شناسهٔ خبر: 49110 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

وحدت جوهری در طبیعت آدمی

اسپینوزا زیست‌شناس نبود ولی افکارش در حیطه رابطه انسان با طبیعت، به نحوی با موضوع زیست‌شناسی اعصاب رابطه پیدا می‌کند. افکار اسپینوزا از ارسطو نشئت می‌گیرد، ولی اسپینوزا اندیشه‌ای منسجم‌تر در زمینه زیست‌شناسی دارد. اسپینوزا شادمانی فردی را مرتبط با شادمانی جمعی می‌داند و از طرف دیگر به رستگاری انسان و نقش سلامت ساختار دولت در رسیدن به آن توجه دارد. اسپینوزا دولتی دموکراتیک ایده‌آلی را در نظر دارد که بزرگ‌ترین مشخصه آن رعایت آزادی بیان است.

فرهنگ امروز/ عبدالرحمن نجل رحیم:

در سال ۲۰۰۳ در آستانه قرن بیست‌ویکم، آنتونیو داماسیو، نورولوژیست و عصب‌پژوه رفتار و شناخت، کتابی منتشر کرد به‌نام «به‌دنبال اسپینوزا: شادمانی، اندوه و مغز احساسی». اما چرا یک نورولوژیست و عصب‌پژوه پس از حدود چهار قرن، می‌بایست به دنبال فیلسوفی در گذشته دور (قرن شانزدهم)، در دوران روشنگری اروپا در هلند باشد. داماسیو که همچون اسپینوزا در خانواده‌ای یهودی در پرتغال زاده شده بود، اسپینوزا را در دوران نوجوانی، هنگامی خواند که درباره مذهب و سیاست مطالعه می‌کرد. او بعدها در لیسبون پرتغال تحصیل طب می‌کند و در همان شهر متخصص نورولوژی می‌شود و سپس برای عصب‌پژوهی به بوستون آمریکا می‌رود و کارش را با گشویند، نورولوژیست معروف شروع می‌کند و سپس به کارهای تحقیقاتی خود، به‌ویژه در زمینه هیجان و احساس و نقش آن در تصمیم‌گیری، شناخت و آگاهی ادامه می‌دهد. او هنگام نوشتن مقاله‌ای، فرازی از اسپینوزا را به ‌خاطر می‌آورد و مناسب می‌بیند تا از آن در متن مقاله استفاده کند. در میان یادداشت‌های نوجوانی، دست‌نوشته خود را روی کاغذ زردشده‌ای پیدا می‌کند که نقل قولی مربوط به گزاره ۱۸ در بخش چهار کتاب اخلاق اسپینوزا بود با این مضمون: «اساس فضیلت در انسان، حافظ خویش بودن و شاد زیستن است». داماسیو برای اینکه به صحت ارجاع خود مطمئن شود به متن اصلی کتاب اخلاق اسپینوزا برمی‌گردد و اندیشه‌ها و نظریات شهودی اسپینوزا را در کتاب اخلاق مرور می‌کند.
وحدت تن، هیجان، احساس و فضیلت بنیادین
شادمانی، احساسی برخاسته از هیجان است و هیجان کنش تن است برای تداوم‌بخشیدن به زیستن که اگر این شادمانی فضیلت بنیادین باشد پس منشأ و جوهر اخلاق است. اگر این جمع‌بندی از افکار اسپینوزا صحیح باشد، داماسیو حق دارد این‌چنین از یادداشت کوچک خود روی کاغذ به زردی گراییده به‌جامانده از سالیان دور نوجوانی، هیجان‌زده شود. ادعای بزرگ و غیرمنتظره اسپینوزا برای داماسیو این است که تن و ذهن به موازات یکدیگر از جوهری واحد برمی‌خیزند و این برعکس نظریه فیلسوف تحت فشار قبل از او، رنه دکارت، بوده که داماسیو در کتابی دیگر به سرزنش افکار دوالیستی واپسین او در دوگانه‌انگاری جسم و ذهن می‌پردازد. داماسیو که پژوهنده و اندیشمند علم مغز و شناخت معاصر است، در شگفت است که چگونه فیلسوفی در چندین قرن قبل به اندیشه‌های شهودی تکان‌دهنده‌ای در زمینه ریشه‌های زیست‌شناسی اخلاق رسیده که از نظر پنهان مانده است.
