شناسهٔ خبر: 52525 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فلسفه مدرن، ریشه سرکوب و خشونت است/ داعش؛ نتیجه‌ «دیگری» ستیزی

مهرداد احمدی گفت: فلسفه مدرن، مخصوصاً از منظر ناقدان پسامدرن‌اش، تاریخِ سرکوب است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛  پدیده‌ای چون داعش تا عمقِ جان خود مدرن است. اتفاقاً آن چه در اسلام وجود دارد و دیده نمی‌شود مسأله «دیگری» است. پدیده هایی چون داعش از این نظر که«دیگری» را بر نمی‌تابند، عملاً چیزی از حق‌الناس و حق الله نمی‌دانند. وجه فردی و اجتماعی اسلام با دو «دیگری» گره می‌خورد.

در خصوص مولفه های تفکر مدرن و خاستگاه خشونت و سرکوب با مهرداد احمدی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه به گفتگو نشستیم؛

*خشونت به لحاظ مفهومی و فلسفی چه معنایی دارد و از چه مولفه هایی تشکلیل می شود؟

برای پاسخ به این سوال لازم است تا کمی در خود مفهوم خشونت دقیق‌تر بیندیشیم. آنچه من از خشونت می‌فهمم واجد سه مولفه است : یکی قدرت و دیگری تجاوز و تمامیت خواهی. یعنی بدون هر کدام از این‌ها خشونت روی نمی‌دهد. امر خشن وقوع نمی‌یابد مگر پای قدرت در میان باشد و این قدرت، متجاوزانه اعمال شود. که خودِ این تجاوز، از برای تمامیت خواهی است.

اما شرط اعمال قدرت متجاوزانه از سر تمامیت طلبی، آناست که «جز من» در دنیا وجود داشته باشد. از «جز من» صرفاً منظورم این نیست که هیچ انسان دیگری وجود نداشته باشد، بلکه مطلقاً هیچ چیزی جز خود من در دنیا نباشد.

خشونت برآمده از اعمال قدرت متجاوزانه از سرِتمامیت‌خواهی، یا به نزاع می‌انجامد یا به تک‌رنگی. خشونت «تفاوت ها» و «دیگران» را بر می‌چیند.

درنتیجه برای آنکه خشونت، ممکن شود، باید گستره‌ای وجود داشته باشد که در آن، اولاً جز من، موجودات دیگری هم وجود داشته باشند، ثانیاً من محدود باشم. چر که تعدی تنها از روی محدودیت می‌تواند ناشی شود. بدون حد و مرز، جایی برون از خود نمی‌یابد. کوتاه سخن آنکه خشونت گذرا است. یعنی خواستار مفعول است. از این روی دقیقاً امری است که معطوف به غیر است. اما اگر از آنسو بنگریم چه؟ یعنی وضعِ خشونت از سویِ آنچه مورد آماجِ خشونت است چه؟ البته اجازه می‌خواهم تا داخل پرانتز این نکته را ذکر کنم که فعلاً سخن من در باب خشونت، نه اخلاقی است و نه انسانی. آنچه مورد خشونت قرار می‌گیرد بنا به سه مولفه خشونت که نام برده شد، مایملک خود را در خطر می‌یابد.

در نتیجه یا وارد نزاع می‌شود که در این حالت در وضعیت دفاع قرار می‌گیرد یا اینکه تابع قدرت عامل خشن می‌شود. نتیجه این تابع شدن، آناست که این چیز، خود بودن خود را از دست می‌دهد. در اصطلاح فلسفی از حالت لنفسه بودن به لغیره بدل می‌شود. یعنی دقیقا آنچه که خشونت از ابتدا در پی آنبود؛ یعنی انحلال دیگری در من. در مجموع باید گفت که خشونت برآمده از اعمال قدرت متجاوزانه از سرِتمامیت‌خواهی، یا به نزاع می‌انجامد یا به تک‌رنگی. اگر بخواهم از آنچه گفته شد صورت‌بندی‌ای ارائه بدهم باید بگویم که خشونت «تفاوت ها» و «دیگران» را بر می‌چیند.

*خاستگاه قدرت در فلسفه غرب چیست و فیلسوفان غربی چه دیدگاهی در این زمینه دارند؟

یکی از کسانی که بسیار دقیق  موشکافانه در بابِ خاستگاه مفهومِ قدرت و نسبت آنبا مفهومِ بنیادیِ دیگر یعنی حق و حقیقت اندیشید، هایدگر بود. هایدگر در یکی از درس‌گفتار های خود ادعا می‌کند،، که فلسفه غرب حتی در الحادی ترین و رادیکال ترین شکل خود، گرفتار مفهومی از حقیقت است که از دوران روم به یادگار مانده است. در واقع از نظر هایدگر مفهوم حقیقت به شکل پیچیده‌ای به مفهوم قدرت گره خورده است.

