شناسهٔ خبر: 52313 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

سونامی نیهیلیسم/ مرگ و زندگی در گفت‌وگو با بیژن عبدالکریمی

نیازمند ظهور نوع دیگری از تفکر هستیم

فرهنگ امروز/ محسن آزموده: مارتین هایدگر (١٩٧٦-١٨٨٩ م.) فیلسوف آلمانی، ٢٣ سپتامبر ١٩٦٦ در مصاحبه‌ای با نشریه اشپیگل که چند روز پس از مرگش منتشر شد، در واکنش به آنچه فراگیری نیهیلیسم در زمانه ما می‌خواند، گفت: «فقط خدایی می‌تواند ما را نجات دهد». بیژن عبدالکریمی، پژوهشگر فلسفه هایدگر نیز در پاسخ به فجایعی که این روزها در قالب اخبار مدام ذهن و ضمیر ما را بمباران می‌کنند، بر ضرورت ظهور «نوع دیگری از تفکر» تاکید می‌کند و معتقد است که علوم اجتماعی و انسانی رایج نمی‌توانند توضیحی قانع‌کننده درباره این رویدادها ارایه کنند. از دید این استاد فلسفه رویدادهای تلخی چون کشتارهای بی‌دلیل در امریکا یا خودکشی بی‌تفاوت جوانان و حتی اقدامات فجیع تروریستی نشانه‌هایی از ظهور نیست‌انگاری چونان یک سونامی فرهنگی و غلبه و استیلای آن بر جهان انسان‌هاست و با دست‌یازیدن‌های سطحی و ساده انگارانه به سنت و میراث کهن نمی‌توان از این وضعیت عبور کرد:

پدیده‌هایی مثل خودکشی جوانان در روزگار ما به وفور اتفاق می‌افتد، جالب است که روی دیگر سکه این رخدادها، تاکیدی است که همه روزه در افواه در زمینه معنای زندگی صورت می‌گیرد؛ به عبارت دیگر از یک سو شاهد انتشار و رواج کتاب‌های متعددی با موضوع معنای زندگی هستیم و مدام با آگهی‌ها و تبلیغاتی از برگزاری جلسات و نشست‌هایی با موضوع چرا زندگی مهم است و چگونه برای زندگی خود ارزش قائل شویم، مواجه می‌شویم و از سوی دیگر شاهد بی‌ارزشی زندگی انسان‌ها شده‌ایم، یعنی مدام خبر قتل و کشتار در گوشه و کنار دنیا را از رسانه‌های جمعی می‌بینیم و می‌شنویم و باخبر می‌شویم که آدم‌ها به راحتی خودشان یا دیگران را می‌کشند. در مورد این ناسازه از حیث جامعه‌شناختی و روان‌شناختی بحث‌های گوناگونی مطرح شده است، اما هدف ما این است که شما موضوع را از منظری فلسفی بنگرید و بگویید به نظر شما از حیث فلسفی چه معضل یا معضلاتی پدید آمده که جان آدمیان اینچنین بی‌ارزش شده است.

به نظر من حادثه‌ای مثل خودکشی این دو دختر و موارد مشابه را اولا به کمک مقولات روان شناختی نمی‌توان فهمید، یعنی چنین نیست که با مقولات و مفاهیمی که روان‌شناسی تاکنون با آنها سر و کار داشته، بتوان این واقعه را تبیین کرد و توضیح داد؛ به عبارت دیگر با مفهومی مثل افسردگی نمی‌توان این پدیده را بررسی کرد یا با استناد به بحران سن بلوغ آن را توضیح داد، یعنی در این مورد و موارد مشابه نمی‌توان گفت که نوجوانان وقتی به سن بلوغ می‌رسند، با بحران هویت دست به گریبان می‌شوند و در نتیجه دست به
انتحار می‌زنند.

