شناسهٔ خبر: 50301 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

دیدگاه انتقادی به تاریخچۀ فکر ایرانشهری (۱)؛

دوران قدیم و پیدایش مفهوم سکولاریزاسیون

ایرانشهری فلاسفه در این دوران خوب می‌دانستند برای تکوین اندیشۀ سیاسی به گونه‌ای باید طرح موضوع کنند که افق‌ زمانه در سیر فرایندش به آنان یاری کند. به‌عنوان نمونه بسیاری از متفکرین سدۀ بیستم میلادی بر این باور بودند که حاکمیت متناسب با مشروعیتی که از سوی مردم اقتباس می‌کند بدو حق الهی می‌بخشد.

فرهنگ امروز/ امیر برهان:

آنچه در ادامۀ این متن می‌آید در مورد موضوعی طرح شده که شاید ما را در فهم بعضی از مسائل تاریخ اندیشه در ایران یاری کند. در آغاز بحث به چند نکتۀ مقدماتی اشاره می‌کنم تا از آن طریق بتوان میدان بحث را از هم متمایز کرد، چراکه اگر ما تمییزی میان این مناطق ایجاد نکنیم در آن صورت درک و استنباط موضوع برای ما سخت‌تر می‌شود.

آنچه تاکنون به عناوین مختلف تاریخ اندیشه را به دو دوران قدیم و جدید تقسیم کرده، بیشتر به شرح این رخدادها توجه شده که تحولات چند سدۀ اخیر در اروپا باعث شده نوعی نظام فکری جدیدی پدیدار شود که به نسبت دوران پیشین، تفاوت‌های بنیادینی در آن رقم خورد است. این تحولات فکری پیش از شکل‌گیری در نظام‌های جدید اساساً بر مبنای «منطقۀ شرع» در مسیحیت فهمیده می‌شد؛ یعنی نظام فکری پیش از دوران جدید تحت سیطرۀ نظام‌های الهیاتی بود. این‌گونه نظام‌ها به حدی منضبط و به هم تنیده بودند که گویی در امور انسانی رویکردهایی غیر از آن محال بوده است. در واقع پدیدار شدن چنین وضعیتی در اذهان انسان‌ها ما را به درک مفهوم «جزم‌باوری» نزدیک‌تر می‌کند. هرچند این مبحث را باید در جای ویژه‌ای محل تأمل قرار داد که توصیف آن در این صفحه نمی‌گنجد.

 بااین‌حال بعد از اینکه فلاسفه به‌تدریج توانستند در قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی عقل را در امور الهیاتی دخالت دهند، کمابیش مضمون الهیات مورد پرسش فلسفی قرار گرفت. به تعبیر من با ورود عقل در منطقۀ شرع نوعی جریان تشکیک‌گونه پدیدار شد که پیش از آن لااقل در هزارۀ ماقبل خود تجربه نشده بود. با حضور پیدا کردن «عقل» در مدار فکر، آن نظام منجمدشده و به هم تنیده‌ای که پیش‌تر بدون تشکیک استوار مانده بود، به گونۀ بی‌سابقه به‌سوی سستی گام نهاد؛ زیرا پیش از اینکه «عقل» در «منظومۀ جزمیت» نفوذ کند، منطقۀ ایمان شرعی (منطقه‌ای که در آن تشکیک و پرسش جایی در برابر ایمان ندارد) به‌طورکل محیط ذهن را تحت اشغال خود داشت؛ به همین دلیل وقتی «عقل» نیز طی یک فرایند به مدار «ذهن» پیوست بدیهی است که ساختار منضبط در منطقۀ شرع (نظام الهیات) دچار از هم گسستن شد. در واقع با همین اجمال توضیح می‌توان دریافت که یک منطقۀ فکری جدید در حدفاصل قرن ۱۷ و ۱۸ میلادی به آنچه پیش‌تر وجود داشته، افزوده شده است که هریک در وعای «ذهن»، فضای مخصوص به خود را ایجاد کرده بودند. این دو منطقه عبارتند از: «منطقۀ عقل» و «منطقۀ شرع». اما واضح است که هر دوی این مناطق در میدان وسیع ذهن جای می‌گیرند (ذهن مانند میدانی می‌ماند که این دو منطقه را در خود جای می‌دهد). حال وقتی تصور می‌کنیم که یکی از این دو منطقه (عقل و یا شرع) وسعت محیط خود را در وعای ذهن بسط می‌دهد، درمی‌یابیم که به طور طبیعی یکی از آن دو در فرایند دیالکتیک (اضداد) بر دیگری غالب می‌شود؛ یعنی یکی از آن دو به علت منطق نظری بر دیگری سیطره پیدا می‌کند و از آن پس مبنا و شالودۀ نظام فکری می‌شود.

