شناسهٔ خبر: 52138 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

کاربست نظریه در تاریخ در گفت‌وگو با حسینعلی نوذری (۲)؛

خانه‌تکانی تاریخ

فلسفه تاریخ در قرن بیستم تحولاتی رخ داده است که این تحولات در برداشت‌ها و رهیافت‌های روش‌شناختی، این زمینه را طرح کرد که تاریخ نمی‌تواند نه دربست تابع ارزش‌ها و قواعد پوزیتیویستی باشد که مانند جامعه‌شناسی پوزیتیویستی چشم خود را بر واقعیت‌های انسانی می‌بندد و نه می‌تواند آن‌چنان در چارچوب‌های روش‌شناسی غیرعلمیِ غیرواقع‌گرایانه برود که فقط با مشتی نظریه‌پردازی روبه‌روست. این بحران در رهیافت‌ها و برداشت‌های روش‌شناسی موجب خانه‌تکانی اساسی در رویکردها و رهیافت‌هایی شد که به مطالعۀ تاریخ می‌پرداخت.

فرهنگ امروز/ سیاوش شوهانی: متن زیر بخش دوم و پایانی گفتگو با دکتر حسینعلی نوذری در باب کاربست نظریه در تاریخ است.

* در میان این نقدها، آیا تعبیر دیگری از تاریخی‌گری یا مکتب اصالت تاریخی وجود داشت؟

افرای مانند هردر، هومبولت و حتی شلایرماخر، زمینه‌های جریانی را فراهم می‌کنند که ما از آن به‌عنوان تاریخی‌گری یا اصالت تاریخی کلاسیک یاد می‌کنیم. به‌زعم آن‌ها، اساس کار مورخان در مکتب اصالت تاریخی، باید فهم تاریخ باشد. مورخ سعی می‌کند از طریق شناسایی وقایع، به فهم آن‌ها کمک کند؛ کاری که اصطلاحاً یا به‌طور قراردادی، وجه دومش به‌عهدۀ مفسران یا فیلسوفان تاریخ وانهاده شده است، درحالی‌که آنچه از آن به‌عنوان مادۀ تاریخ یا «subject matter» یاد می‌شود، حالا چه واقعه باشد یا امر تاریخی، فرایند تاریخی، تحول تاریخی یا هر چیز دیگری، مورخ باید تمام تلاش خود را مصروف این کند که ماده یا «subject matter» را به کمک ابزارها، شواهد و قراین کشف کند و بعد به‌طور دقیق آن را مورد شناسایی و فهم خود و دیگران قرار دهد. اما در اینجا چه چیزی به‌عنوان جوهر فعالیت مورخ و جوهر فعالیت تاریخی قرار می‌گیرد و همین معناست که مفهوم مکتب اصالت تاریخ یا هیستوریسیزم را در وجه کلاسیک آن می‌سازد و آن این است که اساساً نمی‌توان به مطالعۀ پدیده‌ها، امور یا مناسبات (اجتماعی، سیاسی، تاریخی، فلسفی و...) پرداخت، بدون آنکه آن‌ها را از تاریخشان جدا کرد. اگر آن‌ها را از تاریخشان جدا کنیم، فهمی که به دست می‌آوریم، ناقص است. بنابراین فهم تاریخی یا درک تاریخی از پدیده‌هاست که در کانون قرار می‌گیرد. هر پدیده‌ای، تاریخی دارد. درست همان‌طوری که ما «philosophy of…» یا فلسفه‌ی... [چیزی] داریم، تاریخِ... [چیزی] هم داریم؛ همان معنایی که مضمون کار مورخان بعدی قرار می‌گیرد؛ یعنی چه کسانی که تاریخ را به‌عنوان کانتکس مطرح می‌کنند، چه کسانی که تاریخ را به‌عنوان یک امر ضروری و اجتناب‌ناپذیر قلمداد می‌کنند، چه کسانی که در جریان تعامل تاریخ با رشته‌های مختلف، به برتری تاریخ بر رشته‌های دیگر معتقدند و چه آن‌هایی که قائل‌اند به اینکه تاریخ و رشته‌های دیگر باید در تعامل مساوی با یکدیگر دادوستد کنند، همۀ این‌ها معتقدند که فهم پدیده‌های مختلف بدون ارجاع آن‌ها به تاریخ و مناسبات تاریخی امکان‌پذیر نیست. به این ترتیب، می‌بینیم که جریانات تاریخ‌گرایانۀ کلاسیک با تأکیدی که بر فهم تاریخی دارند، به نکتۀ دیگری هم اشاره می‌کنند و آن این است که ما برای فهم تاریخی به یک‌سری ابزار نیاز داریم؛ یعنی چگونه ممکن است فهمی تاریخی از پدیده‌ها صورت بگیرد. فهم تاریخی یک کنش است و ما امروزه می‌توانیم از طریق رابطه‌ای که مورخ با موضوع برقرار می‌کند، آن را شناسایی کنیم. اما درک و دریافتی که کسانی مانند هردر، هومبولت یا حتی هگل از این معنا داشتند، چه بود؟ هم هردر، هم هومبولت و هم هگل، فهم تاریخ را دقیقاً برمبنای دستگاه‌های نظری یا دستگاه‌های نظام‌مند فلسفی و فکری مشخصی استوار می‌دانستند. اگر آن دستگاه‌های نظری به‌عنوان روش اندیشیدن و روش برخورد به خدمت گرفته نشود، تاریخ فقط مشتی وقایع‌نگاری خواهد بود که نهایتاً ترتیب و قاعدۀ کرنولوژی دارد که از قِبَل این معنا، هیچ نتیجه‌ای عاید ما نخواهد شد. همین برداشت‌هاست که بعدها بر آرای رانکه تأثیر می‌گذارد و به رانکه این خط را می‌دهد که تاریخ‌نگاری نمی‌تواند بدون شالوده‌ها و بنیان‌های فلسفی، استوار باشد. به همین سبب است که او اشاره می‌کند تاریخ آن‌چنان‌که هست و خود را به ما می‌نمایاند، باید نوشته و ثبت و ضبط شود.

