شناسهٔ خبر: 52111 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

کاربست نظریه در تاریخ در گفت‌وگو با حسینعلی نوذری (۱):

گشودن افق‌های نظری پیش روی مورخان

نوذری هر نوع تلقی یا برداشتی که از تاریخ داشته باشیم، چه تاریخ را علم بدانیم، چه تاریخ را نوعی گفتمان نظری یا نوعی گفتمان فلسفی بدانیم، بی‌تردید همۀ این سه حوزه برای گفتمان تاریخی سرشت نظری قائل‌اند. لذا خود را دور ساختن از نظریه یا ایجاد دیواری عظیم بین نظریه و تاریخ نه تنها امکان‌پذیر نیست، بلکه کاری عبث است.

فرهنگ امروز/ سیاوش شوهانی: دکتر حسینعلی نوذری پژوهشگر و مدرس حوزۀ علوم سیاسی و فلسفۀ تاریخ و دانش‌آموختۀ رشتۀ علوم سیاسی در دانشگاه تهران است و از رسالۀ دکترای خود با عنوان «سیاست و پست‌مدرنیسم: امکان و امتناع شالوده‌شکنی از پارادایم‌های کلاسیک و مدرن سیاست» در سال ۱۳۸۱، در این دانشگاه دفاع کرده است. عمدۀ مطالعات او در حوزۀ نظریه انتقادی و مکتب فرانکفورت، مارکسیسم، مدرنیته و پست مدرنیته است. از او آثار زیادی به فارسی برگردان شده که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به مجموعه‌هایی چون «مدرنیته و مدرنیسم»، «پست‌مدرنیته و پست‌مدرنیسم»، «فلسفۀ تاریخ (روش‌شناسی و تاریخ‌نگاری)» و نیز «مقدمه‌ای بر نظریۀ گفتمان» اثر دایان مک دانل، «مکتب فرانکفورت» اثر تام باتامور، «وضعیت پست‌مدرن: گزارشی دربارۀ دانش» اثر ژان فرانسوا لیوتار، «بازاندیشی تاریخ» اثر کیت جنکینز و «تاریخ و نظریۀ اجتماعی» اثر پیتر برک اشاره کرد. همچنین تألیف آثاری چون «صورت‌بندی مدرنیته و پست‌‎مدرنیته»، «احزاب سیاسی و نظام‌های حزبی»، «بازخوانی هابرماس» و «مکتب فرانکفورت: خاستگاه و اهمیت نظریۀ انتقادی در علوم اجتماعی و انسانی» را در کارنامۀ خود دارد. او هم‌اکنون به‌عنوان عضو هیئت‌علمی گروه علوم سیاسی در دانشگاه آزاد اسلامی (واحد کرج) تدریس می‌کند. گفت‌وگو با او بعد از دو کلاس فلسفۀ تاریخ در پژوهشگاه علوم انسانی هرچند دشوار بود، اما همچون همیشه دقیق، مستند و موشکافانه سخن می‌گفت. در این گفت‌وگو، به طرح این پرسش پرداخته شده است که آیا اساساً تاریخ‌ورزی بدون نظریه امکان‌پذیر است؟

**********************************************

* از اینکه با وجود مشغله‌های بسیار دعوت ما را پذیرفتید، بسیار سپاسگزارم. پیش از هر چیز، مایلم دربارۀ سابقۀ بحث پیش رو، یعنی «نسبت نظریه و تاریخ» توضیحاتی بفرمایید. می‌دانیم که بعد از جنگ نخست و شکست رؤیای نظم فراگیر مدرن تا به امروز، همچنان این بحث یا به تعبیر دقیق‌تر نزاع بر سر رابطۀ تاریخ و علوم اجتماعی وجود دارد. حتی با بحث‌هایی چون رویکردهای میان‌رشته‌ای و چندرشته‌ای و آثار متنوعی که در این زمینه تولید و منتشر شده است، این بحث نه تنها فروکش نکرده، که به آن دامن زده شده است. به‌ویژه به نظر می‌رسد این نزاع در تغییرات اجتماعی عمیق چون وقوع جنبش‌ها و انقلاب‌ها بیشتر طرح می‌شود. آیا تاریخ (به‌مثابۀ دانشی که یک‌سره با داده‌های منحصربه‌فرد و یکه سروکار دارد) لزوماً باید از نظریه بهره بگیرد (یا ناگزیر است که بهره بگیرد)؟ یا آنکه بنا به اعتقاد عده‌ای از مورخان، کارکرد اصلی دانش تاریخ، تولید فاکت و ارائۀ آن به دیگر علوم به‌منظور تولید نظریه برای تبیین مسائل جامعه است؟