 واضح است که در عصر مسیحیت منطق شرع طی فرایندی که فوقاً گفتم، توانست محیط ذهن انسان را به طور صورت‌بندی‌شده‌ای اشغال کند و این موضوع یعنی نظام فکری الهیاتی بدین طریق توانست شرایط امکانی به وجود آورد که از آن به بعد امور انسانی بر مبنای آن قلمداد شود. اما این منوال از آغاز قرن هفدهم به بعد تغییرات بنیادینی را متحمل شد، بدین معنا که به‌تدریج «عقل محض» محیط «ذهن انسان» را به اشغال خود درآورد و در نهایت منطقۀ ویژه‌ای را به خود اختصاص داد. این رویداد تاریخی به آن معناست که با به مدار پیوستن منطق عقلی، ذهن انسان نیز به‌تدریج از «منطقۀ شرع» فاصله گرفت و در غایت نظامی منضبط مختص به خود را ایجاد کرد. در حقیقت فلسفۀ ایدئالیسم نتیجۀ همان رویکرد فکری است که پیش‌تر مقدمات آن فراهم شده بود.

ظهور دوران جدید (مدرنیته) در اروپا

توضیح بالا ناظر بر این نکته است که از آن پس با تغییراتی که حاصل شد و به‌تدریج «منطقۀ عقل» در ذهن جانشین منطقۀ شرع گردید، فصل جدیدی در تاریخ اندیشه در اروپا رقم خورد. به‌بیان‌دیگر وقتی نظام فلسفی (منطقۀ عقل) محیط خود را در وعای ذهن گسترده کرد و عملاً نظام الهیاتی (منطقۀ شرع) را تحت امر خود قرار داد، از آن به بعد می‌توان دریافت که شاکلۀ دوران جدید در مغرب‌زمین ظاهر شده است، زیرا از آن زمان است که می‌بینیم تمام نظام‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی که پیش از آن مبتنی بر منطقۀ شرع بود مورد تأمل نظام فلسفی قرار گرفت و از نو سیر نظام‌سازی را در ابعاد وسیع بسط داد. بدیهی است که اگر ما دوران جدید را از خلال این تحولات بنیادین آغازشده بدانیم، پس بایستی «منطقۀ شرع» را نیز از حیث نظری و تاریخی به دوران قدیم ربط دهیم.

