شناسهٔ خبر: 50237 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

دنباله‌ای ایرانی برای «مسخ»/ سرگردانی در مسیر دگرگون شدن

رمان «هنوز هیچکس نیستم» که برداشتی آزاد از رمان «مسخ» نوشته کافکا به شمار می‌رود منتشر شد.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ نشر آرادمان رمانی را با عنوان «هنوز هیچکس نیستم» به قلم مریم رازانی منتشر کرده که به گفته نویسنده آن تلاشی است برای بازسازی رمان مسخ اثر کافکا در اندیشه و ذهن خودش.

رازانی در این کتاب روایتی از زندگی شخصی با نام آبتین را ارائه می‌کند که زندگی او تفاوت چندانی با سرگذشت گرگوار زمزا در رمان کافکا ندارد.

وی در مقدمه کوتاهی که برای رمان خود می‌نویسد: نخستین بار که کتاب مسخ را خواندم به شدت از حشره شدن گرگور زامزا جانبداری کردم. سرنوشت او، ‌با آن فضای زندگی و کاری، تنها بدانجا می‌توانست بیانجامد. همان فضا و شرایط، گاه در زندگی ما نیز احساس می‌شد. روزهای متمادی به خودیم و آدمیانی که می‌دیدم، می‌اندیشیدم؛ آدمیانی که به نظرم با مسخ شدن فاصله چندانی نداشتند. تصورم این بود که تنها یک تحول اساسی و بنیادین، احساس پوچی، بیهودگی و ناامیدی را از دل  می‌دم می‌تواند بشوید؛ و آنان را بر گام‌های خویش استوار سازد. سال‌ها گذشت. جامعه تحول‌های زیادی را تجربه کرد. در گیرودار یک بیماری و دوره طولانی درمان، بار دیگر مسخ را مطالعه کردم. نیازی که برای برخاستن و به جریان‌های جاری زندگی پیوستن در خود می‌دیدم موجب شد تا قلم به دست بگیرم «گرگوار» را که در داستان من آبتین نام گرفت، از پوست سخت حشره گونه‌اش بیرون آورم و به او فرصت دهم تا بار دیگر بخت خویش را برای زندگی در شرایطی که پس از مسخ او ایجاد شده بود، بیازماید.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم:

آبتین در شهر، به دنبال کاری می‌گشت. می‌خواست کمی خودش را جمع و جور کند، لباس مناسبی بخرد، سپس به جستجوی تنها کسان خویش بگردد. دیگر علاقه‌ای به کار بازاریابی که پیش از این داشت در خود احساس نمی‌کرد. علاوه بر آن، تجارت‌خانه نیز بسته شده بود. به چند شرکت برای کار حسابداری سر زد. هیچ کدام سر و سامان نداشتند. مشکل بزرک نداشتن مدارک شناسایی بود. از طلوع خورشید تا پاسی از شب، خیابان‌ها را زیر پا می‌نهاد و شب‌ها در اتاقک متروکه پارکی که زیاد از خانه پیشین فاصله نداشت به سر می‌برد. به شدت لاغر شده بود. غذای اندک و ناسالمی که گه گاه از مزد کارهای کوچک و موقت می‌خرید، تکافوی نگهداری جسم جوان او را نمی‌کرد.

هرشب بارها و بارها از خواب بیدار می‌شد تا به رهگذرانی که نمی‌دانست کیستند، درباره بودن خود روی زمین خدا، توضیح بدهد. گاه که اثر در گذراندن روز به نسبت خوبی، نشاطی می‌یافت، کسانی را که روی نیمکت پارک می‌نشستند به باد سوال می‌گرفت. مردها، ناباور و مردد گاه جوابکی به او می‌دادند اما زنها و دختره از او می‌گریختند. یک روز جوانکی با موهای فرفری و انگشتان کبود نزدیک او نشست. بقچه نانش را گشود. نظری به اطراف انداخت. به آبتین که لب باغچه چمن کاری نشسته بود گفت: بفرما!

آبتین آب دهانش را قورت داد. دور روز بود که دهان برای خوردن باز نکرده بود. اما نان سفره کوچک جوانک را کمتر از آن یافت که بتواند به آن دست ببرد. در پاسخ نگاه جوان موفرفری که چون دو شهاب به سوی او می‌آمد نومیدانه گفت: پی کاری می‌گردم.

جوان قهقه‌ای بلندی سرداد و گفت: باز هم بفرما... من دارم برای پیدا کردن کار به یه معدن می‌رم. چهل کیلومتری با اینجا فاصله داره. همراهی؟

این رمان را نشر آرادمان در ۲۵۰ صفحه با قیمت ۲۰ هزار تومان منتشر کرده است.

نظر شما