شناسهٔ خبر: 51041 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

موسایی: مادر ماکسیم گورگی پای مرا به ساواک کشاند

داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر در هجدهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب گفت: وقتی در انتشارات آذر کار می‌کردم، فروش کتاب مادر ماکسیم گورکی به یک فرد شیک‌پوش پای من، محمد نیکدست و صدری حسابدار انتشارات را به ساواک باز کرد.

موسایی: مادر ماکسیم گورگی پای مرا به ساواک کشاند

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ هجدهمین نشست تاریخ شفاهی با حضور داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر و نصرالله حدادی سه‌شنبه ۲۴ مردادماه در سرای اهل قلم برگزار شد.

منم، تیمور جهانگشا؛ اثری که در راسته انقلاب مشتری نداشت
موسایی گفت: پنجم آذرماه ۱۳۳۳ در اردستان اصفهان به دنیا آمدم، بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت برای پیشرفت فرزندانش به تهران بیاید زیرا می‌دانست که در یک شهر کوچک، فرزندانش نمی‌توانند پیشرفت چندانی داشته باشند. وقتی در تهران ساکن شدیم با سفارش مادرم به یکی از آشنایان در یک چاپخانه مشغول به کار شدم. چاپخانه‌ای که محیط خشن و کارگری داشت و رضایت مرا جلب نمی‌کرد، ضمن اینکه با روحیه من چندان سازگار نبود. اصرار مادرم به کار کردن من ناشی از ذهنیتی بود که از کار نکردن مرد در ذهنش داشت و تصور می‌کرد که اگر کار نکنم ولگرد می‌شوم و بیکاری مرا خراب می‌کند و این کلمه ولگرد در ذهنم بدجور حک شده بود.

وی افزود: نارضایتی از محیط خشک و نه چندان دلچسب چاپخانه باعث شد که بعد از شش ماه به مادرم بگویم که دیگر نمی‌خواهم در چاپخانه کار کنم و دوری راه را بهانه کردم. مادرم سراغ مرتضی عظیمی رفت که با پدربزرگ من آشنایی مختصری داشت و آن موقع عظیمی انتشارات آذر را روبه‌روی دانشگاه تهران داشت و من در آذر مشغول شدم. کتابفروشی انتشارات آذر چندان بزرگ نبود. سن کم و برخورداری از هوشی متوسط باعث شد تا به سرعت توانست تمام کتاب‌های موجود در مغازه را حفظ کنم؛ به طوری که می‌دانستم در مغازه چه تعداد کتاب داریم و از بعضی کتاب‌ها چند نسخه مانده است. یادم می‌آید که برخی از مشتریان ما از جمله تقی ظهوری و دلکش از اینکه با آن سن کم به چه فرزی و تبحری کتاب‌های مشتریان را می‌آوردم و گاهی برخی مشتریان وقتی مرا تنها می‌دیدند، اعتماد نمی‌کردند و از من کتاب نمی‌خریدند. اما من تلاش می‌کردم که توجه مشتریان را جلب کنم و کتاب‌ها را بفروشم. ساعت کار من ۸ صبح تا تقریبا ۹:۳۰ شب بود.

مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه داد: در انتشارات آذر، بیشتر کتاب‌ها مانند «دور دنیا در ۸۰ روز»، «هاکلبرفین» و ... مطالعه کرده بودم و همیشه از نزدیک کتابفروشی منوچهری در شاه‌آباد رد می‌شدم و کتاب «منم تیمور جهانگشای» توجهم را جلب می‌کرد. بارها به عظیمی می‌گفتم که دو جلد از این کتاب بخرد و به مغازه بیاورد، اما عظیمی می‌گفت که این کتاب در این راسته فروش ندارد اما من دلم می‌خواست این کتاب را بخوانم.

بساط کتاب یک شغل فصلی بود و بس!
موسایی بیان کرد: بعد از مدتی که در آذر کار کردم، وقتی دور و برم را نگاه کردم و دیدم برخی افراد تقریبا ۱۰ سال یا بیشتر در کتابفروشی کار می‌کردند. به خودم می‌گفتم نمی‌خواهم فقط یک کتابفروش بمانم و فکر می‌کردم که باید برای خودم کار کنم. از طرفی اگر تعریف از خود نباشد همه ناشران و کتابفروشی‌های اطراف دانشگاه تهران مرا می‌شناختند و دوست داشتند با من کار کنند. پس یکروز به عظیمی گفتم که من از ماه بعد دیگر نمی‌آیم. عظیمی سرتاپای مرا برانداز کرد و با یک ابهت خاصی گفت می‌خواهی چه کنی؟ من کمی ترسیدم و بدون فکر گفتم می‌خواهم برای خودم کار کنم. دوباره عظیمی با جدیت و تحکم پرسید می‌خواهی چکار کنی؟ من دوباره تکرار کردم که می‌خواهم برای خودم کار کنم. بعد گفت به مادرت بگو به من سر بزند.

وی افزود: از مادرم خیلی می‌ترسیدم و جرات نمی‌کردم که بگویم که دیگر نمی‌خواهم پیش عظیمی بروم. از واکنش مادرم می‌ترسیدم. چند روز گذشت و من به مادرم نگفتم و عظیمی فکر کرد که منصرف شدم و موضوع آمدن مادرم و انصراف از کار را به رویم نیاورد. یک شب جریان را به مادرم گفتم و مادرم خیلی ناراحت شد و گفت اینجا که دیگر دور نیست! قدری با هم صحبت کردیم و گفتم می‌خواهم برای خودم کار کنم اما مادرم که زن بسیار سختگیر و در عین حال نگران من بود، مخالفت کرد و به دیدن عظیمی آمد و با هم صحبت کردند و مادرم، عظیمی را متقاعد کرد که من در آذر می‌مانم.

