شناسهٔ خبر: 52015 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سخنرانی بابک احمدی و محسن حکیمی در همایش بازخوانی انقلاب روسیه و تأثیرات آن بر ایران؛

چهره دوگانه اکتبر

احمدی مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا خطری بود که بلشویک‌ها به آن دامن زدند. ریشه این مفهوم در خود مارکس است. این روزها مارکسیست‌های پیشرو و انتقادی بر این باورند که مارکس سازنده این مفهوم نبود. چنین نیست. این مفهوم را کارل مارکس ساخت و هرگز نمی‌توان فهمید معنای دقیقش چیست. اگر پرولتاریا اکثریت جامعه است، چه نیازی به دیکتاتوری است. به علاوه دیکتاتوری اکثریت هم مذموم است.

فرهنگ امروز: همایش دو روزه «صد سال پس از انقلاب ۱۹۱۷» چهارشنبه و پنجشنبه هفته گذشته از سوی انجمن علوم سیاسی ایران در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. محور این همایش بازخوانی انقلاب روسیه و تأثیرات آن بر ایران بود. در برنامه روز اول نام ابراهیم توفیق و احسان شریعتی آمده بود ولی آنها از غایبان برنامه بودند. سخنران افتتاحیه بابک احمدی بود. پس از او گودرز رشتیانی درباره نقش انقلاب اکتبر در تاریخ‌نگاری و محسن حکیمی درباره نقش آن در جنبش کارگری صحبت کردند. در روز دوم این همایش نیز مجید مددی، جهانگیر معینی‌علمداری، حافظ موسوی و دیگران سخنرانی کردند. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن کامل سخنرانی بابک احمدی و محسن حکیمی است.

وضع جنبش کارگران اروپا پیش از انقلاب اکتبر ١٩١٧ در روسیه
انقلاب اکتبر پیشینه‌ای دارد که باید هم از نظر عینی و هم به‌لحاظ ذهنی بررسی و روشن شود این انقلاب کارگری بر کدام بسترهای تاریخی شکل گرفت. خاستگاه جنبش طبقه کارگر به مثابه یک نیروی اجتماعی کشور انگلستان است، زیرا این جنبش زاییده مناسبات سرمایه‌داری است و پیشرفته‌ترین نوع این مناسبات در قرن نوزدهم و در انگلستان پدید آمد. انقلاب صنعتی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در انگلستان شکل گرفت و طبیعی بود که این انقلاب جنبش‌کارگری را به‌عنوان پیامد خود پدید آورد. این جنبش تشکل‌هایی را به وجود آورد که کلوب، باشگاه یا انجمن نامیده می‌شدند، تشکل‌هایی که با همان سرعتِ رشد انقلاب صنعتی گسترش می‌یافتند و خواسته‌های کارگری را از طبقات حاکم طلب می‌کردند. گسترش سریع دامنه این تشکل‌ها حکومت انگلستان را مجبور کرد تشکل کارگری را ممنوع کند. به‌این‌ترتیب، در سال ١٧٩٩ مجلس انگلستان با تصویب قانون ایجاد هرگونه تشکل کارگری را ممنوع کرد. پس از تجربه ناکام و بی‌ثمر «ماشین‌شکنی» بود که کارگران انگلستان به‌تدریج به این فکر افتادند که همان‌گونه که سرمایه‌داران از تشکل سراسری خود یعنی دولت برخوردارند کارگران نیز باید با سازمان‌یابی سراسری، اعتصاب، مبارزه متحدانه و متشکل خود خواست‌هایشان را به دست آورند.
نطفه اتحادیه‌های کارگری و تلاش برای سراسری‌کردن آنها به این صورت بسته شد. کارگران خواستار لغو قانون منع تشکل شدند و از دولت خواستند سازمان‌یابی کارگران را به رسمیت بشناسد. به‌این‌ترتیب، بر اثر مبارزات کارگران انگلستان، در سال ١٨٢٤ قانونی تصویب شد که تشکل کارگری را به رسمیت می‌شناخت، و در پی آن اتحادیه‌های کارگری – که عمدتا حرفه‌ای بودند – یکی پس از دیگری تشکیل شدند.
مهم‌ترین اقدام اتحادیه‌های کارگری برای رسیدن به خواست‌های کارگران اعتصاب بود، یعنی در عرصه اقتصادی با هدف حفظ سطح دستمزدها با کارفرمایان مبارزه می‌کردند، زیرا سرمایه‌داران مدام در پی کاهش سطح دستمزد کارگران بودند و کارگران نیز برای مقاومت وسیله‌ای جز اتحاد و اعتصاب نداشتند. اما این مبارزه جنبه صرفا اقتصادی داشت و مبارزه صرفا اقتصادی نیز در نهایت به زیان کارگران تمام می‌شد، زیرا نیاز سرمایه‌داران را در جایگزینی کارگر با ماشین تشدید می‌کرد که خود باعث تشدید بی‌کاری می‌شد. علت دیگرِ عبور کارگران از اعتصاب صرفا اقتصادی و ورود به مبارزه سیاسی این‌ بود که اگرچه کارگران با اعتصاب خود کارفرما را مجبور به اجرای خواسته‌هایشان می‌کردند، اما همین که اعتصاب تمام می‌شد کارفرما دوباره به حالت اول باز می‌گشت و به قول و قرارهایش پشت پا می‌زد، زیرا قانونی وجود نداشت که او را موظف به اجرای تعهداتش کند.
مجموع این عوامل باعث شد که کارگران از عرصه اقتصاد وارد قلمرو سیاست شوند. بنابراین ورود کارگران به مبارزه سیاسی در چارچوب قانون و برای حضور در پارلمان اجتناب‌ناپذیر بود. اما در این میان مانعی وجود داشت؛ کارگران برای فرستادن نماینده خود به مجلس باید حق رأی می‌داشتند، درحالی که در آن زمان کارگر انگلیسی از این حق برخوردار نبود. چنین بود که جنبشی شکل گرفت معروف به جنبش چارتیسم (Chartism). اوج جنبش چارتیسم دهه ٤٠ قرن نوزدهم بود. اما این جنبش به هیچ‌یک از خواست‌هایش نرسید. بعدها در دهه ٦٠  قرن نوزدهم بود که بخش رفرمیست بورژوازی که منافع سرمایه‌داری انگلستان را در گرو اصلاحات می‌دید بیشتر خواست‌های چارتیست‌ها را برآورده کرد. اما پیش از آن، یعنی در دهه ٥٠، جنبش چارتیستی رو به افول گذاشته و جای خودش را به جنبش اتحادیه‌ای داده بود، جنبشی که مهم‌ترین دستاورد اقتصادی‌اش برای طبقه کارگر تحقق ٩ ساعت کار روزانه در اواخر دهه ٥٠  بود.
اما ویژگی مهم جنبش اتحادیه‌ای انگلستان در دهه‌های ٥٠ و ٦٠  قرن نوزدهم دخالت در سیاست بین‌المللی بود. در آن برهه زمانی سه رویداد سیاسی با ابعاد جهانی هم‌زمان در ایتالیا، آمریکا و لهستان در جریان بود: جنبش اتحاد و یکپارچگی ایتالیا به رهبری گاریبالدی و ماتسینی، جنبش ضدبرده‌داری آمریکا به رهبری آبراهام لینکلن، و مبارزه مردم لهستان برای رهایی از یوغ روسیه تزاری. اتحادیه‌های کارگری در این هر سه رویداد سیاسی دخالت کردند. این تشکل‌ها جدا از اینکه برای حفظ دستمزدها و کاهش ساعت کار مبارزه می‌کردند، در این زمینه‌های سیاسی نیز با کارگران کشورهای دیگر مبارزه متحد و همبسته‌ای را پیش می‌بردند. جریان حاکم بر جنبش چارتیستی طرفداری از دموکراسی سیاسی بود.
اما در این جنبش جناحی نیز وجود داشت که برای دموکراسی اجتماعی یعنی سوسیالیسم مبارزه می‌کرد. این گرایش ضدسرمایه‌داری در جنبش اتحادیه‌ای نیز وجود داشت، هرچند نه به شدت و پیگیری جناح چپ چارتیسم. همین گرایش ضدسرمایه‌داری در جنبش اتحادیه‌ای بود که مارکس را به ارتقای جنبش اتحادیه‌ای به یک جنبش سازمان‌یافته ضدسرمایه‌داری امیدوار کرده بود. و چنین بود که وقتی در سال ١٨٦٤ فعالان جنبش اتحادیه‌ای از کشورهای انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالیا و لهستان از مارکس برای شرکت در نشستی با موضوع مبارزه با سلطه روسیه تزاری بر لهستان دعوت کردند او پذیرفت و در این همایش شرکت کرد، همایشی که به بنیان‌گذاری انترناسیونال اول انجامید که درواقع ادامه گرایش ضدسرمایه‌داری جنبش چارتیست‌ها در مقیاسی بین‌المللی بود.