به نظر اسپینوزا تن و ذهن هر دو از جوهر واحد خدا- طبیعت منشأ می‌گیرند و ماهیتا یگانه هستند؛ بنابراین ثنویت جوهری را نمی‌پذیرد، بلکه به یگانگی و وحدت جوهری تأکید می‌کند و عقیده دارد که ذهن و تن به طور موازی و در تعامل و در برهم‌کنش و پیوستگی دائم با یکدیگر و مقلد هم هستند. نه تن ذهن را می‌سازد نه ذهن تن را و رابطه علت و معلولی بین‌شان وجود ندارد. اسپینوزا در کتاب اخلاق، سرشت تن و ذهن را یکی و تن را بخشی از طبیعت می‌داند که در پوست بدن محصور است و ذهن را ایده تن می‌داند، یعنی اگر تن نباشد ایده‌ای به نام ذهن نمی‌تواند باشد. به عبارتی بازنمایی تن در ذهن است و طرح‌های ذهنی از تن تبعیت می‌کنند و طرح‌های ذهنی از جسم یا تن می‌آیند. تحولات در تن به صورت ایده‌هایی به شکل ذهن درمی‌آیند و تن، ذهن را شکل می‌دهد و شیء و چیز خارجی درک نمی‌شود مگر از طریق تعدیلات تن. عملیات در ادراک از تن به طرف ذهن است و در هنگام عمل و سخن از ذهن به طرف تن. مزیت ذهن این است که می‌تواند از روی ایده‌هایی از تن، ایده‌های دیگری بسازد؛ درحالی‌که تن نمی‌تواند چنین کند. به عبارت دیگر، ذهن قادر است ایده‌های متکثر ایجاد کند و از ایده، ایده بسازد که تن نمی‌تواند.
داماسیو، پس از مطالعات علمی خود، با اسپینوزا هم‌داستان شده است که هیجان و احساس از گوهر تن هستند و آن‌ها را در علم تنها به ‌خاطر شناخت بیشترشان از هم جدا می‌کنند. صحنه نمایش هیجان بدن انسان است، اما صحنه نمایش احساس در مغز است. از نظر تکامل زیستی ابتدا هیجان ظاهر می‌شود که چندان به مغز نیز نیاز نداشته است. لیکن احساس با تشکیلات پیچیده مغزی در انسان به اوج می‌رسد. هیجان امری آشکار است؛ چون در اعضای بدن تظاهر بیرونی دارد، لیکن احساس پنهان است؛ چون مغز در زیر کاسه سر از نظر دور است. اما ظاهرا از نظر شهودی این‌طور به نظر می‌رسد که ابتدا انسان احساس می‌کند و براساس آن احساس، از خود هیجان به خرج می‌دهد. این در نمایش‌نامه ریچارد سوم شکسپیر به‌خوبی روشن است که اساس احساس است، پس باید مقدم بر هیجان باشد. به نظر داماسیو شاید هم یکی از موانع بررسی اساس نوروبیولوژیک احساسات تا مدت‌های مدید همین بوده است. بنا به یافته‌های جدید، هیجان، جنبشی در روند تکامل زیستی و جزء اولین طراحی‌ها برای تأمین بقا و بهزیستی موجود زنده در طبیعت است.