به این ترتیب، در دوران روشنگری، کانت، هیوم، ویکو و دیگران، یکی بر تجربه و یکی بر عقل به‌عنوان مبانی، تأکید می‌کنند و در حوزۀ تاریخ هم می‌بینیم رویکردهای نظری یا براساس مشرب عقل‌گرایی یا تجربه‌گرایی یا براساس رویکردهای آمیزه‌ای و ترکیبی و تحمیلی‌ای که کانت سعی می‌کند از طریق ادغام دو رویکرد عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی ارائه کند، اساس تاریخ برمبنای این مجاهدات نظری و برمبنای این رهیافت‌های نظری پیش می‌رود. سپس با مکتب اصالت تاریخ کلاسیک مواجه می‌شویم که به تعبیری، هم هردر، هم هومبولت و هم هگل، گرایش‌شان به این است که هر نوع فهم تاریخی در گرو مجاهدات نظری و مجاهدات فلسفی است و از این می‌توان نتیجه گرفت که این‌ها بنای کار کسی مانند رانکه را در قرن نوزدهم پایه‌ریزی می‌کنند که اساس تاریخ‌نگاری را از قالب‌های کلاسیک و کهن خارج می‌کند و علاوه بر اینکه بخشی از ابتنا و پایه‌ها و شالوده‌های آن را در امر واقع و فاکت‌ها قرار می‌دهد، یک بخش اساسی آن را به ضرورت توسل به روش‌ها و به چارچوب‌های نظری بازمی‌گرداند؛ به‌طوری‌که حرکت رانکه سرآغاز یک تحول بسیار عظیم در شیوۀ نگرش به تاریخ در اروپا به حساب می‌آید. به همین خاطر است که بخش زیادی از مورخان بعدی در قرن نوزدهم و بیستم، دست‌پروردۀ مکتب رانکه‌ای هستند. ما شاهدیم که افراد زیادی از کشورهای مختلف مثل فرانسه، اسپانیا، انگلیس، پرتغال و... برای ورود به مکتب رانکه صف می‌بندند و بعد دستاوردهایی را که در آنجا فرامی‌گیرند، به رویکردهای خودشان انتقال می‌دهند.

* اما گمان نمی‌کنید که خود مکتب رانکه به‌نوعی جدایی نظریه و تاریخ را به‌همراه دارد؟ در واقع تلاش او برای ثبت و ضبط تاریخ همان‌گونه که رخ داده، به‌نوعی عینیت‌بخشی به گذشتۀ تاریخی بدون ایجاد هر نوع تغییری است که ذهن در شناسایی گذشته به جای می‌گذارد.

