شناسهٔ خبر: 48976 - سرویس خبر
نسخه قابل چاپ

بسته پیشنهادی «فیلم » فرهنگ امروز؛

سینمای امروز، تکرار سینما و لذت آن

پوستر برای پیشنهاد فیلم به مخاطب راه‌های گوناگونی وجود دارد. بهترین‌های سال، معرفی فیلم های کلاسیک، فارسی زبان و غیرفارسی و ... . اما این بار فرهنگ امروز در پیشنهاد فیلم‌ها تصمیم گرفت بهترین‌ها را انتخاب کند با تنوعی متفاوت...

فرهنگ امروز: برای پیشنهاد فیلم به مخاطب راه‌های گوناگونی وجود دارد. بهترین‌های سال، معرفی فیلم های کلاسیک، فارسی زبان و غیرفارسی و ... . اما این بار فرهنگ امروز در پیشنهاد فیلم‌ها تصمیم گرفت بهترین‌هایی را که در اسکار حضور یافتند را پیشنهاد دهد؛ فیلم هایی که علی رغم خوب بودن لزوماً بهترین از نگاه داوران اسکار نبودند. همچنین یک سریالی که نگاهی متفاوت هم به تاریخ دارد که بی ارتباط با پرونده تاریخ نشریه نوروزی فرهنگ امروز نیست در این لیست پیشنهاد شد. اما درخشش یک فیلم در جشنواره فیلم فجر امسال که در ایام عید بر روی پرده سینما است هم در لیست پیشنهادی فرهنگ امروز قرار دارد. در این میان به دلیل علاقه وافر فرهنگ امروز و مخاطبانش به سینمای کلاسیک چند فیلم قدیمی هم در این لیست قرار می‌گیرد تا لذت سینما را در تکرارها دریابیم.

Toni Erdmann / مارن اده

برخلاف کمدی‌های معمول هالیوودی که سعی می‌کنند همه‌چیز را به سریع‌ترین شکل ممکن به پایان برسانند و حتی با این وجود کماکان حوصله‌سربر می‌شوند، زمان طولانی «تونی اردمن» یعنی با کمدی‌ای طرفیم که داستان به دور محور شوخی‌ها نمی‌چرخد، بلکه از شوخی‌ها به عنوان ابزاری برای بیرون ریختن درونیات کاراکترها و کند و کاو در روانشناسی آنها استفاده می‌کند. کمدی‌ای که شوخی‌هایش در عین ابسورد و مضحک‌بودن، واقع‌گرایانه و پرمعنی هستند. چون فیلم از زمان طولانی‌اش به عنوان وسیله‌ای برای زمینه‌چینی آنها و بافتن آنها در تار و پود قصه و دنیایش استفاده کرده است. «تونی اردمن» کمدی فوق‌العاده‌ای است که دو چیزی را که از اکثر کمدی‌های امروز سینمای غرب رخت بسته است در خود دارد. اولی سکوت است. امکان ندارد در یکی از کمدی‌های «تئوری بیگ بنگ»‌وار سینما و تلویزیون کاراکترها خفه خون بگیرند. کاراکترها مدام در حال وراجی هستند. «تونی اردمن» اما زمان بسیار قابل‌توجه‌ای را به نگاه‌های پرمعنی و لحظاتی که معمولا در اتاق تدوین بریده می‌شوند اختصاص داده است. نتیجه به فیلمی تبدیل شده که کاراکترهایش را باور می‌کنیم.