کوناتوس، نیروی خودگردان موجودات زنده
 اسپینوزا که به محوریت دستگاه عاطفی انسان در شکل‌گیری فضیلت و اخلاق باور دارد، گرایش محوری هستی را رویکرد به سوی شادمانی و پرهیز از اندوه می‌داند. هر موجودی هر آنچه در قدرت خود دارد انجام می‌دهد تا در حفظ هستی خود کوشا و تلاشگر باشد تا در مقابل تهدیدات محیطی خود را حفظ کند. این همان «کوناتوس» است که اساس و بنیاد معنای زیستن است. «کوناتوس» به لاتینی معادل تمایل، کوشایی و جد و جهد است و اسپینوزا در گزاره شش، هفت و هشت اخلاق بخش سوم، آن را نوعی نیروی خودگردان ناآگاه برخاسته از زیستی درون‌نهاد، نوعی حکمت یا معرفت طبیعی در هر موجود زنده می‌داند که موجب دوام، بقا، حفظ و تداوم حیات است. هر موجود زنده بدون دانش آگاهانه در تلاش برای حفظ زندگی خود است، بدون اینکه بداند در حال حل مسئله‌ای است یا تضمینی برای موفقیت در این کار دارد. اسپینوزا کوناتوس را که به سوی تأمین و حفظ شادمانی یعنی بقا و سلامت میل دارد، اساس فضیلت می‌داند، فضیلت نه‌تنها به معنای صفتی اخلاقی، بلکه قدرت و توانایی کنشگری برای کسب شادمانی در جهت تداوم و سلامت حیات.
داماسیو، نقشه جغرافیای مغز برای رسیدن به شور، شعف و متغیرهای درون آن را به نت‌هایی مانند می‌داند که بر روی کلید لذت نواخته می‌شوند. غم و اندوه نقشه دیگری دارد که حالات منفی چون ترس، اضطراب یا تشویش، گناه و یأس را شامل می‌شوند که نت‌هایی هستند که بر روی کلید درد نواخته می‌شوند. نقشه‌های مربوط به شور و شعف نشانه تعادل و هماهنگی درونی در موجود زنده هستند و نشان می‌دهند که هماهنگی فیزیولوژیکی رضایت‌بخشی وجود دارد که نه‌تنها برای بقای موجود بلکه برای تندرستی کامل او لازم است. داماسیو با اسپینوزا موافق است که شور و شعف موجب ارتقای کیفیت زندگی و بهزیستی می‌شود، زیرا که قدرت و آزادی برای عمل را بیشتر می‌کند. اما طرح‌های مربوط به غم و اندوه در اشکال مختلف باعث عدم تعادل در کارکرد و علایم ناهمسازی در دستگاه فیزیولوژیک بدن می‌شوند و هماهنگی دلخواه در کارکرد حیاتی را کاهش می‌دهند و طبق نظر اسپینوزا موجود زنده از شرایط مناسب برای کمال‌یابی فاصله می‌گیرد. البته این شرایط نیز گاه امتیازاتی نصیب موجود زنده می‌کند مثلاً ترس، بیمه‌نامه‌ای برای حفظ موجود از خطراتی است که تهدیدش می‌کنند و موجب ترس می‌شوند و یا خشم نوعی اسلحه دفاعی است، همینطور غم و زاری، در شرایطی، می‌تواند نوعی طلب کمک و حمایت از دیگران برای آرامش باشد. احساسات به این معنا نوعی قوای حساسه درون و تظاهرات ذهنی برای رسیدن به تعادل، هارمونی و دوری‌جستن از ناهماهنگی و ناهمسازی است.
خود و دیگران در فلسفه اسپینوزا
 شاید در ظاهر ادعای اسپینوزا که فضیلت را در شادمانی برای حفظ حیات خویشتن می‌داند، نسخه‌ پیچیده‌شده‌ای برای فرهنگ خودخواهانه فردگرا بیش نباشد و این سؤال پیش بیاید که آیا باید تمایل به حفظ خویش اساس فضیلت قرار گیرد؟
ولی داماسیو پیشنهاد اسپینوزا را عمیق‌تر از آن می‌داند. چون از نظر اسپینوزا حفظ خود، نیاز به حفظ دیگران دارد و در غیر اینصورت خود هم نابود می‌شود. «خیر» در حفظ خود است که با حفظ دیگران ممکن می‌شود، اگر با نابودی دیگران «خیر» شخصی جستجو شود در نهایت «شر» است، زیرا دیر یا زود به انهدام خویش می‌انجامد و بر این اساس فضیلت در تلاش برای ماندگاری بر روی زمین است و «خیر» و «شر» چیزی نیست که بر ما آشکار شود، بلکه ما به طور فردی یا در توافق همگانی و اجتماعی آن را کشف می‌کنیم. بنابراین «خیر» از نظر اسپینوزا آن است که شور و شعف زندگی را به طور پایدار و قابل اعتماد تأمین کند و قدرت و آزادی عمل را افزایش دهد و «شر» آن است که تهدیدکننده حیات انسانی باشد. عمل «خیر» آن است که به نفع فرد باشد ولی آسیبی به دیگران نرساند. اگر عملی به نفع فرد ولی به ضرر جمع باشد، «شر» قلمداد می‌شود (اخلاق بخش پنجم، گزاره دهم). به این ترتیب سازمان اخلاقی بر اساس اصل ساده حفظ حیات قرار می‌گیرد. پشت هر خویشتنی دیگری قرار می‌گیرد.