انترناسیونال اول از سال ١٨٦٤ تا ١٨٧٢ به مدت هشت سال توانست حرکت‌های بسیاری را، هم در زمینه اقتصادی و هم در زمینه سیاسی، سازمان دهد و جنبش اتحادیه‌ای را به سطح جنبش ضدسرمایه‌داری ارتقا دهد و، مهم‌تر از آن، بر اساس شعار «رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه» این جنبش را متکی به خود کند. اما شکست کمون پاریس در سال ١٨٧١ – کمونی که در جریان آن کارگران پاریس توانستند برای دو ماه قدرت سیاسی را به چنگ آورند - رهبران اتحادیه‌های کارگری انگلستان را به هراس و عقب‌نشینی و درنهایت پیوستن به بورژوازی لیبرال واداشت. از اینجا به بعد، یعنی پس از شکست کمون پاریس، شاهد افت انترناسیونال اول هستیم، و به‌این‌ترتیب جنبش اتحادیه‌های حرفه‌ای انگلستان، که برای هشت سال به سطح یک جنبش سازمان‌یافته و سرمایه‌ستیز ارتقا یافته بود، به علت ضعف‌های تاریخی خود راه افول و پیوستن به بورژوازی لیبرال را پیمود.
پس از شکست کمون پاریس و تعطیل انترناسیونال اول شاهد سیری هستیم که در تداوم خود و از طریق حلقه واسط حزب سوسیال‌دموکرات آلمان به دگردیسی و استحاله کامل جنبش ضدسرمایه‌داری طبقه کارگر می‌انجامد، به این معنی که از یک‌سو کمونیسم مارکس به ایدئولوژی مارکسیسم تبدیل می‌شود و، از سوی دیگر، چیزی به نام «جنبش کمونیستی» و «حزب کمونیست» (که در آن زمان «سوسیال‌دموکراسی» نامیده می‌شد) بر فراز سر جنبش کارگری قرار می‌گیرد، و سرانجام اینکه به نام نظام سوسیالیستی و کمونیستی افق و چشم‌اندازی برای طبقه کارگر تعیین می‌شود که چیزی جز سرمایه‌داری دولتی نیست. تا آنجا که به جنبه نظریِ انقلاب اکتبر مربوط می‌شود، این انقلاب ادامه همین سیر است، سیری که نظریه‌پردازان اصلی آن به‌ترتیب عبارتند از انگلس، کائوتسکی، پلخانف و سرانجام لنین.
انقلاب اکتبر ١٩١٧ در  روسیه
پیش از کمونیسم مارکس، انواع و اقسام کمونیسم و سوسیالیسم در برخی از جوامع اروپایی مطرح شده بود، از فئودالی و بورژوایی و خرده‌بورژوایی گرفته تا یوتوپیایی و ناکجاآبادی. این جنبش‌ها بیان آمال و آرمان‌های اقشار و طبقات غیرکارگری در پوشش دفاع از کارگران بودند، اقشار و طبقاتی که می‌کوشیدند ایده‌ها و اهداف خود را از طریق جنبش کارگری در جامعه پیاده کنند. تفاوت و تمایز کمونیسم مارکس با این جنبش‌ها در این بود که نمی‌خواست ایده خاصی (مثلا نظرات مارکس) را به درون جنبش کارگری ببرد بلکه، برعکس، موجودیت و هویت و دیدگاه‌های خود را از این جنبش می‌گرفت. مارکس می‌گفت کمونیست‌ها اصول خود را از دل اصول خودِ دنیا بیرون می‌کشند و به کارگران نمی‌گویند «مبارزه خود را رها کنید؛ اصول مبارزه را ما به شما می‌دهیم». کمونیست‌ها فقط آنچه را که طبقه کارگر انجام می‌دهد به او نشان می‌دهند و لزوم این خودآگاهی را برای رهایی کارگران به نیروی خود گوشزد می‌کنند.
بازهم به زبان خود مارکس، جنبش کارگری پراکسیس «درخودِ» طبقه کارگر است، پراکسیسی که با «برای خود» (خودآگاه)شدن کمونیستی می‌شود.
به این معنا، به‌نظر مارکس، هر کارگری یک کمونیست «درخود» و هر کمونیستی یک کارگر «برای خود» است. جوهر این کمونیسم، همان‌گونه که پیش‌تر اشاره کردم، رهایی کارگران به نیروی خود آنها بود.
اما پس از مارکس، کمونیسم او به مارکسیسم و نظریه‌ای تبدیل شد که باید به درون جنبش کارگری برده می‌شد و این جنبش به قالب آن در می‌آمد و درواقع نجات خود را از آن طلب می‌کرد. این نظریه یا نظام فکری را نخست انگلس در کتاب «آنتی‌دورینگ» مطرح کرد و نام آن را «جهان‌بینی مارکسیستی» گذاشت. به‌نظر انگلس، مارکسیسم علمی است که از سه جزء فلسفه و اقتصاد و سیاست تشکیل شده است. سپس کائوتسکی در «برنامه اِرفورت» گفت این علم مستقل از مبارزه طبقاتی کارگران به وجود می‌آید، محصول افکار دانشوران بورژواست و باید از بیرون به درون جنبش کارگری برده شود، تا از تلفیق آن با این جنبش حزب سوسیال‌دموکرات به وجود ‌آید. لنین در کتاب «چه باید کرد؟» این نظریه کائوتسکی را به‌تفصیل و در جزئیات شرح داد و آن را به مبنای تشکیل حزب سوسیال‌دموکرات روسیه تبدیل کرد. پیش از او، پلخانف با طرح مباحث فلسفی بر اساس نظرات انگلس و فویرباخ، مبنای محکمی به مارکسیسم روسی داده بود.
به‌این‌ترتیب، همه‌چیز برای طرح چیزی به نام «ایدئولوژی سوسیالیستی» آماده شد، ایدئولوژی‌ای که «حزب کمونیست» باید بر مبنای آن تشکیل می‌شد که به نوبه خود با به دست‌گرفتن قدرت سیاسی باید اصول ایدئولوژی سوسیالیستی را در جامعه پیاده می‌کرد. روشن است که در اینجا با سیری یکسره متفاوت از جنبش کارگری در انگلستان روبه‌رو هستیم؛ در آنجا تشکلی از دل خود جنبش کارگری بیرون می‌آید و سپس ارتقا می‌یابد و در هیئت انترناسیونال اول به تشکل ضدسرمایه‌داری تبدیل می‌شود، که تبلور مادی مبارزه برای رهایی کارگران به نیروی خود آنهاست، اما در اینجا حزبی بر اساس نظریه‌ای بیرون از جنبش کارگری به وجود می‌آید و با تکیه بر جنبش کارگری و به‌عنوان منجی آنان قدرت سیاسی را به دست می‌گیرد تا اصول یک ایدئولوژی را در جامعه پیاده کند. پیداست که سیر دوم محصول دگردیسی و استحاله و درواقع پسرفت سیر اول است. آنچه که در سیر نخست پشت سر گذاشته شده و نفی شده بود، یعنی آویزان‌شدن طبقه کارگر به این یا آن ایدئولوژی و مبارزه فرقه‌ای و توطئه‌گرانه «انقلابیون حرفه‌ای» برای پیاده‌کردن اصول ایدئولوژیک، در سیر دوم احیا می‌شود. به‌این‌ترتیب، نتیجه دگردیسی کمونیسم مارکس، ایدئولوژیک‌کردن و حزبی‌کردن (یا فرقه‌ای‌کردن) جنبش کارگری روسیه بود.
نکته مهم دیگر اینکه اگرچه در ظاهر حزب بلشویک قرار بود با سرمایه‌داری مبارزه کند اما اگر به جزئیات نقد لنین بر سرمایه‌داری توجه کنیم، می‌بینیم که نظریه او شکل دیگری از سرمایه‌داری یعنی سرمایه‌داری دولتی را فرمول‌بندی می‌کند، فرمولی که فقط نام سوسیالیسم را بر خود دارد. لنین بر این عقیده بود که محور و اساس سرمایه‌داری بازار است؛ اگر بازار را از میان برداریم و «دولت کارگری» را به جای آن بگذاریم به سوسیالیسم دست پیدا کرده‌ایم. درحالی‌که ، همان‌گونه که دیدیم، شوروی با آنکه در حکومت ٧٠ساله خود بازار را از میان برداشت، اما از آنجا که کارگران بازهم مجبور بودند نیروی کار خود را (به جای بخش خصوصی به دولت) بفروشند از درون همان سرمایه‌داری دولتی سرانجام مناسبات بازار بیرون زد و این حکومت و اقمار آن را به صورت انفجاری از هم پاشاند.
