شناسهٔ خبر: 52527 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فلسفه متعهد به بازاندیشی مقام انسان در تاریخ و جهان است

فیلسوف درگیر ترین انسان با تاریخ است. این است که فلسفه همواره معاصر است و متعهد بازاندیشی و بازنشان دادن مقام انسان در تاریخ و جهان است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛  متن زیر گفتاری از مهدی بنایی عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است که در ادامه می خوانید؛

پیرامون انتظاری که از صلح و فلسفه داریم می خواهم صحبت کنم. انتظار اول این است که می توان در مفهوم علیت این نسبت را فهمید. این که آیا فلسفه علت صلح یا جنگ است یا خیر؟ یا این که بگوییم فلسفه از چیزی سخن می گوید نسبت آن چیز با صلح و جنگ چیست؟ انتظار سوم این است که ببینیم فیلسوفان راجع به جنگ چه گفته اند و انتظار چهارم این است که صلح و جنگ با فلسفه چه می کند؟ چون خود فلسفه در معرض صلح و جنگ است. ما یا با فلسفه در صلحیم و یا با آن می جنگیم و این از ابتدا وجود داشته است. می دانیم که سقراط به خاطر فلسفه کشته می شود.

هر گاه از نسبت فلسفه و چیزی می پرسیم در واقع در حال پرسش کردن از مفهوم فلسفه هستیم و باز اندیشی در خصوص مفهوم فلسفه انجام می دهیم که فلسفه چیست و چه کار می کند. بدون تعریف مفهوم فلسفه نمی توانیم نسبت آن را با صلح و جنگ بفهمیم. هایدگر در کتاب " مسایل اساسی پدیدار شناسی " می گوید ماهیت و ذات مفهوم فلسفه (کانسپت فلسفه) عالی ترین و خویشاوند ترین حاصل فلسفه است. اگرچه صرفاً مفهوم انتزاع شده نیست. اگر نگوییم ذات و مفهومی است که دارای خصوصیات انضمامی است که تحقق یافته است می توانیم بگوییم مفهومی است که نحوه و طوری از تحقق را با خود دارد.

فیلسوف درگیر ترین انسان با تاریخ است و فیلسوف در برج عاج ننشسته که در آن جا راجع به تاریخ صحبت کند. این است که فلسفه همواره معاصر است و متعهد بازاندیشی و بازنشان دادن مقام انسان در تاریخ و جهان است. حال با این تعریف باید ببینیم فلسفه چه نسبتی با صلح و جنگ دارد؟ فلسفه معاصر متعهد بیان وجود انسان مؤدب به ادب متافیزیک است. انسان مؤدب به ادب متافیزیک کیست؟ و ما چه نسبتی با این انسان داریم؟

کانت در کتاب " نقد عقل محض " می گوید درباره کارهای گالیله به این نتیجه می رسیم که خرد انسانی درباره جهان منفعل، شنونده و شاگرد نیست. بلکه انسان درباره جهان طرحی مطرح می کند و جهان را به سخن می آورد. مثل قاضی که در حضور شاهدها از انسان ها حرف می کشد. کانت می گوید بر خلاف دیدگاه لاک حس، منفعل نیست. به نظر من حرف های کانت شکست تلاش انسان برای بیرون آمدن از تنهایی را می رساند. انسان تلاش خود را می کند اما صدایی که از آن سوی جهان می آید را نمی شنود. یعنی انسان به جای این که جهان را بیابد جهان را می سازد. حالا می توانیم بگوییم این انسان چه نسبتی با جنگ و صلح دارد.

این ساختن، آزادی انسان را از جهاتی معطوف به ویرانگری می کند. یکی از این جهات ساختن ابزار است. انسان بعد از ابزار همان انسان قبل از ابزار نیست. پشت این حرف چخوف فهمی فلسفی از ابزار است که می گوید اگر در صحنه تئاتر وسیله بیهوده ای را قرار دادیم که تا انتهای تئاتر معلوم نشود که کاربردش چیست معلوم می شود که منطق دلالت ابزار را در صحنه آرایی نفهمیدیم. چخوف اسلحه را مثال می زند و می گوید اگر اسلحه را در صحنه تئاتر گذاشتیم یک جا باید از آن استفاده شود.

انسان امروز مصرف زده است و خلاقیت ندارد. چون نمی داند ابزارهایی که ساخته برای چیست. انسان امروز دچار منطق آن چیزی شده است که می سازد. اگر کانت ادعا می کند که انسان می تواند همه چیز را بسازد پس می تواند همه چیز را هم نابود کند. دکارت با شکاکیتش همه چیز را نابود کرد و این مسأله در هیوم دوباره تکرار شده است. سؤال اساسی این جاست که اگر انسان بدون صدایی بیرون از این جهان آن را می سازد، بر اساس کدام صدا آن را ویران می کند؟

نظر شما