اما در اینجا مسئله‌ای مطرح می‌شود که به نظر می‌رسد در زمان باستان وقتی یونانیان توانستند منطقۀ عقل (نظام فلسفی) را برای نخستین بار در محیط ذهن ایجاد کنند، به‌نوعی می‌توان گفت آن‌ها در عصر خود نیز دوران جدید را در معنای باستانی قضیه تجربه کرده‌اند. بنابراین نکتۀ حائز اهمیت در این است که یونانی‌ها به‌واسطۀ همین نظام فلسفی (منطقۀ عقل) که ایجاد کردند، توانستند آغازکنندۀ تمدن غرب باشند. در حقیقت این تحول مهم در عصر باستان شبیه به همین تحولاتی است که در دوران جدید پس از مسیحیت به وجود آمد. برای نمونه فلاسفۀ پیشاسقراط، افلاطون، ارسطو را در نظر بگیرید، آن‌ها قبل از اینکه نظام فلسفی توسط سقراط و افلاطون و ارسطو ایجاد شود، پیش‌تر مقدماتی فکری مهمی را پدید آورده بودند که مشابه همین مقدمات را می‌توان توسط دکارت و همسانان او در قرن ۱۷ و ۱۸ مشاهده کرد؛ یعنی پیش از اینکه کانت و هگل و... فلسفۀ ایدئالیسم را منضبط کنند، راه بسط دادن «منطقۀ عقل» توسط فلاسفۀ پیشاکانتی هموار شده بود. مقایسه کردن این دو عصر (دوران باستان توسط فلاسفۀ یونانی و عصر روشنگری توسط فلاسفۀ آلمانی) حکایت از آن دارد که در هریک از این دو عصر منطقۀ عقل (نظام فلسفی) محیط ذهن را تحت تصرف خود در آورده است. شکی نمی‌توان داشت که شالودۀ تمدن مغرب‌زمین به این دو عصر وابسته و متکی است، یعنی دورانی که منطق عقلی مبنای امور انسانی شده است.

در اینجا به موضوع مهمی می‌خواهم اشاره کنم که بعد از آن بحث را به سمت آگاهی از تاریخ مفاهیم در ایران سوق می‌دهم، پس در اینجا باید دقت لازم داشته باشیم. آنچه امروز ما و سایر کشورهای پیوسته به تمدن ایران مطلع هستیم این است که خاستگاه و یا زادگاه تمدن غرب به یونان باستان برمی‌گردد، این را به هیچ عنوان نمی‌شود انکار کرد. در حقیقت تمام کشورهایی که امروزه در حوزۀ تمدن غرب اجماع کرده‌اند، بی‌تردید مرکز ثقل آن‌ها در یونان باستان است. در واقع آن‌ها خاستگاه تمدن خود را مبتنی بر تمدن یونانی می‌دانند. این سخن به‌قدری واضح است که «کارل یاسپرس» فیلسوف آلمانی در آثار خود به‌صورت ضمنی می‌گوید ما باید تقویم خودمان را از مسیحیت به یونان باستان منتقل کنیم (تاریخ روزشمار مسیحیت را به جای ۲۰۱۷ به ۲۵۰۰ سال پیش برگردانند). البته من روزی در «موسسۀ بهاران» تلاش کردم کلاس‌هایی برگزار کنم که بتوانم نظریۀ کارل یاسپرس را دربارۀ «وحدت تاریخ جهان» توضیح دهم، هرچند مورد اقبال قرار نگرفت و در نهایت کلاس‌ها برگزار نشد. باری این موضوع بر آن نکته دلالت دارد که خاستگاه تاریخ غرب برای آن‌ها مهم‌ترین رویداد تاریخی به شمار می‌رود. به‌عبارت‌دیگر کوشش فلاسفه در غرب تا چه میزان اهمیت دارد که آن‌ها برای اتصال به خاستگاه تاریخ خودشان می‌بایست روزشمار تاریخ خود را به زمان باستانی برگردانند. حال وقتی ما جشن دوهزاروپانصدساله گرفتیم و مهم‌تر از آن تقویم را به آن سال‌ها برگرداندیم، چگونه مایۀ یأس تاریخمان شد. در واقع فرق ما از حیث بیداری تاریخ و واگرایی در اینجاها آشکار می‌شود.

