شناسهٔ خبر: 51240 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

در گرداب نبوغ/ گزارشی از کتاب «نیچه‌ جوان: برآمدن نابغه» به بهانه انتشار ترجمه فارسی

هنرمند کسی است که می‌تواند با ترفندهایی مختص به خود بر بی‌معنایی زندگی غلبه کند. نیچه و شوپنهاور هر دو این را خوب می‌دانند و هر دو نیز زیستی هنری دارند. همانگونه که فروید پس از دریافت جایزه گوته در ١٩٣٠ اظهار کرد: «حتی بهترین و کامل‌ترین زندگی‌نامه‌ها نیز نمی‌توانند گرهی از معمای آن موهبت اعجازگونه‌ای که شخص را هنرمند می‌سازد باز کنند.»

فرهنگ امروز/ نیما شریفی:

نیچه به‌عنوان بزرگ‌ترین فیلسوف تاریخ بعد از افلاطون، ارسطو و کانت گزین‌گویه‌نویسی است که نوشته‌هایش سرشار از تفکر است. گزین‌گویه‌هایی که در آن تقریباً به هیچ‌کس رحم نشده است: از سقراط گرفته تا مسیح، از هیوم گرفته تا کانت، همگی زیر تیغ نقدهای نیچه قرار می‌گیرند. نیچه در کودکی پدرش را از دست داد و این فقدان همواره بر شانه‌های فیلسوف جوان سنگینی می‌کرد. او همواره کوشید جایگزینی برای پدر ازدست‌رفته‌اش بیابد و شاید همین کمبود، عاملی بود که از نظر فروید او را به فردی تبدیل کرد که بهتر از هر کس دیگری به خودشناسی نائل شده است. نیچه جانشین پدر را بیش از هر کس دیگری در چهره شوپنهاور و واگنر جست‌وجو می‌کرد. او خود را زمانی که بین انتخاب زبان‌شناسی یا فلسفه سرگردان بوده، وقف شوپنهاور و واگنر کرد و ظاهراً از این کار راضی هم بوده است. کتاب «نیچه‌ جوان: برآمدن نابغه» اثر کارل پلیچ یکی از مهم‌ترین آثاری است که بیوگرافی‌ دقیقی از دوران جوانی نیچه به‌دست می‌دهد و زندگی او را در پرتو واقعیت «نبوغ» می‌خواند. علی‌رغم تعریف رمانتیک کتاب از نبوغ، آن را امری برساخته، اجتماعی و حاصل تعامل فرد با جامعه و محیط اطراف می‌داند. ترجمه این کتاب به‌تازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده و اکنون مخاطبان فارسی‌زبان قادرند از بیوگرافی نیچه به‌عنوان فردی نابغه آگاه شوند.  
بنا به تعریف رمانتیک از نبوغ، فرد نابغه  کسی است که به شکلی خودآیین توانایی‌هایش را تعریف می‌کند و اینگونه به نوعی به یک قهرمان شبه‌اسطوره‌ای تبدیل می‌شود. اما بر اساس نظر نویسنده کتاب، نبوغ فرایندی است که فرد درگیر در آن (یا نابغه) با اتکا به تأثیری که از دیگران می‌گیرد و همچنین با تکیه بر داشته‌های عقلانی‌اش قادر است احساسات خود را پرورش دهد و به شکلی آرمانی به‌تدریج شخصیتش را متحول و خود را به جامعه عرضه کند. اصولاً نبوغ فرایندی است که فرد نابغه در ابتدای کار - که می‌تواند مدت زیادی هم به درازا بکشد - از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شود، رفتارهایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد، ایده‌هایش تحقیر و درون‌گرایی‌اش ضعف تلقی می‌شود. در واقع فرد نابغه باید مدت‌زمانی طولانی از زندگی خود را وقف اثبات خویش به دیگران کند و بسیاری از