شناسهٔ خبر: 50200 - سرویس سیاست‌گذاری علم‌وفرهنگ
نسخه قابل چاپ

گفتاری از سارا شریعتی (۱)؛

چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟

سارا شریعتی در جهان امروز که جهان قطعه‌قطعه شده‌ای است، جهانی که به شکل پارادکسیکال هم جهانی‌شدن آن را یک‌پارچه می‌کند و هم در واکنش به جهانی‌شدن دارد قطعه‌قطعه می‌شود، اگر ما این سنت حسنۀ جابه‌جایی و رفتن به جایی که منتظر ما نیست را انجام ندهیم، همیشه زندانی و محصور یک قوم و قبیله باقی می‌مانیم، ذهن‌های بسته و تنگ خواهیم داشت.

فرهنگ امروز/ میناقاجارگر: «چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟»؛ این، عنوان پرسشی بود که سارا شریعتی عضو هیأت علمی دانشگاه تهران در پنجمین نشست از سلسله نشست‌های «عصر علوم انسانی» که به همت دبیرستان تخصصی علوم انسانی شرف‌الدین برگزار می‌شود به آن پرداخت. سارا شریعتی در این نشست که دوشنبه، یازدهم اردیبهشت ماه امسال برگزار شد به مسائل مختلفی پرداخت؛ از جمله مشکلاتی که دانشجویان علوم انسانی در زمینه شغل‌یابی و درآمد با آنها مواجهند، دموکراتیک بودن این علوم در جامعه و همچنین نقش موثر آنها در تغییر جامعه و فرد و ...

من بیش از پیش از منبر رفتن پرهیز می‌کنم. اساتید ارتباطات ما می‌گویند در جوامع مذهبی همچون جامعة ما منبر رفتن قدیمی‌ترین شکل ارتباط اجتماعی بوده است. یک نفر می‌آید و منبر می‌رود و دیگران به او گوش می‌دهند. پرهیز می‌کنم به خاطر اینکه این شکل منبر رفتن شکل گفت‌وشنودی است؛ یعنی من می‌گویم و شما هم می‌شنوید و در آخر هم اگر چنانچه پرسش و پاسخی بود که به میزان دموکراتیک بودن فضا امکان بیشتری پیدا می‌کند، در اکثر جاها خیلی زود تمام می‌شود. دعوت این مدرسه را به چند دلیل پذیرفتم؛ دو دلیلش به خاطر جدید بودن نوع دعوت بود، یکی اینکه به من گفتند شما بیا در مدرسه از این صحبت کن که چرا باید علوم انسانی بخوانیم (این برای من جدید بود). شما خواهید گفت برای کسی که مدت زیادی علوم انسانی درس می‌دهد چرا این پرسش جدیدی است و جدید بودن این نوع پرسش در چیست. جدید بودنش در این است که در این ۱۲-۱۰ سال که من بیشتر فعالیت عمومی دارم، هر بار که ما را صدا کردند در مورد علوم انسانی صحبت کنیم برای دفاع از علوم انسانی بود. علوم انسانی همیشه در معرض اتهام بوده، اتهام سکولار بودن، غربی بودن، استعماری بودن، غیرمفید بودن، علوم به‌دردنخور، الهیات نوع جدید و انواع و اقسام مواردی که با آن دیدگاه علوم انسانی و علوم اجتماعی در مظان اتهام قرار می‌گرفتند و ما هر بار به‌عنوان کسانی که مشهور اصحاب علوم انسانی هستیم، منبر می‌رفتیم و از «علوم انسانی» دفاع می‌کردیم. این بار از من خواسته نشد که بیایم از علوم انسانی دفاع کنم -انگار که علوم انسانی پذیرفته شده، موجه است- زیرا اینجا مدرسة علوم انسانی است، در نتیجه شما بیا در مورد علوم انسانی حرف بزن. ما از مرحلة دفاع و اثبات و مشروعیت‌بخشی به علوم انسانی گذشتیم و این خود یک خبر خوب است و به این دلیل اتفاق جدیدی برای من است و از آن استقبال کردم.