بنابراین انقلاب اکتبر، انقلابی کارگری که به‌ویژه بر اثر جنگ جهانی اول پیش‌تر طومار استبداد تزاری را در هم پیچیده بود، زیر سلطه جریانی سیاسی قرار گرفت که محصول پسرفت کمونیسم مارکس بود و سه مشخصه مهم داشت: ایدئولوژیک‌کردن جنبش کارگری؛ حزبی‌کردن آن؛ و نشاندن سرمایه‌داری دولتی به جای سرمایه‌داری خصوصی به نام و زیر پوشش سوسیالیسم. درواقع آنچه لنین از آن به‌عنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» نام می‌بُرد چیزی جز دیکتاتوری حزب بلشویک نبود. عاملی که طبقه کارگر روسیه را به عرصه سیاست آورد تضادهای درونی نظام سرمایه‌داری و به‌ویژه بحران خاص جنگ جهانی اول بود، منتها از آنجا که این طبقه نتوانست روی پای خودش بایستد، رهبری بلشویک‌ها را پذیرفت و به عامل اجرای سیاست‌های آنها تبدیل شد. البته این فرایند بدون مقاومت و مبارزه کارگران عملی نشد و حزب بلشویک درنهایت پس از پشت‌سرگذاشتن وقایعی چون قیام کرونشتات و سرکوب اپوزیسیون‌های کارگری و رفرم «نپ» (سیاست نوین اقتصادی) توانست قدرت و سلطه خود را تثبیت کند.
اما واقعیت این است که جنبش کارگری روسیه نیز افقی متمایز و مجزا از افق حزب بلشویک نداشت. تشکل‌هایی نیز که این جنبش به نام «ساویت» ایجاد کرد (که در فارسی به‌نادرستی به «شورا» ترجمه شده است) نه تشکل‌های ضدسرمایه‌داری بلکه تشکل‌های نمایندگان احزاب سیاسی (به طور مشخص سه حزب «انقلابیون سوسیالیست»، منشویک‌ها و بلشویک‌ها) بودند که بعدا اکثریت آنها تبدیل به ابزار دست بلشویک‌ها برای رسیدن به قدرت سیاسی شدند. حزب بلشویک خود حزب کوچکی بود که به قول لنین باید از طریق «تسمه نقاله»‌ها به توده کارگران وصل می‌شد. این تسمه نقاله‌ها همان تشکل‌های کارگری روسیه بودند: اتحادیه‌های کارگری، ساویت‌ها و کمیته‌های کارخانه. با تکیه بر همین تشکل‌ها بود که حزب بلشویک به قدرت رسید، اما همین که به قدرت رسید آنها را یکی‌یکی منحل و در بوروکراسی عظیم دولتی و دیکتاتوری حزب بلشویک مستحیل کرد. با این‌همه و به‌رغم تمام این نقاط ضعف تاریخی، انقلاب اکتبر دستاوردی تاریخی بود و باید تحقق می‌یافت تا همچون آینه جامعه روسیه و به‌ویژه طبقه کارگر این کشور را به خودِ او نشان دهد.
تأثیر انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران
در ایران سرمایه‌داری از بالا شکل گرفت و همچون سرمایه‌داری انگلستان خودپو و از پایین نبود. دولت‌های ایران در اوایل قرن بیستم عمدتا زیر سلطه روسیه تزاری بودند، اما انگلستان با حمایت از بورژوازی (ضمن حفظ رابطه با نیروهای ماقبل سرمایه‌داری) به‌تدریج سلطه خود را بر این حکومت‌ها تثبیت کرد. البته فروپاشی تزاریسم و سپس پیروزی انقلاب اکتبر در ازمیان‌رفتن قدرت روسیه تزاری در ایران و جایگزینی آن با سلطه انگلستان نقش تعیین‌کننده‌ای داشت. پیش از قرن بیستم نیز کشورهای استعماری دیگر در ایران حضور داشتند، اما در آن مقطع (مقطع انقلاب مشروطیت و پس از آن) قدرت‌های فائقه خارجی در ایران روسیه تزاری و انگلستان بودند. پشتوانه خارجی اصلی حکومت‌های ارتجاعی قاجاریه روسیه تزاری بود. انگلستان اما سیاست ماهرانه‌تر و زیرکانه‌تری داشت و خودش را با اپوزیسیون مشروطه‌خواه همسو می‌کرد، زیرا می‌خواست مناسبات بورژوایی در ایران رشد کند. بنابراین به تبع قدرت و حمایت انگلستان بورژوازی ایران نیز رشد کرد. یعنی سرمایه‌داری از بالا بسط داده شد و بدیهی است که بین سرمایه‌داری‌ای که از اعماق جامعه بیرون می‌آید و بر اثر انقلاب صنعتی رشد می‌کند با سرمایه‌داری ارتجاعی - بوروکراتیکی که از بالا و به دست یک قدرت استعمارگر به وجود می‌آید تفاوت زیادی وجود دارد. به‌همین‌دلیل، جنبش کارگری به صورتی که در انگلستان شکل گرفت، در ایران پا نگرفت. جمع‌های ضعیفی به صورت محافل کارگری وجود داشتند که بعدها به‌تدریج به اتحادیه‌های کارگری تبدیل شدند که رفته‌رفته تحت تأثیر فضای ناشی از انقلاب اکتبر گسترش یافتند.
اولین کسانی که با انقلاب اکتبر آشنا شدند و ایده‌های آن را با خود به ایران آوردند کارگران مهاجری بودند که برای کار به مناطق نفت‌خیز باکو می‌رفتند. درواقع نطفه جمع‌ها و اتحادیه‌های کارگری با واردشدن افکار سوسیال‌دموکراتیک و سپس بلشویکی از سوی کارگران نفتی باکو بسته شد. تشکل‌هایی که تا قبل از انقلاب اکتبر در فاصله ١٩٠٥ تا ١٩١٧ شکل گرفتند، بیشتر تحت تأثیر اندیشه سوسیال‌دموکرات‌ها بودند منتها پس از پیروزی انقلاب اکتبر فضا کاملا تغییر کرد و «حزب عدالت» شکل گرفت که در کنگره دوم به «حزب کمونیست» (یا آن‌گونه که بنیان‌گذارانش می‌گفتند «فرقه کمونیست») تغییر نام داد و الگوی آن همان حزب بلشویک بود. از اینجا به بعد شاهد تأثیر انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران هستیم. رضاشاه حزب کمونیست و دیگر گروه‌های چپ را، از جمله گروه ارانی، سرکوب کرد. دو سال بعد از شهریور ١٣٢٠ و سقوط رضاشاه «حزب توده» شکل گرفت که اول حزبی سوسیال‌دموکرات به رهبری سلیمان‌میرزا اسکندری بود ولی بعدها خودش را کاملا با الگوی حزب بلشویک منطبق کرد به طوری که تمام دستورات را از شوروی می‌گرفت. حزب توده مجرای انتقال شکل دگردیسی‌یافته کمونیسم مارکس در شکل عریان و یکسره سرکوبگرانه آن یعنی بلشویسم استالینی بود. این شکلِ آشکارا سرکوبگرانه و به‌تمامی سرمایه‌دارانه علاوه بر همه معایبی که در مورد حزب بلشویک لنینی به آنها اشاره کردم، عیب دیگری هم داشت و آن تلاش برای گوش به فرمان کردن و وابسته‌کردن مطلق جنبش کارگری ایران به حکومت شوروی بود، تا حدی که این حزب در پوشش عوام‌فریبانه «انترناسیونالیسم پرولتری» کارگران وابسته به خود را به خیابان‌ها می‌آورد و آنها را وامی‌داشت که از دولت ایران بخواهند امتیاز نفت شمال را به شوروی بدهد. به‌این‌ترتیب، در کنار ایدئولوژیک‌کردن و فرقه‌ای‌کردن جنبش اجتماعی طبقه کارگر ایران، یکی دیگر از تأثیرات منفی انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری در ایران تبدیل کارگران به پیاده‌نظام «ضدامپریالیستی» اردوگاه شوروی در مبارزه برای تقسیم مناطق تحت نفوذ و تسویه‌حساب با دولت انگلستان و سپس دولت آمریکا بود.
بی‌تردید انقلاب اکتبر به‌عنوان پدیده‌ای اجتماعی تأثیرات مثبت هم بر جنبش کارگری ایران داشت. این انقلاب طبقه کارگر ایران را وارد عرصه سیاست کرد و باعث شد کارگران به سازمان‌یابی خویش بپردازند. همچنین این باور را در کارگران تقویت کرد که طبقه کارگر می‌تواند با حکومت‌های سرمایه‌داری مبارزه کند و آنها را به زیر بکشد. درواقع انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران تأثیری دوگانه داشت. از یک‌سو این جنبش را سیاسی کرد و تشکل‌یابی را در آن رواج داد و از سوی دیگر آن را به بند ایدئولوژی و حزب سیاسی و بدین‌سان تلاش برای برپایی سرمایه‌داری دولتی در پوشش سوسیالیسم کشاند.