من هم از شما و از دست‌اندرکاران این نشریۀ نوپا تشکر می‌کنم. باید این را به فال نیک بگیریم و به این نشریه خیر مقدم بگوییم. همان‌طور که می‌دانید، بنده بنا به دلایلی، چندان تمایلی به مصاحبه در محافل ژورنالیستی ندارم، اما چون این مسائل جنبۀ علمی و آکادمیک داشت، پذیرفتم، وگرنه بر همان روال سابق هستم که از ورود به مباحث غیرعلمی یا از ورود به مباحث تبلیغاتی یا ژورنالیستی به معنای عام کلمه، خودداری و همچنان بر این اصل پافشاری می‌کنم.

موضوعی که شما طرح کردید مسئله‌ای بسیار اساسی است. درون طرح سؤال شما، مسائل بسیار اساسی نهفته است. اساساً ضرورت نزدیکی و پیوند بین نظریه به‌عنوان یک جریان اساسی در حوزۀ تاریخ و در حوزۀ تکامل علم در یک‌سو و خود تاریخ به‌عنوان یک گفتمان علمی و حرفه‌ای و آکادمیک در سمت دیگر، مناقشۀ دیرپایی است. تا چه اندازه تاریخ به نظریه وابسته است و تا چه اندازه مبتنی بر نظریه است و اساساً آیا تاریخ به نظریه نیازی دارد؟ یا اینکه پرداختن به نظریه در حوزۀ تاریخ تجملی و تزئینی است؟ خود این بحث خاستگاه دیرینه‌ای دارد. عده‌ای به این معتقدند که تاریخ به‌لحاظ سرشتی و هویتی با یک‌سری فاکت‌ها و عینیات و امور مشخصاً انضمامی سروکار دارد و بنابراین هیچ ضرورتی ندارد حوزه‌ای که با امور انضمامی، یعنی با فاکت‌ها یا با شواهد و اسناد و نظایر آن‌ها سروکار دارد و از همه مهم‌تر با پدیده‌ای که ما از آن به‌عنوان واقعه یاد می‌کنیم سروکار دارد، برای توجیه، تشخیص و شناسایی و برای درک و تحلیل این پدیده‌ها و این مفاهیم که به‌عنوان موضوع مورد مطالعه تاریخ تلقی می‌شوند، دست تکدی به‌سوی این یا آن جریان دیگر دراز کند و به‌خصوص اینکه به حوزۀ نظریه و نظریه‌پردازی وارد شود، زیرا اساساً در حوزۀ نظریه‌پردازی با امور انتزاعی، استدلالی و امور مفهومی و نظری خاصی سروکار داریم که چندان ارتباط مستقیمی با امور عینی و امور مادی (material) و اموری که حالت تجسم و تجسد دارند، ندارد. لذا تاریخ را بهتر آن است که سر کار خویش در پیش گیرد و چندان به حوزه‌ها و حواشی نرود، زیرا رفتن به حواشی و پرداختن به حوزه‌های نظری، به تعبیر مورخانی که سر ناسازگاری با نظریه دارند، باعث می‌شود که تاریخ از دغدغه‌های اصلی خودش به دور بماند و به تجمل و ظواهر و به امور حاشیه‌ای بپردازد. این‌ها اساساً نظریه و نظریه‌پردازی را در حاشیه قرار می‌دهند و معتقدند که تاریخ به اندازۀ کافی از ماده و موضوعاتی برخوردار است که برای آن کفایت کند که به‌طور مستقل از پرداختن به نظریه و به طریق اولی، از ورود به حوزه‌های دیگر بی‌نیاز باشد و سر کار خویش را در پیش گیرد. این بحث حتی امروزه هم در محافل علمی تاریخ و آکادمیک و در دپارتمان‌های تاریخ وجود دارد و خیلی از اساتید و اصحاب تاریخ، نظریه‌پردازان را برنمی‌تابند و الگوهای نظری و روش‌شناسی‌ها را جایی دور از تاریخ می‌دانند و معتقدند که این حوزه‌ها سبب تقلیل دانش تاریخ می‌شود و موجب می‌شود که تاریخ در دام چاله‌های نظریِ غیرقابل خروج گرفتار شود و رسالت تاریخ، که پرداختن به وقایع و تحلیل و تبیین وقایع یا شناساندن زوایای حیات اجتماعی و زندگی فردی بشر در گذشته، حال و آینده است، مغفول بماند و این امر به اهمال و کاهلی کشانده شود.