 کاملاً. رانکه بر ضرورت استقلال تاریخ تأکید می‌کند و می‌گوید باید تاریخ را آن‌گونه که عملاً رخ داده است بنویسیم. از این معنا برداشت‌های متعددی شده است، اما این برداشت پیش از آنکه بیانگر تأکید رانکه بر جدایی تاریخ از نظریه باشد که هرگز چنین قصدی نداشت، بیانگر دغدغه‌ای است که در قرن نوزدهم، رانکه یکی از نمایندگان شاخص آن دغدغه بود و آن دغدغه این است که تاریخ باید از قید و سیطرۀ دپارتمان‌های مختلف دیگری که تاکنون با آن‌ها شناسایی می‌شد، مثل دپارتمان فلسفه، ادبیات و... خود را رها کند. به دلیل اینکه تاریخ به‌زعم رانکه، تا آن زمان به رایحه‌های فلسفی، ادبی، اسطوره‌ای و غیره آمیخته بود. آنچه تاریخ روایی رانکه‌ای را از تاریخ روایی پیشارانکه‌ای متمایز می‌کند، این است که تاریخ روایی رانکه‌ای یا تاریخ به قرائت رانکه، دیگر تحت سیطره یا تحت‌الشعاع قالب‌های فلسفی یا ادبی یا قالب‌های اسطوره‌ای یا قالب‌های دیگر نیست. ایرادی که او به تاریخ‌های غیرعلمی می‌گیرد، این است که در آنجا، موضوع تاریخ در حاشیه قرار می‌گیرد و موضوع اصلی رویکردهای فلسفی یا مسائل اسطوره‌ای یا مسائل غیرتاریخی است. انقلاب رانکه به این معناست که تاریخ نوعی استقلال یا یک هویت قائم به ذات را برای خودش دارد، درحالی‌که وقتی او تأکید می‌کند تاریخ نمی‌تواند به آنچه به‌صورت عینی و عملی رخ داده است نپردازد (که این لزوماً به معنای تأثیرپذیری او از پوزیتیویسم نیست)، به‌زعم من، مرزبندی خودش را با کسانی که تاریخ را به جایی فراتر یا ورای امر واقع انتقال می‌دهند، مشخص می‌کند. وجه غالب این است که در محافل علمی و دانشگاه‌ها، تاریخ حرفه و پیشۀ کسانی است که آن‌ها لزوماً به آنچه در گذشتۀ نزدیک یا در زمان حال و حتی در گذشتۀ نه چندان دور رخ داده است نمی‌پردازد، بلکه تاریخ را به امر بسیار دور می‌شناسد، زیرا دغدغه‌هایی که بر مورخ از این طریق به‌عنوان مسئولیت بار می‌شود، خودبه‌خود کمتر است، درحالی‌که رانکه می‌گوید تاریخ، به‌خصوص آنچه رخ داده است، برای مورخ بار و تکلیف ایجاد می‌کند. از اینجا به بعد است که مورخ مورد ارزیابی و بررسی دیگران قرار می‌گیرد و حتی علاوه بر اینکه خود مورد نقد دیگران قرار می‌گیرد، به‌زعم رانکه، منتقد هم به حساب می‌آید؛ یعنی وظیفۀ او این است که اگر به خیل عظیمی از اسناد، شواهد، فاکت‌ها و غیره برخورد کرد، بدون غث و ثمین و بدون درست و نادرست، آن‌ها را ترکیب نکند. وظیفۀ مورخ شناسایی و تجزیۀ این اجزا و عناصر است.

پس از رانکه، کسانی مانند شلینگ یا کارلایل به‌نوعی مسیر نظری بودن تاریخ و اینکه تاریخ نمی‌تواند خودش را از گرایش‌ها و خصلت‌های نظری بری کند، ادامه می‌دهند تا به اوج ضرورت همسویی و هم‌سنخی تاریخ و نظریه می‌رسیم؛ یعنی ظهور پوزیتیویسم.

