شناسهٔ خبر: 52223 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

شبح اُپرا و صدای بلعیده‌شده فرهنگ

متن زیر گزارشی از پردیس تئاتر تهران است.

فرهنگ امروز/نگین نجار ازلی:

Signa te Signa, temere me tangis et angis, roma tibi
subito, motibus ibit amor...

از خود در گذر، تو که مرا بی‌دلیل می‌آزاری و به ورطه ستوه می‌کشی.
تو با این واژه‌ها سر از رُم در می‌آوری. که آن [رم] نهایت آرزوی توست...
آنچه در آغاز این نوشتار خواندید، جمله‌ای معروف از اسقف و شاعر لاتینی «آپولیناریس سیدونیوس» است که خود گوینده آن را اوهام و اورادی از سوی شیطان می‌خواند! حال چه لوسیفر این کلمات را بر زبان این مسیحی مبارک رانده باشد و چه در ناخودآگاه او فرشته‌ای معصوم سکنی گزیده، این جمله را به یکی از معروف‌ترین جناس‌های قلب‌شده تاریخ، در زبان لاتین بدل کرده است. جناس قلب را اکثر ما می‌توانیم از حافظه سال‌های عزیز کنکور و مشتقات آن [و شاید هم حتی زودتر] به یاد آوریم؛ یکسانی و همسانی دو یا چند واژه در واج‌های سازنده آن و سپس واژگونی رکن‌های واژه، به‌گونه‌ای که در دام تسلسلی شاعرانه بیفتی و اوهام و خیال و داستان‌های من‌بعد.... یوری لوتمان، نشانه‌شناس و فیلسوف شهیر روس، درحالی که از بی‌نظمی درونی در قلمرو سپهر نشانه‌ای سخن می‌راند، می‌گوید: جناس قلب لایه‌های پنهان معنای زبانی را فعال می‌کند و به طور استثنایی مواد ارزشمندی برای تجربه‌های مربوط به مسئله بی‌تقارنی کارکردی مغز ارائه می‌دهد... . حال اگر این جناس به‌گونه‌ای صحیح و سازمان‌یافته صورت گرفته باشد در ادامه ابهام و چندمعنایی شاعرانه‌ای را به وجود می‌آورد... ولی ماجرا می‌تواند برعکس نیز باشد. لوتمان به این خوانش برعکس سپهر رمزی فرهنگ را وارد می‌کند و توضیح می‌دهد که همین خوانش جابه‌جا شده از جناس قلب وقتی به غایت درجه خود برسد، می‌شود بازیچه‌ای برای ساحرانی که سعی در بیدارکردن نیروهای زمینی و فراخواندن ارواح شیطانی دارند! چیزی در مایه‌های جملات فوق که خود گوینده نیز تو گویی از به‌زبان‌راندن آنها چنان هیجان‌زده و غافلگیر شده که گمان کرده شیطان بر اندیشه‌اش چیرگی‌ یافته است. با این دیدگاه کافی است لغزشی سهل‌انگارانه اگر نگوییم ساده‌لوحانه صورت پذیرد تا آنچه در آخر برایمان باقی می‌ماند نوایی بس ناموزون باشد به گوش مخاطب... شاید پچپچه‌ای خاموش از اورادِ طلسمی سیاه
 در دل شهر و جهان.... .
در جایی خواندم که «رقیب تئاترشهر» آمد.... خبر پیرامون پردیس تئاتر تهران در خاوران، در جنوب شرقی تهران بود که در نزدیکی فرهنگ‌سرای خاوران، در زمین ۲۵هزارو ۲۰۰متری با زیربنای ۱۶  هزارمترمربعی راه‌اندازی شده است؛ بنایی‌ که اجرا و ساخت کل مجموعه از سال ۱۳۸۶ آغاز شده بود و قرار بود نیمه خرداد ۱۳۹۲ افتتاح شود. با آشنایی‌ای که با سیستم ساخت‌وسازهای بهنگام و اتمام پروژه‌ها درباره مقرر داریم[!]، جای تعجب نبود که وعده گشایش این مجموعه «رقیب» برای تئاترشهر سه‌سالی هم به تعویق بیفتد. هرچند صحبت از این موضوع و مشکلات مشابه، خود یک تحلیل هنجارشناسانه از برنامه‌های توسعه‌ای ساخت‌وسازی می‌طلبد؛ اما از مجال این نوشتار خارج است. با این حال در ادامه به بررسی خود پردیس تئاتر تهران می‌پردازیم.