دومین نکته‌ی قابل‌تحسین فیلم این است که شاید روی کاغذ یک کمدی باشد، اما می‌تواند لقب یکی از تراژیک‌ترین و اندوهناک‌ترین‌ فیلم‌های سال را هم به دست بیاورد. کمدی‌ها این پتانسیل را دارند تا از جدی‌ترین داستان‌ها هم غمناک‌تر شوند. در پشت تمام لحظاتِ خنده‌دار فیلم، نکتة غم‌انگیزی وجود دارد. ما به جنبة ابسورد زندگی مدرن امروز می‌خندیم و همزمان از وجود آن ناراحت می‌شویم. «تونی اردمن» به خاطر این کمدی خوبی نیست که تماشاگر را بی‌وقفه در حال خندیدن نگه می‌دارد، «تونی اردمن» به این دلیل کمدی خوبی است که بعضی‌وقت‌ها در مسخره‌ترین لحظات فیلم چنان تراژدی عمیقی جریان دارد که نمی‌توانید بخندید و تنها کاری که از دستتان برمی‌آید مات و مبهوت خیره شدن به نمایشگر است. «تونی اردمن» لحظاتِ بامزة مصنوعی خلق نمی‌کند، بلکه بدنِ زندگی را روی میز تشریح می‌گذارد و با به راه انداختن خون و خونریزی نکات خنده‌دار آن را بیرون می‌کشد. بهترین نوع کمدی به معنای فرار از واقعیت کثیف و سیاه اطرافمان نیست. بهترین نوع کمدی شیرجه زدن به درون آن، شناخت آن و پیدا کردن راه مقابله با آن است. «تونی اردمن» در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد.

آلبر کامو، فیلسوف معروف فرانسوی می‌گوید: «تنها راه مقابله با یک دنیای غیرآزاد این است که آن‌قدر آزاد شویم که حتی زندگی ساده‌مان هم به یک عمل سرکشانه تبدیل شود». وینفرید این جمله را تغییر داده است. فلسفة او این است که تنها راه مقابله با یک دنیای بسیار جدی و تیره و تاریک، خندیدن به ریش آن و قبول کردن این حقیقت است که ساز و کار دنیا خیلی مسخره‌تر و پوچ‌تر از آن است که اعصاب‌مان را برای آن خراب کنیم. و باور کنید فیلم این موضوع را به‌طور «خندوانه‌»‌واری آسان و مصنوعی جلوه نمی‌دهد. مسیر رسیدن اینس به درک پدرش برای او خیلی آزاردهنده و پر از طغیان‌های روانی است. اینکه از روی عصبانیت و فیلم بازی کردن به پوچی دنیا بخندی یک چیز است، اما اینکه واقعا از ته قلب به کسی مثل وینفرید تبدیل شوی، کار هرکسی نیست. تونی اردمن‌بودن گاو نر می‌خواهد و مرد کهن (دندان مصنوعی و کلاه‌گیس نیز فراموش نشود(!

A Man Called Ove / هانس هولم

مردی به نام اووه فیلم خوش‌ساخت و روانی است که بر اساس رمانی پرفروش به همین نام از نویسندة سوئدی، فریدریک بکمن، ساخته شده است. این فیلم داستان مردی بداخلاق و لجباز به نام اووه است که با همه کس و همه چیز سر ناسازگاری دارد. قصة فیلم با خبر بازنشستگی اووه آغاز می‌شود و این اتفاق همزمان است با ورود خانواده‌ای جدید به محلة اووه که محله‌ای خاص است؛ هیچ وسیلة نقلیه‌ای حق ورود به این محله را ندارد. همسر ایرانی این خانواده، پروانه، که شخصیت دوم فیلم و نمایندة فرهنگ دیگری است ظاهراً در نظم طبیعی محله نمی‌گنجد. او همراه با دو دختر کوچک خود تلاش می‌کند تا یخ اووه را باز کند و در نهایت هم موفق به این کار می‌شود. در انتهای فیلم، دختران پروانه اووه را پدربزرگ صدا می‌زنند و ظاهراً اووه نیز از این اتفاق راضی است. قصة فیلم در دو سطح جریان دارد؛ در سطح اول که از نظر تکنیکی با فلاش‌بک‌ها مشخص می‌شود، با کودکی و جوانی اووه مواجه می‌شویم. در اینجا با فردی لطیف، دوست‌داشتنی و عجیب طرفیم که پس از آشنایی با دختری مهربان و ازدواج با او خانواده‌ای گرم تشکیل می‌دهد. در سطح دوم با اووه‌ای مواجهیم که پس از مرگ همسرش به فردی تلخ و گزنده تبدیل شده است و پس از بازنشستگی قصد خودکشی دارد تا به همسر مهربانش بپیوندد. این دو سطح به سادگی می‌توانند نمایندة دو جنبه و پرسپکتیو هستی باشند. روایت و دیالوگ‌های سرراست فیلم که سرشار از طنز و تلخی است به خوبی این دو پرسپکتیو را نمایان می‌کنند و نویسنده و کارگردان برای این کار چندان متوسل به روشهای عجیب و غریب نمی‌شوند. این دو سطح روایی در یک جا با هم یکپارچه میشوند. یعنی در جایی که اووه به دیدار قبر همسر مرحومش می‌رود. در اینجا لطافت و تلخی کاراکتر اووه به خوبی کنار هم می‌نشینند. علی‌رغم ظاهر ساده و روان فیلم، در لایة عمیق‌تر با سوال بزرگی مواجهیم که شدیداً فلسفی است، یعنی حق افراد برای حیات و مرگ. آیا انسان حق خروج ارادی از دنیا را دارد؟ وظیفة دیگران در مواجهه با چنین مسئله‌ای چیست؟