کسانی مانند اگوست کنت در نیمۀ نخست قرن نوزدهم، بحث‌هایی را در خصوص فلسفۀ پوزیتیو مطرح می‌کنند و بعد چنان‌که اشاره کردیم، سعی می‌کند این بحث‌ها را به حوزه‌های مختلف علوم اجتماعی و حتی به علوم انسانی تسری دهد. البته او سعی نمی‌کند این داعیه را مطرح کند که جریان‌هایی که در حوزه‌های شناخت و معرفت انسانی قرار می‌گیرند و جریان‌هایی که داعیۀ علمی بودن دارند یا می‌خواهند صفت علمی بودن را به خودشان موصوف کنند، باید از روش علوم تجربی استفاده کنند. در واقع او علم را در ارتباط با علوم تجربی تعریف و شناسایی می‌کرد و مدعی شد اگر سایر جریان‌ها ادعای علمی بودن دارند، می‌باید خود را با معیارهای علم تجربی هماهنگ کنند و وفق دهند. یکی از راه‌های هماهنگ کردن خود با معیارهای علمی، این است که از روش و از چارچوب‌های روش‌شناسی علوم تجربی تبعیت کند. بعدها، هم در دوران کنت و هم در درون پساکنتی، بسیاری از مورخان و کسانی که دغدغۀ علمی بودن تاریخ را دارند، سعی می‌کنند این معنا را در مورد تاریخ هم تعمیم دهند که تاریخ هم باید از روش‌های علمی استفاده کند و بگویند ما با گردآوری اجزا و عناصر مثل ماده و شواهد، اسناد، مدارک، وقایع و غیره سروکار داریم و این‌ها فاکت هستند که خصلت اندازه‌گیری و سنجشی دارند و دارای ابعاد و اندازه‌اند. ضمن اینکه وقتی آن‌ها را گردآوری می‌کنیم، می‌توانیم آن‌ها را تجزیه‌وتحلیل کنیم و آن چیزهایی را که به دردمان می‌خورند، بگیرم و چیزهایی که به کارمان نمی‌آید کنار بگذاریم و بعد برمبنای این یافته‌ها، به یک فرضی در پرسشی تاریخی برسیم و این فرض را به موارد مشابه تعمیم دهیم؛ مثل نظریه‌ای که دربارۀ انقلاب وجود دارد. انقلاب یک پدیدۀ اجتماعی-سیاسی است، اما در کانتکس تاریخ صورت می‌گیرد. به همین دلیل است که ما به‌راحتی می‌توانیم به نظریه‌هایی دربارۀ انقلاب برسیم و این یافته را در مورد انقلاب‌های دیگر تعمیم دهیم. وقتی پاسخ داد، می‌توانیم آن نظریه را دربارۀ انقلاب ۱۶۴۰ انگلیس، انقلاب ۱۷۷۶ آمریکا، انقلاب ۱۷۹۸ فرانسه، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، انقلاب ۱۹۶۶ چین، انقلاب ۱۹۷۹ ایران و نظایر آن، تعمیم دهیم. بنابراین ما می‌توانیم به نظریه‌هایی در حوزه‌های تاریخ دست پیدا کنیم که این نظریه‌ها می‌توانند قابل ابطال یا قابل اثبات باشند و حتی تبدیل به قانون شوند. البته ما به‌درستی یا نادرستی این رویکرد در تاریخ اکنون کاری نداریم، فقط می‌خواهیم از این معنا این استفاده را کنیم که این رویکرد نشان می‌دهد که تاریخ و نظریه تا چه اندازه در پیوندی اجتناب‌ناپذیر با یکدیگر قرار دارند. حتی کسانی که در تقابل با رویکرد پوزیتیویستی گفتند که تاریخ قاعدۀ قطعی و قانون را برنمی‌تابد و نظریۀ تاریخ با نظریه در سایر علوم فرق دارد نیز از منظر نظری و «conceptual» وارد شدند؛ یعنی بحث ارزشی و هنجاری بودن در مناسبات تاریخی را مطرح کردند و به این قائل بودند که ما در تاریخ با نظریه‌های توصیفی و تجربه‌گرایانه سروکار نداریم. ما در تاریخ با اموری سروکار داریم که این امور به‌طور قطع قابل اندازه‌گیری نیستند؛ یعنی با کنش‌ها و مناسبات انسانی و هنجارها و ارزش‌ها سروکار داریم. بنابراین ما در حوزۀ مطالعات تاریخی به‌لحاظ نظری نمی‌توانیم حکم قطعی و قاطع ارائه کنیم و برخلاف علومی که به محقق این امکان را می‌دهد که براساس فاکت‌های موجود و براساس مطالعه در فاکت‌ها، به پیش‌گویی رفتارها بپردازد، در حوزۀ تاریخ، مورخ نمی‌تواند براساس خواص فاکت‌های موجود و خواص مناسبات انسانی، رفتار آن‌ها را پیش‌بینی کند، زیرا رفتار انسان‌ها متغیر، غیرقابل پیش‌بینی و تابع هنجارهاست. به همین سبب است که اکثر مورخان، چه چپ و چه راست، به این مسئله معتقدند که مورخ نمی‌تواند بی‌طرف باشد؛ یعنی قضاوت‌های عاری از جهت‌گیری‌های ارزشی (value free-Judgment) را در حوزۀ تاریخ برنمی‌تابند و این یک نظریه است؛ نظریه‌ای که بسیاری از نظریه‌پردازان آن را قبول دارند و بسیاری هم آن را قبول ندارند. بعدها پس از اگوست کنت، کسانی مثل جان استوارت میل، هانری توماس باکل و دیگران، نظریۀ پوزیتیویست تاریخی را تأیید کردند و پذیرفتند که تاریخ می‌تواند مانند علوم دیگر، به یک نظریه برسد.

* به نظر می‌رسد این سیری که از نسبت نظریه و تاریخ ترسیم کردید، با مارکس به‌طور جدی متحول می‌شود.