مورد دوم، اینکه علوم اجتماعی به شکل عام در همه جا در مظان اتهام است (مثلاً اتهام «غیرمفید بودن» و نسبت مستقیم با بازار و صنعت و کار نداشتن). در همه کشورها این بحث مطرح است که بحران علوم انسانی است. اینکه علوم انسانی از نظر شغل و حرفه به چه‌کار می‌آید (ما چه‌کاره خواهیم شد)، این یک بحث عمومی است. یک مورد خاص هم علوم انسانی در بسیاری از کشورهای اسلامی دارد. در بسیاری از کشورهای اسلامی گاه با واکنش‌های تندی مثل واکنش سید قطب در مصر روبه‌رو هستیم که در کتاب نشانه‌های راه می‌گوید علوم دقیقه را ما می‌توانیم از کفار یاد بگیریم، ولی علوم انسانی را نه. علوم انسانی را جز از یک مسلمان مؤمن متقی (فرمولاسیون مال من است) نباید یاد گرفت، به دلیل اینکه آن‌ها به شکل ضمنی القائات ایدئولوژیک می‌کنند، دیدگاه‌های خودشان را هم لابه‌لا مطرح می‌کنند و بنابراین این‌ها «علم» نیست، علم تجربی ابژکتیو و خنثی نیست. در نتیجه به‌عنوان کسی که -آن‌جور که خودش می‌گوید- دانش‌آموختة علوم انسانی است یک ردیه می‌نویسد برای علوم انسانی. ما با چنین مواضعی در ایران هم مواجهیم و مشابهش را می‌توانیم پیدا کنیم، کسانی که کلاً علوم انسانی را رد می‌کنند و خصلت علمی این علوم را کاملاً زیر سؤال می‌برند. ولی نوعی که در ایران بیشتر مسلط است این است که ما علوم انسانی را بپذیریم اما آن را تصحیح و تکمیل کنیم یا تبدیلش کنیم؛ همۀ پروژه‌هایی که تحت عنوان پروژة اسلامی‌سازی، بومی‌سازی و ... در مورد این نوع علوم مطرح شد و سیاست‌گذاری شد و نهادها و نشریات خاص خودش را هم دارد. این دو موضع خیلی مواضع مسلطی بودند در کنار آنچه به شکل عام علوم انسانی خوانده می‌شود و در همۀ کشورها تدریس می‌شود، حالا با ویژگی‌ها و زمینه‌های خاص تاریخی و اجتماعی آن کشورها. امروز بعضی هم با همۀ حساسیت‌ها از این علوم در کشور خودشان دفاع می‌کنند ولی نمی‌گویند این علوم را به چیزی بدل کنیم، بلکه از استعمارزدایی از دانش صحبت می‌کنند، به این معنا که این دانش را هم مثل دانش‌های دیگر از موقعیت فرودست دربیاوریم و از آن استعمارزدایی کنیم که داستان دیگری است.

مورد دیگری هم که در این دعوت برای من جدید بود این بود که گفته شد شما بیایید در مدرسه حرف بزنید. این خیلی برای من جالب بود، جالب به این معنا که ما در یک محفل روشنفکری نیستیم که به آن عادت داریم، در دانشگاه هم نیستیم که به آن عادت داریم، در مدرسه هستیم. مدرسه (به شکل غربی‌اش school و به شکل شرقی‌اش مکتب) یک concept یا مفهومی است که به نظرم تا امروز به آن بی‌توجهی یا کم‌توجهی شده است، به آن به‌عنوان یک خانوادۀ بزرگ فکر کردیم. فرزند من در مدرسه بود و آنجا می‌گفتند خانوادة بزرگ فلان مدرسه و من همیشه می‌گفتم نه شما خانوادة بزرگ نیستید، فرزند من یک خانواده دارد و آن هم ما هستیم. مدرسه را به خانواده تبدیل نکنید، یا خانوادة بزرگ، یا دانشگاه کوچک؛ یعنی یا یک مرحله بعد از خانواده یا یک مرحله قبل از دانشگاه، همان چیزی که به آن می‌گوییم پیش‌دانشگاهی. به خود مدرسه به‌عنوان یک نهادی که اهداف مشخصی دارد کارکردهای اجتماعی مشخصی دارد و حتی کارکردهای فرهنگی عام و اونیورسال مشخصی دارد انگار که فکر نشده است.