به دنبال تحولات و انشعاباتی که در اردوگاه کشورهای مارکسیستی و لنینیستی صورت گرفت و چین از شوروی جدا شد، در ایران نیز انشعابی در حزب توده صورت گرفت و «سازمان انقلابی حزب توده» از آن جدا شد. پس از آن نیز چپ در ایران خود را به شکل جنبش چریکی نشان داد که بیشتر از چپِ کشورهای آمریکای لاتین و انقلابیونی چون فیدل کاسترو و چه‌گوارا تأثیر می‌گرفت. سپس مشی چریکی به نقد کشیده شد و از دل این نقد سازمان‌ها و احزاب دیگر بیرون آمدند. این سازمان‌ها و احزاب نیز همچون حزب کمونیست و حزب توده هیچ‌کدام نقدی بر مارکسیسم و لنینیسم نداشتند. به‌رغم اختلافات درونی که در جنبش چپ به وجود آمد، همه اجزای این جنبش در مورد وفاداری به مارکسیسم و لنینیسم اتفاق نظر داشتند و دارند و خود را ادامه‌دهنده راه انقلاب اکتبر می‌دانستند و می‌دانند. درواقع آنها همه فرایند ایدئولوژیک‌شدن کمونیسم مارکس و حزبی‌شدن جنبش اجتماعی طبقه کارگر ایران را ادامه دادند که همچنان شاهد آن هستیم.
درمجموع و به‌عنوان کلام آخر باید گفت انقلاب اکتبر در کنار تأثیرهای مثبتی که بر جنبش کارگری ایران داشت، با ایدئولوژیک‌کردن و حزبی‌کردن و به‌این‌ترتیب آویزان‌ساختن این جنبش به ایدئولوژی و احزاب سیاسیِ غیرکارگری آن را بیش‌ازپیش با نیروی رهایی‌بخش خود بیگانه کرد. ایدئولوژی و حزب سیاسیِ زاییده آن ایدئولوژی – اعم از راست و چپ - طبقه کارگر را ضعیف و ناتوان می‌خواهد تا این طبقه نجات خود را از آن ایدئولوژی و آن حزب سیاسی طلب کند. طبقه کارگر چنانچه بخواهد از پس سرمایه‌داری برآید باید دست رد بر سینه هرگونه ایدئولوژی و هرگونه حزب سیاسی بزند و با اتکا به نیروی خویش خود را به صورت شورایی سازمان دهد. همان‌گونه که جنبش روشنگری در قرن هجدهم به انسان آموخت که جرئت اندیشیدن به خود دهد، تجربه انقلاب اکتبر نیز این درس اساسی را به کارگران ایران و جهان می‌دهد: جرئت کنیم و روی پای خود بایستیم!

بابک احمدی: بازخوانی انقلاب روسیه از دیدگاه منافع توده‌ها

صحبت من عمدتا درباره ایران نیست، درباره انقلاب ١٩١٧ روسیه است؛ رویدادهای اکتبر آن سال، نظام سیاسی، اقتصادی، فرهنگی‌ای که پس از آن ساخته شد، و اهمیت، دشواری‌ها، کمبودها و نقش بین‌المللی‌اش. آنچه می‌گویم صحبتی است مقدماتی و بعد از من دوستان دیگر به طور تخصصی درباره تأثیر انقلاب اکتبر بر ایران صحبت می‌کنند. دوست نازنین و قدیمی‌ام آقای حکیمی درباره سندیکالیسم و جنبش کارگری ایران و دوست عزیز دیگرم آقای حافظ موسوی درباره تأثیرش بر ادبیات ایران. حیف که آقای کاوه بیات نیامد چون او در این زمینه مطالعه زیادی دارد و در جنبه‌های سیاسی آن به‌ویژه احزاب چپ در ایران و چگونگی برآمدن، قدرت‌گرفتن‌، و شکست‌ آنها صاحب‌نظر است.
چه کمونیست باشیم چه نباشیم، چه طرفدار کمونیسم باشیم چه دشمن آن، چه کار دانشگاهی بکنیم یا نه باید اعتراف کنیم که اتفاقی که در ١٩١٧ در روسیه رخ داد یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای قرن بیستم بود به اعتبار تأثیری که بر این قرن گذاشت. کمتر حادثه و انقلابی در آن قرن بازتابی چنین بین‌المللی داشت، شرایط ویژه بازار سرمایه‌داری مستلزم این بود که مبارزه علیه آن مبارزه‌ای بین‌المللی شود. آرزوی بزرگ‌ترین شخصیت‌هایی که اکتبر را ساختند انقلاب بین‌المللی یا انقلاب جهانی بود؛ اصطلاحی که در آثار آن دوره لنین، تروتسکی و بوخارین بارها تکرار شده است. با اینکه چنین انقلابی روی نداد، اما اکتبر بر انقلاب‌های زیادی در قرن بیستم و تحولات فکری و صحنه سیاست بین‌الملل بعد از خود تأثیر گذاشت، به‌خصوص بعد از پایان جنگ جهانی دوم که اروپای شرقی، ویتنام، کره و مهم‌تر از همه چین به شیوه‌ای پیوستند که بلشویک‌ها در روسیه پیشنهاد و عملی کرده بودند، و بنا به اصطلاح رایج آن دوران اردوگاهی ساختند که تقریبا یک‌سوم از جمعیت جهان را دربر می‌گرفت و بخش مهمی از تولید اقتصادی دنیای آن روز را به وجود آورد. این نیروی عظیم با قدرت ایدئولوژیک خود که ریشه در یکی از مهم‌ترین مکتب‌های فکری دو قرن اخیر اروپا داشت طبیعتا تأثیر عظیمی بر اذهان، اعمال و خواسته‌ها گذاشت و نمی‌توان از آن به‌آسانی گذشت.
این رویداد از جهت دیگری هم اهمیت دارد. اگر برای تاریخ‌نگاران سیاست بین‌المللی یا اقتصاددانان مسائلی مهم بود مثل ساختن اقتصاد استوار بر برنامه‌ریزی توسط یک و فقط یک حزب، تمرکز نیروهای تولید در دست دولت و پیشبرد آنچه سوسیالیسم می‌نامیدند، برای نیروهای واقعی زندگی اجتماعی، توده‌ها، آدم‌هایی که کار می‌کنند، آدم‌هایی که استثمار می‌شوند، آدم‌هایی که آرزوها و امیدهایی دارند برای زندگی در جهانی بهتر، آدم‌هایی که از تبعیض طبقاتی رنج می‌برند، برای این آدم‌ها هم اکتبر اهمیت کلیدی داشت چون چشم‌انداز نوع دیگری از زندگی را باز کرد و بست. اما آنچه گشود تأثیر زیادی بر نیروهای اصلی زندگی اجتماعی داشت؛ بر زحمتکشان و تولیدکنندگان مستقیم، به عبارت بهتر آدم‌های رادیکال، سوسیالیست، آنارشیست، کمونیست و به‌تدریج فمینیست، و سپس آدم‌هایی که خواهان زندگی بهتر از دیدگاه بوم‌شناسی و محیط زیست هستند. کلا هر نیروی رادیکالی دیگر بعد از آن نمی‌توانست نسبت به انقلاب ١٩١٧ و به‌ویژه آنچه در اکتبر روی داد بی‌تفاوت بماند. دست‌کم دو قرن است این ایده که نظام سرمایه‌داری باید عوض شود، که در تز یازدهم مارکس با عنوان تغییر جهان آمده، در میان نیروهای رادیکال جایگاه ویژه‌ای دارد.
از درون خود جریان انقلاب فرانسه نیروهایی پیدا شدند که می‌دیدند تسخیر قدرت سیاسی به دست سرمایه‌داران خطرناک است. احساس می‌کردند جهان بدی شروع شده. احساس می‌کردند که گوشت دم توپ شده‌اند؛ آنها انقلاب را به پیش بردند اما میوه‌چینان انقلاب یک طبقه استثمارگرند. شخصیت بزرگی مثل بلانکی معرف هستی چنین فکری در انقلاب فرانسه است. از آنجا به بعد تا امروز این ایده هست چون در سطح جهان استثمار، فقر، نابرابری اجتماعی و ظلم هست.