مارکس یک خط تمایز اساسی را ایجاد می‌کند و می‌توان گفت که یک حد فاصل است. مارکس برای تاریخ، قاعده و قانون‌مندی در نظر می‌گیرد که تابع قواعد مشخصی حرکت می‌کند؛ یعنی حرکت تاریخ و فرایندی تاریخی در مسیری مشخص و از مبدأیی مشخص به‌سوی غایت یا مقصدی مشخص حرکت می‌کند؛ به همان معنایی که سایر مورخان پیشامارکسی و پسامارکسی نیز به آن قائل‌اند یا حداقل فیلسوفانی که به حوزۀ نظری تاریخی یا به فلسفۀ جوهری تاریخ تعلق دارند، به آن قائل‌اند. اما یک تفاوت اساسی وجود دارد و آن این است که مسیر حرکت، مسیری خطی است؛ یعنی از جایی شروع می‌شود و به جایی ختم می‌شود که غایت تاریخ است. اما وقایع و حوادث در این خط لزوماً به‌صورت پیوسته، یکنواخت، ممتد و روی خط مستقیم نیست. ممکن است که این حرکت‌ها به‌صورت منحی‌وار نیز رخ دهند؛ یعنی همان نگاهی که توین‌بی و دیگران هم دارند. مارکس نیز وقتی فرازوفرودها را ترسیم می‌کند و وقتی دوره‌های حرکت و تحول تاریخ را در قالب ماتریالیسم تاریخی مطرح می‌کند، به فرازونشیب و حتی در جاهایی به گسست قائل است. به همین دلیل است که شیوۀ تولید آسیایی را مطرح می‌کند و در پی آن، بحث استبداد شرقی مطرح می‌شود. به این ترتیب، مارکس بعد از اینکه حرکت تاریخی را به‌صورت یک حرکت پیوستاری مشخص می‌کند که واجد غایت یا فرجام است، برای آن یک قانون‌مندی هم در نظر می‌گیرد که چیزی به نام قانون تکامل تاریخی بر فرایندها، وقایع و رخدادهای تاریخی حاکم است؛ یعنی رخدادهای تاریخی برمبنای یک تصادف و به‌صورت حالت خودجوش و خودانگیخته رخ نمی‌دهند، بلکه تابع قاعده یا قانونی مشخص هستند. تعمیم این قاعده، او را به قانون نظریۀ ماتریالیسم تاریخی می‌کشاند. ابتنای فلسفۀ نظریۀ ماتریالیست تاریخی بر نظریۀ ماتریالیسم دیالکتیک استوار است، اما تمایز اساسی مارکس با رویکردهای پوزیتیویستی این است که ظاهراً در تحریرها، فهم مارکس به‌گونه‌ای صورت می‌گیرد که او تنها برای ساختارهای اقتصادی و مناسبات زیربنایی نقش اساسی قائل است و انسان یا جریان‌های موسوم به کارگزار یا عامل را نادیده گرفته است، اما این‌گونه نیست. اگر نادیده می‌گرفت، برای عنصری به نام پرولتاریا، نقشی اساسی در نظر نمی‌گرفت؛ یعنی وقتی او به «Agent» به نام کارفرما یا سرمایه‌دار و در مقابل به «Agent» دیگر به نام کارگر قائل است، یعنی به نقش سوژۀ انقلابی یا سوژۀ فراتر از مفروض سوژۀ دکارتی باور دارد. به‌زعم بنده، سوژۀ انقلابی مارکسی در حقیقت آمیزه‌ای از سوژۀ مفروض به دانستن دکارتی و سوژۀ عقلانی کانتی و به تعبیری، سوژه سابجکتیو هگلی است که تکامل این سوژه در قالب سوژۀ تکامل مارکسی خودش را نشان می‌دهد. بنابراین آنچه رویکرد مارکس در برخورد تاریخ را مشخصاً از رویکردهای پسامارکسی مستقل می‌کند، این است که او تاریخ را به‌عنوان یک کانتکس در نظر می‌گیرد که وقایع و حوادث در این کانتکس، مطابق با مکانیک‌ها و قواعد و قوانین علمی مشخصی رخ می‌دهند، اما آنچه تاریخ را می‌سازد ارادۀ انسان‌هاست.

سپس به تلاش‌هایی می‌رسیم که در نگاه آلبرشت ریچل، ویلهلم دیلتای و ویلهلم وین‌دلبند، در خصوص فهم دقیق‌تر از معنای تاریخ به‌عنوان جریانی که واجد لایه‌های مختلف است، وجود دارد. در اینجا نیز با یک لایۀ نظری اساسی در فهم تاریخ مواجه می‌شویم؛ لایه‌ای که پیش‌تر از دیلتای و ریچل و وین‌دلبند، بنایش را فردریش شلایرماخر در قرن نوزدهم پایه‌گذاری کرد. شلایرماخر در ۱۷۲۸ متولد می‌شود و در ۱۸۳۴ از دنیا می‌رود. تقریباً حدود سه دهه در قرن هجده و سه دهه نیز در قرن نوزدهم زندگی می‌کند. بنابراین آرای شلایرماخر زمینه‌ساز کارهایی است که دیلتای و وین‌دلبند پایه‌گذاری کردند و این موضوع مشخصاً بیانگر این است که آن‌ها تاریخ را مسامحتاً به‌عنوان بستری می‌دانند که در این بستر، لایه‌های مختلف وقایع و حوادث بر روی هم انباشته شده است؛ معنایی که بعدها هم از سوی هایدگر، گادامر و دیگرانی که جزء اصحاب هرمنوتیک هستند، پیگیری شد. تمام جوهر حرف‌های آن‌ها به این نکته بازمی‌گردد که تلاش مورخ یا فیلسوف تاریخ باید در کشف لایه‌های مختلف وقایع و استخراج معانی مختلفی باشد که در قالب این وقایع نهفته‌اند. بنابراین ابتنای بحث بر فهم هرمنوتیکی از تاریخ قرار می‌گیرد؛ به این معنا که تاریخ به‌صورت یک متن و یک «text» است که بعضی‌ها این متن را یک متن حلزونی و لابیریتی می‌دانند، مثل تعبیری که ژیل دلوز و فلیکس گتاری، یعنی پسامدرنیست‌ها و پساساختارگرایان، به کار می‌گیرند که تاریخ را به‌صورت لایه‌های بسیار پرپیچ‌وخم و هزارتویی می‌گیرند و بعضی‌ها هم آن را دقیقاً به‌صورت لایه‌لایه می‌بینند که هر لایه بر روی لایۀ قبلی قرار گرفته است و وظیفۀ مورخ این است که لایه‌های مختلف را کشف کند و کنار بزند و معانی‌ای که در پس لایه‌ها نهفته‌اند، استخراج کند و آن‌ها را برجسته و تفسیر کند. بنابراین می‌بینیم که رویکرد هرمنوتیکی هم مؤید مباحث نظری در حوزۀ تاریخ است.

