شناسهٔ خبر: 50562 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

خاطره مدیر نشر نو از فروش ۱۰ هزار نسخه «زمین سوخته» احمد محمود

محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو در داوزدهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب از خاطراتش در حوزه چاپ و نشر گفت.

خاطره مدیر نشر نو از فروش 10 هزار نسخه «زمین سوخته» احمد محمود

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ دوازدهمین  نشست از سری دوم سلسله نشست های تاریخ شفاهی کتاب با حضور محمدرضا جعفری، مدیر  نشر نو  ظهر امروز یک شنبه (۲۵ تیرماه) در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد.

محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو در معرفی خود گفت: ۲۷ اسفند ماه سال ۱۳۲۷ در  محله ناصر خسرو به دنیا آمدم. تنها فرزند پسر خانواده هستم و چهار خواهر دارم. در حیاط خانه ما در ناصرخسرو  زیر زمینی داشتیم که در آن پر از کتاب بود  و من بین این کتاب ها قایم می شدم و بازی می کردم. وقتی بزرگتر شدم پدرم مرا به فروشگاه ناصرخسرو می برد و روز و شب من بین کتاب ها می گذشت. کم کم سعی می کردم اسم کتاب ها را یاد بگیرم. وقتی شش سالم بود به خیابان جمالزاده شمالی کنونی رفتیم. در آنجا من را به مدرسه فرانسوی ها به نام «مریم» بردند. من از لباسی که خواهرهای آن مدرسه می پوشیدند می ترسیدم. این باعث می شد از مدرسه فراری باشم. تا اینکه در نزدیکی های خانه ما مدرسه ای باز شد و من به آنجا رفتم. شش کلاس اول را در این مدرسه گذراندم.

وی ادامه داد: در دوران دبیرستان دوست داشتم به مدرسه البرز یا ادب بروم اما پدرم  من را  در مدرسه اندیشه ثبت نام کرد  که برای من تبعیدگاه بدی بود؛ چرا که هیچ کدام از همکلاسی های من در این مدرسه نبودند. زمانی که می خواستم انتخاب رشته کنم با آقای آذر یزدی مشورت کردم و گفتم که به ادبیات علاقه دارم. ایشان هم پیشنهاد دادند که رشته طبیعی بخوانم. بنابراین سال ۱۳۴۶ دیپلم گرفتم.

مدیر نشر نو بیان کرد: مادرم از خانواده علمی بود که با پدرم بسیار رقابت می کردند این برای مادرم بسیار سخت و ناراحت کننده بود. اما این موضوعات پدرم را برای ادامه کار دلسرد و ناامید نمی کرد.

جعفری افزود: فروش کتاب های درسی برای همه یک «بره کشون» بود. زمانی که فروش این کتاب ها شروع می شد مادرم به همراه خواهرهای من به فروشگاه ناصرخسرو می آمدند و در فروش کتاب به ما کمک می کردند. این اتفاقات مربوط به حدود سال ۱۳۳۵ است. مادرم صندوق دار فروشگاه بود.

این پیشکسوت حوزه نشر خاطرنشان کرد: انتشارات امیرکبیر تا قبل از سال ۱۳۴۲ پیشتاز بود.  آقای اکبر علمی برای  انتشار کتاب های درسی شرکتی را گرفته بودند اما نتوانستند کتاب ها را به موقع برسانند. این اتفاق مشکلاتی را ایجاد کرد.  در همین دوران حکومت نظامی شده بود و این گروه بعد از شش ماه و در زمستان کتاب ها را آماده کردند. در نتیجه وزارت آموزش و پروش قرارداد آنها را فسخ کرد.

جعفری ادامه داد: پدرم پیشنهاد داد که انتشار کتاب های درسی را ما انجام دهیم. این باعث شد شرکت کتاب های درسی شروع به کار کند. پدرم از زمانی که در این شرکت شروع به کار کرد شب‌ها دیر به وقت به خانه می آمد. در مرداد ماه اصلا به خانه نمی آمد و در محل کارش تختی گذاشته بود و شب ها را در آنجا سپری می کرد. این اتفاقات باعث شد از امیرکبیر غافل شود. من هم سن و سالی نداشتم که بتوانم امور را  به دست بگیرم.  این اتفاقات باعث شد آقای آذر یزدی از امیرکبیر برود.