آنچه در مسائل مربوط به هنر، بالاخص هنرهای نمایشی همچون تئاتر اهمیت پیدا می‌کند [و البته در بیشتر جاهای دنیا هم متداول است]، بازنمود یک ایدئولوژی، باور و در معنای عام کلمه «فرهنگ» در کالبد و روح تمامی عناصر سازنده آن است؛ عناصری که به گفته «گوردن رودیک»، نظریه‌پرداز تئاتر، علاوه بر حرکات بازیگران و اندام نمایش، شامل فضا و خط و خطوط فضا نیز می‌شود. جالب اینجاست که «حرکات و اندام نمایش»، در تعریف رویکرد چندان مزیتی بر عنصر فضا و مکان نداشته و همگی در مرتبه‌ای یکسان قرار گرفته‌اند. «تئاترشهر» تهران نیز از زمانی که در دهه ٥٠ خورشیدی افتتاح شد تا به امروز ثابت کرده است قابلیت این موضوع را دارد تا بازتاب‌دهنده رویکردی نوین اما دیرین از مقوله فرهنگ معاصر را در قالب کالبدی معمارانه تنایش بخشد و از منظر معمارانه آن، نماینده تمدن و اندیشه حاکم بر روح جامعه در بطن شهر باشد؛ حال آنکه با نگاه‌کردن به مجموعه جدید موسوم به «پردیس تئاتر تهران»، به‌نظر می‌رسد نتواند چنین ظرفیتی را در خود جای دهد. بی‌پرده بگویم، بیراه نیست که با اندکی صداقت حرفه‌ای، آنچه «پردیس تئاتر تهران» خوانده می‌شود را نمونه‌ای دست‌چندم [و حتی ناموفق] از ایده درهم‌کُنِش حجم‌ها و مکعب‌های تودرتو بخوانیم که سعی دارند مخاطب را بباورانند بنایی که از یک سوله بزرگ مکعبی به همراه تلفیق حجم‌های مکعبی صُلب کنارش ساخته شده، یحتمل مکانی است برای شنیده‌شدن صدای هنر معاصر ایران... آنچه در ادامه باقی می‌ماند خطوطی است بَزَکی که هدف غایی آنها باز یحتمل چیزی است که نگارنده دوست دارد آن را چفت‌وبست‌کردن بنامد. کل این ساختار در کنار هم مجموعه‌ای را تشکیل می‌دهد که پردیس تئاتر تهران نام می‌گیرد؛ به اعتبار نتیجه و بدون اغراق، جسم و کالبد «پردیس تئاتر تهران»، هیکلی است ستَبر که نمونه مشابهش را در بسیاری «کاربری‌های دیگر» و نیز تقریبا در «هر جغرافیایی» در جهان دیده‌ایم. البته با اندکی مطایبه پیرامون شیوه شروع ساخت این بنا، شاید بتوان گفت آرمان‌های معمار و طراح و چه‌بسا کارفرما در نیمه راه تغییر کرده باشد؛ چرخشی ناگهانی از ساخت یک بنا با کاربری سوله نگهداری ضایعات یا در بهترین حالت کارخانه‌ای معظم که ناگهان سازوکارش قلب شده به مکانی برای احیای هنر... شگفتا!... و تو ای «سوله» عظیم‌الجثه با آن دیواره‌های سفیدفام و خاکستری و قهوه‌ای یکدست، که به فراخور سلیقه و حوصله معمارت، سعی در القای مفهوم تئاتر و فضای عمومی شهری برای ذهن فهمنده تهرانی و حتی ایرانی داری، مرا در غمت شریک بدان! آه که بس تنهایی... .