زندگی در توافق صلح‌آمیز بر اساس اشتراکات با دیگران، در ‌واقع گسترش همان میل و کشش برای حفظ زیست‌مندی خویشتن است. توانایی همدلی- احساسی در انسان نشان می‌دهد که تنها تن خودمان منشأ احساسات‌مان نیست، بلکه در رابطه با تن دیگران و هیجانات منعکس در آنها نیز مغز ما قادر است نگاشت‌های احساسی مختلف را تجربه کند و به دامنه عمل خود در سطح اجتماعی نیز بیافزاید و به احساسات اجتماعی دست پیدا کند و حتی تصور و تخیل جسمانی در غیاب محسوسات مستقیم از اعضای تن خود یا دیگری داشته باشد.
نقش زندگی جمعی در تأمین بقای انسان
داماسیو می‌گوید ما از نظر زیست‌شناسی موجوداتی هستیم که برای بقای خود و به حداکثر رساندن لذت و شادمانی خود در دوران حیات و دوری از درد و رنج و اندوه در طول بقا به عمل واداشته می‌شویم و به طور طبیعی ملزم به آن هستیم. این الزام در توافق‌ها و قراردادهای اجتماعی و سیاسی، حتی به طور ناقص هم شده منعکس می‌شود. چراکه از نظر تکامل طبیعی موفقیت با مغزی بوده که توانسته باشد این همکاری و مساعدت گروهی را از طریق رشد قابلیت‌های شبکه‌های نورونی و افزایش توان یادگیری آن تأمین کند. تعهدات اجتماعی و فرهنگی با اینکه ریشه در طبیعت زیست‌شناسانه ما دارد ولی در شرایط اجتماعی و فرهنگی نمود پیدا و تولید اندیشه و دانش انسانی می‌کند.
داماسیو همچون اسپینوزا محدودیتی را که جمع برای فرد ایجاد کند، قانونی کلی و آن را لازمه رشد طبیعت انسان می‌داند. طبیعت انسان است که ما را به همدیگر نیازمند و وفادار به تعهدات بین خود نگاه می‌دارد. طبق برداشت داماسیو، اسپینوزا تلویحاً ظهور تعهدات انسانی در عرصه فرهنگی را نتیجه توانایی‌های مغز انسان در مهیاکردن این امکان می‌داند. ما باید با کمک مغز خود، زندگی را تجربه کنیم و به فرهنگ، قوانین و تعهداتی بهتر برسیم، این توانایی مغزی طی تکامل طبیعی حاصل آمده و با تجربیات بر اساس یادگیری در گستره فرهنگ به شکوفایی و رشد رسیده است.