دنیای ما با شکست دستاوردهای اکتبر دنیای بدون آرمانی شده، ولی فارغ از نیروهای رادیکال و چپ نیست. در لحظات تاریخی‌ای که ما در آن به‌سر می‌بریم، یعنی درحالی‌که سرمایه‌داری در دل یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های مالی و اقتصادی خود به سر می‌برد و در منطقه ما خون به پا کرده، درحالی‌که تصویر پسرک پناهنده سوری که موج‌ها جسد او را به ساحل آورده‌اند تصویر واقعی منطقه ما است، درحالی‌که سیل پناهنده‌ها، بحران محیط زیست، فقر و مصیبت وجود دارد تصور اینکه سوسیالیسم مرده شوخی است. آنچه اکتبر از آن یاد می‌کرد همچنان به شکل‌های متنوعی در دل توده‌ها زنده است. در عین حال اکتبر چندان دستاوردهای مثبتی نداشت و جنبه‌های منفی آن را نمی‌توان از نظر دور کرد و یقینا ایدئولوگ‌های بورژوازی نیز به‌طور خستگی‌ناپذیری از آنها یاد می‌کنند. ولی به هر حال تجربه‌ای بود. سرمایه‌داری برای پدیدآمدن بارها و بارها شکست خورد؛ در این شهرک، در آن جمهوری کوچک، پدید آمد و رفت تا بالاخره جهانگیر شد. برای سوسیالیسم نیز می‌توان چنین امکانی قائل شد. می‌آید و شکست می‌خورد، مثل کمون پاریس، سه ماه تلخ، سه ماه با سرنوشت تراژیک. سه ماه برای اینکه یک تجربه از دیکتاتوری پرولتاریا ساخته شود، بسیار کم بود، سه ماه برای اینکه نظریه‌پردازان بزرگی از دوران کمون بتوانند درباره‌اش تئوری بدهند و بحث کنند زمان خیلی کمی بود. ولی در اکتبر چیزی باز شد که هفت دهه با فرازونشیب‌ در یک گستره بین‌المللی به طول انجامید، با احزاب کمونیست و روشنفکران بی‌شمار غربی که به آن آرمان و اردوگاه دل سپرده بودند و هنوز هم با بازمانده‌هایی از آن وجود دارد. پس اکتبر پدیده بسیار پیچیده‌ای است. دو سویه دارد: یک سویه صدای آرمانخواهی میلیون‌ها و نسل پشت نسل آدم‌هایی هستند که از آزادی و برابری یاد می‌کردند و پشتوانه‌اش نیز یکی از محکم‌ترین تئوری‌هایی است که در فرهنگ غرب ساخته شده یعنی نظریه مارکس. از سوی دیگر آن‌قدر فاجعه به بار آورد که دفاع از آن دشوار باشد، حتی برای ستایشگران و مقلدانش. اتحاد شوروی هنوز برقرار بود که انتقاد از خود در آن شروع شد، در کنگره بیستم حزب کمونیسم در ١٩٥٦، خروشچف تحت عنوان کیش شخصیت علیه استالین به پاخاست اما نه‌چندان رادیکال که راهی عوض شود. اعتراض او بیشتر علیه سنتی بود که از اکتبر به بعد باقی مانده بود. استالینیسم در بنیان خود باقی ماند تا اینکه در ١٩٩٠ نابود شد و به شکل تلخی از درون پاشید. پس باید این رویداد را جدی‌تر ببینیم. اگر به نیروهای رادیکال دلبستگی داریم، اگر با سرمایه‌داری و تمامی ترفندهای ایدئولوژیک لیبرالیسم‌اش همبستگی نداریم، اگر خواهان زندگی در جهانی هستیم که در آن ظلم، اجحاف، استثمار، بندگی انسان به دست انسان، بندگی مدرن وجود نداشته باشد و اگر می‌خواهیم به اندیشه‌های یکی از بزرگ‌ترین متفکران قرن نوزدهم یعنی مارکس و اندیشه دیگر پیشروان آن دوران بازگردیم، باید خوانشی انتقادی از اکتبر داشته باشیم. خواه چپ باشیم و خواه راست، نمی‌توانیم اکتبر را بپذیریم یا رد کنیم، این چهره دوگانه بسیار پیچیده است. اکتبر برای نخستین‌بار برای دهه‌ها استقرار نوع دیگری از زندگی اجتماعی و اقتصادی راه باز کرد و این مسئله کمی نبود. این انقلاب در سراسر گیتی، در تغییر اندیشه‌ها و فکرها اثر گذاشت و باقی ماند. نمی‌شود به جهان آینده فکر کرد بدون آنچه در اکتبر اتفاق افتاد.
سه انحراف اصلی
صحبتم را متمرکز می‌کنم بر سه انحراف اصلی که از بدو تسخیر قدرت توسط بلشویک‌ها پدید آمد و بالاخره آن را نابود کرد. این سه ایده و رویکرد عملی استوار بر آنها به واقع گسست از اندیشه‌های رادیکال قرن ١٩ و به‌ویژه فکرهای مارکس بود و عاقبت نتیجه‌ای تراژیک به بار آورد، زیرا امیدها و آرزوهای زیادی بر باد رفت و نسل‌هایی در این راه از همه‌چیز گذشتند، در زندان‌ها شکنجه دیدند و اعدام شدند. از خانواده و دوست و آشنا گذشتند و در این راه مبارزه کردند و یاد آنها طبیعتا برای ما گرامی است. نه به دلیل ایده‌آلیست‌هایی که جهان دیگری می‌خواستند بلکه چون آدم‌هایی بودند که برای زندگی بهتر دیگران مبارزه کردند و کشته شدند. همواره باید بتوانیم بین رهبری احزاب کمونیست اعم از روسی و چینی و کوبایی و... و پایه‌هایش فرق بگذاریم. وقتی به تاریخ ایران نگاه می‌کنیم، می‌توانیم ایراد بگیریم که برخی از آنها به انقلاب خیانت کردند و به خواست‌های میلیون‌ها آدم پشت کردند و دریوزگی و جاسوسی پیشه کردند، اما همگی چنین نبودند. این آرمان پایه‌ها نبود که رهبری احزاب کمونیست معرفش بود، بلکه منافع بوروکراتیکی بود که به طور کامل از پایه‌ها بریده شده بود. آدم‌های عادی که مبارزه کردند سختی دیدند، سندیکا و اعتصاب و انقلاب برپا کردند و مبارزاتی را پیش بردند، آرمان‌هایی را در ذهنشان حفظ کردند و ادبیاتی فراهم آوردند، آنها محترم هستند و نمی‌توان قبول کرد کل این تجربه لگدمال شود.
سه نکته را در شرحی تاریخی از انقلاب اکتبر ١٩١٧ و شخصیت‌های اصلی آن ارائه می‌دهم، همراه با دو تئوری که ابتدا متناقض و متعارض بودند، اما سپس با هم در جریان سال ١٩١٧ همراه شدند. در پایان قرن نوزدهم حزب سوسیال‌دموکرات روسیه ساخته شد. رهبران این حزب عمدتا مهاجرینی خارج از روسیه بودند که علیه تزاریسم مبارزه می‌کردند. به‌تدریج هم جوانانی که در روسیه در دانشگاه‌ها تحصیل کرده مانند بوخارین و تروتسکی و افرادی که مشغول فعالیت‌ها و مبارزه‌های پایین جامعه بودند جذب آن شدند. بخشی به‌ناگزیر به خارج روسیه گریختند و اندکی هم در روسیه ماندند. این حزب عضو بین‌الملل دوم بود که رهبرش کارل کائوتسکی بود و یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازانش گئورگی پلخانف روس، از پایه‌گذاران حزب، بود. این حزب در میان کارگران روسیه نفوذ قابل‌ملاحظه‌ای داشت و رهبرانش در خارج باسواد و نظریه‌پرداز و دست به قلم بودند و نشریه داشتند و این نشریات در داخل روسیه پخش و خوانده می‌شد و حتی گاه اعتصابات را هم سازماندهی می‌کرد. این حزب چهار، پنج سال پس از پیدایش با یک بحران درونی در سال ١٩٠٢ روبه‌رو شد. بحرانی که دو جناح متخاصم را در حزب شکل داد. ظاهرا اختلاف بر سر عضویت اعضای جدید بود. رهبر یک جناح شخصیت دانا، نویسنده، دست به قلم و تا حدودی متعصب و خشن و مطمئن به نفس ولادیمیر یولیانف لنین بود که اسمش در تاریخ ماند. رهبران منشویک، جناح دیگر نام و شهرت او را ندارند، اما آن زمان اهمیتی برابر داشتند، مهم‌ترین آنها مارتف تئوریسین و نظریه‌پرداز اصلی منشویک‌ها بود. اختلاف بر سازماندهی شکل گرفت. لنین معتقد بود این شکل عضوگیری خطرناک است و راه پلیس مخفی تزار را به ارگان‌های رهبری حزب باز می‌کند و در روسیه می‌تواند به ازدست‌رفتن نیروهای انقلابی و زندان‌های طولانی یا حتی کشته‌شدن آنها بینجامد، و پیشنهاد می‌کرد عضوگیری را بسیار دشوار کنیم. این پیشنهاد در یک قالب تئوریک خیلی مشهور در کتابی که همان ایام لنین نوشت مطرح شد؛ «چه باید کرد» که عنوان آن از کتاب چرنیشفسکی اتخاذ شده بود. راهی که پیشنهاد می‌کرد راه معقول و قابل‌فهمی بود. هم برای توده‌ها هم برای رهبران سوسیال‌دموکراسی. او می‌گفت باید تجربه‌های مبارزاتی پایین حزب از طریق سلول‌های حزبی به رهبری منتقل و آنجا متمرکز و موزون و جمع‌بندی شود و به صورت رهنمودهایی به توده‌ها بازگردد. ایده اصلی کاملا منطقی بود و آن این بود که چون طبقه کارگر در وسیع‌ترین کشور جهان، روسیه، مبارزه می‌کند و تعداد کارخانه‌ها و کارگران کم است مبارزات پیشرفته نیست و ممکن است سرکوب شود و در اکثر مواقع منجر به آگاهی چندانی نمی‌شود، فقط در برخی مؤسسه‌ها و کارخانه‌های صنعتی بزرگ می‌تواند پیشرفته‌تر باشد و به نتایج موفقیت‌آمیزی بعد از اعتصاب‌ها بکشد. طبقه پراکنده و از همدیگر بی‌خبر است و حزب موظف است این تجربه‌ها را گردآوری و موزون کند. به عبارت بهتر آگاهی ناموزون طبقه کارگر را موزون کند و آن را به طبقه بازگرداند تا مبارزات را سازماندهی کند. اسم این ایده سانترالیسم دموکراتیک است. یعنی به شکل دموکراتیکی مبارزات پراکنده متمرکز و از آن درس گرفته می‌شود. خود این ایده درست بود و نمی‌شد با آن مخالفت کرد. انطباق آن به شرایط سازماندهی خطرناک بود، زیرا برخلاف آرمانی که در آن بود، بالا می‌توانست تصمیماتی بگیرد که اساسا بر پایین استوار نباشد. خطر بزرگ‌تر این بود که حزب نقش بسیار بزرگی پیدا می‌کرد، چون خود را معرف پیشروترین بخش طبقه می‌دانست و بر این باور بود که بخش‌های دیگر باید خود را به یاری حزب به حد مبارزات پیشرفته بکشند.