* پیش‌تر اشاره کردید که ما اصلاً جدایی تاریخ از نظریه را نداریم. حتی رویکرد مورخانی که معتقدند کار مورخ این است که از خود واقعه، توصیف دقیق و عمیق ارائه دهد نیز واجد نوعی نظریه است؛ یعنی توجه به خود رویدادها نیز واجد نوعی نظریه است. اگر چنین است، نزاعی که در بررسی تاریخی شما از این بحث نیز ناظر آن بودیم و در کتاب «تاریخ و نظریۀ اجتماعی» تحت عنوان گفت‌وگوی کرولال‌ها بیان شده است، بر سر چیست؟

بنده از همان ابتدا گفتم که این، مناقشه‌ای تاریخی و طولانی است. عده‌ای به این جدایی قائل‌اند، نه اینکه چنین دیدگاهی وجود نداشته باشد. من و شما قائل بر این هستیم که اساساً بحث جدایی تاریخ از نظریه امکان‌پذیر نیست، اما عده‌ای هم معتقدند که اساساً تاریخ با نظریه هیچ سروکاری ندارد. نکته‌ای که شما اشاره کردید، فرناند برودل طرح کرده و پیتر برگ از برودل نقل می‌کند که گفت‌وگوی میان تاریخ و علوم اجتماعی، به گفت‌وگوی کرولال‌ها شبیه است. برودل علوم اجتماعی را نمایندۀ گفتمان نظری و روش‌شناسی در نظر می‌گیرد و تاریخ را نمایندۀ گفتمان پرگماتیک و گفتمان عمل‌گرایانه‌ای تلقی می‌کند که سر استقلال دارد و معتقد است هیچ نیازی به همکاری و تبادل ندارد. عده‌ای هم دقیقاً به این قائل‌اند که تاریخ هیچ نیازی به روش‌شناسی ندارد و روش‌شناسی و مباحث نظری و فلسفی، چیزی جز مشتی حرف‌وحدیث‌های روشن‌فکرانه و پشت‌میزنشینی نیست. به همین سبب است که به‌زعم پیتر برگ، مورخان، نظریه‌پردازان را به‌عنوان نظریه‌پردازان پشت‌میزنشین نامیدند و اصلاً کاری به آنچه عملاً اتفاق افتاده است (یعنی حرف رانکه) ندارند و سر کار خودشان را می‌گیرند و سعی می‌کنند مفاهیم را در قالب الگوهای نظری انتزاعی جا دهند و وارد کنند؛ یعنی بخش‌هایی را که به درد آن می‌خورد در آنجا «fit» کنند و بخش‌هایی را که به درد نمی‌خورد، حذف کنند و در واقع کلیشه‌های ازپیش‌تعیین‌شده‌ای به نام الگوهای نظری دارند و می‌خواهند تاریخ را نیز در قالب این الگوهای نظری جا دهند. به همین سبب است که این مناقشه حتی امروزه هم ادامه دارد. چه کسی گفته که ما تاریخ را در قالب پارادایم یا در قالب نظریه‌های پسامدرن یا مدرنیستی یا در قالب نظریه‌های تحلیل گفتمان یا در قالب نظریه‌های ساختارگرایی و پساساختارگرایی ببینیم؟ چه کسی گفته که زبان و چرخش زبانی در تاریخ تأثیر داشته است؟ این‌ها همچنان در قالب‌های سنتی خودشان هستند، اما این جریان بسیار ضعیف است؛ یعنی جریانی نیست که تداوم داشته باشد. حتی در غرب، زمانی که دیدگاه‌های پسامدرنیست‌ها مطرح شد، آن‌ها موضع بسیار شدیدی داشتند. برای نمونه، جان لوئیس گدیس، که کتابی دربارۀ تاریخ معاصر دارد، از برخی مورخان که از مباحث نظری بهره می‌بردند، به‌عنوان «مشتی جوانک جویای نام» یاد می‌کند یا حتی از مباحث فوکو که در حوزۀ تاریخ مباحث نظری خاصی مطرح کرده بود، با عنوان بحث‌های مخرب و ویران‌کننده یاد کرده بود و حتی به آن لقب «آفت مزرعۀ تاریخ» (The Pest of the field of history) داده بودند که اگر این آفت شایع شود، دیگر هیچ‌چیزی از موجودات یا گیاهان و آنچه در مزرعۀ تاریخ وجود دارد، برجای نمی‌ماند. بنابراین نگاهی ضدنظری داشتند. اما واقعیت دیگر این است که در قرن بیستم، تحولاتی رخ داده است که این تحولات در برداشت‌ها و رهیافت‌های روش‌شناختی، این زمینه را طرح کردند که تاریخ نمی‌تواند نه دربست تابع ارزش‌ها و قواعد پوزیتیویستی باشد که مانند جامعه‌شناسی پوزیتیویستی چشم خود را بر واقعیت‌های انسانی می‌بندد و نه می‌تواند آن‌چنان در چارچوب‌های روش‌شناسی غیرعلمیِ غیرواقع‌گرایانه برود که فقط با مشتی نظریه‌پردازی روبه‌روست. این بحران در رهیافت‌ها و برداشت‌های روش‌شناسی، موجب خانه‌تکانی اساسی در رویکردها و رهیافت‌هایی شد که به مطالعۀ تاریخ می‌پرداخت.