 نباید از بحث‌ فاصله بگیریم. آنچه در بالا اشاره‌ای به تمایز منطقۀ شرع و عقل شد گویای آن است که بگوییم وقتی مقدمات فلسفۀ روشنگری پیش‌تر توسط «رنه دکارت» چیده شده بود، رویدادی از حیث فکری در آن بین رخ داد که تاریخ اندیشه در دوران قدمایی را برای نخستین بار دچار تغییرات اساسی کرد، زیرا رنه دکارت جمله‌ای را در آن زمان به کار برد که به نظر من مهم‌ترین اتفاق فکری در مغرب‌زمین و به‌ویژه اساسی‌ترین ضربه‌ای بود که بر پیکر مسیحیت وارد شد. همان‌طور که همۀ ما شنیده‌ایم دکارت گفته بود «من می‌اندیشم پس هستم»؛ علت اینکه این جمله در تمایز نظام فلسفی و الهیاتی مؤثر واقع شد در این بود که او مسئله‌ای را از نظر فلسفی مطرح کرد که همه‌چیز را تغییر داد. در حقیقت سخن او مانند این می‌ماند که یک لیوان آب را بر روی زمین بریزیم. سؤال این است: آیا می‌شود آن آب را مجدد به همان میزان و پاکی به جای خود برگرداند، آیا شدنی است؟ بی‌درنگ هر عقل سلیمی خواهد گفت خیر. ماجرا ازاین‌قرار بود که او با گفتن این طرح مسئله، به‌یک‌باره انسان را به دامان مادری خودش برگرداند. به سخن دیگر، وقتی گفته شد: «من می‌اندیشم پس هستم»، یعنی ماهیت الهی انسان از امر ماهوی نزول پیدا کرد و به «انسانیت محض» رسید، زیرا «چون خودش می‌اندیشد، پس جز او چیز دیگری نیست».

 به‌عبارت‌دیگر، دکارت با این جملۀ فلسفی به گونه‌ای وسعت و فضای منطقۀ عقل را در محیط ذهن بسط داد که تا آن زمان بی‌سابقه بود و از آن مهم‌تر باعث شد فضای منطقۀ شرع (نظام الهیاتی) برای نخستین بار تحت اشغال منطقۀ عقل درآید. در واقع او با این طرح فلسفی توانست نظام الهیاتی (منطقۀ شرع) که انسان را امر ماهوی می‌دانست متزلزل کند و برای اولین بار بعد از سده‌ها خاموشی تاریخ توانست مجدد عقل را در مدار ذهن قرار دهد. در چنین شرایطی بود که به‌تدریج مفهوم سکولاریزاسیون جاپایی برای خود باز کرد؛ یعنی انسان از این طریق توانست بر حیطۀ الهیات فائق آید و آن را به قید خویش درآورد. خیلی واضح بگوییم، انسان با این تحولات بنیادین در عالم هستی به «یگانگی» رسید. از آن زمان به بعد این انسان بود که بدون گرفتن دستور از آسمان، امور انسانی را مورد تأمل فکری قرار می‌داد و بر اساس درک مشترک به نظام‌سازی آن می‌پرداخت. این تغییر شکل در دنیای جدید غرب زمانی به اوج خود رسید که انقلاب فرانسه در قلمروی عمل به عینیت رسید. تردیدی نیست که انقلاب فرانسه نمادی از واقعیت بیرونی آن چیزی بود که پیش‌تر در حوزۀ اندیشه رخ داده بود. بنابراین اگر به‌درستی دریافته باشیم، سکولاریزاسیون زمانی مفهوم فکری پیدا می‌کند که مبنای امور انسانی به‌ویژه اندیشۀ سیاسی بر محوریت «عقل محض» قرار گرفته باشد. بدین‌سان است که در آن زمان درک این رخدادها ما را مجاب می‌کند که دریابیم جهان غرب چگونه به عصر مدرنیته (تجدد) گذار کرده است.