 شاید بشود گفت موقعیت مدرسه کمی پارادکسیکال است، یعنی کمی تناقض‌نماست. از یک طرف ما در دهه‌های اخیر با انفجار و ظهور انواع و اقسام مدارس روبه‌رو هستیم، یعنی مدرسة دولتی، غیردولتی، خصوصی، عمومی، استعدادهای درخشان، استعدادهای معمولی، حتی مدرسة مذهبی و غیرمذهبی. جالب بود من اولین بار که آمدم اسم فرزندم را در مدرسه بنویسم به یک دوستی گفتم رتبه‌بندی مدارس در ایران به چه شکل است و اولین سؤال او این بود: شما می‌خواهید بچه‌تان را در مدرسه مذهبی بگذارید؟ بعد من گفتم مگر مدرسة غیرمذهبی هم وجود دارد؟ اینجا جمهوری اسلامی است! گفت بله مدارس دولتی. این برای من هم مضحک بود هم شگفت‌آور که مدارس دولتی در نظام جمهوری اسلامی به‌عنوان مدارس عرفی یا غیرمذهبی شناخته می‌شوند و مدارس مذهبی مدارس خصوصی‌اند که باید پول پرداخت کنید تا فرزندتان مذهبی بشود؛ یعنی همان پیوند نامبارک میان مذهب و ثروت که همچنان انگار دارد عمل می‌کند، چون بودجه‌های کلانی هم باید می‌دادیم برای این مدارس. این مدارس مدارسی بود که مناسکش جدی‌تر و اجباری بود یا آموزشش فعال‌تر بود و این نکته جالب بود. این موقعیت پارادکسیکال یعنی اینکه انواع و اقسام مدارس داریم، اما ادبیاتی که در مورد مدرسه تولید شده یا پژوهش‌های در مورد مدرسه یا پژوهش در مورد آموزش و پرورش بسیار فقیر و ضعیف است.

 جامعه‌شناسی آموزش و پرورش و مدارس ضعیف‌ترین شاخه در جامعه‌شناسی است و اصولاً من نمی‌دانم که چه‌ کار جدی نظری یا تئوریکی در مورد همین مدارس، تیپولوژی مدارس، انواع مدارس، کارکردهای اجتماعی مدارس و ... صورت گرفته است؛ حتی در این مورد پایان‌نامه زیادی هم نوشته نشده چه برسد به کتاب‌های مستقل و پژوهش‌هایی دربارۀ مدرسه. بارها به دانشجویانی که موقعیت دوگانة معلم-دانشجو را دارند پیشنهاد کردم که شما دوربین را به سمت خودتان بگیرید و تجربة زیستة خودتان را بنویسید، تجربه‌تان در مدرسه و تجربه‌تان در دانشگاه و مقایسة این دو با هم. واقعیت این است که تا به امروز من یک پژوهش مستقل در مورد مدرسه و انواع مدرسه و متدهایی که در این مدارس تدریس می‌شود یا بحث‌های نظری در این حوزه (چه به شکل تاریخی و چه به شکل اجتماعی) کمتر دیده‌ام. این است که می‌گویم پارادکسیکال است؛ از یک طرف انواع و اقسامش را داریم اما از طرف دیگر ادبیاتی که در این زمینه تولید شده بسیار ضعیف و فقیر است.

 مورد دیگری که جالب است این است که به نظرم می‌رسد کیفیت مدرسه و رتبه‌بندی مدارس بیشتر بر اساس برنامه‌های فوق‌العاده‌ای که برای دانش‌آموز تصور می‌کند چیده می‌شود؛ یعنی این مدرسه، مدرسۀ بهتری است یا مدرسۀ گران‌تری است به دلیل اینکه برنامه‌های فوق‌العادۀ زبان‌های خارجی دارد، فرانسه و انگلیسی و ایتالیایی درس می‌دهد، یا مدرسه بهتری است به دلیل اینکه برنامه‌های فوق‌العاده ورزشی دارد، یا فوق‌العاده‌های فرهنگی دارد؛ و این هم باز به نظرم غریب می‌آمد چون مدارس اتفاقاً باید بر اساس برنامه‌های عادی‌شان کیفیت‌گذاری شوند نه بر اساس برنامه‌های فوق‌العاده‌شان. مهم‌ترین کارکرد مدرسه آموزش است، آموزش است که تعیین می‌کند یک مدرسه چه رتبه‌ای دارد نه برنامه‌های فوق‌العاده‌ای که می‌گذارد، درحالی‌که اغلب مدارسی که من دیدم برنامه‌های فوق‌العاده‌شان را تبلیغ می‌کردند، انگار که آموزش در درجه دوم است. مهم‌ترین بحث من با مسئولین مدرسۀ فرزندم این بود که اولین انتظار من از مدرسه این است که فرزندم آموزش درست ببیند، خواندن، نوشتن، حساب کردن و ... این آموزش است، بعد بخش دوم ماجرای دیگری است.