به‌زعم بنده، یک مسئله این است که برآمدن رویکردهای پساساختارگرایانه، برآمدن رویکردهای شالوده‌شکنانه و برآمدن رویکردهای پسامدرن در مطالعۀ تاریخ و در برخورد به تاریخ‌نگاری، در برخورد به شرح و تفسیر تاریخ و در برخورد به روش‌شناسی در تاریخ، بیانگر رسیدن به نقطۀ مطلوب در آن بحران و در برداشت‌ها و رهیافت‌های روش‌شناسی بوده است، اما امر دیگری در پی بحران‌های روش‌شناسی پیش آمده که ضرورت این همکاری و نزدیکی بین تاریخ و نظریه را اجتناب‌ناپذیر کرده است و بر این ضرورت ابرام ورزیده است و آن اینکه تاکنون تاریخ به‌عنوان یک بخش وابسته به حوزه‌های ادبی یا حوزه‌های فلسفی و نظری تلقی می‌شد، اما در دوران معاصر، به‌مثابۀ بخشی از علوم اجتماعی قرار گرفت؛ یعنی تمام تلاش‌ها و مباحث در تاریخ این است که بتواند با استفاده از روش‌های علوم تجربی، یعنی روش اقتصاد، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و علوم سیاسی، معضل‌ها و گره‌هایی را که در آن قرار دارد، شناسایی نماید و آن را تجزیه‌وتحلیل کند. وقتی که می‌گوییم تاریخ به‌عنوان بخشی از علوم اجتماعی قرار گرفته است، هم بیانگر تبادل و تضارب آرای بین مورخان با علوم اجتماعی است و هم بیانگر این است که تاریخ از اینجا به بعد، خودش را در قالب علوم اجتماعی می‌شناساند و هویت علوم اجتماعی را می‌گیرد؛ علوم اجتماعی‌ای که به‌لحاظ روش‌شناسی، قیدها و ویژگی‌های خاص خودش را دارد و لزوماً به معنای علوم اجتماعی پوزیتیویستی نیست. در عین حال، این حرکت (یعنی اینکه تاریخ بخشی از علوم اجتماعی تلقی شود)، از سوی دیگر، مؤید تأثیر آن چیزی است که اصطلاحاً ما از آن به‌عنوان چرخش بین‌رشته‌ای یاد می‌کنیم، اما اصحاب علوم مختلف از جمله علوم اجتماعی، به این نتیجه رسیدند که نمی‌توانند در را به روی یکدیگر ببندند و ساز استقلال را بنوازند. اینجا عرصۀ بده‌بستان است. به‌لحاظ روش‌شناسی، الگوها، مفاهیم و به‌لحاظ مدل‌ها و غیره، تاریخ را از مفاهیمی که از حوزه‌های مختلف وارد علم تاریخ شده است، نمی‌توانیم جدا کنیم. همان‌طور که رشته‌های دیگر را نمی‌توانیم از آن جدا کنیم. آیا امروزه ما می‌توانیم روان‌شناسی، اقتصاد یا جامعه‌شناسی را از مفاهیم، الگوها، نظریه‌ها و حتی رهیافت‌ها و داده‌های تاریخی بی‌نیاز بدانیم؟

* مدافعان استقلال تاریخ از رشته‌های علوم اجتماعی معتقدند که با این بده‌بستان‌ها، رسالت تاریخ که تولید فاکت است، فراموش می‌شود.