* داعیۀ اصلی این دست مورخان برای امتناع از کاربست نظریه در تاریخ چیست؟ آیا می‌توانند از این مدعا دفاع کنند؟

آن‌ها معتقدند آسیب‌هایی که از پی پرداختن به نظریه به حوزۀ تاریخ و تاریخ نگاری وارد می‌شود، به‌مراتب بیش از دستاورهای آن است. بنابراین بهتر آن است که تاریخ همچنان در قالب‌ها و سبک‌های تاریخ‌نگارانۀ کلاسیک و قدیمی خود باقی بماند. اما حتی این دسته از کسانی که به این حوزه‌ها (یعنی به حوزۀ تاریخ‌نگاری صرف و عاری از جهت‌گیری‌های نظری) توجه دارند نیز در واقع به‌واسطۀ هجوم و فشاری که مقتضیات، ضروریات و شرایط تحول نظری و گفتمانی در حوزه‌های مختلف علوم و رشته‌های مختلف علوم اجتماعی و علوم انسانی ایجاد کرده است، نمی‌توانند دامان خودشان را از تأثیرپذیری از این حوزه‌ها و این گرایش‌ها کنار بکشند و به تعبیری کنایه‌آمیز، دامان خود را پاک و معصوم نگاه دارند. به هر حال، هرکجا که ما پا می‌نهیم، با هم با حوزۀ همکاری‌ها و موجهات بینارشته‌ای مواجه می‌شویم. به‌ویژه از قرن هجدهم، یعنی از دوران روشنگری به بعد، ما شاهدیم که توجه به نظریه و توجه به مفاهیم فکری و فلسفی، آن‌چنان مبرم و اساسی شده است که هیچ‌کسی نه در حوزۀ تاریخ، بلکه در هیچ رشته‌ای نمی‌تواند خود را بی‌نیاز از مراجعه به گفتمان‌های نظری و بی‌نیاز از مراجعه به ساختمان‌های نظری بداند. حالا این ساختمان‌های نظری چه در حوزۀ تاریخ باشد که ابزار و لوازم عینی و ملموسی در اختیار دارد، چه در حوزۀ فلسفۀ تاریخ باشد که باز با دستگاه‌های فلسفی، رویکردها، مکاتب، نحله‌ها و جریان‌های فکری مختلفی سروکار دارد یا چه در حوزۀ روش‌شناسی تاریخی باشد که به هر حال در اینجا هم با مباحث و نحله‌ها و الگوهای نظری مختلفی در حوزۀ روش‌شناسی سروکار دارد، ما به هریک از این حوزه‌ها که وارد شویم، بی‌تردید می‌بینیم که از رابطه‌ای که بین اجزای سه‌گانۀ ما برقرار است، بی‌نیاز نیستیم. من این رابطه را به‌صورت یک مثلث ترسیم می‌کنم که در یک رأس یا در یک وجه آن علم، در وجه دیگر آن فلسفه و در وجه دیگر آن نظریه قرار می‌گیرد. تاریخ در وسط این مثلث است؛ یعنی اگر ما گفتمان تاریخ را محاط در درون یک مثلث بدانیم و تاریخ یا گفتمان تاریخی را در مرکز این مثلث قرار دهیم، در یک رأس آن علم، در یک رأس آن فلسفه و در رأس دیگر آن، نظریه را می‌بینیم.