اما ایراد اصلی اینجا پیدا می‌شد که چه کسی معرف پیشرفته‌ترین بخش حزب است؟ لنین می‌گفت، من، بلشویک‌ها، کسانی که اکثریت را در کنگره اوت ١٩٠٣ در لندن و بروکسل به دست آورده‌اند. کلمه بلشویک در روسی یعنی اکثریت. این اکثریت همیشگی نبود و در آن کنگره به دست آمد. ولی یک ایده خطرناک در آن نهفته بود: اینکه برخی از احزاب پیشرو و صدای پیشگامان طبقه‌اند، برخی از احزاب صدای عقب‌افتاده‌های طبقه، و در نتیجه پیشرفته‌ها نگاه منفی نسبت به عقب‌افتاده‌ها پیدا می‌کنند و در شرایط تاریخی، مثلا با تسخیر قدرت، می‌توان عقب‌افتاده‌ها را کنار گذاشت. در نتیجه آنچه در قرن ١٩ برای مارکس حیاتی بود از بین رفت. اینکه آزادی طبقه کارگر کار خود طبقه کارگر است تبدیل شد به این ایده که آزادی طبقه کارگر کار حزب پیشروی طبقه کارگر است. این نخستین و بزرگ‌ترین اختلافی بود که بین شعار بین‌الملل اول که مارکس ساخته بود و همه زندگی سیاسی‌اش را وقف آن کرده بود با پراتیک سوسیال‌دموکراسی روس پدید آمد. لنین با پیداکردن مضمون پیشروان طبقه با استناد به پایه اولیه بحث که پیشنهاد درستی بود به نتایج خطرناکی رسید. نتایجی که به‌تدریج در ذهن لنین رسوخ و بلشویک‌ها را به هم نزدیک کرد، ایده این بود که ما صدای پیشرفته طبقه‌ایم و حق ماست حرف بزنیم و دیگران به‌تدریج به دامن خیانت می‌افتند و به بورژوازی می‌پیوندند.
نظریه دومرحله‌ای انقلاب در برابر انقلاب مداوم
وقتی در ١٩٠٥ نخستین انقلاب به وقوع پیوست، فرقه‌گراترین و تنگ‌نظرترین بخش حزب سوسیال‌دموکرات در روسیه بلشویک‌ها بودند و همراهی دیگران را نمی‌پذیرفتند چون اطمینان داشتند که حق به جانب آنهاست. حقیقت در جیب ولادیمیر لنین بود، زیرا دیگران به انحای مختلف با بورژوازی دادوستد می‌کردند. در کتاب ١٩٠٥ تروتسکی که کتاب بسیار بزرگ و درخشانی است این را خوب می‌فهمیم. (تروتسکی در آن زمان هنوز بلشویک نبود، بلکه جزء گروه وحدت‌طلبانی بود که می‌گفت این دو جناح باید با هم آشتی کنند و از هر دو جناح هم به او حمله می‌شد) در سال ١٩٠٥ اتفاق مهمی در انقلاب‌های کمونیستی، سوسیالیستی و چپ روی داد و آن این بود که شوراهای کارگری شکل گرفتند. شورای کارگری پتروگراد که آن زمان اسمش پترزبورگ بود و در ١٩١٢ پتروگراد شد، نخستین هسته‌های یک حکومت کارگری را در ذهن می‌پروراند و تروتسکی بیست‌وچندساله نیز جزء رؤسای آن شورا بود. اما بلشویک‌ها بنا به نظریه‌ای که بیشتر به آن معتقد بودند تا عمل ١٩٠٥ می‌گفتند مرحله کنونی انقلاب در روسیه انقلاب بورژوا-دموکراتیک است و ما محال است بتوانیم ببریم. این انقلاب باید بورژوازی را سر کار آورد، اصلاحات را شروع کند و پارلمان واقعی بسازد تا در این میان طبقه کارگر بتواند به علت رشد اقتصادی وسیع‌تر متشکل شود و بعد قدرت را در مرحله دوم به دست بگیرد. هم بلشویک‌ها و هم منشویک‌ها بر سر نظریه دومرحله‌ای انقلاب اشتراک داشتند و مطمئن بودند انقلاب ١٩٠٥ انقلاب سوسیالیستی نیست، یعنی انقلابی نیست که کارگران بتوانند در آن به قدرت برسند. تجربه ١٩٠٥ برای تروتسکی برعکس بود، او به این نتیجه رسید که بورژوازی روسیه و نیروهای لیبرالش دیگر توانایی برآوردن تکالیف انقلاب را ندارند. این تکالیف روی زمین مانده و کارگران باید آن را برآورده کنند. او نظریه عجیب «انقلاب مداوم» را مطرح کرد. این نظریه از این حیث عجیب است که فرض اولیه سستی دارد: هیچ انقلاب بورژوا-دموکراتیکی در جهان رخ نداد که بلافاصله همه تکالیف انقلاب حل شود. انقلاب ١٧٨٩ فرانسه صد سال بعد منجر به یک جمهوری پایدار شد. آن انقلاب به امپراتوری بناپارت رسید. آن انقلاب به بازگشت سلطنت رسید. به دیکتاتوری طولانی لویی بناپارت رسید و بالاخره بر اثر شکست ٧٠-١٨٦٩ از ارتش پروس و رویدادهای کمون جمهوری شکل گرفت. انقلاب فرانسه اول ندای این را داد که بردگی را لغو می‌کند ولی لویی بناپارت بردگی را برگرداند. انقلاب برابری زن و مرد را می‌خواست و این تا اواخر قرن نوزدهم به دست نیامد. هیچ انقلاب بورژوا-دموکراتیکی نیست که تمام تکالیفش بلافاصله برآورده شود. روسیه هم همین‌طور بود. بنابراین نمی‌توان از این نتیجه گرفت که برآوردن این تکالیف به عهده طبقه دیگر جامعه یعنی طبقه کارگر است که باید قدرت سیاسی را بگیرد و این تکالیف را برآورده کند. در ١٩١٧ قدرت سیاسی در دست بلشویک‌ها بود و حالا تروتسکی نیز به آنها پیوسته بود، اما هیچ تکلیفی حل نشد.