تلاش‌هایش نیز در این راه با ناکامی روبرو می‌شود. نیچه هم از این قاعده مستثنی نیست؛ جز آنکه او نبوغش را با شاگردی نزد دو نابغه دیگر آغاز کرده است: یکی به‌طور غیابی (شوپنهاور) و دیگری به شکل عملی (واگنر). او در ابتدای کار عاشق شوپنهاور بود؛ همچون او فردی آتئیست به حساب می‌آمد و عشقی سوزان به موسیقی داشت. موسیقی هنری است که شوپنهاور عملاً آن را تنها هنری می‌داند که با شی فی‌نفسه کانتی در ارتباط مستقیم است. احتمالا به واسطه همین تأثیر هم هست که نیچه گرایشی شیفته‌وار به واگنر پیدا می‌کند. جالب آن است که واگنر هم رابطه‌ای دوسوگرایانه و مهر و کینی با نیچه دارد. گاهی چون پدری دلسوز، او را بی‌چون‌وچرا می‌پذیرد و گاهی چنان دلسردش می‌کند که نیچه - که نیاز فراوانی به محبت پدری دارد - به‌شدت دست‌وپایش را گم می‌کند و اعتمادبه‌نفسش را از دست می‌دهد. اما نبوغ نیچه و واگنر از یک جنس نیست. نیچه در ابتدای کار حتی نمی‌داند نابغه است- یا اگر به زبان نویسنده کتاب بگوییم، نمی‌داند که می‌تواند نابغه شود. او کارگر فکری واگنر است؛ دستورات واگنر و همسرش کوزیما را بی‌چون‌وچرا می‌پذیرد و تنها سعی در آن دارد که هیزمی برای تل آتش نبوغ واگنر باشد. علی‌رغم استاد (واگنر) که به‌شدت محیط شلوغ و پرحاشیه‌ای برای خود دست‌وپا کرده است، نیچه بسیاری از اوقات در انزوا به سر می‌برد، مزاج چندان سالمی ندارد و با درد معده و سردردهای طولانی و پرشمارش وقت می‌گذراند.
اما رابطه نیچه با شوپنهاور و واگنر به‌تدریج شکل انتقادی به خود می‌گیرد. نزد شوپنهاور مفهوم اراده - که به تبعیت از برایان مگی می‌توان آن را انرژی ترجمه کرد - مفهومی منفی است که البته نظام نابسامان جهان را به پیش می‌راند. نزد نیچه اراده را می‌توان به نفع زیست شادان بشری به کار گرفت و اصولاً هر اراده‌ای اراده معطوف به قدرت است، قدرت در معنای گسترده کلمه و نه صرفاً در معنای سیاسی و مبتذل آن. اراده در نگاه شوپنهاور امری است که باید بر آن غلبه کرد و لایق‌ترین افراد برای این امر هنرمندانند. همین دید انتقادی نسبت به واگنر هم به وجود می‌آید و او جایگاه پدرانه و مقدس اولیه‌اش را به‌تدریج نزد نیچه از دست می‌دهد. واگنر که کتاب اول نیچه (زایش تراژدی) را با روی باز می‌پذیرد، از کارهای بعدی نیچه با سردی استقبال می‌کند و انتظار فیلسوف جوان را - که به شدت نیازمند حمایت اوست - برآورده نمی‌کند.
نیچه این گفته شوپنهاور را درباره فرد نابغه همواره مدنظر دارد که «نابغه کسی نیست که می‌تواند هدفی را که دیگران نمی‌توانند بزنند به درستی نشانه گیرد، بلکه نابغه همان فردی است که هدفی را می‌زند که دیگران آن را به کلی نمی‌بینند». اما محک سنجش همین فرد نابغه همان دیگران‌اند. دیگرانی که با وجود فقدان خلاقیت برای انجام کاری‌ مشابه نابغه، می‌توانند آثار، ایده‌ها و دستاوردهای علمی‌اش را مشاهده کنند، از آن درس بگیرند و برای پیشبرد هنر یا علم از آن استفاده کنند.