بنابراین این مناقشه همواره بوده و هست که آیا تاریخ علم است یا فلسفه و یا نظریه؟ ما این نکته را مطرح می‌کنیم که مدعیان هریک از این جریان‌های سه‌گانه بی‌تردید با خصلت نظری «conceptual» و «theoretical» تاریخ گره خواهند خورد و سروکار خواهند داشت؛ یعنی چه تاریخ را در ذیل گفتمان فلسفی یا گفتمان ادبی یا هر گفتمان دیگری به حساب بیاورید و چه تاریخ را به‌عنوان رشته‌ای مستقل از همۀ گفتمان‌ها، یعنی تاریخ بماهو تاریخ بدانید، یعنی تاریخ من حیث رخداد یا واقعه، تاریخ باز هم سرشت نظری دارد. وقتی داعیۀ این را دارید که تاریخ، فلسفه یا بخشی از فلسفه است و با رویکردها و نظریه‌های فلسفی سروکار دارد، در این صورت هم وقتی شما به فلسفه می‌پردازید، متوجه می‌شوید بسیاری از مفاهیمی که از حوزۀ فلسفه وارد تاریخ شده‌اند، مفاهیم قطعی و جزمی و مفاهیم لایتغیر نیستند، بلکه این مفاهیم متغیر و نوسانی هستند؛ مفاهیمی که در پاره‌ای از زمان‌ها و مقاطع کاربرد دارند و در پاره‌ای قوت و استحکام دارند و در پاره‌ای مقاطع قوت و استحکام ندارند و دچار ضعف و سستی و فتور می‌شوند. منظور من همان وجه نظری است. به همین دلیل نگفتم استحکام نظری یا قوت نظری، بلکه گفتم وقتی شما تاریخ را با فلسفه «Identify» می‌کنید یا با فلسفه همسان می‌پندارید و شناسایی می‌کنید، در اینجا می‌بینید که برای تاریخ خصلتی نظری قائلید.

* اما اکثر مورخان سنت‌گرا که تاریخ را از نظریه جدا می‌دانند، تاریخ را نه به‌مثابۀ گفتمانی فلسفی، که به‌عنوان علم (در معنای اثباتی آن) در نظر دارند.

وقتی داعیۀ این را دارید که تاریخ نه فلسفه است و نه تاریخ بماهو تاریخ است، بلکه تاریخ نوعی علم است، دست‌کم به‌لحاظ روش‌ها و ابزاری که برای تاریخ‌نگاری به خدمت می‌گیرد یا برای به رشتۀ تحریر درآوردن آنچه با کنش انسان‌ها به وقوع پیوسته است، در اینجا شما مجبورید که به روش‌های متقن و دقیق متوسل شوید؛ روش‌هایی که اعتمادپذیر باشند و قابلیت اعتمادپذیری آن‌ها بالا باشد. در میان روش‌هایی که تاریخ به خدمت گرفته است، کدام روش می‌تواند به اتقان و به ایقان روش‌های علمی برسد. بنابراین ما که داعیۀ علمی بودن تاریخ را داریم، از این منظر برای تاریخ سرشتی نظری قائل خواهیم شد. علم به‌مثابۀ مجموعه‌ای از داده‌ها و یافته‌های متقن و یقینی است که به‌واسطۀ ابزاری که از طریق آن‌ها به داده‌های یقینی دست می‌یابیم، قابلیت اعتماد و وثوق و قابلیت اعتبار این داده‌ها را افزایش می‌دهیم. این داده‌ها و یافته‌ها در علم از طریق روش‌هایی به دست می‌آیند که آن روش‌ها اصطلاحاً به روش‌های علمی موسوم‌اند که با روش‌های غیرعلمی یا روش‌های دیگر متمایزند. اساس این روش‌های علمی بر استفاده از ابزار حسی و ابزار تجربی بنا نهاده شده است؛ یعنی اعتماد به شیوه‌های کمّی، اعتماد به روش‌های تجربی و اعتماد به داده‌هایی است که از این طریق کسب می‌شوند. در روش علمی، پس از آنکه ما این ابزار را به خدمت گرفتیم و اطلاعات و یافته‌های را گردآوری کردیم، پاسخی برای پرسشی ارائه می‌کنیم که در آغاز طرح کرده‌ایم و این پاسخ را که هوشمندانه و مدون و قانون‌مند، اما ارتجالی و موقتی می‌دانیم، نه قطعی و همیشگی، به آن عنوان فرضیه می‌دهیم. سپس این فرضیه را در بوتۀ آزمون‌وخطا مورد بررسی قرار می‌دهیم و نقاط قوت و ضعف آن را می‌سنجیم و بررسی می‌کنیم که آیا این فرضیۀ ما برای موارد مشابه مکرر قابل کاربرد و اعمال است یا خیر. به عبارت دیگر، قابلیت کاربردپذیری دارد یا خیر و آیا ما می‌توانیم این پاسخ هوشمندانۀ مفروض اولیه را به موارد دیگر هم انتقال و تعمیم دهیم؟ در صورتی که تعمیم پذیرفت به نظریه می‌رسیم. پس می‌بینیم که اساس علم بر نظریه‌سازی استوار است. پس اگر ما تاریخ را علم بپنداریم، در این صورت نیز شاهد آنیم که علم هم به سرشت نظری تاریخ کمک می‌کند و مؤید این است که تاریخ دست‌کم در حوزۀ روش‌شناسی، در پیوند با نظریه خواهد بود.