 ماجرای دوم چیست؟ مدرسه به‌عنوان نهاد آموزشی، مدرسه به‌عنوان نهادی که کارکرد اجتماعی مشخص دارد، در فرایند اجتماعی شدن فرد نقش بازی می‌کند و به‌عنوان نهادی که یک میراث جهان‌شمول فرهنگی را به نسل بعدی منتقل می‌کند؛ یعنی یک وجه خاص زمینه‌مند دارد که از ما شهروندانی بسازد در جامعه و یک وجه عام جهان‌شمول دارد که از ما انسان قرن بیست‌ویکمی بسازد، یعنی با همۀ دانش‌های بشری، با میراث فرهنگی بشر بتوانیم ارتباط داشته باشیم و رابطه برقرار کنیم. در نتیجه، آمدن در مدرسه و صحبت کردن از علوم اجتماعی و علوم انسانی به نظر من یک کار جذاب است، کار مهمی است و باید آن را سنت کنیم. در فرانسه این سنت هست، شما زمانی که دکترایتان را می‌گیرید، می‌روید معلم مدرسه می‌شوید. از سارتر، دریدا، همه چهره‌های معروفی که شما می‌شناسید (در اروپا، در فرانسه) که نظریه‌پردازان بزرگی بودند، همه دو سال در مدرسه تدریس کردند. در ایران درست برعکس است؛ یعنی شما اگر دیپلم باشید احتمالاً معلم کلاس اول هستید، لیسانس/ راهنمایی، فوق‌لیسانس/ دبیرستان، دکترا/ دانشگاه. این روندی است که به نظرم کاملاً معکوس است، باید برعکسش کرد. تأکید و اهمیت اتفاقاً در مدرسه و دبیرستان است، آنجاست که فونداسیون شکل می‌گیرد، دانشگاه یک ماجرای کاملاً متفاوتی است. ما اغلب چون مدرسۀ درستی نداریم گاه به بچه‌ها در دانشگاه می‌گویم مجبوریم کلاس درس دانشگاه را تبدیل کنیم به مدرسه؛ یعنی امتحان بگیرم، نمره بدهم، درس پس بدهند... ولی این وظیفة دانشگاه نیست.

 بنابراین دعوت از این دو جهت برای من جذابیت داشت. امیدوارم یک سنتی باشد و این سنت به نظر من سنت جابه‌جایی است؛ یعنی چه؟ یعنی رفتن به جایی که قرار نیست بروید: شما معلمید و باید در مدرسه باشید، ولی در مدرسه نباشید، بروید در دانشگاه؛ شما استاد دانشگاهید در دانشگاه نباشید، بروید مدرسه، بروید حوزه، بروید کافی‌شاپ، یا بروید حوزه‌های دیگری که «معمولاً» نباید بروید. جامعۀ ما به این جابه‌جایی احتیاج دارد. اصولاً در جهان امروز که جهان قطعه‌قطعه شده‌ای است، جهانی که به شکل پارادکسیکال هم جهانی‌شدن آن را یک‌پارچه می‌کند و هم در واکنش به جهانی‌شدن دارد قطعه‌قطعه می‌شود، اگر ما این سنت حسنۀ جابه‌جایی و رفتن به جایی که منتظر ما نیست را انجام ندهیم، همیشه زندانی و محصور یک قوم و قبیله باقی می‌مانیم، ذهن‌های بسته و تنگ خواهیم داشت. ضرورت دارد به‌عنوان یک وظیفه برویم به سراغ جاهایی که مال قوم و قبیله و همفکر ما نیستند. برویم آنجا غافلگیر شویم، عصبانی شویم، شوکه شویم و بعد تأثیر بگذاریم و تأثیر بپذیریم. این به نظرم سنت مهمی در جامعۀ ‌ایران است. برای اینکه بتوانیم انسجام دوباره را حفظ کنیم مجبوریم که قطعات این مجمع‌الجزایر نامتحد را یک جوری به هم پیوند بزنیم و نقش پل را بازی کنیم.

ادامه دارد....

نظر شما