Manchester by the Sea / کنت لونرگان

«منچستر کنار دریا» فیلم سرد و زمستانی، غمگین و پردردی است که ریشه‌های عمیق آسیب‌های روحی طبقه‌ای از جامعه را به نمایش می‌گذارد که فضای داستان‌های چارلز دیکنز را تداعی میکند. این فیلم درامی است چندلایه با محوریت دیالوگ‌ها. اما توانمندی کنت لونرگان تنها در فیلمنامه و انتخاب دیالوگ نبود او به خوبی توانست از کیسی افلک و میشل ویلیامز بهترین بازی‌ها را بگیرد به نوعی که دیگر نیاز نیست درد و رنج آنان را از میان دیالوگ‌ها دریابیم؛ بازی درخشان آنان خود گویای همه چیز است. منچستر کنار دریا فیلم تلخی است، ولی به‌هیچ وجه یک داستان سراسر فلاکت یا تلاشی روشنفکرانه برای نمایش بدبختی نیست. در این فیلم عاشق شخصیت‌ها می‌شوید نه مصیبت‌ها.

Hacksaw Ridge/ مل گیبسون

مل گیبسون با رانندگی در حال مستی و پس از آنکه «یهودی‌های لعنتی» را مسئول توقف اتومبیل خود توسط افسر پلیس دانست، ده سال استراحت کرد. اما می‌توان گفت پس از یک دهه گیبسون با فیلم جدیدش ظهور کرد. « Hacksaw Ridge» بیشتر از دیگر کارهای گیبسون مایه‌های رمانتیک دارد. ترکیبی از جسارت، حقیقت، درماندگی و اجبار به همراه ایمان اجزای اصلی فیلم را تشکیل می‌دهند. پسر جوانی که ایمانی مسیحی از جنس صلح‌جویانه دارد و تلاش می‌کند تا بدون اسلحه در یکی از خشن‌ترین جنگ‌های جهان شرکت کند. با مقاومتی به بزرگی ارتش روبرو می شود اما از آن می گذرد. اینها البته همه ظاهر داستان هستند. اجتناب داس (قهرمان داستان) از اسلحه به دست گرفتن نه به دلیل منع مذهبی بلکه به دلیلی کاملا خانوادگی و شخصی شکل می‌گیرد. همه این مسائل به همراه روایت داستانی حقیقی و صحنه های جنگی زیبا و خشن و نیز بازی نسبتاً خوب بازیگران، باعث می‌شود تا در پایان فیلم و پس از ده سال باز هم بتوانیم بگوییم که دلمان برای فیلم‌های گیبسون تنگ شده بود.

Arrival  / دنی ویلنو

چه رابطه‌ای میان زبان و زمان وجود دارد؟ آیا درک ما از زمان محصور در زبانی است که با آن سخن می‌گوییم و آموختن زبانی جدید و غرق شدن در آن راهی برای دستیابی به بینشی متفاوت و درکی جدید از زمان است؟ فیلم arrival بیننده را با سوالاتی از این دست درگیر می‌کند و از این رو می‌توان گفت که با فیلمی مملو از عناصر فلسفی و عمیق مواجهیم. در پس ایدة این فیلم، یکی از عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین سؤالات حل‌ناشدة بشر خودنمایی می‌کند: نسبت میان زمان، زبان، وجود، تاریخ و فهم.