نیچه بعد از گذر از واگنر و شوپنهاور، نابغه‌ای محسوب می‌شود که خود را از پیشروترین افراد هم جلوتر به حساب می‌آورد و عبارت‌هایی مانند «من چه کتاب‌های خوبی می‌نویسم» را در گزین‌گویه‌هایش به کار می‌برد. جالب است که نیچه بعد از گذر انتقادی از دو پدر نمادینش معمولا هنگام بیان دیدگاه‌هایش درباره آن دو معمولا نام شوپنهاور و واگنر را در کنار هم می‌آورد و نظرات ایشان را با هم نقد می‌کند. باید به این نکته توجه داشت که نیچه علی‌رغم جامع‌الاطراف‌بودن، شخصیت‌های نابغه مدنظرش را عموما در حیطه فرهنگ و هنر جست‌وجو می‌کرد. البته شاید ناپلئون را بتوان استثنایی بر این قاعده دانست که نیچه همواره به بزرگی از او یاد می‌کرد. نویسنده کتاب در این‌خصوص می‌نویسد: «بیسمارک... به خاطر یکپارچه‌کردن آلمان نابغه شناخته می‌شد، اما نیچه صدراعظم آهنین را شخص نفرت‌انگیزی می‌دید و اصلا نمی‌توانست بپذیرد که بیسمارک بتواند مورد تقلید واقع شود یا الهام‌بخش خلاقیت دیگران باشد. کاملا برعکس: نیچه فکر می‌کرد رایش معمولا مانع خلاقیت می‌شود». (ص٢٨٤) بر همین اساس، نیچه در کتاب زایش تراژدی، عامل انحطاط فرهنگ یونان را جدایی آن از موسیقی پرمایه‌اش تلقی می‌کرد و به طور جدی دو اصطلاح هنر دیوزینوسی و هنر آپولونی را مطرح کرد که مختصات هنر دیوزینوسی عشق، مستی و احساسات پرشور بود و برخلاف هنر آپولونی - که بر پایه نظم و عقلانیت به پیش‌ می‌رفت – هر قاعده‌ای را به هم می‌زد و بر حسب توانایی عنان‌گسیخته‌اش نظامات اخلاقی کلیشه‌ای را نادیده می‌انگاشت. جالب آن است که همین توجه نیچه به موسیقی، علاقه‌مندی واگنر را به کتاب فوق برانگیخت. در این کتاب، نیچه سقراطی را معرفی می‌کند که رو به موسیقی می‌آورد و از سقراط عقلانی مطرح‌شده در رساله‌های افلاطون فاصله می‌گیرد. درواقع سقراط آرمانی نیچه که ساز به دست می‌گیرد، دیگر معرفت‌شناسی و دشمن سوفیست‌ها نیست. او (سقراط) جهان یونانی آرمانی نیچه را همپای آیسخولوس، اوریپید و سوفوکلس به پیش می‌برد.
نیچه در کتاب‌های بعدی‌اش، باز هم به تعریف خود از مفهوم نبوغ و فرد نابغه ادامه می‌دهد و می‌نویسد: «نابغه اگر می‌خواهد حقیقت و وضعیت والاتری را که در خودش وجود دارد، به معرض نمایش بگذارد، نباید از ایجاد خصمانه‌ترین رابطه با شرایط و وضعیت موجود بهراسد... این خصومت نه تنها واکنشی است در خور این واقعیت که هم‌عصران نابغه، چنان‌که عموما تصور می‌رود، قادر به درک نوآوری‌های او نیستند، بلکه نابغه باید دست پیش بگیرد و به جهانی که خود را در آن می‌یابد بتازد و تنها بدین طریق است که می‌تواند از درون به وحدت برسد و به سرمشقی برای نسل دیگر بدل شود. البته این امری بود که تجربه خود نیچه داشت به‌تدریج آن را بر او آشکار می‌کرد و نیچه به‌تدریج متقاعد می‌شد که نابغه خلاق دقیقا خصومت مولد میان خود و هم‌عصران خود را به بخشی از کار خلق‌کردن تبدیل می‌کند». (ص٢٠٤) این‌گونه او می‌تواند آثار نبوغ را علاوه بر واگنر در خودش هم ببیند و تفاوت نبوغ خود را با نبوغ واگنر نیز تا حدی بسنجد.