همچنین مقولات جامعه‌شناختی نیز برای تشریح و قابل فهم کردن این اقدام وافی به مقصود نیستند یعنی نمی‌توان این اقدام و حرکاتی مشابه را مثلا با اشاره به مقوله جامعه‌شناختی شکاف نسلی توضیح داد و گفت این نسل با نسل‌های پیشین خود فاصله‌ای پرناشدنی دارد، آن چنان که هر نسلی با پدران و مادران خود فاصله دارد یا نمی‌توان گفت که این نوجوانان فرزند طلاق و سایر آسیب‌های اجتماعی مثل فقر یا فروپاشی خانوادگی هستند. هیچ کدام از این مقولات به فهم این رخداد یاری نمی‌رساند؛ به دیگر سخن اگر بخواهیم از مقولات روان شناختی و جامعه شناختی برای توضیح این موضوع کمک گرفت، باید به مقولاتی توجه کنیم که در واقع ریشه‌های فلسفی و متافیزیکی دارند. علت اینکه روان‌شناسی و جامعه‌شناسی را در توضیح این رویداد ناکارآمد می‌دانم این است که این مساله تا حدودی جهانی است، یعنی فقط با مساله خودکشی دو دختر مواجه نیستیم، بلکه مدام در رسانه‌ها و اخبار به مواردی مشابه مثل عملیات انتحاری و کشتارهای فجیع بر می‌خوریم، افرادی را می‌بینیم که به سهولت به خودشان بمب متصل می‌کنند و خود و دیگران را می‌کشند، قتل‌های بی‌معنا می‌بینیم، ترورهای فجیع می‌بینیم. حتی این اتفاقات به‌طور خاص در جایی مثل خاورمیانه اتفاق نمی‌افتد، در خود کشورهای غرب نیز پدیدارهای مشابهی می‌بینیم که به سختی می‌توان آنها را تفسیر کرد. مثلا حادثه نیس فرانسه را داریم که یک فرد با کامیون به سمت جمعیت پیاده‌رو در یک جشن ملی هجوم می‌برد و جان ٨٤ نفر را می‌گیرد. این اتفاقات را اگر به اسلام و اسلام‌گرایی و بنیادگرایی نسبت دهیم، حجابی بر چشمان‌مان کشیده‌ایم.

مثلا دو کشتار اخیری که در امریکا رخ داد و در هر دو، فرد مسلح جان افراد بی‌گناه را گرفت، هیچ ربطی به بنیادگرایی مذهبی یا حتی بنیادگرایی نداشت.

دقیقا همین طور است. این افراد اصلا مسلمان نبودند. این دو حادثه‌ای که در ایالت تگزاس و لاس‌وگاس روی داد، هیچ ربطی به بنیادگرایی نداشت. بنابراین تلقی من این است که در دهه‌های اخیر ما با پدیدارهایی مواجه هستیم که به معنای دقیق کلمه نمی‌دانیم چگونه باید آنها را تفسیر کنیم؛ پدیدارهایی که در طول تاریخ به هیچ‌وجه سابقه نداشته‌اند. البته ما در طول تاریخ بشر کشتار و جنگ و حمله به دشمن و حتی قربانی کردن انسان‌ها برای خدایان را داشته‌ایم، اما همواره برای مرگ یک توجیه (justification) داشته‌ایم، در حالی که امروز با مرگ‌های بی‌توجیه سر و کار داریم، یعنی بین قاتل و مقتول هیچ نسبتی نمی‌یابیم، نه کینه، نه بغض، نه دشمنی و نه حتی یک رابطه مشخص. متاسفانه سال‌ها پیش در مکتوبی با عنوان «ما و جهان نیچه‌ای» یکی از ویژگی‌های جهان کنونی را بی‌متافیزیک شدن جهان ذکر کرده بودم، یعنی ما نمی‌دانیم که با کدامین نظام اندیشگی باید جهان را تفسیر کنیم، گویی همه نظام‌های اندیشگی فروپاشیده‌اند.