اما دقیقه‌های عمیق و درخشان فیلم فقط در این موضوع خلاصه نشده‌اند. خطر کردن و از در صلح وارد شدن، تنها راه رسیدن به «خود» موجودات است و این رسیدنی که از این راه حاصل میشود تنها یک دستیابی اپیستمولوژیک نیست بلکه غرق‌شدنی انتولوژیک است که ما را با آن دیگری یکی می‌کند: لوئیس (نقش اول فیلم) برای ارتباط با هپتاپادها که از فضا آمده اند لباس محافظش را از تن بیرون می‌آورد و «ناپوشیده» در برابرشان می‌ایستد.

هپتاپادها محدودیتهای ادراکی انسانها را ندارند، زبانشان این امکان را برایشان گشوده است که زمانی متفاوت را تجربه کنند (و یا شاید برعکس) و به یمن این تفاوت چیزهایی میدانند که آدمیان از آنها بی خبرند. آنچه قبل از هر چیز دیگر به این فیلم ارزش دیدن میدهد نه تکنیک‌های سینمایی است و نه بازی بازیگران و جلوه‌های ویژه و ...بلکه اندیشه‌ای است که فیلم بر اساس آن ساخته شده است و حول محور آن می‌گردد: اگر حجاب‌های چشم و گوش و ذهن انسانها کنار روند، در می‌یابند که آنچه نوع بشر را نجات خواهد داد صلح و دوستی و وحدت است.

Me Before You / تیا شروک

«من پیش از تو» نام رمان عاشقانة پرفروشی است اثر جوجو مویز که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد. موفقیت و محبوبیت کتاب نویسنده را بر آن داشت تا اقتباسی سینمایی نیز از آن داشته باشد و فیلنامه‌ای بر اساس این رمان بنویسد. یکی از ویژگی‌های خوب این فیلم همین نکته است که فیلمنامه توسط خود نویسندة رمان به رشتة تحریر در آمده است و این موضوع باعث شده است که نقاط قوت رمان در فیلم نیز حضور داشته باشند. ذهن بیننده در حین تماشای فیلم «من پیش از تو» با سوالاتی در حوزة معنای زندگی و مرزهای آن درگیر می‌شود.

ویل ترینر ( سم کلافلین ) پس از زیستن یک زندگی سرشار در یک حادثه دچار آسیب‌دیدگی نخاع می‌شود و مجبور است تا پایان عمر بر روی صندلی چرخدار زندگی کند. از سوی دیگر، پرستار او، لو کلارک (امیلیا کلارک)، دختر بی‌تجربه و ساده‌ای است که روح پر از میل به زندگی و هیجان و امیدش ویل ترینر را از انزوا و تلخی زندگی ساکن و بی‌حرکتش دور می‌کند. آشنایی و ارتباط این دو همچون برق صائقه‌ای نگاهشان را به جهان تغییر می‌دهد. لو کلارک به یک آگاهی درونی از خویش دست می‌یابد و ویل ترینر که حال گویی به پاسخ سوالاتش رسیده است و تردیدهایش از بین رفته اند در نقطة اوج فیلم مرگ خودخواسته را برمی‌گزیند؛ اما در نامه‌ای به لو می‌گوید که همه جا در کنارش خواهد بود.

بازی درخشان امیلیا کلارک که به خوبی توانسته است از نقش دنیس تارگرین در بازی تاج و تخت فاصله بگیرد دلیل دیگری است که دیدن این فیلم را به علاقمندان سینما پیشنهاد دهیم.

Snowden / الیور استون

 «اسنودن» آخرین ساخته الیور استون روایت زندگی سیاسی امنیتی جوزف اسنودن مأمور سابق سیستم اطلاعاتی امریکاست که اقدام به افشای اسناد محرمانه از نحوه جاسوسی سازمان سیا می‌نماید. این فیلم بیشتر از  این جهت اهمیت دارد که روایتی است ملموس از یک واقعه تاریخی – سیاسی آن هم از سوی کارگردانی که خود از معترضان سیاست‌های امریکاست. استون پیش از این با ساخت مستندهایی درباره کاسترو، هوگو چاز و همچنین ده گانه‌ای درباره تاریخ امریکا علاقه و توان خود را در ساخت فیلم‌های تاریخی- سیاسی با روایت کردن زندگی شخصیت‌ها نشان داد؛ اما در این فیلم دیگر از آن سرکشی خبری نیست.  الیور استون در تمام طول فیلم تلاش کرد از اسنودن یک قهرمان بسازد اما به‌واقع نتوانست مخاطب را در این زمینه قانع کند و حتی نتوانست به زندگی اسنودن سروشکلی سینمایی بدهد. این فیلم اگرچه از نظر هنری چندان موفق نبوده اما برای آنان که می‌خواهند تاریخ و سیاست را در سینما جست‌وجو کنند خالی از لطف نیست. 