* به نظر می‌رسد در دو ضلع مثلث (یعنی تاریخ به‌مثابۀ گفتمان فلسفی و تاریخ به‌مثابۀ گفتمان علمی)، امتناع از کاربست نظریه ناممکن به نظر می‌رسد. گویی در ضلع سوم مثلثی که ترسیم کردید، تکلیف تاحدی روشن‌تر است؛ چراکه از آغاز، تاریخ را به‌مثابۀ گفتمانی نظری تلقی می‌کند.

بله، برخی از مورخان اساساً تاریخ را یک گفتمان نظری می‌دانند. بسیاری از مورخان اروپایی و مورخان خودمان، تاریخ را مجموعه‌ای از یافته‌ها و داده‌های ذهنی می‌دانند؛ یعنی ذهن انسان براساس بسیاری از داده‌هایی که از بیرون به‌صورت فاکت یا به‌صورت امر واقع گردآوری کرده است، میان این مورد واقع و محتمل نسبت‌هایی را برقرار می‌کند. این رابطه‌هایی که مورخ از طریق ذهن خود بین پدیده‌ها، فاکت‌ها و امور تاریخی ایجاد می‌کند، لزوماً رابطه‌هایی انتزاعی نیستند، بلکه در بسیاری از موارد، رابطه‌هایی عینی و انضمامی‌اند. بنابراین به این ترتیب، می‌بینیم که تلقی از تاریخ به‌عنوان نظریه، مؤید این است که ما تاریخ را به‌عنوان یک کلیت نظری و یک کلیت تئوریکال در نظر می‌گیریم، درحالی‌که خود تاریخ به‌عنوان یک مجموعه، حاصل پراتیک یا کنش انسان است. اما آنچه ما به‌عنوان دانش تاریخ، معرفت تاریخ یا گفتمان تاریخی نگاه می‌کنیم، یک نظریه است.

بنابراین در خصوص رابطۀ میان نظریه و تاریخ، ما هر نوع تلقی یا برداشتی که از تاریخ داشته باشیم، چه تاریخ را علم بدانیم، چه تاریخ را نوعی گفتمان نظری بدانیم و چه تاریخ را نوعی گفتمان فلسفی بدانیم، بی‌تردید همۀ این سه حوزه برای گفتمان تاریخی سرشت نظری قائل‌اند. لذا خود را دور ساختن از نظریه یا ایجاد دیواری عظیم بین نظریه و تاریخ نه تنها امکان‌پذیر نیست، بلکه کاری عبث است. چه در غرب و چه در شرق، ما شاهد تلاش برای نزدیک ساختن و حتی منطبق ساختن نظریه و تاریخ هستیم. حتی من به این قائلم که همان‌طور که حوزه‌های دیگر علوم اجتماعی و رشته‌های دیگر علوم انسانی نمی‌توانند از خصلت فلسفی و از خصلت نظری بیگانه و به‌دور باشند، در مورد تاریخ هم همین‌گونه است. آیا می‌توانیم اقتصاد، فلسفه، روان‌شناسی، علوم سیاسی یا جامعه‌شناسی را از خصلت‌های سه‌گانۀ فلسفی، نظری و علمی دور بسازیم؟ در هریک از رشته‌های علوم انسانی، ما با این سه حوزه سروکار داریم.

* با این حال، به‌لحاظ تاریخی، تلاش برای جدایی و در مقابل، تلاش برای همسویی تاریخ و نظریه وجود داشته است. لطفاً در این‌باره توضیح بفرمایید تا سپس به چرایی آن بپردازیم.