امروز ما نه با نظام‌های الهیاتی می‌توانیم جهان و این رفتارهای بشر را توضیح دهیم و نه با نظام‌های متافیزیکی. این حادثه را حتی نمی‌توان تحلیل طبقاتی- مارکسیستی کرد. این حوادث نشان می‌دهد که این افراد مرگ را نیز به طنز گرفته‌اند و آن را جدی تلقی نمی‌کنند، یعنی مرگ نیز معنای پیشین خود را از دست داده است، یعنی دیگر حیرت‌انگیز و هراس‌انگیز نیست.

فکر نمی‌کنید این بی‌معنا شدن مرگ روی دیگر سکه بی‌معنا شدن زندگی است؟ یعنی وقتی زندگی هیچ معنای محصل و آرمان مشخصی نداشته باشد، مرگ هم به امری علی‌السویه بدل می‌شود.

من هم با شما موافق هستم و هم مخالف! این نوع حوادث دقیقا مهم‌ترین وصف فلسفی جهان کنونی ما را نشان می‌دهد که نیهیلیسم است. من بارها گفته‌ام که اگر نیهیلیسم را به منزله یک مقوله فلسفی جدی نگیریم، فهم درستی از جهان کنونی نداریم. این حوادث موید این تلقی است که نیهیلیسم مهم‌ترین وصف متافیزیک این جهان است. وقتی شما از بی‌معنا بودن زندگی سخن می‌گویید، منوط به این است که آن را به منزله یک مساله روان‌شناسانه یا جامعه‌شناسانه نفهمید، یعنی بدین معنا نگیرید که گویی فقط این دو دختر یا افرادی مثل آنها معنای زندگی خود را از دست داده‌اند، بلکه به طور کلی آنتولوژی (وجودشناسی) جهان کنونی فاقد معنا است. زندگی انسان زمانی معنادار می‌شود که جهان معنادار باشد. ما نمی‌توانیم از یک اقیانوس پر از زهر یک فنجان آب شیرین‌برداریم. زندگی انسان فنجانی آب از اقیانوس عظیم هستی است و به همین خاطر اگر هستی بی‌معنا باشد، زندگی انسان نیز بی‌معناست و در نتیجه بی‌معنایی انسان و بی‌معنایی زندگی بازتابی از بی‌معنا بودن جهان است. در نتیجه این حوادث نشانگر آن است که ما در جهان بی‌معنایی زندگی می‌کنیم.

شما از نیهیلیسم (نیست‌انگاری) سخن می‌گویید. اگر ممکن است معنای دقیقی که از این تعبیر مراد می‌کنید را توضیح دهید.

وقتی از نیهیلیسم به منزله بی‌معنایی یا پوچ انگاری یا نیست انگاری جهان سخن می‌گوییم، گاه معنایی روان شناسانه مراد می‌کنیم، یعنی گویی انسان برای زندگی‌اش به جست‌وجوی معنایی می‌گردد، مثل معنایی که ویکتور فرانکل (روانپزشک و عصب‌شناس اتریشی، ١٩٩٧-١٩٠٥ م.) از آن سخن می‌گوید. این جا معنا به مفهوم اهدافی است که فرد برای زندگی خودش ایجاد می‌کند. مثلا یک معلم با تدریس برای خودش معنا ایجاد می‌کند یا یک مدیر با اداره یک کارخانه برای خودش معنا ایجاد می‌کند.

از نگاه یک روانشناس هیچ رفتاری بی‌معنا نیست، یعنی از این نگاه حتی اگر کودکی خرابکاری کند، بدین معناست که به بی‌توجهی والدینش واکنش نشان داده است و بنابراین خرابکاری‌اش معنادار است. از سوی دیگر گاه معنا را به مفهومی جامعه‌شناختی به کار می‌بریم، جامعه‌شناسان می‌گویند همه پدیدارهای انسانی معنایی جامعه‌شناختی دارند، مثلا اگر جوانان بعد از یک بازی فوتبال شیشه‌های اتوبوس را شکستند یا صندلی‌های ورزشگاه را تخریب کنند، از حیث جامعه شناختی به معنای نوعی طغیان و اعتراض اجتماعی است. همچنین گاه معنا را در مفهومی اپیستمولوژیک (معرفت شناختی) به کار می‌بریم. فیلسوفی که بدان قائل است که هیچ معنایی برای سنجش اندیشه‌ها و باورها وجود ندارد، به بی‌معنایی اپیستمولوژیک قائل است و یعنی حقیقت و معیاری برای تشخیص صحیح از خطا وجود ندارد. گاهی نیز بی‌معنایی را به مفهومی اخلاقی به کار می‌برند، به این منظور که هیچ معیار و ملاکی برای سنجش درستی یا غلطی اخلاقی رفتارهای انسان وجود ندارد. اما همه این وجوه بی‌معنایی از امر دیگری نشات می‌گیرند که بی‌معنایی انتولوژیک است.