واژه رومیِ حقیقت یعنی veritas معانی‌ای چون ایستادگی، تسلیم نشدن، یا حتی فرمانروایی داشت. غرب پس از گذار از امپراطوری روم به حاکمیت کلیسا، مفهوم حقیقت با همان بسامد معنایی را در نسبت با کلیسا تعریف می‌کرد. یعنی اگر تا پیش از برآمدن مسیحیت در اروپا، حقیقت به معنای صراط مستقیمی بود که امپراطور در سایه قدرتِ حکمرانی خود برای مردم به ارمغان می‌آورد ، در غرب مسیحی این حق به کلیسا تفویض شد. با این وجود در نهاد کلیسا اخلالی وجود داشت، که غرب را به سویِ هرچه رادیکال کردن گرایش به درهم تنیدگی مفهوم قدرت و حقیقت راه برد.

*در دوره جدید، دو جریان فکری عقل گرا و تجربه گرا، چه رویکردی نسبت به این ایده داشتند؟

در دوران جدید و با برآمدن جریان عقل گرایی این ایده مطرح شد که خدای عقلانیِ فیلسوفان می‌تواند جامعِ تمام نسبت‌های ضروری عالم باشد.در این معنا از منظر علم به کرانه الهی، همه چیز ضروری است. خدای فیلسوفان عقل‌گرا مخصوصاً نزد اسپینوزا یا لایب نیتس بسیار شبیه طبیعت بود. همین بود که جریان انگلیسیِ فلسفه به رهبری لاک و هیوم،  از تمام مظاهر عقل‌گرایی از جمله خدای آن، به نفعِ تجربه بشری عبور کردند.

من معتقدم این گذار به تجربه از عقل در واقع اندک اندک مقدمه‌ای شد برای بازگرداندنِ محور قدرت خواهی عالم به انسان. کانت در نقد عقل محض عملاً طبیعت را به تسخیر آدمی در می آرود.

شاید از منظر کانت بتوان ادعا کرد که علم، علمِ انسانی است. یعنی از منظر و مروایِ آدمی است که چنیین قوانینی کار می‌کنند. در واقع از نظر من، کانت ایده رومی حقیقت را از امپراطور و کلیسا به ذهن استعلاییِ آدمی منتقل می‌کند

او معتقد بود که اگر قانونی در طبیعت کار می‌کند از این روست که با ساختارهای شناسایی ما هم‌خوان است. شاید از منظر کانت بتوان ادعا کرد که علم، علمِ انسانی است. یعنی از منظر و مروایِ آدمی است که چنیین قوانینی کار می‌کنند. در واقع از نظر من، کانت ایده رومی حقیقت را از امپراطور و کلیسا به ذهن استعلاییِ آدمی منتقل می‌کند. شاید بتوان فلسفه پس از کانت را تعمیق و انضمامی شدن این گرایش فهمید.

فلسفه مدرن، مخصوصاً از منظر ناقدان پسامدرن‌اش، تاریخِ سرکوب است. سرکوبِ متفاوتان. از این منظر می‌توان یک مفهومِ مهم دیگر را هم به مولفه‌های خشونت اضافه کرد. یعنی مفهومِ هویت. هویت مصدر جعلی هوهویت است. یعنی اینکه چیستیِ یک چیز چه است؟ مثلا می‌پرسیم این صفحه‌ای که در برابر من قرار دارد چیست؟ و کسی پاسخ می‌دهد این نمایشگر است که فلان وضع را داشته و فلان کارها را انجام می‌دهد.

وقتی من هویت چیزی را تعریف می‌کنم. در واقع فقط آنشیئی که در برابرم هست را روشن نمی‌کنم، بلکه هر چیزی هم که از سنخ این نمایشگر باشد را تعریف کرده‌ام. ما می‌دانیم که نمایشگرها امروز پیشرفته‌تر شده‌اند،یا اینکه اصلا یک نمایشگر با همین برند و همین رنگ در کشوری دیگر، احتمالاً در مدرسه‌ای تمامی اطلاعات دانش‌اموزان را هویدا می‌کند. اما من مکان و زمان و کیفیت و حتی قیمت تمام این‌ها را کنار می‌زنم و با یک نام آن‌ها را می‌نامم. قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شود که «من» آنها را می‌نامم. یعنی عاملی بیرونی که در مرکز ایستاده و با شعاعِ مفاهیم خود، همه مثلا نمایشگرها را حول آنتعریفِ‌اش جمع می‌کند.