بسیار غم‌انگیز است که یکی از اولین فرمان‌های دولت بلشویکی لغو اعدام بود ولی هیچ رژیمی در دنیا به اندازه رژیم بلشویکی و استالینیستی اعدام نکرد. به صراحت آن را اعدام می‌خواندند، محاکمات ظالمانه کوتاه برگزار می‌شد و اعدام می‌کردند. قرار بود آزادی زن و مرد برگردد و الکساندرا کولنتای اولین زنی در تاریخ بود که در دولت لنین وزیر شد. البته نابرابری زن و مرد فقط از جنبه حقوقی قابل حق نیست. در کشورهایی که نابرابری زن و مرد از نظر حقوقی از بین رفته از نظر اجتماعی نابرابری هنوز باقی است و خیلی طول می‌کشد از بین برود. لنین در پایان زندگی‌اش جمله بسیار تکان‌دهنده‌ای گفت: «هیچ چیز سخت‌تر از پیروزی بر عادت توده‌ها نیست». بر آداب و رسوم و خرافاتی که توده‌ها را عقب‌افتاده و پذیرا بار می‌آورد. پیروزی بر این کار هر کسی نیست، کار لنین هم نبود. لنین موقع انقلاب در روسیه نبود، در زوریخ هنوز مشغول مطالعه بر منطق هگل بود، مطالعاتی که در سال ١٩١٦ منجر به جلد سی‌وهشتم مجموعه آثارش شد که به فارسی هم ترجمه شده است. لنین سخت صلح‌طلب بود و با جنگ امپریالیستی ١٨- ١٩١٤ مخالف بود و باز هم به شیوه‌ای فرقه‌گرا کل بین‌الملل را خائن به طبقه کارگر و مرتد معرفی کرد و خود را معرف تنها بخش سالم طبقه می‌دانست در کنار برخی عناصر کمونیست در اینجا و آنجای دنیا مثل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در آلمان. او دیگر بر این باور بود که ما عضو یک حزب نیستیم بلکه منشویک‌ها راه خیانت را انتخاب کرده‌اند و به جنگ امپریالیستی رأی داده‌اند. البته که کار شوینیستی‌ای هم بود. لنین با این نظرات و با اعتقاد به اینکه صدای پیشروترین بخش طبقه است، در آوریل ١٩١٧ به روسیه بازگشت. تبلیغاتی که هنوز هم می‌شود این است که ارتش آلمان او را برگرداند تا صلح را برقرار کند ولی بعید به‌نظر می‌رسد. همین اواخر فیلسوف ایرانی داریوش شایگان در شماره‌ ‌آخر اندیشه پویا این نظر را داده. این نظر ٧٠ سال است که تکرار می‌شود. مطمئنا امپراتوری آلمان خواهان آن بود نیرویی در روسیه سر کار بیاید که صلح خفت‌باری را بپذیرد و غرامت بدهد ولی لنین به دلیل دیگری صلح را می‌خواست. او به دلیل نگاه همیشگی‌اش به طبقات تهیدست خواهان صلح بود. هرچه هم با لنین بد باشیم نمی‌توانیم منکر این جنبه او باشیم که همیشه از این زاویه به دنیا نگاه می‌کرد.
شعار لنین عدم همکاری با دولت موقت و برانداختن آن و «صلح، نان، آزادی» بود. شعاری که در دل توده‌ها معنی داشت. جنگی مهیب در ژوئن ١٩١٧ بزرگ‌ترین رقم کشته‌ها را برای ارتش ازهم‌پاشیده روسیه داشت، ارتشی که عناصرش رادیکال بودند و در شوراهای کارگری عضو می‌شدند. کارگرهایی که به جبهه‌ها رفته بودند و آگاهی سوسیال‌دموکراتیک را در میان سربازان دیگر تشویق می‌کردند. صلح‌خواهی واقعا پایه مادی داشت و لنین این را به‌خوبی کشف کرد. او وقتی بازگشت در «تزهای آوریل» پذیرفت که از این به بعد باید طبقه کارگر سر کار بیاید و در نتیجه تروتسکی عضو بلشویک‌ها شد، زیرا دید که تئوری قدیمی‌اش پذیرفته شده و لنین هم گفت از وقتی تروتسکی بلشویک شده بهترین بلشویک است. با همکاری این دو و شخصیت‌های برجسته حزب مثل کامنف، زینوویف، رادک، بوخارین و استالین بلشویک‌ها دست به آژیتاسیون زدند. آنها سخنوران بزرگی داشتند و از طرف دیگر دولت موقت در همه‌چیز مانده بود. توده‌ها صلح می‌خواستند و این دولت جنگی خفت‌بار را ادامه می‌داد. تروتسکی درباره کرسنکی، نخست‌وزیر دولت موقت، جمله زیبایی دارد: سخنوری بود که با دستمال حریر می‌خواست آتش انقلاب را خاموش کند. انقلاب در خطر بود. نیروهای ارتجاعی و سلطنت‌طلب هم در تابستان حملاتی کردند و حتی نزدیک بود پتروگراد را تسخیر کنند. تظاهرات ژوئن بلشویک‌ها که مسلحانه بود غیرقانونی اعلام شد. لنین به‌عنوان جاسوس آلمان‌ها به همراه زینوویف ناگزیر از گریز به فنلاند شد. وقتی برگشت که تسخیر قدرت انجام شده بود. یکی دو هفته قبل از تسخیر قدرت مخفیانه بازگشت و در کمیته مرکزی اعضای حزب به‌خصوص کامنف و زینوویف را که متزلزل بودند متشکل کرد. قدرت همیشگی او کار کرد. به هر حال حزب را او ساخته بود و از همه بهتر سیاست‌ها را می‌شناخت. به همه‌چیز اشراف داشت و در هر بحثی پیروز می‌شد. استاد بحث‌های خشن بود، تهمت‌زدن، ردکردن و تحقیرکردن. سبک لنین کاملا شبیه نوشته‌های مذهبی و ارتدوکس بود. اگر آثارش را خوانده باشید سؤال می‌کند، آیا چنین است؟ خودش می‌گوید نه و دلیل می‌آورد که چرا چنین نیست. بعد می‌گوید اگر چنین بود چه می‌شد؟ دلیل می‌آورد که اگر چنین باشد خلاف منطق و منافع توده‌ها است. این شیوه همیشگی خشن بحث‌کردن او بود و با این شیوه هم در جلسات داخلی حزب پیروز می‌شد و هم تأثیر زیادی بر توده‌ها می‌گذاشت.
انقلاب مسالمت‌آمیز
شورای پتروگراد در اختیار بلشویک‌ها و متحدانش شامل سوسیال‌انقلابی‌های چپ و عده کمی از منشویک‌ها بود. در نتیجه تسخیر قدرت راحت بود، یک‌شبه و بدون خون‌ریزی. در مسکو حتی یک تیر شلیک نشد. کسانی که می‌گویند اصلاحات خوب و انقلاب بد است زیرا انقلاب خشن است، فراموش می‌کنند که گاهی اصلاحات چقدر خونین است. اصلاحات مدنی در آمریکا برای احقاق حقوق سیاهان، خونین و سخت بود و در مقابل آن انقلاب اکتبر یک ترقه‌بازی محسوب می‌شود. آنچه بعد اتفاق افتاد غم‌انگیز بود. سازماندهی حزب خطر داشت چون می‌توانست در شرایطی جای دولت را بگیرد و به مدت هفتاد سال چنین شد. زمانی باکونین آنارشیست بزرگ قرن ١٩ در کتاب «دولت‌گرایی و آنارشیسم» در سال ١٨٧٤ به کارل مارکس حمله کرد که مارکس می‌خواهد بالای کمیته مرکزی باشد، کمیته مرکزی بالای طبقه و طبقه بالای جامعه. عین این پیش‌بینی شوم نه در مورد آن فیلسوف بزرگ بلکه در مورد لنین و استالین صادق بود. انصاف است این را هم بگویم که لنین تا ١٩٢٤ که مرد و عملا تا ١٩٢٢ که سکته کرد، در داخل حزب خودش اجازه مخالفت، تشکیل فراکسیون و نظریات مختلف را می‌داد. این نکته را نمی‌توان نادیده گرفت و تفاوت بزرگ لنین با استالین این بود که استالین این را هم قبول نداشت و هیچ کس جز او حرفی نمی‌زد.
پدر خلق‌ها رفیق جوزف استالین تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌شد. کسانی هم که مخالفت می‌کردند اعدام می‌شدند. حتی کامنف، زینوویف، رادک و بوخارین. تروتسکی هم که اخراج شد و در ١٩٤٠ در مکزیک ترور شد. دوره استالین، زمان واقعی لنینیسم بود، به‌همین‌دلیل هم چهره لنینیسم ساخته شد. تا لنین زنده بود لفظ لنینیسم استفاده نمی‌شد و مارکسیسم انقلابی مطرح بود. اما از ١٩٢٤ تا ١٩٢٧ لنین تبدیل به یک موجود مقدس شد. ٤٥ جلد آثارش تحریف و بازخوانی شد. مقالاتی که بی‌نام یا با نام مستعار نوشته بود هرگز چاپ نشد. نظرات متناقضش به نفع نظریه‌ای که استالین درست می‌دانست بیان شد. در نتیجه یک لنین مصنوعی و غیرواقعی ساخته شد که تنها شباهتی که به ولادیمیر لنین داشت در خشونت و قدرت کلام بود و اینکه اطمینان داشت حق با اوست.