البته رابطه نیچه و واگنر بخشی فرافکنانه هم دارد. خود واگنر از عاشقان سینه‌چاک شوپنهاور بود و حتی به او نامه هم نوشت، اما شوپنهاور روی خوشی به او نشان نداد و این‌گونه واگنری را که شوپنهاور در سیمای فیلسوف- منجی می‌نگریست، از خود راند. هرچند بعد از این بی‌توجهی، از ارادت واگنر به شوپنهاور چیزی کاسته نشد و او کماکان در هر محفلی به تمجید از استاد می‌پرداخت. می‌توان گفت به نوعی همین رابطه شکست‌خورده در مراوده نیچه و واگنر هم تکرار شد. واگنر که فردی عصبی بود، تنها کتاب اول نیچه را با روی خوش پذیرفت. بارها از او انتقاد کرد و حتی سعی کرد با واسطه‌هایی او را هرچه بیشتر به خود وابسته کند. گویا واگنر به طور ناخودآگاه در تلاش بود انتقام ناگرفته نسبت به شوپنهاور را از نیچه بگیرد یا او را آلت دست خود کند. همین رابطه ادامه پیدا کرد و واگنر سعی کرد نیچه را وادارد کتابی در ذم اشتراوس - که واگنر با او دشمنی داشت - بنویسد. اگرچه نیچه نظر بدی نسبت به اشتراوس نداشت، رساله تندی در نقد نوشته‌های وی نوشت. «اشتراوس با انتقاد از واگنر به خاطر ترغیب‌کردن لودویگ دوم به اخراج آهنگ‌ساز رقیب موجب ناراحتی او شده بود. وقتی نیچه در ١٨٧٣ به بایرویت رفت، متوجه شد واگنر یکسره درباره اشتراوس یاوه‌سرایی می‌کند و می‌خواهد نیچه به جای ستایش او از هراکلیتوس در رساله آکادمیک ملال‌آورش به اشتراوس حمله کند. قطعا، نیچه دفاع چندان پرشوری از اشتراوس به عمل نیاورد، چون رضایت داد که رساله‌ای هجوآمیز درباره اشتراوس بنویسد. این اتفاق برای هر دوی آنها ناخوشایند بود. برای واگنر به این دلیل که از نیچه به عنوان وسیله‌ای برای تسویه‌حساب با اشتراوس بر سر موضوعی پیش‌پاافتاده استفاده می‌کرد و برای نیچه چون به این کار تن می‌داد.» (ص ١٨٩) وقتی اشتراوس چند ماه پس از انتشار رساله درگذشت، گفته می‌شد هجو نیچه او را کشته است. خود نیچه عمیقا از این قضیه رنج می‌برد و قطعا از اینکه اجازه داده بود خشم واگنر به چنین حمله شخصی ناعادلانه‌ای وادارش کند، عذاب وجدان داشت. نیچه در نامه‌ای به گرسدورف گفته بود امیدوار است اشتراوس این‌قدر بدشانس نبوده باشد که پیش از مرگش کتاب او را دیده باشد.