the man in the high castle / جان کراولی

چه می‌شد اگر در جنگ جهانی دوم متحدین بر متفقین پیروز می‌شدند؟ چه می‌شد اگر آلمان نازی یا امپراطوری ژاپن ایالات متحده را تسخیر می‌کردند؟ چنان که می‌دانیم پرسش‌هایی از این دست در موضوعات تاریخی ژانری را تشکیل می‌دهند که به تاریخ خلاف واقع یا تاریخ بدیل معروف است. سریال «مردی در قلعة بلند» که از روی کتابی با همین عنوان، نوشتة فیلیپ کی دیک ساخته شده است تلاش می‌کند روایتی از این تاریخ بدیل عرضه کند. در این سریال با آمریکایی مواجه می‌شویم که به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم شده است. ایالات شرقی تحت حاکمیت آلمان نازی و ایالات غربی تحت حاکمیت امپراطوری ژاپن قرار دارد و منطقه‌ای حائل و بی‌طرف بین آنها واقع شده است. در این شرایط جبهة مقاومتی نیز از سوی آمریکایی‌ها تشکیل شده است. مهم‌ترین رویداد فیلم در کنار اتفاقات جاری دست به دست شدن فیلم‌هایی از سوی جبهه مقاومت استکه روایت متفاوتی از جنگ و سرنوشت آن دارند. در این فیلم‌ها می‌بینیم که بر خلاف شرایط موجود متحدین در جنگ شکست خورده‌اند. جبهة مقاومت تلاش می‌کند این فیلم‌ها را به دست مردی با اسم مستعار «مردی در قلعة بلند» برساند و از طرف دیگر اشغال‌گران نیز تلاش می‌کنند تا مانع این اتفاق شوند. شخص آدولف هیتلر که علاقة عجیبی به دیدن این فیلم‌ها دارد دستور پیدا کردن و دستگیری مرد قلعة بلند را می‌دهد. کل این اتفاقات در یک جنگ قدرت پنهان بین آلمان و ژاپن رخ می‌دهد. آلمانی‌ها که قدرت بیشتری نسبت به ژاپنی‌ها دارند در اندیشة نابودی ژاپن و یکسره کردن کار دنیا هستند. اتفاقات مرموز در این سریال همگی به این مربوط است که چگونه طرف شکست خوردة جنگ به یکباره پیروز جنگ می‌شود و کسی (حتی آمریکایی‌ها) به یاد نمی‌آورد که چه اتفاقی افتاده است.

ماجرای نیمروز/ محمدحسین مهدویان

اما در میان فیلم‌های ایرانی شاید بهترین پیشنهاد فیلم «ماجرای نیمروز» ساخته محمدحسین مهدویان باشد که به اعتقاد بیشتر منتقدین و تماشاگران بهترین فیلم جشنواره امسال بود. این فیلم که برشی از تاریخ ایران آن هم سال‌های حساس دهه ۶۰ را بازگو می‌کند می‌تواند حساسیت‌هایی را از نظر نوع روایت تاریخی برانگیزد اما مهدویان توانست در مقام یک کارگردان سربلند بیرون آید. او توانست علی‌رغم اطلاع بیننده از ماجراهای دهه شصت و آگاهی از ترورهای فرجام و نافرجام با کارگردانی خوب، طراحی صحنه، گریم و بازی گرفتن از بازیگرانی که شاید تاکنون بهترین بازی خود آن هم در ژانری متفاوت را ارائه دادند، فضای ملتهب دهه ۶۰ را به خوبی برای بیننده بازآفرینی کند. آنچه که فیلم مهدویان را برجسته‌تر می‌کند این است که او برای روایت تاریخ متوسل به داستان‌های عاشقانه یا ملودرام نشد. او نه همچون دیگر فیلم‌های مشابه، تاریخ را در حاشیه روایت کرد و نه به شعارزدگی تقلیل پیدا کرد. برای مهدویان تاریخ همه چیز است.