مدیر نشر نو بیان کرد: من تصمیم گرفتم رونقی به انتشارات امیر کبیر ببخشم؛ بنابراین مولفان و مترجمان را جمع کردم. تا اینکه در سال ۱۳۵۴ به خاطر مبارزه با گرانفروشی شرکت نتوانست به فعالیت خود ادامه دهد. این امر باعث شد پدرم به امیرکبیر برگردد. شاید اگر این اتفاق رخ نمی داد پدرم بر نمی گشت اما من و دیگران پدرم را برای بازگشت تشویق می کردیم.

جعفری درباره اتهاماتی که به مرحوم پدرش وارد کردند توضیح داد و گفت: زمانی که پدرم کتاب های درسی را با چهار رنگ چاپ می کرد می گفتند نباید رنگ مشکی را  حساب می کردید و این سوء استفاده است. همچنین  پدرم را متهم کردند که  از خارج کاغذ وارد کرده بدون اینکه حق گمرک پرداخت کند. اما پدرم برای رد این اتهامات در سال ۵۴ از بازپرس استعلام گرفته بود که آیا شرکت چاپ کتاب های درسی می تواند بدون پرداخت حق گمرک کاغذ وارد کند یا نه. که آنها جواب منفی داده بودند.

جعفری گفت: در فروشگاه آقای ابراهیم رمضانی کتاب «۲۳ سال» را پیدا کردند و ایشان با مامور ساواک درگیر و راهی زندان می شود. وقتی فروشگاه آقای رمضانی را مصادره کردند پدرم به ایشان گفت که می تواند در فروشگاه ما به فعالیت خود ادامه دهد. پدرم برای  آقایان رمضانی، اقبال، نصرالله صبوحی و... سفته صوری امضاء می کرد. گاهی هم این اشخاص این سفته ها را پرداخت نمی کردند اما پدرم برای حفظ اعتبار خودشان آنها را پرداخت می کرد.

وی بیان کرد: اینکه می گویند پدرم به خاطر فشارهای مالی دست به خودکشی زد صحت ندارد. پدرم حتی در هشتگرد مدرسه ای به نام میرزا تقی خان امیر کبیر تاسیس کرد که بعد از مدت ها اسم آن را عوض کردند که با پیگیری  کردم دوباره به همان اسم برگشت. 

جعفری خاطرنشان کرد: شجاع‌الدین شفا ترجمه کتاب کمدی الهی را پذیرفت. پدرم هشت صفحه فرم این کتاب را آماده می کرد و آن را برای غلط گیری و تصحیح با زحمت زیاد به دست آقای شفا می رساند. این کار برای کتابی با حجم  کمدی الهی بسیار  وقت گیر بود.

مدیر نشر نو بیان کرد: آقای آذر یزدی به من پیشنهاد کرد که کار ترجمه را شروع کنم. بنابراین به کتابفروشی رفتم و در آنجا کتاب «گرگ و هفت بزغاله» را دیدم که جایزه هم گرفته بود. ترجمه این کتاب را شروع کردم و آقای آذر یزدی هم آن را خواند و ایراداتش را گرفت.  این کتاب با دو رنگ و با جلد مقوایی چاپ شد. از انتشار این کتاب بسیار خوشحال بودم چون اولین کتابم بود.

جعفری ادامه داد: من در انتشارات امیرکبیر  قرارداد ها را ارزیابی می‌کردم. حدود ۱۱۰ کتاب زیر چاپ بود. خودم به تنهایی شروع به بررسی و ارزیابی آنها کردم. در آن دوران حدود ۱۸ سال سن داشتم. خودم قراردادها را امضاء می کردم تا اینکه پدرم گفتند خودشان آن را امضاء می کنند. از آقای پرویز اسدی زاده دعوت کردم تا برای همکاری به موسسه بیاید. ایشان در قسمت مولفان و مترجم کار می کرد و توانست پای تعدادی از مولفان و مترجمان را به موسسه باز کند.