گفتیم فضای عمومی شهر و خوانش آن از سوی فهمنده خویش سازوکاری مستقیم و بلافصل با فرهنگ دارد. به بیانی روشن‌تر، فضای عمومی بخشی از ثروت فرهنگی و معنوی جوامع بشری است و مصادیقی عینی از نحوه اندیشه‌ورزی شهروندان در امر صناعت محیط مصنوع به حساب می‌آیند؛ بنابراین پرداختن به آن و شیوه نزدیک‌شدن به آن از چنان اهمیتی برخوردار است که حتی می‌تواند زمینه‌ساز رویدادهای جریان‌ساز بعدی خود نیز باشد. درواقع اگر نتوانیم در جایگاه بهره‌ور حرفه‌ای چنین فضایی، هر لحظه کران را در آن بیافرینیم و از کرانه‌ای عبور کنیم، شاید حداقل بهتر باشد که گوشه‌ای بایستیم و به سیاق سهراب سپهری دعا کنیم که: لب ما شیار عطر خاموشی باد... چه، فضای خالی بهتر از فضای مصنوع بد!
نگارنده قبلا در همین حوالی نوشته بود که هر جنبش به‌راستی نو در آنچه فضای مصنوع را می‌سازد، از دو نکته هم‌بسته پرده برمی‌گیرد: تازه گفتن و تازگی گفتن و در ادامه نیز هر ابداعی به سبب راستی‌آزمایی‌اش متضمن نقد خواهد بود؛ نقد گذشته‌ای [که از آن فرا گذشتیم] و نقد حال [که آن را دیگر می‌کنیم و می‌سازیم]. در این معنا، نشانه نوبودن یک اثر را در معماری، می‌توان تغییرآفرینی آن دانست که در میزان تمایز و میزان افزودگی آشکار می‌شود: میزان تمایز با آثار گذشته و میزان غنایی که به حال و آینده می‌بخشد. بر این سیاق، آنچه در این انباشت حجمی رخ‌داده در پردیس تئاتر تهران می‌بینیم، نه‌تنها از نمونه هم‌شهری خود که در سالیان دور ساخته شده [تئاترشهر] درسی فرانگرفته است، بلکه آن همه شکوه و ماندگاری معماری به کاررفته در بنای تئاترشهر در این نمونه معاصر بدل شده به حجمی صلب، کوبیده شده بر دل زمین؛ حجمی که نه‌تنها قابلیت هم‌خوانی و مطابقت با ذهن فهمنده خود را ندارد، بلکه حتی در رده و دسته‌بندی سبک مختص خویش که احتمالا معماری مدرن سال‌های جنگ جهانی است، نیز باز استحاله‌ای است به‌غایت درجه پیش‌پاافتاده و ساده، بدون آنکه توانایی بهینه‌کردن الگویی جدید را داشته باشد... و این‌چنین گرته‌برداری ناقصی از نوع خاصی از تفکر بیرونی به سوله‌ای هنری به نام پردیس تئاتر تهران بدل می‌شود!
واقعیت این است که فرهنگ موضوعی است که در ذات خویش بر فراموشی غلبه می‌کند؛ هر فرهنگی الگوی خود را از طول وجود خویش، از تداوم حافظه‌اش می‌سازد. در این میان حافظه جمعی تعیین‌کننده و آسیاب طرد یا قبولی هر نوع حرکت و جنبش و ساختاری در دَوَران چرخ نیلوفری زندگی است. به همین ترتیب و همین علت نیز بنایی همچون تئاترشهر پس از گذر این همه سال هنوز تجربه‌ای از حضور ناب را در تو می‌آفریند؛ تو گویی شعری ناب می‌خوانی/ می‌سرایی که تمام صناعات ادبی آن استحکام حیات زندگی شهری را شکل داده است. به بیانی دیگر تجربه ثابت کرده است که حافظه جمعی هر گروهی خواهان ساختاری بدیل و ناب درعین‌حال متناسب