چند فیلم کلاسیک

مردی با دوربین فیلم برداری(۱۹۲۹) ژیگا ورتوف

فیلم «مردی با دوربین فیلم برداری» از نخستین تجربههای سینمایی دربرآورد نسبت سینما با واقعیت است. فیلمی صامت با روایتی غیرخطی و تصاویر از هم گسیخته که ماجرای مردی را روایت می کند که با دوربین در شهر پرسه می‌زند و فیلم‌برداری می کند. ورتوف برخلاف افرادی چون آیزنشتاین که در همان دوره بر سینمای روایتگر تاکید داشتند، سعی می‌کند که جریان خطی حوادث را برهم زده و نشان دهد که دوربین خود نیز می‌تواند جزئی از همین روایت باشد. بنابرین، خودِ دوربین در قاب تصویر قرار می‌گیرد و ما دوربینی را می‌بینیم که در حال فیلم گرفتن است؛ گویی خود عمل فیلم‌برداری موضوع اصلی این فیلم است. از همین روست که از این فیلم به عنوان «مستند سینما» یاد می‌کنند. «مردی با دوربین فیلم‌برداری» بی‌شک از نخستین تجربه‌های «خود آگاهی» سینما است.

شکافتن امواج(۱۹۹۶) لارس فون تریه

شکافتن امواج فیلمی است درباره سوبژکتیویته زنانه. فون تریه همچون بسیاری از اسلاف اروپایی‌اش ،فیلم را حول یک زن بنا کرده و آن را به کنکاش روانکاوانه شخصیت اصلی‌اش بدل می‌سازد. زنی هیستریک که برای جبران فقدان هویت زنانه خود، به سمت عشق به عنوان مطمئن‌ترین راه پناه می‌برد، اما پیامد عشق او کنشی انقلابی و مساله‌زا است.

خاطرات کشیش روستا (۱۹۵۱) روبر برسون

«خاطرات کشیش روستا» ازجهاتی در مجموعه آثار برسون یگانه است: نخستین فیلمی است که برسون در آن از نابازیگران استفاده می‌کند تا نگرش خاص خود درباره بازیگری را عملی کند؛ و آخرین فیلم برسون است که در آن عناصر سینمایی روایی سنتی حضور دارد؛ و تنها فیلم برسون است که در آن از نماهای طولانی برای نشان دادن چهره (نا)بازیگر استفاده شده است. فیلم از جهت موفقیتش در اقتباس از یک رمان (اثر ژرژ برنانوس) که از زاویه دید اول شخص نوشته شده است نیز قابل توجه است. گذشته از نکات فنی شاید پراحساس‌ترین فیلم درباره رسالت و رنج‌های یک کشیش و شاید معصوم‌ترین و معنوی‌ترین سیمای مردانه در تاریخ سینما باشد.

ابله  (۱۹۵۱) آکیرا کوروساوا

سینمای کوروساوا سینمای متینی است که سیری دیالکتیک را به آرامی پیش می‌برد و بر حسیات و معنویات بشر تکیه می‌زند. او در این سیر از آثار نویسندگان بزرگی چون شکسپیر و نویسندگان ژاپنی الهام گرفته است. در این میان اما ارتباطی تماتیک و خلل‌ناپذیری میان کوروساوا و نویسنده روس یعنی داستایوفسکی وجود دارد. این ارتباط که از دوران جوانی او به وجود آمد چندان در او تاثیر گذاشت که خود هم اشاره دارد که بن مایه تفکر او از همان دوران برمی‌آید. او در این تأثیرپذیری فیلم ابله را با اقتباسی از رمان داستایوفسکی ساخت. در این فیلم شاهد دیدی همزمان به مفهوم «عشق» هستیم که در دل دو شخصیت «کاما و کامدا» تجلی پیدا می‌کند . البته یکی خشن و دیگری آرام. اما کوروساوا هوشمندانه هیچ وقت سعی نکرده که این دو شخصیت را به تقابل میان دو دنیای خیر و شر بکشاند. او در ابله هم مانند دیگر آثار خود سینمای رئالیسم پراحساسی را ارائه کرد که با استفاده از تمام شگردهای نمایشی و افزارهای فنی تماشاگر را تحت تأثیر قرار می‌دهد. 

نظر شما