احساس، آگاهی، اراده
با شکل‌گیری احساس در سیستم عصبی، نوعی کنترل و به‌دست‌گرفتن هیجانات در ما شکل می‌گیرد و اداره روند حیات را به دست خودمان می‌دهد و ما را علیه استبداد و خودکاری لاشعورانه دستگاه هیجانی مجهز می‌کند. بدین‌ترتیب ما می‌توانیم تصور کنیم که با اراده خود انتخاب می‌کنیم و هیجانات خام خود را به کنترل خود در می‌آوریم؛ آنچه ارزیابی آگاهانه می‌نامیم. البته هر دستگاه هیجانی، به هر شکل ابتدایی هم باشد، خود دستگاهی ارزیاب هست ولی دستگاه ذهن آگاه می‌تواند همه چیز را باز ارزیابی کند و بدین‌ترتیب پاسخ‌های هیجانی طبیعی را با نیازهای فرهنگی جامعه تطبیق دهد. ارزیابی هیجانی نیاز به آگاهی ندارد. موجودات پیچیده هیجانات خود را بسته به موقعیت تعدیل می‌کنند بدون آنکه نسبت به آن آگاه باشند.
اسپینوزا در گزاره ۲۸ بخش ۳ اخلاق می‌گوید انسان همان‌قدر با تصور چیزی لذت یا رنج می‌برد که با حضور عینی آن. یعنی با یادآوری به طور ناآگاه هم هیجانات برانگیخته می‌شوند. رابطه آگاهی با احساس بسیار مهم است و به عبارتی ما نمی‌توانیم به احساس برسیم اگر آگاه نباشیم. ولی به نظر می‌رسد که احساس خود بخشی از سازوکار فرایند آگاهی باشد. احساس در خلق پدیده خویشتن نیز نقش اساسی دارد که بدون آن هیچ چیز نمی‌تواند برای انسان قابل فهم و دانستن باشد. آگاهی با ذهن متفاوت است. ذهن به خویشتن مربوط می‌شود که می‌تواند ناآگاه هم باشد. ولی آگاهی مرتبه‌ای پویا از کارکرد مغزی است. آگاهی می‌تواند مختل شود بدون اینکه ذهن مختل شده باشد.
در نظر داماسیو، اسپینوزا دامنه آزادی اراده انسان را در چارچوب محدودیت‌های زیستی او ممکن می‌داند و او در همین دایره محدود در فلسفه خود برای قدرت انتخاب و کنترل ارادی بر رفتار اهمیت زیادی قائل می‌شود. نظر اسپینوزا این است که انسان به حفظ حیات و بهزیستی یعنی به طرف خیر حرکت می‌کند و امید خوشبینانه او به رستگاری انسان بستگی به همین تمایل در انتخاب دارد. در گزاره هجدهم، اسپینوزا معنایی دوگانه برای این فضیلت قائل است: تأمین نیازهای حیاتی و رهنمونی به سوی شادمانی و در بخش ۴ و ۵ اخلاق می‌گوید: این شادمانی قدرتی است که ما را از یوغ استبداد هیجانات منفی یعنی ملال و اندوه خلاص می‌کند. در ‌واقع به ‌نظر اسپینوزا شادمانی پاداش فضیلت نیست، بلکه فضیلت همان شادمانی است که از خواستن زندگی حاصل می‌شود.
رابطه عقل و منطق با هیجان و احساس
در فصل آخر داماسیو همچون اسپینوزا غلبه بر هیجانات منفی را از طریق به‌کارگیری عقل برای مسلط‌کردن هیجانات مثبت و رسیدن به شادمانی در مقابل غم، اندوه، ترس و اضطراب می‌داند. او برای کنترل و حذف احساسات منفی نیاز می‌بیند که تمرین ذهنی برای تحمل هیجانات منفی انجام گیرد و این تلاش را برای شناسایی و پرهیز از هیجانات منفی و برای رسیدن به فضیلت و رستگاری انسان لازم می‌داند.
اسپینوزا عقیده دارد قدرت عواطف به‌قدری است که برای غلبه بر آنها با عواطف مثبت قوی‌تری که عقل برانگیزاننده آن است، لازم می‌شود. بدین‌ترتیب اسپینوزا عقل را دارای عاطفه مثبت قوی می‌داند که می‌تواند عواطف دیگر را مغلوب کند. آنچه به‌عنوان ارجاع به «گواهی دل» در میان عوام رواج دارد، نوعی رجوع به احساس برای پیش‌بینی آینده و نشانه منطقی‌بودن هیجانات است که از ارسطو تا هیوم درباره آن گفته‌اند. قوانین اخلاقی در تداوم اصول خودگردانی زیستی، در فرهنگ‌های مختلف، اجرا می‌شود. هر چقدر دانش ما درباره معیارها، در جهت بقای زندگی و سلامت زندگی در جمع دقیق باشد، فرهنگ ما در جهت تأمین رستگاری حرکت می‌کند.