بی معنایی انتولوژیک به چه معناست؟

زمانی که انسان قائل به این باشد که جهان صرفا از موجودات تشکیل شده و ورای این موجودات هیچ حقیقت استعلایی‌ای وجود ندارد که بنیاد حقیقت و بنیاد اخلاق و بنیاد نظر و بنیاد کنش قرار بگیرد، آن‌گاه با نیهیلیسم انتولوژیک سر و کار داریم، یعنی اگر در پس موجودات با خلأ سر و کار داشته باشیم، با انتولوژی نیست انگارانه مواجهیم، اما اگر انسان در پس این موجودات با یک ملاء و پری مواجه باشد، یعنی قائل به وجود یک حقیقت استعلایی باشد، آن هم نه صرفا به لحاظ نظری بلکه این حقیقت استعلایی را با جان و پوست و گوشت و به تجربه زیست کنم و این حقیقت استعلایی در ذهن و زبان و اندیشه و رفتار من تجلی یابد، آنگاه می‌توانیم بگوییم که این انسان از نیهیلیسم عبور کرده است.

بنابراین نیهیلیسم یک مکتب نظری نیست که کسی مدعی شود مثلا چون به امر قدسی اعتقاد دارد، پس از آن عبور کرده است. نیهیلیسم مهم‌ترین وصف جهان ما است و حتی مسلمانان و یهودیان و مسیحیان و اصحاب همه ادیان را نیز در برگرفته است.

به نظر شما چرا اینچنین شده است؟ یعنی چه اتفاقی رخ داده که نیهیلیسم اینچنین فراگیر و ناگزیر شده است؟

این حادثه‌ای است که پیش از هر کس روشنفکران و نویسندگان روس در قرن نوزدهم آن را در یافته‌اند و سپس نیچه بر آن تاکید کرد. در اوج نهضت عصر روشنگری و زمانی که آگوست کنت در فرانسه اعلام کرده بود بشریت به اوج رسیده و بشر می‌تواند با رشد علم و تکنولوژی به همه مسائل پاسخ دهد، نیچه پشت این رویداد بزرگ یعنی بسط مدرنیته و رشد علم و تکنولوژی حادثه‌ای دیگر را حس و اعلام کرد و آن ظهور یک متافیزیک و انتولوژی جدید بود که او از آن تحت عنوان مرگ امر فرامحسوس یاد کرد. این واقعه نهایتا به مرگ حقیقت و مرگ انسان منجر می‌شود و در نتیجه ما شاهد چنین روندی هستیم و در جهانی عاری از معنا و روح زندگی می‌کنیم. از نظر نیچه جهان، کانون معنابخش خود را از دست داده است.