با آقای غلامحسین ساعدی صحبت کردم و از  ایشان پرسدیم انتظاراتشان از یک موسسه انتشاراتی چیست. ایشان در جواب گفتند که باید یک نشریه داشته باشد. مسئولیت انتشار نشریه را به ایشان واگذار کردم. این اقدامات باعث شد امیرکبیر رونق بگیرد. به طوری که ما هر روز یک کتاب منتشر می کردیم. وقتی پدرم از سال ۱۳۵۴ از شرکت انتشار کتاب های درسی بیرون آمد، انتشارات امیرکبیر رونق گرفت. ما در طول سال ۱۲۰ عنوان کتاب منتشر می کردیم. در سال ۱۳۵۷ ما حدود ۴۸۰ عنوان کتاب منتشر کردیم که ۳۶۰ عنوان آن تجدید چاپی بود.

مدیر نشر نو ادامه داد: پدرم از سال ۱۳۲۸ کار نشر را آغاز کرد. در این مدت توانستیم دو هزار و ۵۰ عنوان کتاب منتشر کنیم. عده‌ای می‌گویند کتاب‌هایی مثل «اسرار مگو» در انتشارات ما چاپ می‌شد در صورتی که اینگونه نبود. شاید این نوع از کتاب ها در فروشگاه های ما موجود بود و این هم خارج از دسترس ما بود و در فروشگاه‌ها حتی قیمت کتاب‌ها را بالاتر از حد معمول می‌گفتند. کتاب معلومات عمومی ما بسیار پرفروش بود. بنابراین اصلا لازم نبود ما کتاب‌های ممنوعه را چاپ کنیم. کتاب معلومات عمومی محتوای کتاب های درسی را به صورت سوال و جواب در می آورد. عده ای با چاپ این دست از کتاب ها موافق و عده‌ای مخالف بودند. این کتاب‌ها را با اسم‌های مستعار چاپ می‌کردم. این کتاب ها تیراژ بالایی داشتند. در سال ۵۷ تیراژ این کتاب‌ها به ۵۰۰ هزار نسخه هم می‌رسید.

وی ادامه داد: مرحوم پدرم به اکثر کتاب هایی که چاپ می کرد علاقه داشت. شاید بیشتر به کتاب های تاریخ علوم و تاریخ مشروطه علاقه نشان می‌داد. عده‌ای از دوستانش او را به نوشتن خاطراتش تشویق می‌کردند.
 
جعفری عنوان کرد: کارگرانی که تازه وارد موسسه شده بودند و هر کدام یک مرام سیاسی داشتند و فکر می کردند چپ هستند و آقای رائین که دشمنی سرسختی با پدرم داشت باعث اعتراض هایی علیه  پدرم شدند. در این مدت من در بخش تولید بودم و با من کاری نداشتند. این اتفاقات در سال ۵۸ رخ داد و باعث شکایت و پرونده سازی علیه پدرم شد. زمانی که پدرم را به زندان بردند دوست داشت هر چه زودتر از محیط آنجا رهایی پیدا کند. پدرم در یکی از ملاقات‌ها گفت که آقای گیلانی گفتند ۳/۱ اموال را واگذار کنید تا صلح برقرار شود. این اتفاقات در خرداد ماه ۵۹ رخ داد.  حدود چهار ماه طول کشید تا پدرم از زندان آزاد شد و بعدا فهمیدیم دادگاه ۳/۲  اموال را می‌خواهد.

وی ادامه داد: پدرم آرم امیرکبیر را گرفت چون فکر می‌کرد می‌تواند دوباره آن را بزرگ کند. من از سال ۱۳۶۰ از امیرکبیر بیرون آمدم. پدرم سال ۵۹ از زندان آزاد شد و تصمیم گرفتیم نشر نو را راه اندازی کنیم. اولین کتابی که در نشر نو منتشر کردیم کتاب «زمین سوخته» نوشته احمد محمود بود که در یک روز ۱۰ هزار تای آن به فروش رفت.

نظر شما