وضع موجود ادبیات ما،‌ همه از مقدمه‌ای است که بر کتاب «داستان کوتاه» آمده برگرفته از مصاحبه ابراهیم گلستان با «آیندگان» و «حرف‌های او برای دانشجویان دانشگاه شیراز». قول‌هایی که همه بر امر نو در قصه تاکید می‌گذاشت که کاستی روزگار ادبی ما است و قصه کاظم رضا هم قصه همین نوشدن است و برنتافتنِ آن از طرف آنان که خو کرده بودند به وضع حال یا منفعتی داشتند در آن، یا چنان گرفتار افکار و آرای خود بودند که جز وزن و تساوی ارکان و افاعیل از شعر نمی‌شناختند و به‌قول کاظم رضا «سرشان هم اگر می‌شکست، رخنه در نرخ‌شان نمی‌شد کرد.» قصه رضا حکایتِ جمعی است موسوم ‌به «جمع دوشنبه» و راوی آن‌هم کسی که این جمع به پدر او وام داشت دست‌کم به‌خاطر مکانی که این جمع هر هفته آنجا جمع می‌شد، خانه‌ای که راوی تمام کودکی و نوجوانی خود را در آن و پای بساط «شیرین و شعرین» این جمع گذرانده و اینک رسیده بود به قَد و حدی که خود آرا و نظراتی داشت به شعر و شعر نو و آغازگر آن، نیما. «وقتی پدرم اثری از بی‌بصری را چاپ کرد جمع دوشنبه جنب کار کتابت پا گرفت. جمع تشکیل می‌شد از شمس‌الاشراق و عادلی با چند دانشجو و محصل سال‌های آخر دبیرستان که اوقات‌فراغت‌شان را، چند روز در هفته، هر روز چند ساعت، به خانه ما می‌آمدند و حکم چشم برای پدرم را داشتند. کتاب‌هایی را که می‌خواست برایش از کتابخانه درمی‌آوردند و می‌خواندند...» آداب دوشنبه آمیخته‌ای از آداب مباشره و معاشره و مشاعره بود. «بزمی برای نواختن نای گلو و طبل شکم.» همان ایام که جمعِ دوشنبه گردهم می‌نشستند از «حُب جمال» و «گُردگاه» و «کلاه» و «چاه» و «جاه» و «پگاه» می‌گفتند و می‌شنیدند، کسی به‌اسم غریب «نیما یوشیج» از گرد راه رسید و بی‌سروصدا طومارِ شعر قدیم را درهم پیچید و ندانسته بساط جمع دوشنبه را برچید. خصمِ این جمع از اقتراحِ مجله‌ای پا گرفت که شمس آنجا دستی داشت یا دوستی. «در چپ و راست صفحه،‌ دو نفر، به هیئت دلاوران پاورقی‌های تاریخی مجله،‌ قلم‌هایی به بلندی شمشیر به‌روی هم کشیده بودند. موضوع اقتراح: شعر قدیم یا شعر نو، کدام؟» همین اقتراح مناظرات جمع دوشنبه را پیش می‌برد تا آن حد که جمع به خود آمد که هیچ حرف‌وحدیثِ دیگری جز شعر نو در میان نیست، چه به‌جد و چه به‌محضِ تفنن. «شمس قصیده‌ای غرّا خواند: شعر نو یعنی که شعر چرس و بنگ/ شاعران نو، همه منگ و دبنگ» و دیگری شعر نو را اثر «کفی افیون» بر روی مغز خواند. جمع دوشنبه‌ها حولِ همین ریشخندها عضو جدید گرفت و محل ختم شعر نو نیما شد،‌ نفرات بیشتر شد و جمع، همین را قرینه‌ای بر ختم غائله گرفت. اما «هنوز داستان نیما، نیمه بود.» یکی از همان جمع چند دوشنبه بعد، رسید «کفش‌اش را درنیاورده کشف‌اش را گفت: دوستم نمایی از نیما می‌داد که حرف برمی‌دارد، می‌گفت نیما حرف مولانا را می‌زند: چرا ز قافله، ‌یک‌ کس نمی‌شود بیدار؟ می‌گفت نیما شاعر مردمی است، شعرش از مردم می‌گوید.» اقتراحِ مجله هنوز سر جایش بود، چند مجله دیگر هم به جدال کهنه و نو پیوسته بودند و نامه‌های رسیده لحن عوض می‌کرد. «شمس می‌گفت: لحن نامه‌ها ملایم‌ شده، انگار پشت‌شان نیما قایم شده!» کسانی دوره افتند در مجلات تا به‌قول راوی سجل شعر نو را باطل کنند. به‌تلافی، شاعران نوپرداز از «شاعران گَنده‌سر کهنه‌سرا» نوشتند،‌ عده‌ای هم هم‌صدا با جریان شعر نو «جامه سنت را با شعر قدیم یک‌جا کنار گذاشته، کلاهی شده، شعر نو می‌گوید... انگار نام نیما در سمع جمع خوش نشسته.» و جمعِ مانده یا جامانده از قافله نو، نگران بود که «نکند [شعر نیما] در ضمیر جامعه هم جا بیفتد؟» نیما آمده بود تا با انقلابی در شعر همه‌چیز را یکسر نو کند و به‌تعبیری بنیان‌های مدیومِ شعر را زیرورو کند و مفهومی تازه به آن ببخشد، که شاید همان پیوند با مردم، رنج مردم بود در شعر نیما. چنان‌که خود سرود: «موضوع شعر شاعر پیشین/ از زندگی نبود/ در آسمان خشک خیالش او/ جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت‌وگو/ او در خیال بود، ‌شب وروز/ در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بند» یا به‌قولِ یکی از جوان‌ترهای جمع دوشنبه، نیما شعر را از «دیوان سرو خرامان و خرمن گیس و منخر بینی و چال چانه و خال هندو و دندانِ سیم و لعبتکان» رهانید و لباده و کلاه‌بوقی و ماهوت را از تنِ شعر سترد. حمید، دوستِ راوی آخرِ قصه اشاره می‌کند که نیما «موقع درست» را شناخت: «لباسی که برای شعر این دوره برید و دوخت، شاید بی‌ایراد نبود اما از اساس درست بود.» نیما همان‌کسی بود که مولانا قرن‌ها پیش سراغش را گرفته بود، همان بیدار قافله. کاظم رضا این چرخشِ تاریخ‌ساز را در قصه‌ای روایت می‌کند که خود از زبانی نو و سبکی خاص برخوردار است و طعن و عتاب و طنزی درخور روزگارِ ما نیز دارد که آن را از روایتی از گذشته‌های ادبیات ما برمی‌کشد و معاصرِ ما می‌کند. تصویر آخرِ قصه خود حکایت جمعی است که ضرورت تغییر زمانه را درنیافته، در خود مانده است، حالی که شاید به طرز دیگر می‌توان ردِ آن را تا امروز هم دنبال کرد. راوی بعد از سال‌ها، بعد از جاافتادنِ شعر نو و پیداشدنِ «یکصدوبیست‌وچهار شاعر نو»، از جمع دوشنبه یاد می‌کند که هنوز در جایی شبیه ‌به چلوکبابی محفل خود را داشتند: «عده‌ای خنرز نخ‌نما، چُرتو و پیر و گر، گرد چند میز نشسته بودند. یک مرد عینکی تار می‌زد،‌ و یکی به صدایی شکسته، از ته چاه، آواز سر داده بود.» آنان اینک به هیأت دوره‌گردانی درآمده بودند که «از لحاظ خلوت و رخوت و رخت و ریخت، ‌جمع‌شان جز به جذامیان به جمع دیگری شباهت نداشت.»‌
١. «داستان کوتاه» جلد اول.‌ دبیران: اصغر الهی، محسن طاهرنوکنده، جواد فعال‌علوی. نشر حکایت قلم ‌نوین

روزنامه شرق

نظر شما