این یک مناقشه بوده، اما واقعیت این است که وقتی تاریخ به‌مثابۀ بخشی از علوم اجتماعی قرار گرفت، در آن یک حادثه یا شیفت اساسی رخ داد و تاریخ تجزیه شد؛ تاریخ از هیئت کلان خودش به هیئت‌های خرد درآمد و هم نگرش به تاریخ و هم نگرش تاریخی، دستخوش تغییر شد و آن این بود که تاریخ تاکنون هم خودش را به‌عنوان یک هیئت واحد یکپارچه می‌دانست که به کلیات و یونیورسال‌ها می‌پردازد. بحثی که فرانک انکر اسمیت در نقد دیدگاه‌های پرز زاگورین مطرح کرده، همین است که تاریخ تاکنون خودش را در جایی می‌دانست که از بالا به همۀ علوم احاطه دارد و در عین حال، از پرداختن به موارد جزئی هم بی‌نیاز است. بنابراین کار تاریخ این است که به کلیات بپردازد. ما تاریخ جهان و تاریخ عمومی داریم. جزئیاتی هم که مطرح می‌شود، باز جزئیاتی است که در ذیل آن کلیات قرار می‌گیرد. مثلاً در مورد تاریخ ایران می‌گوییم تاریخ ایران پیش از اسلام و تاریخ ایران دوران اسلامی. اما قرار گرفتن تاریخ در پیوند با رشته‌های دیگر علوم اجتماعی، تاریخ را به‌طور اجتناب‌ناپذیری به این صرافت انداخت که تاکنون حوزه‌هایی از عنایت و توجه تاریخ مغفول مانده‌اند. یعنی وقتی دید که حوزه‌های علوم اجتماعی از وجه تخصصی شدن بهره گرفته‌اند، در عین حال که به کلیات توجه دارد، در همان حال این رشته‌ها تخصصی و تکه‌تکه شدند؛ یعنی به حوزه‌های لوکال، بومی، خُرد و میکرو توجه کردند. از اینجا به بعد است که تاریخ هم سعی می‌کند به تاریخ محلی، تاریخ بومی، تاریخ شهر، تاریخ خانواده، تاریخ اقتصاد، تاریخ زبان، تاریخ جامعه و غیره بپردازد. در اینجاست که وظیفه و کار اساسی و ویژۀ تاریخ که تولید فاکت برای امور و حوزه‌های مورد مطالعه بود، نه تنها تقلیل پیدا نکرد، بلکه بسیار متنوع و گسترده شد؛ کاری که در تاریخ کلان به‌هیچ‌وجه صورت نمی‌پذیرد. تاریخ کلان تنها به ارائۀ فاکت‌های مشخص در حوزه‌های مشخص می‌پردازد؛ به‌خصوص در حوزه‌های زمامداری و حکمرانی سیاسی که اصطلاحاً از آن به‌عنوان تاریخ جنگ، تاریخ صلح یا تاریخ سیاسی و غیره یاد می‌کنند. اما وقتی در آن چارچوب مطالعه می‌کنید، می‌بینید که همه‌چیز مشخص است (قهرمانان، سوژه‌ها و ساختارها). در این صورت، بقیۀ افراد در کجا جای دارند؟ گویی در تاریخ، زنان، خانواده‌ها و عنصرهای روان‌شناسی اصلاً نقشی نداشتند، مگر اینکه کسی می‌خواست تاریخ را از دید قهرمانان و شخصیت‌ها بررسی کند که آن هم در کلیات بود. به همین سبب است که تاریخ شرح‌حال‌نویسی مطرح شد. بنابراین در اینجاست که می‌بینیم فانکسیون تولید فاکت و تولید مادۀ مشخص برای مطالعه، در دستور کار همۀ تاریخ‌های جزئی یا خُرد قرار می‌گیرد که تا آن زمان آن کارها در تاریخ کلان مغفول مانده بود. به‌زعم بنده، اگر از این منظر نگاه کنیم، می‌بینیم اطلاعات، یافته‌ها یا فاکت‌های تاریخ‌هایی مثل تاریخ زنان، گمرک، جنسیت، شهر، کلیسا، مساجد و غیره، از قِبَل توجه تاریخ به نظریه محقق شده است.

* اساساً پس از مارکسیست است که به تاریخ کارگر و بعد از فمینیست است که به تاریخ زنان می‌پردازیم.

دقیقاً. میشل ووِل مورخ فرانسوی، تاریخی دربارۀ مسائل مربوط به مرگ‌ومیر نوشته است و در آنجا حدود سی هزار وصیت‌نامه را مورد بررسی قرار داده است؛ کاری که تاریخ‌های کلی اساساً از پرداختن به آن عاجز بودند. این وصیت‌نامه‌ها که متعلق به افرادی از طیف‌ها، اقشار، لایه‌ها و طبقات مختلف اجتماع بود، بررسی شده است؛ نوع نگاهشان به مسئلۀ مرگ و ارث چگونه بوده است؟ و چه افرادی را از ارث محروم کرده‌اند؟ بر چه پایه‌هایی این کار را کرده‌اند؟ در ارتباط با احکام دینی، چه وظایفی داشته‌اند؟ و پرسش‌هایی نظیر این‌ها را پی گرفته است. مانند همین مسئله را می‌توانیم در ایران و در جوامع اسلامی ببینیم، یکی از چیزهایی که در وصیت‌نامه‌های دینی مطرح می‌شود، انجام فرایض دینی است که فرد در زمان حیات نتوانسته است آن‌ها را اجرا کند. یا تحقیقاتی که کارلو گینربرگ انجام داد نیز همین‌طور است، درحالی‌که اگر تاریخ کلان بود، هرگز نمی‌رفت سراغ مینوکیو، آسیابان فقیری که در قرن چهارده و پانزده در روستایی در فرانسه کفر می‌گفته است و نظایر آن. بنابراین از این جهت است که متوجه می‌شویم پرداختن به این حوزه‌های نظری، نه تنها باعث تقلیل وظایف و کارویژۀ تاریخ نشده، بلکه چون شعبه‌های مختلفی ایجاد کرده، وظایف تاریخ را تقسیم و متکثر کرده است.

نظر شما