اما اشتراوس قطعا رساله نیچه را دیده بود، واکنش حیرت‌زده‌اش نیز جالب توجه بود: «اول می‌کشند و تکه‌تکه‌ات می‌کنند، بعد دارت می‌زنند. تنها چیز جالبی که در این آدم [نیچه] می‌بینم، نکته‌ای روان‌شناختی است - اینکه آدم چطور می‌تواند از کسی که هرگز سر راهش قرار نگرفته این‌قدر خشمگین باشد و خلاصه کلام انگیزه واقعی این نفرت شدید چیست؟» (ص١٩٠)
همه اینها تأثیر وافری در تخریب رابطه نیچه و واگنر داشت. جالب آن است که نیچه علی‌رغم جسارت در نوشته‌هایش، در برخورد با واگنر به شدت منفعل و آسیب‌پذیر نشان می‌داد. او همواره مراقب بود که رابطه‌اش با واگنر دستخوش سردی نشود و بتواند تا حد امکان رضایت وی را جلب کند - که البته در این راه موفقیتی هم نداشت. باید اقرار کرد که نیچه در رابطه‌اش با واگنر چندان هم حرف‌شنو نبود. واگنر چندین‌بار با واسطه به نیچه پیغام داده بود که بیشتر به بایرویت بیاید، اما نیچه - به‌خصوص در اواخر رابطه - دستورات او را پشت گوش می‌انداخت. ضمن آنکه کوزیما واگنر بارها برایش نامه داده بود، برای آنکه بتواند زندگی خوبی را شروع کند و قادر باشد بر بیماری‌اش غلبه کند باید ازدواج کند. اما نیچه توجهی به این حرف‌ها نداشت.
اما با آنکه سرانجام رابطه واگنر و نیچه به هم خورد، حداقل نیچه توانست از طریق او به نبوغ خودش پی ببرد، چنانکه شوپنهاور نقش بسزایی در شناساندن نیچه به خودش داشت. از جمله این تأثیرات، بهره‌های روانکاوانه‌ای بود که نیچه از شوپنهاور اخذ کرد. برایان مگی معتقد است شوپنهاور در کشف موجودیتی به نام «ناخودآگاه» نقش غیرقابل‌انکاری داشت ضمن آنکه او تشخیص داد امور جنسی نقش تعیین‌کننده‌ای در زیست انسان دارد. به این ترتیب باید تقدم بصیرت‌های روانکاوانه را به شوپنهاور نسبت داد که از نظر مگی، فروید نیز گاه به این امر اذعان داشته است. ضمن آنکه مگی می‌گوید، فروید شوپنهاور را یکی از شش مرد بزرگ تاریخ می‌دانست و همواره جزوه‌ای از او به همراه داشته است. از سوی دیگر نیز دریدا معتقد است فروید دیدگاه‌های روانکاوانه‌اش را به شدت مدیون نیچه است و حتی تا جایی پیش می‌رود که می‌گوید فروید چیزی بیشتر از نیچه در مورد روانکاوی نگفته و به در واقع صرفاً سخنان او را به یک انسجام منطقی رسانده است. از اینجا می‌توان تأثیر شوپنهاور را بر نیچه تشخیص داد و رابطه نمادین آنها را بیشتر کنکاش کرد. اما یکی دیگر از تأثیرات بارز شوپنهاور بر نیچه، دیدگاه او در مورد خودکشی است. شوپنهاور کسانی را که خودکشی می‌کنند از افرادی می‌داند که مغلوب اراده هستی شده‌اند. نیچه هم اصطلاح «توانگران منفی» را در مورد ایشان به کار می‌برد. از نظر هر دوی ایشان انسان قادر است با اتخاذ دیدگاهی زیبایی‌شناسانه به زیستش،‌ علی‌رغم بی‌معنایی آن، زندگی را سرشار از بهره‌های هنرورانه کند.
به‌هرحال هنرمند کسی است که می‌تواند با ترفندهایی مختص به خود بر بی‌معنایی زندگی غلبه کند. نیچه و شوپنهاور هر دو این را خوب می‌دانند و هر دو نیز زیستی هنری دارند. همانگونه که فروید پس از دریافت جایزه گوته در ١٩٣٠ اظهار کرد: «حتی بهترین و کامل‌ترین زندگی‌نامه‌ها نیز نمی‌توانند گرهی از معمای آن موهبت اعجازگونه‌ای که شخص را هنرمند می‌سازد باز کنند.» (ص١٠)
منبع: برایان مگی، فلسفه شوپنهاور، نشر مرکز، ترجمه رضا ولی‌یاری،
چاپ اول، ١٣٩٢

روزنامه شرق

نظر شما