زیست‌شناسی در خدمت رستگاری انسان
اسپینوزا زیست‌شناس نبود ولی افکارش در حیطه رابطه انسان با طبیعت، به نحوی با موضوع زیست‌شناسی اعصاب رابطه پیدا می‌کند. افکار اسپینوزا از ارسطو نشئت می‌گیرد، ولی اسپینوزا اندیشه‌ای منسجم‌تر در زمینه زیست‌شناسی دارد. اسپینوزا شادمانی فردی را مرتبط با شادمانی جمعی می‌داند و از طرف دیگر به رستگاری انسان و نقش سلامت ساختار دولت در رسیدن به آن توجه دارد. اسپینوزا دولتی دموکراتیک ایده‌آلی را در نظر دارد که بزرگ‌ترین مشخصه آن رعایت آزادی بیان است.
احساسات در دستگاه عاطفی مغز ما نقش عمل نظارتی بر تداوم زندگی را دارد و وابسته به شرایط و موقعیت‌های ما در طول زندگی عمل می‌کند و نقش مهمی در ارزیابی اتفاقات جاری و رشد کاربردهای امکانات فرهنگی دارد. احساسات، وظیفه سنجش حالات و شرایط زندگی را به عهده دارد.
در گروه‌های اجتماعی، مذهب، عدالت، ساختارهای سیاسی و اجتماعی ساخته می‌شود که بتواند خودگردانی حیاتی را تأمین و تداوم بخشد. کاهش رنج و اندوه و حرکت به‌سوی شادمانی اصل است. انسان ‌توانست دستگاه خودکار و خودگردان طبیعی در بدن خود را با قدرت یادگیری به ابزارهای فرهنگی توسعه دهد. طبیعت میلیون‌ها سال طول کشید تا خودگردانی حیاتی در بدن انسان را به این درجه برساند، ولی تاریخ تمدن و فرهنگ انسانی فقط بیش از چندین هزار سال است که به وجود آمده است. برای رسیدن به توسعه اخلاقی در جامعه و فرهنگ انسانی هنوز اهداف، راه‌ها و وسایل رسیدن به آنها کاملاً مشخص نشده است. تجربیات تاریخی انسان نشان می‌دهد اغلب در راه‌ها و ابزارهای رسیدن به آن اهداف چنان مشکلاتی پیش می‌آید که اغلب اهداف اولیه تأمین بقا و سلامت گسترده‌تر انسان‌ها، مسخ و نادیده یا به فراموشی سپرده و گاه روش‌ها و ابزار ضد هدف اولیه به کار برده می‌شوند. اگر تجربه نازیسم، هم هدف و هم راه و روش به‌خطارفته را کنار بگذاریم، در تجربه‌های تاریخی چون مارکسیسم که با اهداف انسانی و اخلاقی در سیر تفکر بشر شکل گرفته بود، در عمل و در مسیر تعیین راه و استفاده از ابزار رسیدن به هدف با مشکلات عدیده‌ای روبه‌رو شده است. امروزه سازمان‌های بین‌المللی فراوانی تأسیس شده‌اند و سعی می‌کنند اخلاق بنیادین زیست انسانی را به تمامی جامعه و فرهنگ انسانی تعمیم دهند که هنوز برای رسیدن به هدف فاصله‌ای دراز مانده است.