در مورد تاریخ به‌طور اخص، از قرن هجدهم به بعد، با ظهور مکتب‌های مختلف، ما شاهد این تلاش یا اقداماتی هستیم که تاریخ یا نظریه را پابه‌پا و همسوی با یکدیگر پیش ببرند. اساساً ما چیزی به نام جدایی تاریخ از نظریه نداریم که بخواهیم آن را ایجاد کنیم، بلکه تاریخ و نظریه، سرشت آمیزه‌ای و ترکیبی با یکدیگر دارند که بنا به مواضع، دیدگاه‌ها یا بنا به شرایطی که مورخ یا گفتمان تاریخی در آن قرار می‌گرفت، گاهی این سرشت آمیزه‌ای بسیار به هم نزدیک می‌شدند و گاهی از هم دور می‌شدند. بسته به اینکه مورخان ما یا محققان و پژوهشگران حوزۀ تاریخ و یا سایر جریان‌هایی که در تعامل با تاریخ بودند، چه موضعی اتخاذ می‌کردند، زمانی این‌گونه بود که موضعی بسیار نفعی و سلبی ایجاد می‌شد و هرگونه حرکت تاریخ به سمت مباحث نظری را برنمی‌تابیدند، اما زمانی هم ما شاهد نزدیکی این دو هستیم. این نزدیکی از دوران تحولات رانکه‌ای شروع می‌شود؛ یعنی مباحثی که از قرن شانزدهم آغاز شد. حتی می‌توان گفت از اواخر قرن هفدهم و از اوایل قرن هجدهم به بعد، ما شاهد نزدیکی نظریه و تاریخ هستیم. بنابراین بنده سابقۀ این بحث را به افرادی مانند فرانسیس بیکن در قرن هفدهم و بعد ویکو می‌رسانم که از طریق تلاش برای فلسفیدن در حوزۀ مطالعات تاریخی و ایجاد ارتباط بین مفاهیم تاریخی یا تاریخ‌نگاری و تفکر فلسفی، سرشت نظری تاریخ را طرح می‌کنند و هنگامی که ویکو اشاره می‌کند که تاریخ بیانگر عبور و تلاش مداوم برای رسیدن به مرحلۀ تکامل و آزادی است، یعنی همان بحثی که بعدها هگل به‌شکل عبور مداوم از ضرورت‌ها و رسیدن به قلمرو آزادی طرح می‌کند، در واقع سرشت تاریخ را به‌عنوان سرشت نظری می‌شناساند تا می‌رسیم به کسانی مانند دیوید هیوم. هیوم هم چه زمانی که «تاریخ طبیعی دین» را می‌نویسد و چه در بحث‌هایی که دربارۀ فلسفه سیاسی دارد، بر ضرورت استفاده از تاریخ به‌عنوان یک جریان فلسفی تأکید می‌کند، نه اینکه به استقلال تاریخ قائل نباشد، گرچه هنوز تا زمان آمدن رانکه خیلی مانده است که استقلال تاریخ از سایر رشته‌ها را مطرح کند و تاریخ را به‌عنوان یک جریان علمی و آکادمیک بخواهد بقبولاند و مستقر کند، ولی نگاه هیوم این است که تاریخ واجد یک سرشت فلسفی است، نه اینکه وابسته به فلسفه باشد. باز در همین دوران، شاهد برآمدن کانت هستیم. به تعبیر ارنست کاسیرر، انقلاب کانتی در حوزۀ تاریخ، به‌مراتب گسترده‌تر و عظیم‌تر از انقلاب کانتی در حوزۀ فلسفه یا روشنگری بوده است. اساساً در دوران روشنگری، یعنی از زمان کانت به بعد، ما در کنار فلسفه و ادبیات و رمان، شاهد مطرح شدن تاریخ به‌عنوان یکی از مفاهیم اساسی حوزۀ روشنگری یا عرصۀ روشنگری هستیم.