این ناشر پیشکسوت ادامه داد: برای خودم تصمیم گرفته بودم و حاضر نبودم که دست از تصمیمم بردارم و می‌خواستم به دنبال ایده‌های خودم بروم اگرچه کار دشواری بود. طبق تصمیم قبلی، سرماه از آذر بیرون آمدم. بعد هم روبه روی دانشگاه بساط کردم و رفتم از طهوری و چند ناشر تعدادی کتاب گرفتم که تقریبا ۱۰۰ کتاب فراهم کردم و بعد یک هفته دیدم که فروش من از دستمزدم در انتشارات آذر بیشتر شد. چندبار به صورت هفتگی به مادرم پول بیشتری دادم و مادرم تعجب کرد و وقتی علت را پرسید، گفتم حقوقم بیشتر شده است.

سرماه دیدم که حقوقم از انتشارات آذر بیشتر شده است. چند وقت گذشت و یک‌ روز باران بارید و کتاب‌ها خیس شد و بعدا فهمیدم که این یک شغل فصلی است و باید فکر دیگری کرد. حالا خجالت می‌کشیدم سراغ عظیمی بروم. نزد کاظم مرتضوی، انتشارات ابوریحان رفتم و خواستم که نزدش کار کنم. این مرد به من بسیار لطف داشت و از وی بسیار آموختم و تقریبا دو سال این کار ادامه داشت. تا اینکه بعدا از طریق حسین خامنه‌ به غرفه کتابفروشی در هایپراستور روبه‌روی جام‌جم رفتم.

اثر گورگی واسطه حضور چند ساعته در ساواک!
موسایی عنوان کرد: فراموش کردم که بگویم وقتی در انتشارات آذر بودم، سروکارم با ساواک افتاد و این دیدار ناخواسته باعث شد که هیچ‌گاه سراغ کتاب‌های قاچاق نروم. یک‌روز که در انتشارات آذر بودم یک فرد شیک‌پوشی آمد و از محمد نیکدست «مادر» اثر ماکسیم گورکی را خواست و نیکدست آن‌را به قیمت ۱۰ تومن به آن فرد فروخت. نیم ساعت بعد یک بنز ۱۸۰ آمد و چند نفر از آن پیاده شدند و به مغازه آمدند که فهمیدم ماموران ساواک هستند. ما را (نیکدست و صدری(حسابدار)) به قزل‌قلعه بردند. بعدا فهمیدیم که آن فرد شیک‌پوش، مامور ساواک بود! آن روز دو ساعت بعد من و صدری را رها کردند و نیک‌دست را چند هفته‌ای نگه داشتند.

وی اظهار کرد: بعد از اینکه مدتی در انتشارات ابوریحان بودم با فردی به نام حسین خامنه آشنا شدم، برادر خامنه، مدیر انتشارات امیرکبیر در فرودگاه بود. وی به من پیشنهاد داد که با هم در یک غرفه در هایپراستور که روبه‌روی جام‌جم قرار داشت، کار کنیم. همکاری ما با هم آغاز شد و به مرور به عنوان مدیر غرفه با خامنه کار می‌کردم و چند شعبه دیگر هم افتتاح شد و من هر بار غرفه جدید را راه می‌انداختم و به فرد جدید تحویل می‌دادم و سراغ شعبه بعدی می‌رفتم تا اینکه یک هایپراستور در شریعتی یا چهارراه قصر باز شد. خامنه در این شعبه هم یک غرفه گرفت که این غرفه یک در به بر خیابان شریعتی و یک در دیگر به پارکینگ مجموعه داشت. در این غرفه کتاب، به ویژه کتاب‌های کودک و لوازم‌التحریر می‌فروختیم.

بازدید ایادی، پزشک مخصوص شاه از غرفه لوازم التحریر
مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه داد: یک‌روز خبر دادند که تیسمار ایادی، پزشک شاه قرار است از فروشگاه بازدید کند و همه باید با پیراهن سفید و کراوات در این بازدید حضور داشته باشند. روزی که ایادی برای بازدید آمد، به محض ورود از در پارکینگ به غرفه من آمد و قیمت یک پرگار را پرسید و من چند ثانیه فکر کردم که بهتر است قیمت واقعی آن را نگویم و کمی قیمت را پایین گفتم. بعد یک جبعه مداد رنگی و یک قلم دیگر خرید و به آجودانش گفت که قیمت سه قلم جنس خریداری شده، نوشته شود. بعد هم بدون هیچ حرف دیگری از غرفه رفت.

موسایی بیان کرد: بعد از بازدید ایادی، رئیس فروشگاه که یک سرهنگ ارتش بود، به همراه معاونش به نام رامین که فرد بسیار محترمی بود به غرفه آمد و خواست که حتما خامنه، صاحب غرفه را ببیند. من با خودم فکر کردم که چه دست گلی به آب دادم و به خامنه خبر دادم که به دیدن رئیس فروشگاه بیاید. خامنه همان روز به غرفه آمد و با من صحبت کرد و من چیزی از بازدید ایادی نگفتم. بعدا خامنه گفت که ایادی از اینکه قیمت لوازم در غرفه ما پایین بوده، بسیار خوشحال شده بود و این رضایت را به مدیر فروشگاه اطلاع داده بود.

جلسه نشست تاریخ شفاهی نشر با داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه خواهد داشت. ضمن اینکه در پایان این جلسه به موسایی لوح تقدیر و هدیه‌ای از طرف موسسه خانه کتاب اهدا شد که وی هدیه را به آسایشگاه کهریزک بخشید.

نظر شما