دیکتاتوری پرولتاریا
مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا دومین خطری بود که بلشویک‌ها به آن دامن زدند. ریشه این مفهوم در خود مارکس است. این روزها مارکسیست‌های پیشرو و انتقادی بر این باورند که مارکس سازنده این مفهوم نبود. هال دریپر و تری ایگلتون در کتاب «پرسش‌هایی از مارکس» می‌گویند این مفهوم را بلانکی ساخت. چنین نیست. این مفهوم را کارل مارکس ساخت و هرگز نمی‌توان فهمید معنای دقیقش چیست. اگر پرولتاریا اکثریت جامعه است، چه نیازی به دیکتاتوری است. به علاوه دیکتاتوری اکثریت هم مذموم است. آزادی و ‌شأن انسانی و دموکراسی یعنی اقلیت حق داشته باشد. دموکراسی فقط حکومت اکثریت نیست، بلکه حق اقلیت برای رسیدن به قدرت و اجراکردن برنامه‌هایش است. دیکتاتوری پرولتاریا مفهومی منحط و نادرست است. هال دریپر در کتاب «نظریه انقلاب مارکس» می‌گوید که این مفهوم یعنی قدرت طبقه کارگر. ولی می‌شود سؤال کرد چرا باید با لفظ دیکتاتوری همراه باشد و چرا نگوییم دموکراسی طبقه کارگر؟ در این صورت باید به خیلی از چیزها هم تن بدهیم، وقتی می‌گوییم دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری حزب و کمیته مرکزی و رهبر حزب یعنی ژوزف استالین و کسانی که بعد از او آمدند.
ساختن سوسیالیسم در یک کشور
مفهوم خطرناک سوم ساختن سوسیالیسم در یک کشور بود که بلشویک‌ها به آن ایمان داشتند. بلشویک‌ها نخست معتقد بودند نمی‌توانند قدرت را بگیرند مگر اینکه انقلاب آلمان پیروز شود. این نکته در آثار لنین در ١٩١٨ هست و بعدا سانسور شد. تروتسکی هم بر این باور بود. جنبه اول نظریه انقلاب مداوم او این بود که طبقه کارگر اهداف دموکراتیک را برآورده می‌کند، جنبه دوم اینکه فقط در گستره یک انقلاب بین‌المللی و جهانی می‌توانیم سوسیالیسم را آغاز کنیم که نیروهای تولیدی‌اش رشد کرده باشند نه در یک کشور عقب‌مانده دهقانی با شهرهای کوچک و صنعت عقب‌مانده. به‌هرحال سوسیالیسم به‌عنوان برنامه‌ریزی اقتصادی شروع شد که اتفاق مثبتی بود، چنان‌که در کشورهای سرمایه‌داری نیز برنامه‌ریزی شروع شد. بلشویک‌ها روسیه را صنعتی و تبدیل به یک ابرقدرت نظامی و اردوگاه کار اجباری کردند. آنها بی‌توجه به‌نظر بوخارین و آنتونیو گرامشی مبنی بر اینکه باید اقتصاد مصرفی را هم در نظر داشت، در صنایع سرمایه‌ای سرمایه‌گذاری کردند. برای رقابت با غرب پیش رفتند و فقر و فاقه‌ای ساختند که تاریخ سوسیالیسم را با قحطی آغشته کرد. در صحنه سیاسی کارهای خطا زیاد بود، بستن پیمان عدم تجاوز به آلمان نازی خطا بود، ٢٧ میلیون کشته مردم روسیه در طول جنگ خطا بود، ساختن اردوگاه‌ها خطا بود. در سال ١٩٣٧ به تعبیر رابرت کانکس نویسنده کتاب «ترور بزرگ» بیش از روزی هزار نفر کشته شدند. در این سال ٤٠٠ هزار نفر کشته شدند. در میان ایشان نوابغ و شاعرانی بزرگ مثل میرهولد و ایزاک بابل بودند. کسانی بودند که نابغه نبودند ولی زحمتکش بودند و دستگیر و اعدام شدند. گاهی فردی به جرم اینکه خوابش را برای دیگری تعریف می‌کرد، دستگیر می‌شد، زیرا گفته می‌شد که او رؤیای بازگشت به دوره تزاری دارد. درنتیجه اردوگاهی مهیب ساخته شد که از نظر فرهنگی عقب‌افتاده بودند. بهترین شخصیت‌های فرهنگی‌شان یا کشته شدند یا ساکت شدند. استعدادها از بین رفت و همه‌چیز در خدمت جزم‌هایی مثل رئالیسم سوسیالیستی درآمد. سیاه‌ترین دوره‌ها آغاز شد. در قرن بیستم هیچ همتایی برای اتحاد شوروی نمی‌توانید بسازید مگر آلمان نازی. دو رژیم توتالیتر و سرکوبگر که تا آخرین نفر مخالفان‌شان را قلع‌وقمع کردند. یکی به نام برتری نژاد و دیگری به نام برتری یک طبقه. ولی این تجربه در ذهن ما ماند، در یاد و عمل توده‌هایی که آزادی و برابری را می‌خواستند. وظیفه ما این است که نه از دیدگاه ارتجاعی و لیبرالی و نه از دیدگاه مدافع سرمایه‌داری و دیدگاه منافع آدم‌های دزد و چپاولگر بلکه از دیدگاه منافع توده‌ها بار دیگر این تجربه را بازخوانی کنیم. اگر قرار است جامعه‌ای بهتر، انسانی، همراه با آزادی برای همه مردم بسازیم، باید درس بگیریم. بلشویک‌ها دموکراسی را نفهمیدند. مارکس هم نمی‌فهمید. مارکس هم معتقد بود که مزخرفات و مهملات پارلمانتاریستی ذهن توده‌ها را عقب انداخته است. بزرگ‌ترین نقطه ضعف و پاشنه‌آشیل سوسیالیسم قرن‌های ١٩ و ٢٠ عدم درک دموکراسی بود، امکان دادن به سرمایه‌داران که آنها بیانگر دموکراسی و مدافعان آن شوند و خود را مدافع حقوق مردم بدانند، دموکراسی‌ای که از طریق آن هیتلر و ترامپ بر سر کار آمد و حقوق مردم را پایمال می‌کند تا طبقه کارگر که دموکراسی برای آن مثل هوا برای انسان لازم است، با مهیب‌ترین دیکتاتوری‌هایی که به نام او ساخته شده، شرمنده تاریخ باشد و نتواند حتی سر بلند کند، تحقیر شود و سیاست‌مداران بی‌شمار لیبرالیسم و نئولیبرالیسم شروع کنند به خطابه‌های دموکراتیک‌ خواندن. نظریه‌پردازان‌شان از پایان تاریخ حرف می‌زنند. بله، راست این است که تجربه ما بود، با همه نقص‌هایش، تجربه ما بود با همه ایرادهایش، با همه کشتارها و کمبودهایش. ما درس گرفتیم. این بار چنین تجربه‌ای را تکرار نمی‌کنیم. اطمینان دارم حرف رزا لوکزامبورگ درست است که «یا سوسیالیسم یا بربریت». ما الان در دل بربریت زندگی می‌کنیم. سوسیالیسم بعدی با توجه به این تجربه، با نیروهای معنوی طبقه کارگر و زحمتکشان جهان بهتری را خواهد ساخت. اطمینان دارم که نسل‌های بعدی از زندگی در این جهان بهتر لذت خواهند برد. ما خیلی سخت گذراندیم به‌خصوص ما ایرانی‌ها که تجربه اکتبر را بد فهمیدیم، حتی از آن چیزی که بود هزار دفعه ننگین‌تر و زشت‌تر در ایران تبلیغ شد. درس‌نامه اصلی‌اش تاریخ مختصر حزب کمونیسم بود که استالین آن را ساخته بود و آثار نظریه‌پردازانی که هیچ تعهدی به مردم و زحمتکشان ایران نداشتند. اگر تمام حرف‌های من یک فایده داشته باشد، این است که نیروهای مترقی، سوسیالیست، رادیکال، آنارشیست، فمینیست و کسانی که می‌خواهند در محیط زیست بهتری کار کنند، باید بتوانند زمینه اصلی بحث را روی دموکراسی بنا بگذارند، جایی که درست نقطه سیاه کارنامه بلشویک‌ها بود.

روزنامه شرق

نظر شما