در این حالت چه اتفاقی رخ میدهد؟ اولا من انضمامیت تک تکِ چیزها را از آن می‌گیرم. مثلا این نمایشگرِ من کمی رنگش پریده ست یا آن یکی یک نمایشگرِ ویژه برای تاسیسات نظامی است. آیا اگر همه آن‌ها را ذیلِ مفاهیمی جمع کنم که خودم ساخته‌ام ، در وقاع آن ها  رابه نفعِ فهم پذیریِ خودم از خودشان تهی نکرده‌ام؟ ثانیاً آیا هویت چیزها در این معنا سرکوبِ تفاوت‌ها و تعدی به خودِ چیزها نیست؟ و ثالثاً آیا می‌توان بدون این هویاتی که ما برای خودمان می‌سازیم از علم حرف زد؟ یعنی می‌توان مثلا تعریفی نداشت که تمامِ ابزارهای یک نوع را فراگرد آورد و باز در آزمایشگاه کار کرد؟ اکنون این گرایش وجود دراد که علم جدید نه تنها اساسا بر مدار قدرت می‌چرخد بلکه بنیاداً آزمایشگاهی است.

ممکن است نتایج آزمایشگاهی، واقعا آن بیرون کار کنند، اما اساساً در معرض ابطال هستند. چون به زعم من «زنده» نیستند. روحی کلیِ مفهوم، زندگیِ انضمامیِ چیزها را سلب می‌کند. علم مدرن فی نفسه خشن است چون از طریق هویت‌سازی، از برای قدرت خواهی خویش به حق هر امر جزئی تعدی می‌کند. اما منظور از انسانِ خشنِ مدرن، فقط انسان اروپایی نیست. دست کم تا جایی که این علم باوری بنا به طبع خود مرزهای خود را گسترده است، خود ما هم کمابیش در معرض این خشونت پنهان اما عریان هستیم. زیستِ هر روزه ما اغلب در دوتاییِ من و علیه من شب می‌شود.

*پدیده داعش با توجه به مطالبی که فرمودید، چگونه تبیین می شود؟

پدیده‌ای چون داعش تا عمقِ جان خود مدرن است. یعنی چه از نظر نهادهایی که این پدیده می‌سازد از جمله دولت و دیوان اداری و یا چه به لحاظ خشونت اعمالی، پدیده‌ای مدرن است

من از همین منظر می‌خواهم ادعا کنم که پدیده‌ای چون داعش تا عمقِ جان خود مدرن است. یعنی چه از نظر نهادهایی که این پدیده می‌سازد از جمله دولت و دیوان اداری و یا چه به لحاظ خشونت اعمالی، پدیده‌ای مدرن است. اتفاقاً آن چه در اسلام وجود دارد و دیده نمی‌شود مساله «دیگری» است. پدیدهایی چون داعش از این نظر که«دیگری» را بر نمی‌تابند عملاً چیزی از حق‌الناس و حق الله نمی‌دانند.

وجه فردی و اجتماعی اسلام با دو «دیگری» گره می‌خورد. از سویی آدمی در مواجهه با یک دیگری نامتناهیِ ایجابی است که عمیقاً تکلیفی در برابر او دارد. و ثانیاً در زیست اجتماعی این نامتناهیِ مطلق حق خود را در مواردی به "ناس" هم تفویض می‌کند. گرچه این تفویض کاملا طولی باشد. از این روی در زیست اجتماعی مسلمین، انضمامیت از بین نمی‌رود. یکی از وجوه مغفول مانده در سنت ما همین است. یعنی این‌که اسلام برنامه زندگی می‌دهد، نظر به تعالی دارد اما درون‌ماندگاری‌اش را هم حفظ می‌کند.

لذا در برابر انضمامیت سرکوب‌گر نیست. هم در برابر انضمامیتِ خود فرد و هم در برابر دیگری. حق‌الناس در اسلام بجای کوشش برای ساختن یک نظامِ مکانیکیِ عادلانه که خود باز در جایی می‌تواند خشن شود، بر مبنایِ انصاف عمل می‌کند. انصاف منتظر نهاد قضایی نمی‌ماند. از نظر انکه منصف است، حق‌الناس حقی برناگذشتنی و لغو ناپذیر است. و هیچ نهاد و محکمه‌ای نمی‌تواند دینِ آن را برطرف سازد. عدالت نهادهای قضایی بیشتر حالت جبرانی دارد، اما اگر به وجه هستی شناختیِ حق‌الناس و حق‌الله نظر شود ، همواره چیزی فراسوی عدالت باقی می‌ماند که جبران‌ناپذیر است .

نظر شما