شما در گفتارها و نوشتارهای خود فراوان به این موضوع اشاره کرده‌اید و بارها گفته‌اید که بازگشت به گذشته و متافیزیک سنتی یا بازگشت به تئولوژی متافیزیک امکان‌پذیر نیست. اما کماکان این پرسش تکراری اما ضروری به ذهن خطور می‌کند که چه باید کرد؟ آیا باید به انزوا و گوشه‌نشینی و تصوف و اقسامی از آنچه نیچه نیست‌انگاری منفعل می‌نامد، پناه برد یا باید در مسیر
نیست‌انگاری فعال قدم گذاشت که می‌کوشد جهان را بطور کلی دگرگون کند، خواه با بمب اتمی یا اقدامات کین توزانه‌ای مثل رفتارهای تروریست‌ها و افراط گرایان؟

به این پرسش در دو سطح می‌توان پاسخ داد. سطح نخست، تراز عقل متعارف (common sense) است، یعنی گویی یک عوام از یک دانش‌آموخته فلسفه می‌پرسد که در جهان بی‌معنای کنونی در برابر نیهیلیسم چه می‌توانم بکنم؟ پاسخ من در این سطح دعوت به نوعی تجدید عهد با میراث تاریخی و سنن گذشتگان است، یعنی این تجدید عهد شاید بتواند به ما یاری برساند. اما گاهی پرسشگر در سطحی فیلسوفانه سوال خود را مطرح می‌کند. در این حالت پاسخ متفاوت است و تنها برای اهل تفکر قابل فهم است و برای عموم مردم درک ناشدنی است. پاسخ در سطحی فلسفی این است که خود اینکه ما رویکردی بشربنیادانه و اومانیستی و اراده‌گرایانه در مواجهه با مسائل فرهنگی و تاریخی و تمدنی داشته باشیم و اینکه بپرسیم «من چه باید بکنم؟» بدان معناست که گویی من به تنهایی می‌توانم راه‌حلی پیدا کنم و این در واقع عین نیهیلیسم و عین بشرمحوری است و اصل بحث این است که بشر کانون جهان نیست.

به عبارت دیگر ما نیازمند ظهور نوع دیگری از تفکر هستیم. ما می‌توانیم تلاش کنیم با فهم شرایط کنونی و وضعیت کنونی و مقایسه عالمیت کنونی با عالمیت‌های ماقبل مدرن و عوالمی که میراث‌های تاریخی در برابر ما گذاشته‌اند، نوعی گشودگی به هستی را ایجاد کنیم و انکشاف امکانات تازه‌ای از هستی را پدید آوریم، یعنی امکان نوعی گشودگی تازه به عالم را فراهم کنیم و نوعی لیاقت و آمادگی کسب کنیم تا شاید بتوانیم به فهم انکشاف تازه‌ای از ظهور هستی برسیم، یعنی خود هستی امکاناتی را بر ما آشکار بکند. حرف من این است که به هیچ‌وجه چنان نیست که ما اراده کنیم و مثلا با تصمیم سیاستمداران بتوانیم بر این نیهیلیسم غلبه پیدا کنیم، کسانی به این سهولت سودای غلبه بر نیهیلیسم را دارند، این ساده انگاری را در بنیادگرایان تئولوژیک نیز می‌بینیم که گویی فقط کافی است که دست دراز کنند و پاسخ بحران نیهیلیسم را از میراث تاریخی به دست بیاورند یا حتی سنت‌گرایانی مثل سید حسین نصر فکر می‌کنند به سهولت با بازگشت به سنت می‌توانیم در برابر نیهیلسم قد علم کنیم یا چهره‌ای مثل هانری کربن تصور می‌کرد ما می‌توانیم به هرمنوتیک حضور متون مقدس بازگردیم. اما همه این گرایش‌ها درک عمیقی از نیهیلیسم نداشتند.

روشنفکران و دانشگاهیان و روحانیان و اصحاب قدرت سیاسی ما نیز به نظر من چندان نگاه‌شان به این سونامی فرهنگی عظیم و وحشت‌انگیز یعنی نیهیلیسم باز نشده است. هر یک از این حادثه‌ها مثل حادثه تلخ مرگ این دو دختر نوجوان و نحوه مواجهه شان تلنگرهایی است که می‌تواند ما را از خواب در بستر گرم و نرم باورهای تئولوژیک و ایدئولوژیک رها کند، اما افسوس که نگاه ما بسته است و این صعوبت و دشواری و این هولناکی این سونامی نیهیلیسم را کمتر درک می‌کنیم.

روزنامه اعتماد

نظر شما