گذار از منطقۀ شرع به منطقۀ عقل

حال بعد از اینکه جهان غرب از منطقۀ شرع به منطقۀ عقل گذار کرد، به‌تدریج تمامی توصیفات مفاهیم اعم از سیاست، دین، اقتصاد و... متناسب با شرایط جدید تکوین یافت. در این بین، اندیشۀ سیاسی که محل مناقشۀ من است از منظر نظری به اشکال‌های مختلف توسط فلاسفه مورد تحلیل نظری قرار گرفت و هر اهل‌نظری مبنای اندیشۀ سیاسی را بر مبنای ایدۀ مورد پسند خود تعریف کرد. به‌عنوان نمونه کارل مارکس تبیین نظریۀ سیاسی هگل دربارۀ دولت را از دیدگاه ایدئولوژیکی، خدمتگزار بورژوازی قلمداد می‌کرد. این طرح انتقادی از سوی مارکس مبتنی بر ایدۀ دولت پرولتاریایی بود؛ یعنی کارل مارکس از نظر مواضع دفاعی که به‌اصطلاح ناشی از حقانیت اندیشۀ سیاسی پرولتاریایی (دولت بی‌طبقه) بود، در برابر اندیشۀ سیاسی هگل (به‌اصطلاح دولت بورژوازی) نظریۀ انتقادی و سلبی خود را ترویج داد. بااین‌همه، بدیهی است که با تمام اختلافات نظری که میان فلاسفه در دوران جدید وجود داشت همگی بر این اصل اتفاق‌نظر داشتند که در عصر سکولاریزاسیون به سر می‌برند؛ یعنی هیچ‌یک از فلاسفۀ در این دوران نمی‌توانستند در سودای احیای اندیشۀ سیاسی الهیاتی (سنت قدمایی) باشند، زیرا وقتی در این زمان محیط ذهن در اشغال «عقل محض» در آمده باشد، دیگر جایی برای منطقۀ شرع (نظام الهیاتی) وجود ندارد که بتوان با تکیه بر ماهیت آن وصف نظری الهیاتی داشت. به‌عبارت‌دیگر حتی اگر آن‌ها (برای مثال) قصد و غرضی را هم داشته باشند، حرکت جوهری متناسب با تغییر روح زمانه به آنان چنین اجازه‌ای را نمی‌داد.

 بنابراین فلاسفه در این دوران خوب می‌دانستند برای تکوین اندیشۀ سیاسی به گونه‌ای باید طرح موضوع کنند که افق‌ زمانه در سیر فرایندش به آنان یاری کند. به‌عنوان نمونه بسیاری از متفکرین سدۀ بیستم میلادی بر این باور بودند که حاکمیت متناسب با مشروعیتی که از سوی مردم اقتباس می‌کند بدو حق الهی می‌بخشد. در واقع این سخن ناظر بر این موضوع است که جایگاه حاکمیت مبتنی بر حق الهی درست است که آمیخته با ایدۀ الهیاتی است، اما این بدان معنا نیست که این ایده پیوستی با منطقۀ شرع دارد، بلکه در اینجا «منطقۀ عقل» به‌واسطۀ ایده‌ای که از الهیات سیاسی اقتباس کرده، در وصف نظر خود آن را مبنا و توجیه نظری قرار می‌دهد. در حقیقت بااینکه محل کسب طرح نظری مبتنی بر ساختار الهیات است، ولی پرواضح است که آن طرح یک ایدۀ اقتباس‌شده‌ای است که در اشغال «منطقۀ عقل» درآمده و پیوسته با «منطق عقلی» نیز توضیح داده می‌شود. به‌عبارت‌دیگر وقتی «منطقۀ عقل» محیط ذهن را اشغال می‌کند، از آن پس هرآنچه در ذهن ریخته می‌شود و در میدان تأملات فکری جذب می‌گردد، خروجی نهایی آن موضوع به نظام فلسفی ربط پیدا می‌کند، زیرا فضای ذهن به‌طورکل در تصرف منطقۀ عقل (نظام فلسفی) در آمده و تنها در این قلمرو است که تأملات فکری مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد. بنابراین روشن است که در چنین شرایطی حتی وقتی امر سیاسی از منظر ایدۀ الهیات نیز نگریسته می‌شود، باید آن را صرفاً در مقام یک ایده برای توجیه طرح نظری به شمار آورد. برای نمونۀ یکی از متفکرینی که بدین روش توجیه نظری کرده، کارل اشمیت است که نظریۀ دولت نازیسم را به‌مثابه قلمروی عملی توضیح داد.

ادامه دارد....

نظر شما