بنابراین اولاً خود عنوانی که برای فلسفۀ جوهری یا فلسفۀ نظری تاریخ تعیین می‌شود، در واقع حکایت از سرشت نظری تاریخ دارد. دوم اینکه ما باز در عصر روشنگری در تداوم حرکت کانت، با آرای کندورسه، کندیاک و بوفون، یعنی اصحاب دایره‌المعارف سروکار داریم که این‌ها حوزه‌های علوم طبیعی مانند پزشکی، زیست و رشته‌های دیگر را وارد حوزه‌های مطالعاتی می‌کنند و سپس نوعی پیوند بین این حوزه‌ها با فلسفه برقرار می‌کنند؛ یعنی نگرش به این حوزه‌ها از منظر فلسفی. اما در همان حین، دست‌کم کندورسه و کندیاک، خود را از پرداختن به مباحث تاریخی به‌عنوان مباحث عینی بی‌نیاز نمی‌دانند و از همین‌جاست که ما شاهد تحولی هستیم که یک سر آن در آلمان توسط کانت و فلسفۀ او و توسط مکتب رانکه در وجه عملی آن صورت می‌گیرد و یک سر آن در فرانسه میان اصحاب دایره‌المعارف و اصحاب روشنگری فرانسه صورت می‌گیرد و هم‌زمان یا کمی بعدتر، هیوم و اصحاب روشنگری اسکاتلندی آن را دنبال می‌کنند. در حوزۀ اقتصاد، کسی مانند اسمیت و در حوزۀ علوم تجربی و طبیعی و فلسفه، هیوم و ارنه شافتسبری و دیگران با تکیه بر مکتب تجربه‌گرایی، زمینه‌های مطالعۀ تاریخ را در حوزه‌هایی مانند دین، اقتصاد، فلسفۀ سیاسی و... مطرح می‌کنند. حتی در حوزۀ فلسفۀ محض، وقتی که عقل‌گرایان و تجربه‌گرایان، یعنی راسیونالیست‌ها و امپرسیست‌ها در بریتانیا، اسکاتلند، آلمان و غیره در مقابل هم صف‌آرایی می‌کنند، یعنی در یک سمت کسانی مانند اسقف بارکلی و لایب نیتس در مقابل هیوم و شافتسبری و دیگران در برابر یکدیگر صف‌آرایی می‌کنند، استدلال‌های آن‌ها برای ایجاد یا برای فراهم ساختن زمینه‌های تأییدی برای مشرب خود (مثلاً برای عقل‌گرایی)، استدلال‌های تاریخی و ارجاع مخاطب به زمینه‌های تاریخی است؛ یعنی هرکدام از این گروه‌ها اشاره می‌کنند به اینکه خاستگاه تاریخی مثلاً مکتب عقل‌گرایی به ایدئالیسم افلاطونی بازمی‌گردد و تجربه‌گرایان نیز برای اینکه عقب نمانند، معتقدند که ما به‌لحاظ تاریخی، وزنه‌ها و قابلیت‌های بسیار اساسی داریم که مثلاً به مکتب مشاء ارسطو بازمی‌گردد. به این ترتیب، می‌بینیم جریان‌هایی که در قرن هجدهم صورت می‌گیرد، مؤید مباحث نظری است.

* به نظر می‌رسد با ورود به قرن هجدهم، این بحث به‌طور جدی متحول می‌شود و نزدیکی بین تاریخ و نظریه، که بدان اشاره کردید، به‌شکل بارزی قابل مشاهده است.

از اواسط قرن هجدهم، یعنی از اویل سال‌های ۱۷۶۰ به بعد، ما با ظهور جریانی سروکار داریم که این جریان هم به‌نوعی مؤید خصلت‌های نظری تاریخ‌نگاری و فلسفیدن در حوزۀ تاریخ است؛ یعنی برآمدن آنچه به‌عنوان مکتب تاریخی‌گری یا مکتب اصالت فهم تاریخ یا اصالت امر تاریخی است. باید توضیح داد که مفهوم تاریخی‌گری یا هیستوریسیزم و هیستوریسم با کاری که کارل پوپر انجام داده، متأسفانه مشوه شده است. در واقع پوپر با طرح تاریخی‌گری و اطلاق آن به یک‌سری جریانات مشخصی که برای تاریخ قانون‌مندی و غایت و مبدأ و مقصد قائل‌اند و برای تاریخ و حرکت‌های تاریخ، فرجام و قانون‌مندی تکاملی در نظر می‌گیرند، امر اصالت تاریخ را مشوه کرده و موجب خلط آن در جامعۀ انگلیسی‌زبان شد که همین خلط در جامعۀ فارسی‌زبان نیز وارد شد. درحالی‌که ما می‌دانیم در دهۀ ۱۹۷۰ وقتی که کتاب «فقر تاریخی‌گری» یا «The Poverty of Historicism» چاپ شد، نقدهای بسیار زیادی نوشته شده بود مبنی بر اینکه تاریخی‌گری به معنای انحصاری‌ای که شما می‌گویید نیست، چون موجب شد تاریخی‌گری به رویکردهای بسیار پایین‌تر تقلیل پیدا کند.

ادامه دارد ...

نظر شما