تقدم هیجان و احساس در شکل‌گیری اخلاق
داماسیو متوجه اختلال بارزی در کنترل هیجانات و احساسات و رعایت‌نکردن موازین اخلاقی در رفتار اجتماعی بیمارانی می‌شود که آسیب ‌بخش میانی‌بطنی قطعه پیش پشانی مغزشان دارند. هیجاناتی چون خجالت و شرم‌زدگی، همدردی، احساس گناه، کاهش می‌یابد و یا اصلا از بین می‌رود. جالب اینکه آنها در تصمیم‌گیری‌های منطقی و عقلی خود دچار مشکل می‌شوند و این‌طور به نظر می‌آید که هیجانات و احساسات، برای فعالیت عقلانی انسان، بنیادی و اساسی باشد. ما فقط به‌طور خودبه‌خودی و اتوماتیک به شرایط مختلف اجتماعی پاسخ هیجانی - احساسی نمی‌دهیم، بلکه تحت تأثیر هیجانات اجتماعی (از همدردی گرفته تا شرم، غرور و غضب) و با کمک دستگاه تنبیه و پاداش (انواع غم و اندوه و سرور و شادمانی) به تدریج شرایط را بر اساس تجربه خود مقوله‌بندی می‌کنیم و سناریوهای خود را براساس روایات شخصی خود می‌سازیم. البته هیجان و احساس جای تفکر منطقی را نمی‌گیرد، بلکه راه را باز می‌کند که تفکر منطقی و عقلی به نتیجه سریع‌تر و بهتری برسد.
داماسیو و همکارانش این نوع ضایعات در منطقه میانی - بطنی قطعه پیش‌پیشانی را در سن کم هم بررسی کردند که اثرات آن به‌مراتب بیش از بزرگسالی بوده است. داماسیو این فرض را پیش می‌کشد که اگر جامعه‌ای انسانی داشته باشیم که همگی از این اختلال در ساختمان مغزی که در اساس بیولوژیکی است رنج می‌بردند، آنگاه تصور ساختن جامعه‌ای براساس اخلاق و فضیلت‌های زندگی جمعی غیرممکن می‌شد و این در تأیید نظریه اسپینوزا است که به اصل تقدم حفظ ارزش‌های زیستی توسط انسان‌ها به‌عنوان محوری‌ترین فضیلت تأکید دارد. داماسیو آدم‌های این جامعه را چنین تصویر می‌کند که نمی‌توانند به اصول اخلاقی پایبند باشند. حتی تمامی اصولی را که از نظر فرهنگی تحت‌تأثیر هیجانات اجتماعی به وجود می‌آیند زیر پا می‌گذارند. آنها نمی‌توانند قواعدی را قبول کنند که از طریق انسان‌های برگزیده و رهبران آمده باشد و در این‌صورت احساسات مذهبی نمی‌تواند شکل بگیرد. حتی در غیبت هیجانات طبیعی، انگیزه‌ای برای ایجاد مذهب وجود ندارد. تصور رهبرانی نیز که پیروان خود را حمایت و مسائل و مشکلات‌شان را حل کنند و نادانسته‌ها را برایشان توضیح دهند، مشکل و برای این قوم اصولاً مفهوم تعالی غیرقابل‌فهم خواهد بود. حتی اگر برایشان روشن شود برگزیدگان منشاء متافیزیکی دارند یا حامل پیامی آسمانی هستند نیز وضع را بهتر از آنکه هست نمی‌کند. به این کودکان نمی‌شود اصول اولیه اخلاقی را آموخت. فرق نمی‌کند که به آنها بفهمانیم اخلاق بنیاد طبیعی دارد یا ریشه مذهبی. واقعیت این است که در این افراد نمی‌توان احساساتی چون غم و اندوه و شور و شادی را در شرایط اجتماعی برانگیخت و بین آنها رابطه‌ای ایجاد کرد. بنابراین اتفاقات بد و یا خوب، خیر و شر در حافظه تجربیات شخصی آنها نقش نمی‌بندد. چون براساس هیجان و احساس، طبقه‌بندی مقولات رفتار اخلاقی، اعتقادات مذهبی، قوانین، عدالت و نقش سازمان‌های سیاسی به وجود نمی‌آیند یا با اشکال جدی روبه‌رویند. زیرا برای به‌وجودآمدن اخلاق، دین، قانون، عدالت و کارکرد این بخش از مغز اساسا لازم است.