با روحیات خویش، تکیه‌داده بر زبان الگویی متناسب با آن ملت است. حال اینکه عدم توجه به این زبان الگویی و نیافتن اصولی استراتژیک برای توسعه و معاصرسازی آنها، نوعی از ناکامل‌بودگی را در هنر، معماری و به تبع آن شهر به وجود خواهد آورد و این دقیقا تمام آن چیزی است که در پردیس تئاتر تهران با آن مواجه هستیم! آواری از نشانه‌های قلب‌شده فرهنگ در گلوگاه مکانی که داعیه‌دار فرهنگ و هنر است؛ یک «وقوع تلنباری رادیکال» و مغایر با اصول فرهنگی... همین و بس.  نکته جالب اینجاست که آنچه در اینجا و با توجه به وسعت محوطه مجموعه و گشودگی آن کاملا مشهود است، فرصت طراح است/ بود برای طراحی بنایی که بتواند تمام و کمال در خدمت اندیشه باشد و نه صرفا معماری در خدمت و برای راسیونالیسم لیبرال... چه‌بسا، جامعه نیز به طرزی نامهربانانه [یا تنبیه‌گرایانه و به حق] چنین معماری و ساخت‌مندی فضایی را پس زده و بنایی همچون «پردیس تئاتر تهران» در ذهن فهمنده خویش، از یک عنصر فرهنگی شهری بدل به تنایشی [بخوانید: جسم‌یافتگی] بی‌معنا و رهاشده در جزیره‌ای دورافتاده شود.
بیایید لختی با خود بیندیشیم و گذری کنیم به دغدغه اصلی این نوشتار یعنی «فرهنگ»‌مان از گذشته تا به امروز. به‌راستی آنچه ما برای آینده در حال آماده‌سازی هستیم، چیست؟ هنرنمایی‌های جعل‌شده عده‌ای الیت، از داستان‌هایی که اصلشان نیز عاقبت چندان خوشی نداشت؟! به‌راستی سال‌ها بعد فرزندان ما درباره این بنا و بناهای مشابه آن چه خواهند گفت و شنید؟ جز اینکه معماری پدران و مادرانشان به‌طور تمام و کمال در خدمت اندیشه‌هایی غیراینجایی بوده و ما مردمانی بوده‌ایم به غایت درجه «خارجی»؟! جای خالی سلوک در این قهقرا دقیقا کجا قرار دارد؟ شاید به قول امیر دژاکام، بازیگر، کارگردان و نویسنده ایرانی، امروز در وضعیت «دایره گرگ»‌ها به سر می‌بریم. وضعیتی که هر آن خودمان از خودمان قهر و فراموش می‌کنیم عهد دیرین را.... اگر نمایش شبه‌اپرا را دیده باشید [که از رمانی فرانسوی با همین نام به نوشته گاستون لورو اقتباس شده است]، میانه‌های این تئاتر موزیکال، صدای هنری آوازه‌خان لجباز از سوی انسان شبح‌گون محبوس در دل خانه اپرای پاریس به‌ناگهان بلعیده و به یغما برده می‌شود و آنچه باقی می‌ماند اصوات و هجاهایی ناموزون و به‌غایت درجه ناهنجار است که وقتی آوازه‌خان اصرار به ادامه‌دادن و خواندن می‌کند، دست آخر سقف بنای اپرا بر سر خود او ویران می‌شود. یحتمل اگر این نمایش در پردیس تئاتر تهران به ترتیبی یا اقتباسی اجرا شود [در معنایی استعاری] آنچه حل‌نشده باقی خواهد ماند، صدای توجه به فرهنگ مردمی است که از دیرباز هنر را نزد خود دیده‌اند و با آن در تک‌تک واج‌های زندگی زیسته و شعری شده‌اند به دیرینگی و وسعت این سرزمین... مردمی که بیکرانگی را در قالب عشق به آواز و ترانه‌ای در روح این سرزمین دمیده‌اند.

روزنامه شرق

نظر شما