البته داماسیو تاکید دارد ما در مغز خود مرکزی برای اخلاق نداریم، بلکه حتی ناحیه میانی - بطنی پیش پیشانی مغز نیز که در صورت تخریب، رفتار اجتماعی و اخلاقی ما را زایل می‌کند مرکزی برای اخلاق اجتماعی نیست. این بخش از مغز کارهای دیگری را نیز انجام می‌دهد، ازجمله این ناحیه در تنظیم اعمال بیولوژیکی بدن، حافظه، تصمیم‌گیری و خلاقیت شرکت دارد و در ضمن، رفتارهای اخلاقی را نیز به طور جانبی تنظیم می‌کند ولی به‌طورکلی نمی‌توان هیچ مرکزی برای اخلاق در مغز در نظر گرفت.
باورهای مذهبی و فلسفی اسپینوزا به تعبیر داماسیو
داماسیو می‌گوید طبیعت در اسپینوزا صفاتی دارد که نیازی به نیایش ندارد، نه به آن گوش می‌کند و نه مجازات دارد. نزدیک‌شدن به آن از طریق طبیعت است. او حتی برای کسی تکلیفی تعیین نمی‌کند. از طریق گرایش زندگی به‌سوی احساسات و هیجانات مثبت (شادمانی) که راز بقای هستی است، رسیدن به آن برای همگان ممکن می‌شود.
بحث دیگر داماسیو معنویت است که اسپینوزا از آن می‌گوید. داماسیو مرکزی برای تجربه معنویت در مغز نمی‌شناسد، همان‌طور که عقیده دارد مغز مرکزی برای اخلاق ندارد. معنویت به نظر داماسیو، حالاتی احساسی است که گاه‌گاهی به طور زودگذر در انسان ایجاد می‌شود که نوعی احساس رسیدن به تعادل و هارمونی با تمام کائنات و طبیعت است، حالاتی که در طول روند اکتشافات شهودی، علمی و هنری می‌توان به این لحظات درخشان در زندگی رسید که انسان احساس وصل‌شدن به تمامی زیبایی‌ها و خوبی‌های طبیعت دارد، نوعی هارمونی و همسازی بی‌نظیر با تمامی عالم که هیجانات مثبت به صورت شادمانی و وجد و شعف را به‌همراه دارد، آنچه را که به آن، حالت عرفانی هم می‌گویند که وجود انسان از عشق لبریز می‌شود. ولی به نظر داماسیو سخت است انسان اضطراب و تشویش و ترس از میرایی و هیجانات منفی نسبت به سرنوشت محتوم خود را فراموش کند و با شهود به ابدیت جوهر ماندگار خدا یا طبیعت فکر کند و طبق نظر اسپینوزا نگذارد هیجانات منفی بر خود و دیگر اعضای جامعه انسانی مستولی شود. درحالی‌که طبیعت نیز مهربان نیست، گاه بی‌رحم و اغلب بی‌تفاوت است و هیچ طرحی برای بهروزی انسان ندارد، این انسان در طبیعت است که طرح بهروزی خود را باید به طبیعت بقبولاند. در نظر داماسیو، اسپینوزا فکر می‌کند موجود زنده در خود تمامی امکانات لازم برای زندگی را دارد. موجود زنده بدون دخالت نیرویی دیگر قادر به تنظیم زندگی خود و بقای خود است و می‌تواند در جستجوی بهبودبخشیدن به کارکردهای خود به طور ناآگاهانه باشد. او همچون ویلیام جیمز، کلود برنارد و زیگموند فروید که دو قرن بعد از او می‌زیسته‌اند، به وجود طراحی هدفمند و غایت‌مند کلان در طبیعت باور نداشته و از این نظر شاید عقاید او به نظریات چارلز داروین پهلو می‌زند. او مفهوم خوب و بد، آزادی و رستگاری را در رابطه با عواطف و نقش آن در تنظیم حیات تعریف می‌کند. اسپینوزا می‌گوید هنجارهای اجتماعی و فردی خود را بایستی با دانش عمیق‌تر از انسانیت از طریق تماس با طبیعت و خدای درونی خود پیدا کنیم.

روزنامه شرق

نظر شما